قلعه ی گالپاها «7»
شعرها و افسانهها مانند سنگ نوشتههای قدیمی و تاریخی بر لوح حافظهام حک میشدند تا در بزرگسالی، در موقعیّتهای باریک و مشابه به یاد دلاک تیزهوش میافتادم، شعری از خاطرم میگذشت، یا صحنهای در منظرم جان میگرفت و تا سالهای دور، تا قلعة گالپاها، تا دخمة فاطمه بیگم میرفتم و یا نور فانوس مسّن را روی برفهای نرم دنبال میکردم، یکدم در آستانه مردّد میماندم و بعد با او به زیر کرسی سرد میخزیدم.
مسّن به مدرسه نمیرفت و حتا به مکتب فاطمه بیگم نمیآمد. شاید اگر آن پیر زن منحوس به او روی خوش نشان میداد، تشکچهاش را میآورد و کنار بچّهها، بیخ دیوار دو زانو مینشست و اگر کلام خدا را یاد نمیگرفت، دست کم منزوی و تنها نمیماند؛ سرگرم میشد و با کنجکاوی حسرت به بچّههایِ مکتب نگاه نمیکرد. من پس از گذشت سالها و سالها هنوز که هنوز است طرز نگاه آن گربة ژولیده و ولگرد را از یاد نبردهام. روزهائی که بچّههای مکتبخانه از دخمة تاریک و بویناک فاطمه بیگم بیرون میآمدند و زیر سایة دیوار و یا در آفتاب بهاری، روی تشکچهها چهارزانو مینشستند و قرآن میخواندند، مسّن روی سکو چندک میزد، دورادور ما را میپائید و به صدای مکرّر و ملال آور بچّهها گوش میداد:
« اَلِف دو زَبَر اَن، دو زیر اِن و دو پیش اُن»
سیّدة عالی تبار انگار مَسَّّن ژولیده را نمیدید و اشتیاق او را به
خواندن و آموختن احساس نمیکرد. انگار در آن قلعه، فقر از فقر و فقیر از فقیر بیزار بود. نمیدانم، انگار نفرت به مرور زمان در وجود سّیده ته نشین شده بود و آرام آرام رسوب کرده بود؛ بیزاری و نفرت همیشه در تنها چشم سالم فاطمه بیگم چرخ میزد و من که شاگرد ممتاز مکتبخانة او بودم، هرگز خنده و حتا لبخند او را ندیده بودم. فاطمه بیگم روزها پای بساط شیره کشی یک شانه میافتاد، اگر مشتری نمیآمد، برای خویشتن خویش بستی به حقّه میچسباند، با طمأنینه میکشید و به ندرت سر از آن بالش چرب و چرک بر میداشت. شیره کشخانة فاطمه بیگم رسمی نبود و مانند سایر شیرهکشخانهها مشتری دائمی و ثابت نداشت و اغلب کسانی به آنجا میآمدند که از بدنامی و «انگ اعتیاد» میترسیدند، به شیره کشخانههای شلوغ قلعه نمیرفتند، به بهانة دندان درد و یا دردهای دیگر، به سیّده سر میزدند و در خفا، دور از چشم شوهر یک سر یا دو سر شیره میکشیدند. شوکت، همسر خرده مالک مفلس قلعه، از جمله مشتریهای فاطمه بیگم بود. آن زن پت و پهن، خواهر تخته مشک، گاهی یک کیسه آرد گندم و یا خوارو بار و بنشن زیر بال چادرش برای سیّده میآورد، یا اسکناسی کف دست او میگذاشت، ولی اغلب نسیه میکشید، چون پیرزن تا پرهیب او را در آستانه در میدید، غرولند میکرد:
«به خدا قسم ندارم شوکت خانم، مردکه دیگه نسیه نمیده»
شوکت از کنار شاگردها میگذشت و به پچ پچه میگفت:
«فردا، فردا به یک نفر میدم برات بیاره»
فردا و فرداها از پی هم میآمدند، دندان درد مادرِ علی بهبود پیدا نمیکرد و سیّده او را هر بار به مردکة قاچاق فروش حواله میداد.
«امشب مردکه میاد اینجا، میاد دنبال طلبش، من که ندارم، تو یه تک بیا اینجا باهاش چانه بزن، کسی چه میدونه، شاید صبر کنه.»
