فصلی از رمان « چکمۀ گاری»
سرکار استوار طبا روزی چند بار به من سر میزد و وراجی میکرد:
«من به عمرم لب به قلیون تنباکو نزدم، با دود و دم میونهای ندارم. زن و شراب و شلاق، بهترین لذت زندگی! زن و شراب و شلاق! گیرم هوشی تا اسم زن میشنوه؛ کهیر میزنه، به خدا خواجهست.»
«چی شده، انگار قهر کرده و با تو حرف نمی زنه؟»
«خفه خون گرفته، داره منو دقمرگ میکنه.»
میانۀ آنها دوباره شکراب شده بود، هوشنگ او را جواب کرده بود، لب فروبسته بود و با او همکلام نمیشد. سرکاراستوار که تنهائی و خاموشی هم اتاقاش را نمیتوانست تحمل کند، اصرار میکرد تا بهاتاق آنها میرفتم و با او همکاسه میشدم. باری، از خرشیطان پائین آمدم، پیشنهاد طبا را پذیرفتم، زیرانداز مقوائی و پتوهای سربازی را به اتاق آنها بردم و روی سمنت یخزده، بین آن دو نفر پهن کردم. این جا به جائی چند روزی آنها را از تکرار و یکنواختی ملالآور بیرون آورد، جان گرفتند و اخمهایِ هوشنگ به مرور باز شد. داستانها، ماجراها، جوکها و لطیفههائی که گاه و بیگاه نقل میکردم، به مذاق طبا خوش میآمد و باعث خنده و سرگرمی هوشنگ میشد.
«خدا رو شکر نمردم و خندۀ طرف رو دیدم.»
هوشنگ رو به او چرخید و به تلخی گفت:
«تحفه، نمکدون، تو دوباره مزّه انداختی؟»
من ده سال تا پانزده سال از طبا و هوشنگ کوچکتر بودم، با وجود این بیشتر از آنها با مردم زندگی کرده بودم و چنتهام پر بود. از جمله ماجراهائی که برای آنها نقل کرده بودم؛ داستان دو رفیق به نام حسن و حسین بود که هر سال در دهۀ محرم، شبها در حسینیه با مردهای آبادی عزاداری میکردند و سینه میزند: «حسن، حسین.» در ولایت ما مردها مانند کردها و لرها به هنگام رقص، با دست چپ کمر یکدیگر را میچسبیدند؛ همزمان و هماهنگ، بدون نوحه و موسیقی، با هم پا بر میداشتند، بهجلو میرفتند؛ با دست راست سینه میزدند و دور تختگاهیِ روی حوض حسینیه میچرخیدند. زنها و دخترها سینه نمی زدند، بلکه در غرفهها کنار سماور بهتماشا مینشستند. باری شب عاشورا حسین متوجه میشود که حسن، دوستاش، تنبان همسرش را اشتباهی به جای تنبان خودش پوشیدهاست. آبرو ریزی! چه باید کرد؟ حسین با لهجۀ محلی و آهنگ سینه زنی میخواند:
حسن اون چیه به پاته/ حسن مال بچههاته
حسن نگاهی به تنبان میاندازد و جواب میدهد:
حسین شب بود ندیدم/ بهپای خود کشیدم.
غرض، این دو بیت، مثل «موخوم بزنم به زیپش» ورد زبان طبا شد و شب و روز آن را چندان بیجا به تکرار خواند تا هوشنگ دو باره قولنج کرد و در آن گوشه گره خورد. صلح، آشتی، شادی و سرخوشی آنها دیری نپائید، پا در میانی من به جائی نرسید و ثمری نبخشید، نه، بیفایده بود، طبا و هوشنگ از هم منزجر و متنفر بودند، شب و روز رنج میبردند و چشم دیدن یکدیگر را نداشتند. هر بار که طبا کنار سفرۀ کاغذی یک زانو مینشست، روی کاسۀ آش غوز میکرد و با ملچ و ملوچ و سرو صدا غذا میخورد، هوشنگ دندان بردندان میسائید؛ بهخودش میپیچید سرکار استوار اعصاب او را مثل موش میجوید و آزارش میداد. گاهی که بیطاقت میشد، لیچاری زیر لب میگفت و با غرولند از اتاق بیرون میزد. طبا تا چشم او را دور میدید، بالای منبر میرفت و مذمت و بدگوئی میکرد.