اگرچه پچ پچة پیرزن و همسرخرده مالک مفلس به گوش بچّهها میرسید، ولی کسی سر از ماجرا در نمیآورد و اهمیّت نمیداد. من مردکة قاچاق فروش را چند بار از نزدیک دیده بودم و نقل ماجراهای بیشرمانة او را فراموش نکرده بودم. من هنوز زلزلة زیرکرسی کربالائی عبدالروسول را از یاد نبرده بودم؛ من از بی پروائی، پرده دری، لیچارگوئی، تحقیر مردم و از لحن صدا و طرز خندیدن او حتا چندشام میشد. مردکة قاچاق فروش هربار به قلعه میآمد، روی سکو، کنار همولایتیها مینشست، در ملاء عام، از کون و کپل لاغر «خاتون ماست آو»، با آب و تاب حرف میزد و توضیح میداد که چرا رغبت نکرده بود و با خاتون نخوابیده بود، چرا صدای پشت بام را به دروغ بهانه کرده بود، او را برهنه و تشنه منتظر گذاشته بود و از زیرزمین خاتون گریخته بود. مردکة قاچاق فروش مهاجم، هتاک و بی پروا و کلفت حرف بود، از بالا بهمردم نگاه میکرد و نیش میزد. قاچاق فروش، با آن چشمهایِ گرد و سرخ و نگاه هیز، بیشباهت به شاهین درحالِ شکار نبود و انگار به قصد شکار به قلعه میآمد. من اگرچه با چشم خودم ندیدم، ولی از حوریه، شاگر نو بالغ و بهار مست سیّده شنیدم که زن خرده مالک مفلس با آن مردکة قاچاق فروش، در پستوی فاطمه بیگم، درخلوت، حرف زده بود. حوریه چند سالی بزرگتر از شاگردها بود؛ پدر و مادر حوریه گویا با تحصیل دختر مخالف بودند و بنا به قول سیّده، تا اخلاق دخترک نورس زیردست معلمهای یالغوز فاسد نمیشد، او را بهمکتب میفرستادند. حوریة گاهی دور از تنها چشم سالم و چرخان فاطمه بیگم مرا به بهانهای محکم بغل میگرفت و به پستانهایش میفشرد. من در آن روزها هنوز پی بهقدر و منزلت آغوشگرم و نرم زن نبرده بودم، پکر میشدم، خجالت میکشیدم و حوریه غش غش میخندید و ادای صدایِ سّیده را در میآورد
« والضالین، والضالین… پیرگبر بابا قوری»
سیّده دخترک نورس را مدام با آن چشم سالماش میپائید و در هر فرصتی به او نیش و کنایه و زخم زبان میزد:
«دخترة بهار مست، هوس خیار تازه کردی، ها؟ گفتم خط ببر، چرا چشمهات چار چار میزنه، دنبال چی میگردی.»
فاطمه بیگم انگار با زیبائی، شادابی و طراوت، با شادی و خنده و سرخوشی میانة خوبی نداشت و حوریة بهار مست، تجلی و تجسم اینهمه بود. حوریه به بد ذاتی سیّده پی برده بود و از فاطمه بیگم متنفر بود؛ اگر اشتباه نکنم، شایعه شوکت و مردکة قاچاق فروش را او توی قلعه پخش کرده و به گوش سیّدة آل پیغمبر رسید بود:
«دخترة بیحیا، چرا با آبروی مردم بازی میکنی»
«خاله با دست خودت کفنم کنی اگه من …»
«مگه من مثل خاتون ماستو پا اندازم، من، سیّده، ذریّة پیغمبر…»
خاتون ماستو شیره کشخانه داشت و اگر مشتری پر و پا قرص و پولداری پیدا میشد و پا میداد، پا اندازی هم میکرد. گیرم فاطمه بیگم از نیّت مردکة قاچاق فروش بیخبر بود و زن پت پهن خرده مالک مفلس را برایِ تسویه حساب و تأدیة بدهکاریاش به پستو فرستاده بود. هر چه بود، پیرزن خاک به لبهایش میمالید و قاچاق فروش را نفرین میکرد:
«خاله، به خدا آقا مرتضا خودش در قلعه دهن لقی کرده.»