«دیدی؟ نگفتم طرف از من بیزاره، انگار شوهر ننهشم.»
من بیطرف مانده بودم و هرگز بهنفع هیچکدام حرفی نمیزدم. با اینهمه روز به روز بیشتر به هوشنگ نزدیک میشدم و تا آنجا که ممکن بود از مصاحبت با طبا طفره میرفتم و به همدلی دل روی دل او نمیگذاشتم. من از اداهایِ استوار نازک نارنجی و آه و نالههای مداوم او رنج میبردم ولی به زبان نمیآوردم. باری، نگهبان طبا را به دستشوئی برد و هوشنگ در غیاب او رو به من چرخید و به زبان آمد:
«ببینم، این تحفه دوباره چی زیر گوش تو میگفت؟»
«میگه بیگناهه، میگه رفقا بش تهمت دزدی زدن!»
«مردک ما روخفه کرد بسکه گفت: بیگناهه، بیگناهه!»
«انگار تا حالا چند بار ازدواج کرده…»
«آخه کدوم زنی با این الدنگ دیوث زندگی میکنه؟ فکر و ذکر این قرمدنگ زیر شکمشه، غیر از این به هیچی فکر نمیکنه.»
«گمونم در زنبارهگی رو دست پیغمبر اسلام بلند شده.»
«اگه تموم دنیا رو بگردی شبیه این گُه لوله پیدا نمیکنی.»
سرکار استوار به این که همیشه چند تا معشوقه داشته، افتخار میکرد. همسر و معشوقهها کفاف نمیدادهاند و بهجندهخانه نیز سری میزدهاست. زن سابقاش که شک کرده، سرزده به اصفهان، میرود تا مچ او را با معشوقهاش بگیرد. شبانه زنگ در آپارتمان را میزند، کسی در را باز نمیکند، سرکار استوار همراه رفقا به جندهبازی رفتهاست، همسرش شیشههای پنجره را میشکند و به تهران بر میگردد، دزدها از فرصت استفاده میکنند و اسباب و اثاثیه آنها را میبرند. از آنجا که سرکاراستوار سابقه و پرونده داشته است، همقطارهایِ همخانهاش دزدی را از چشم او میبینند؛ از او شکایت میکنند و در دادگاه به سه ماه زندان محکوم میشود. استوار طبا جان کنده بود و دو ماه محکومیّتاش را در انفرادیِ بازداشتگاه پایگاه، با هوشنگ گذرانده بود و در این مدت او را از دنیا و مافیها بیزار کرده بود.
«چرا به خزعبلات این مردک مزخرف گوش میدی؟»
«چکار کنم؟ مگه تو دو ماه تموم گوش ندادی؟»
طبا تا از نظافت اتاقک و شستن ظرفها تن میزد، گاه و بیگاه اصل و نسب اشرافی و درجهاش را به یاد ما میآورد. هرچند درنهایت کوتاه میآمد، ظرفها را بهدستشوئی بازداشتگاه میبرد و با نق نق و غر و لند گربه شوی میکرد. تبار اشرافی، والدۀ پولدار، داماد سرهنگ تمام ِخالهاش تأثیری در اجرای مقرراتی که با توافق سه نفر وضع شده بود، نداشت. هوشنگ زیرلب میخواند: بجز خوردن انگور نیست چارۀ دیگر! بزرگزاده هربار که به گذشتهاش بر میگشت، حسرت میخورد. صد افسوس! در ایام کودکی بازیگوشی و شیطنت، در دوران نوجوانی و جوانی زنبازی و عیاشی کرده بود، از تحصیل ودرس و مشق غافل شده بود؛ به تعبیر خودش، زندگیاش به خاطر زنها تباه شده بود و حالا در زندان پایگاه آه سرد و گرم میکشید؛ که بهترین سالهای عمرش در بیخبری گذشته بود. اگر حرفهای سرکاراستوار اعتباری میداشت، او تنها فرزند خانودۀ ثروتمندی بود که از بد روزگار به ارتش رانده شده بود و با درجۀ استواری خدمت میکرد. از شواهد امر پیدا بود که مادر دولتمند او که درجوانی بیوه شده بود یادگار شوهرش را، تنها فرزندش را ننر و نازک نارنجی بار آورده بود. شازده پسر او گویا ده بار به خاطر شکست در عشق و به خاطر «زن» به قصد خودکشی سم خورده بود و هربار او را نجات داده بودند. گویا در آن سالها آنقدر سمهای گوناگون خورده بود که روئین تن شده بود و دیگر هیچ سمی بر او کارگر نبود. بار آخر یک لیوان سم «د.د.ت» را مانند شراب خلار شیراز بالا انداخته بود، گیرم پس از بیست و چهار ساعت سم دفع شده بود. معجزه!!!