«الهی خیر از عمرش نبینه، الهی به زمین گرم بخوره، الهی لال و ذلیل بمیره، الهی …»
و بعد بست درشتی به حقّه وافور چسباند، آن را روی شعلة چراغ پخت، چند بار با سیخ به نیِ وافور کوبید:
«وغیرالمغضوب، حوریه، حواست کجاست، بگو و غیرالمغضوب…»
مسّن بر درگاهی ایستاده بود. سیّده سایة مسّن را روی زمین سبز
نمیدید و هر بار جلو دَرِ دخمه چشماش به آن گربة ولگرد کوچه میافتاد،
او را مانند سگ کچله گرفتهای از در اتاق میراند:
«تو باز اومدی اینجا موس موس کنی؟ چی میخوای؟»
«هیچی نمیخوام خاله، دارم تماشا میکنم»
«برو پی کارت بچّه جان، برو حواس شاگردها پرت میشه»
«من که کاری به کار اونا ندارم»
«خیره سر گفتم برو، برو دم در وانستا، تاریک میشه»
بچّهها دنیای بزرگترها را با تأخیر میفهمند یا هرگز نمیفهمند. من در آن روزگار نفرت و بیزاری فاطمه بیگم را احساس کرده بودم، ولی علّت آنهمه تنفر و انزجار را نمیدانستم. آن پیر زن منحوس اگر چه گوشة چشمی به من داشت، اغلب ارفاق میکرد و حتا مجیز میگفت، ولی من او را دوست نداشتم و دلچرک بودم. شاید اگر دوست من از سید بیگم روی خوش میدید، دستی زیر بال او میگرفت، در روزهای برفی و یخبندان به دکان حسین یورقه میرفت، خاکه ذغال میخرید و دم غروب آتش منقل کرسیاش را درست میکرد. شاید اگر مسن از سیّده رو میدید و شبها زیر کرسی او میخوابید، تنها نمیماند، کسی در آنجا بود تا اگر نیمههای شب اتفاقی برایش میافتاد بهدادش میرسید.
«ننه، فاطمه بیگم از مسّن بدش میاد، امروز دوباره…»
ناگفته پیداست که عقل من در آن روزها بهاین چیزها قد نمیداد و حتا به تنهائی و بیکسی مسّن و پیرزن فکر نمیکردم، بعدها که بزرگتر شدم، این پرسشها برایم پیش آمد.
«آی، پدر نداری بسوزه پسرم، نداری، نداری…»
داشتن و نداشتن، نداری، فقر، بنظر پدرم اگر مسّن پدر و مادری و یا سرپرستی در آن قلعه میداشت تا آخر سال چند من آرد و یا گندم به فاطمه بیگم میداد، عنق و اخمهای سیدة آل پیغمبر باز میشد. کربلائی که گوئی پی به علتالعلل ترشروئی، بد خلقی و یبوست بیگم برده بود، زیر لب زمزمه میکرد: «مصیبت بُوَد پیری و نیستی». من این بیت شعر را در آن روزگار بارها و بارها از زبان پدرم شنیده بودم، به مرور در خاطرم حک شده بود تا در ایّام پیری و خستگی، آن را به یاد میآوردم و هر بار به قلعة گالپاها و به آن دخمههای سرد و تاریک بر میگشتم:
«کلب عبدالرسول، سیّده بد کُنِشه، آخه چرا نمیذاره اون طفلی یه گوشه بنشینه، گوش بده و دو تا کلمه یاد بگیره»
«اون طفلی نون گیرش نمیاد بخوره، گیرم رفت و غیرالمغضوب و والضالین یاد گرفت، مگه این آیهها براش نون و آب میشه؟»
مسّن یکبار معنای «و غیرالمغضوب» را از من پرسید. آهنگ این کلمه گویا به گوشش خوش آمده بود و آن را به مرور به خاطر سپرده بود. من که جملههای عربی قرآن را مثل طوطی تکرار میکردم، از این پرسش یکّه خوردم و شانه بالا انداختم: «کدوم معنی؟!» اگر اشتباه نکنم، مسّن به همسایه ها گفته بود که سیّده چیزهائی به شاگردها یاد میداد که معنای آنها را نمیدانستند. این خبر به گوش پیر زن رسیده بود و یکی از روزها
مسّن را با خاک انداز تهدید کرد:
«نکبت، برو گمشو، این گُه خوردنها بتو نیامده»
معنای قرآن برای مادرم و سایر مردم مطرح نبود؛ بنا به روایت، قرائت قرآن ثواب داشت. مادرم شبهای جمعه قرآن میخواند و هر چند ماه یک بار آن را دوره میکرد.
«ثواب داره، تو به سیّده بگو، یه چیزی به گوشش بزن شاید…»
من چندبار توی گوش مادرم خوانده بودم و پدرم پی برده برد:
«اثواب، ثواب، کدوم ثواب؟! این بچّه به خودت رفته، پیغمبر شده
غم امّت میخوره. »
کربلائی عبدالرسول اگر چه مانند فاطمة زهرا مهربان و دلنازک نبود، ولی بهشکل و شیوة خودش غمخوار مردم بود؛ یا به اصطلاح غم امّت میخورد و اگر کاری از دستاش ساخته بود، دریغ نمیکرد. گیرم مفتباز، خوشباور و ساده لوح نبود؛ بلکه سنجیده و حسابشده وارد میدان میشد. مثلاً اگر زیدی بر لبة پرتگاهی ایستاده بود و بیم سقوط اش میرفت، پدرم برای نجات جان او بیتردید قدم جلو میگذاشت؛ منتها شتابزده نمیدوید و خودش را بیپروا به آب و آتش نمیزد. نه، کربلائی عبدالرسول هشیار، محتاط و زیرک بود؛ خطر سقوط را از یاد نمیبرد، فاصلهاش را با بلا دیده حفظ میکرد و محض رضایِ خاطر هیچکسی تن به هلاکت نمیداد. پدرم از فرهنگ سرشار و پربار ایرانشهر بهرهها برده بود و از بزرگان ادب فارسی درسها آموخته بود و به نیکی از آنها یاد میکرد: فردوسی و قهرمانان سلحشور شاهنامه را میستود، شیفتة رندی و قلندری و راز و رمز حافظ شیراز بود و اگر پا میداد و مجلس مناسب بود، از نهجالبلاغه نیز نقل قولی میآورد. با اینهمه دین و ایمان محکمی نداشت. کربلائی عبدالرسول دلاک هر از گاهی به شک میافتاد و به عمرخیام و دنیایِ او نزدیک میشد؛ ولی هرگز سعدی و پند و اندرزهای او را از یاد نمیبرد. به گمان من، آن مرد رند و تیزهوش، شعر و حکمت سعدی را بهتر از شعر سایر شاعرها فهمیده بود و بیشتر از همه شاعرها به آن حکیم خوش سخن، دنیا دیده، معتدل و میانه رو نزدیک و همدل بود:
«اندازه نگه دار که اندازه نکوست»
این بیت شعر جوهر فلسفة زندگی و طرزنگاه کربلائی عبدالرسول
بود و هرگز از آن عدول نمیکرد. در این باره آبش با مادرم توی یک جوی نمیرفت و اگر موردی پیش میآمد مادر محمود را دست میانداخت و اگر من در ابراز محبّت اندازه نگه نمیداشتم و بیشتر از آنچه طرف سزاوار و مستحق بود، مایه میگذاشتم؛ از گوشة چشم نگاهی سرزنش بار به من میانداخت و لب از لب بر نمیداشت. گیرم همین نگاه کافی بود تا به مراد و منظور پدرم و به خطای خودم پی میبردم. کربلائی عبدالرسول اغلب از حاشیه وار میشد و ضمنی و تلویحی منظورش را بیان میکرد:
«حیف از طلا که خرج مطّلا کند کسی»
در آن شب منظور پدرم از مطّلا، گربة گیج و ولگرد کوچة ما بود که بود و نبودش از نظر او اهمیّتی نداشت. با این وجود عقل و منطق او با احساس و عواطف من جور در نمیآمد و تا یکدم غافل میشدند، به اتاق تاریک مسّن میرفتم و زیرکرسی سرد او مینشستم. مسّن دوست من بود و دوستی، مستمند و دولتمند نمیشناخت. دوستی مانند میهمان ناخوانده بیخبر میآمد، در گوشة قلبام به نرمی جاگیر میشد و اگر کسی علّت و چون و چرائی آن را میپرسید، شانه بالا میانداختم و لال میشدم؛ چون توضیحی نداشتم. نه، نمیدانستم. مادرم که از چشم خودش به دنیا نگاه میکرد، علاقة مرا به مسّن به حساب دلرحمی و غمخواری من میگذاشت؛ گیرم آن نیروی قدرتمند و مرموزی که مرا مهار میکرد و هر روز به آنسو میکشاند، ربطی به دلسوزی و دلرحمی نداشت، بلکه دوستی و کنجکاوی بود. دوستی! نه، آن احساس دلرحی، دلسوزی، سالها بعد به سراغام آمد؛ سالها بعد که از آن دوران فاصله گرفتم و به آگاهی نسبی