پزشک به طبا گفته بود که اگر قاطر اینهمه سم را خورده بود، بیشک سقط میشد. غرض، در آنسالها بلائی بهسر وجود ذیجودش آورده بود، آنقدر سم خورده بود که حالا، شبها هر چقدر قرص والیوم و لومینال میخورد، بر او اثر نمیکرد و خوابش نمیبرد. نیمه شب از جا برمیخاست، به راهرو میرفت و به موسیقی عربی گوش می داد.
« این مردک بالأخره منو تو زندون دقمرگ میکنه.»
تراب دژبان، سرکاراستوار را مثل هر هفته بهخانهاش برده بود و ما در خلوت سر او را بار گذاشته بودیم، طبا حوصلۀ مرا هم در انفرادی سر برده بود و دلام از دست او خون بود:
«صبح تا شب در بارۀ زن حرف می زنه، خسته نمی شه؟. هربار یه عکس لختی می بینه، آب از لب و لوچهش راه میافته.»
«از کجا میای؟ از شهر زن. به کجا میری؟ به شهر زن.»
« ناخوشه انگار، زن از زبانش نمیافته.»
«تازگی با یه بیوۀ چهل، پنـجاه ساله ازدواج کرده، زنکـه دوتا کره از شوهراولش داره، پول ولخرجیهای این نکبت رو میده، براش سواری خریده، دژبان هفتهای، ده روزی یه بار مردک رو با این سواری میبره خونهش، اونجا منتظر میمونه تا آقا با عیال بره تو رختخواب.»
«میگه هفتهای یه بارکافی نیست، میگه شبی پنج تا شش بار سوار میشده، به نظر من ناخوشه، آخه مگه میشه؟»
«مردک واسۀ اون زنکه اینهمه بیتابی میکنه، چند بار گفتم، مرد طاقت بیار، گیرم دو هفته سوار نشدی، مگه چی میشه. تو اگه ابد گرفته بودی چکار میکردی؟ گفت خودمو دار میزدم. میبینی؟ فایده نداره، میترسم یه روز اختیارم رو از دست بدم بزنم داغونش کنم.»
«اگه یه مشت به طبا بزنی، جون از ماتحتش در میره.»
«آخه تو که نمیدونی چقدر منو عذاب داده، ادعاهاش کون خر نر رو پاره میکنه، آقا میگه بزرگ زادهست، اعیون زادهست، ولی روزها آش گدائی میکنه، ما اینجا جیره نداریم، باید از کیسه بخوریم، گیرم بزرگزاده واسۀ یه کاسه آش بند پوتین سربازی، یه ساعت پشت در انفرادی داد میزنه و فاتحه میخونه تو اعصاب من. جاکش! هربار یه افسر چلغوز واسۀ بازرسی میاد زندون، به خایههاش دخیل میبنده، التماس، ناله، گریه و زاری میکنه تا بلکه اونو ببخشن، آخه آدم اینقدر حقیر، بی بو و خاصیت، اینقدر بد بخت و پفیوز می شه؟»
هوشنگ مشت به دیوار سیمانی میکوبید و دندان بردندان میسائید، گاهی به خودش میپیچید، و ناگهان به قهقهه میخندید، خندهای دردناک و هیستریک که مدتها ادامه مییافت و چشمهایش پر اشک میشد. آن شبی که طبا مانند سردار فاتحی از راه رسید و داد کشید: «زدُم بهزیپش!» هوشنگ آنقدر خندید که نفساش برید و کبود شد. طبا، ظفرمند، به درگاهی یله داده بود. چشمهای سبزش از خوشی میدرخشیدند و واقعه را با رضایت خاطر حکایت میکرد:
«گفتم عیال بریم بالا، موخوم بزنوم به زیپت.»
هوشنگ قد و بالای او را با نفرت و انزجار ورانداز کرد و ناگهان ترکید. قهقهۀ او شیطانی و تلخ بود و قطع نمیشد:
«چی شده هوشنگ؟ هی، هی، این چه جور خندیدنه؟»
«شاهکار خلقت، بخدا این مردک شاهکار خلقته.»
طبا از «اسب سواری» برگشته بود و سرخوش بود:
«شاهکار خلقت؟ می بینی؟ آقا داره به من میخنده.»
هوشنگ بریده بریده و نیم نفس گفت:
«چیه بزرگزاده، من حق ندارم توی این سوراخی بخندم؟»
«این که خنده نیست، تو انگارداری گریه میکنی!»
«آها، سر دماغه، بذار قهقهه بزنه، دست به ترکیب آقا نزن، تا بپرسی خرت به چند، دوباره بق می کنه و میشه عنق منکسره.»
هوشنگ مانند ماشین خودکار میخندید؛ خندهای عصبی و بدون شادی که بیشتر به گریه شباهت داشت. سرکاراستوار اگر چه لبخند میزد، ولی رنگ رخش نشان میداد که از او رنجیده بود:
«ها،هاها، یه خُرده بخند؛ دستِ بُز.»
صدای طبا میلرزید و ناشیانه ادای او را در میآورد:
«دلم میخواد بخندم، اگه ناراحتی گوشهات رو ببند.»
«بخند، بخند، بخند، اینقدر بخند تا بترکی…»
«امروز عشقم کشیده بخندم، تو چرا حرص میخوری؟»
«خیال میکنـی من سر علف خوردم و نمیفهمم؟ میدونم که داری بهمن میخندی، منو مسخره میکنی، آخه کجایِ من خنده داره؟ بگو تا منم بخندم. لابد واسۀ این میخندی که با تو به حموم نیومدم؟ لابد فکر میکنی چون لاغرم و مافنگیام از هیکلم خجالت کشیدم. تو که ورزشکاری کجا رو گرفتی؟ خدا بیشتر چاق و پروارت کنه، ما که بخیل نیستیم. کورشه اون چشمی که حسادت کنه و نتونه ببینه. ولی میدونی هوشی جون، منم اگه مثل تو معاملهم رو سالها لای پام قایم می کردم، حالا چاق و چله، گُرد و پولدار بودم. گیرم من بهخودم سخت نگرفتم، یه عمر، هر جا و با هر زنی که پا داد شلاق زدم، به همین خاطر نیقلیون شدم، من هیچ آرزویی ندارم، هیچ حسرتی به دلم نمونده، به اندازۀ موهای سرت زن به زیر رون کشیدم، اینجاها رو نگاه کن، ببین، اینجاها که بیخود و بیجهت خالی نشده، گیرم تو… آره، تو سی سال به تشک مالیدی به این بهانه که از این کثافتکاریها خوشت نمیاد.»
هوشنگ یکدم نفس گرفت و به دیوار تکیه داد:
«تو باز رفتی بالای منبر و از جندهبازیهات حرف زدی، مگه قرار نبود از ساعت چهار ببعد کسی در بارۀ زن حرف نزنه؟»
«توکه مرد نیستی، میترسی شب جنب بشی؟ بخدا قسم من شک دارم که تو مرد باشی.»
«لج منو درنیار، کاری نکن که یه شب کار دستت بدم.»
«اینکارها ازت بر نمیاد، اول برو خودت رو امتحان کن.»
هوشنگ رو به من چرخید و گله مند گفت:
«سیاحت میکنی؟ اگه دهن این تخم نطنز رو ببندی با کونش از زن حرف میزنه. من نفهمیدم این دیگه چه جور جانوریه. لاکردار، تو که ما رو دیوونه کردی، بس کن دیگه، خفه شدیم، یه دقیقه اون دهن صاحب مردهت رو ببند و بگیر یه گوشه ساکت بشین. آخه به ما چه که تو رفتی خونه و زدی به زیپ عیالت؟»
طبا اخم کرد، زبان به کام گرفت، رادیوی ترانزیستوریاش را از جاسازی برداشت، با قهر و عصبانیت بهراهرو دوید؛ یکدم بعد صدای موسیقی عربی زیر طاق راهرو انفرادی پیچید. هوشی انگار صدای نکیر و منکر را را توی تاریکی قبر شنید. ناگهان از جا پرید، چندبار با کف دست بهپیشانیاش کوبید، آهی از سر درماندگی کشید، به سجود رفت و تا مدتی سر از مقواها برنداشت.
«خدای من، عربی، عربی، باز هم عربی!»
هوشنگ گوشهایش را با دو دست بسته بود، پیشانیاش را روی مقواها گذاشته بود، سرتا سر بدناش میلرزید و با صدای گرفته و خشداری مینالید:
«عربی، عربی، باز هم عربی، آی خواهر و مادر…»
طبا توی راهرو قدم میزد، گاهی دم در اتاقک پاسست میکرد و دوباره به نرمی راه میافتاد و میگذشت، بار آخر اخم کرد و رو به در انفرادی خیز برداشت و چند بار مشت به در آهنی کوبید:
«آهای نگهبان، آها، حسن جون توئی، در رو باز کن.»
سر پاسدار آشنای سرکار استوارِ طبا بود، در را باز کرد و او را با مراقب به محوطۀ پشت زندان فرستاد. درآهنی انفرادی به صدای گوشخراشی بسته شد، هوشنگ سر از سجده برداشت:
«این جاکش زن هزار ک… رفت؟»
هوشنگ به آخر رسیده بود، چهرهاش مسخ و رقتانگیز شده بود، چشمهـای ریزش در گودی کبود حدقهها فرو رفته بودند و نگاه درمانده و محزوناش روی صورتام پر پر می زد:
«می بینی از دست این دیوث چه عذابی میکشم؟»
«اهمیت نده هوشنگ، با این وضع از پا میافتی، اعصابت رو داغون کردی، خیلی ضعیف شدی…»
«نگو ضعیف بگو نفله، نفله، بگو نابود، آره، اسقاطی شدم. نمیدونم کدوم قرمساقی این مردکه رو فرستاد تا بیاد اینجا منو شکنجه کنه، تو هنوز اونو نمیشناسی. این یارو آدم نیست، قوچه، قوچ گله! آخه کدوم آدم سالمی شبی هفتبار بهزنش زحمت میده، کدوم آدم سالمی میاد میگه بازنش چکار کرده؟ کدوم آدم سالمی صبح تا شب، به موسیقی عربی گوش میده. یه ساعت، دو ساعت، یه روز، دو روز، دو هفته… نخیر، این نکبت رادیوی کوفتی رو صبح تا شب، وقت و بیوقت، بغل میکنه و توی راهرو راه میافته، عربی! عربی! هربار پیج رادیو رو باز میکنه، یه نفر داره عربی میخونه، باورکن بس که عربی شنیدم، از خوانندههای زن و مرد عرب و عربها بیزار شدم، بیزار. تا صدای رادیو بلند میشه، زردابم به هم میخوره؛ دلم میخواد گلوی این مردک رو با دندون بجوم و شاه رگشو پاره کنم. باور کن حاضرم کندۀ منو بکشن، ولی این یارو عربی گوش نده، عربی، آه، عربی! نه، دیگه نمیتونم! من از زندون عمومی اومدم انفرادی تا نفس بکشم، این جاکش مثل اجل از راه رسید تا خون منو توی شیشه کنه….نه، دیگه نمیتونم.»
«چند روز دیگه طاقت بیار، تا آخر ماه آزاد میشه.»
«حسین، به خدا دیگه نمیتونم ریخت و قیافۀ اونو تحمل کنم. وقتی چشمم به شکل و شمایل این قرمساق میافته، پشتم میلرزه و عقم میگیره. تو رو خدا دیدی چه جوری غذا میخوره، نه راست بگو، تو میلت میکشه با این نکبت سر یه سفره بنشینی و غذا بخوری؟ آخه این دبنگ کجاش بهاعیون و اشراف رفته که خودشو به اونا میچسبونه و اینهمه پُزمیده؟ مردکه بلد نیست مثل آدم غذا بخوره، دقت کردی؟ مثل آخوندها دو زانو میشینه، اینقدر رو سفر خم میشه که کم مونده دماغش توی کاسۀ آش فرو بره، به خدا هربارکه قاشق نیمه خالی رو از دهنش در میاره، حال تهوع به من دست میده. دو ماهه که دارم عذاب میکشم، عذاب الیم! دیگه نمیتونم با اون غذا بخورم، از اشتها افتادم، یه مدت سفرهم رو جدا کردم، ولی نشد، طرف مثل آینۀ دق رو به روم دو زانو مینشینه، ملچ و ملوچ آش رو هورت میکشه، آش به لب و لوچه و چانهش میچسبه، چندشآوره به خدا. زور میزنم نگاش نکنم، ولی نمیتونم.، نمیتونم، دست خودم نیست.»
«سرکار استوار انگار بزرگ نشده، هنوز بچه مونده.»
«بچه ننه، بچۀ ننر و لوس و عوضی. عوضی! هی میگه مال و و منال داشتیم، مادرم چند پارچه آبادی داشت، بابام سروان بوده و دائیجانام سرهنگ، آخه حسین جون، به من چه که مادرش چند پارچه آبادی به رعیت واگذار کرده؟ تو به قیافۀ این مردکه خوب دقت کن، اصلاً بخشش به قیافهش میاد؟ ننه جانش واسۀ اینکه رعیت اذیتش میکردن، همه چی رو به اونا بخشیده؟ چقدردست و دل باز، ای زکی…! اون گفت و منم باور کردم…»
سرکاراستوار ساکت و صامت، وسایلاش را جمع کرد و به اتاقک تک نفری برد. هوشنگ چشمکی به من زد و انگشت روی لبهایش گذاشت. لب ار لب بر نداشتیم و مانع رفتن او نشدیم:
«هیس، بذارش بره. تا حالا چندبار قهر کرده، رفته و برگشته، خیال میکنه من ننه جانشم که نازشرو بکشم. هیس، اگه حرفی بزنی، خودشو بیشتر لوس میکنه، بذارش بره. دو باره بر میگرده.»
سرکار استوارطبا یا به تعبیر هوشنگ، شاهکار خلقت؛ آن شب قهر کرد و شام نخورد، در سلول را به روی خودش بست و تا دیر وقت بیرون نیامد. آخر شب موسیقی عربی، آواز ام کلثوم مرا از خواب بیدار کرد. مثل هر شب قدم می زد، دمپائی پلاستیکیاش را با بیحالی روی سمنت کف راهرو میکشید و لخ لخ میکرد.
«پیزی گشاد پاهاشو مثل جنازه دنبال خودش میکشه.»
«انگار قرصهایِ لومینال افاقهای نکرده، خوابش نمی بره.»
« حالا دیگه زهر هلاهل هم به این نکبت کارگرنیست.»
نور بیرمقی از پنجرۀ کوچک اتاقک میتابید؛ هوشنگ در آن گوشه مچاله شده بود و به خودش میپیچید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) این رمان اتو بیوگرافیک بزودی مننتشر می شود