رسیدم، روز و روزگار دوست ام را در روشنائیِ آفتاب دیدم و از مرگ نا بهنگام او تا مدّتی دچار اندوه و افسردگی شدم. در آن روزها هنوز به مدرسه نمیرفتم و در مکتب خانة سید بیگم قرآن یاد میگرفتم. کلبة مسّن سر راه منزل ما بود و هر روز غروب راهام را کج میکردم. دنیایِ مسّن اسرارآمیز، پر از اشباح و جن و پری بود و افسانههای شورانگیز او مرا مسحور میکرد. مسّن قدرت تخیل و توصیف بینظیری داشت، خوابهای پلشت و کابوسهایش را شاخ و برگ میداد و به شکل ماجراها و قصّههای دلهره آوری برای من و سایر بچّهها روایت میکرد و ما را میترساند. آن قصّههای هولناک از ذهن طفل خرد سال و آزردهای تراوش میکرد که در دخمهای دود زده و تاریک، در تنهائی و هول و هراس مدام میزیست و تنها دلخوشیاش حضور بچّههای کوچه و محلّه بود که روزها به او سر میزدند، پشت کرسی مینشستند، دوزبازی و ریگ بازی میکردند، از هر دری میگفتند و میخندیدند. مسّن هنگام روایت آن ماجراهای موحش به هیجان میآمد، از جا بر میخاست، کمربند به کمر میبست و نمایش «کچل کلا چه» را برای ما اجرا میکرد:
«شاخ بز بر کمر من، به خیال خنجر من…»
همسرایان با هم دم میگرفتند و به او جواب میدادند:
«کچل کچل کلاچه، آبگوشت کله پاچه»
«حسن خین» که چند سال از ما بزرگتر بود، تک مضراب میزد:
« زّر زیادی نزن، زّر زیادی نزن»
«پشّههای دور سر من، به خیال لشگر من.»
«کچل کچل کلاچه، آبگوشت کله پاچه.»
«زر زیادی نزن، زر زیادی نزن…»
کرسی مسّن اغلب سرد بود و او تا شب چند بار توی اجاق گوشة
اتاق پنبه چوب میسوزاند و هیزم ملتهب را روی خاکستر منقل میریخت. انبار هیزم و خرت و پرتهای بیارزش مسّن در انتهای دخمه بود و دهانة چهارگوشة آن، مانند دهانة چاه سیاه، مرموز و اسرارآمیز. انباری در و پیکر نداشت، درگاهی را با خشت خام تا نیمه تیغه کرده بودند تا شاید جلو گذر هوایِ سرد را میگرفت، گیرم بیفایده. هوایِ سرد همیشه جریان داشت و به همین دلیل در بند خالی بود و هیچکسی در آن پلة کرسی نمینشست. از این گذشته، آن دهانة چهارگوش، به دنیای اجنّه، به دنیای ناشناختهای باز میشد و درتابستان، گاهی مار، عقرب، رطیل و مارمولک از آنجا بیرون میآمدند، در قصههای ترسناک مسّن چرخی میزدند، ما را میترساندند و به سوی نور و روشنائی میرفتند. بچّهها از انباری تاریک و از مار هفت سر و موجودات خیالی و مرموزی که دیده نمیشدند، میترسیدند. تا آنجا که بهیاد دارم هیچکدام از بچّهها قدم به آن دنیا نگذاشته بود و نمیگذاشت. آن جا قلمرو مسّن بی باک بود. مسّن جلوی نگاه ناباور ما به درون تاریکی فرو میرفت، بیشک از ترس زیر لب آواز میخواند: «شاخ بز بر کمر من»، یکدم بعد، با یک بغل پنبه چوب بیرون میآمد، برای ما گردن میگرفت و شجاعتاش را به رخ «حسن خین» میکشید.
«تو اگه جرأت داری برو، یالا برو…»
حسن خین به خط ممتدی که مسّن، روی دیوار، دور تا دور اتاق کشیده بود، اشاره کرد و با لحن تمسخر آمیزی پرسید:
«مسّن دلاور، چرا دور اتاق خط کشیدی؟»
در قلعه، دور اتاق زائو خط میکشیدند و وردی میخواندند تا راهِ جنّ و جِمَندَه را سد میکرد. در آن روزگار شبها جمنده میآمد و نوزادها را میبرد. اگر اشتباه نکنم، جمنده موجودی مانند جن و پری بود که دیده نمیشد، ولی مردم به این افسانهها باور داشتند و از جمنده میترسیدند.
دوست یتیم ما از ترس ِجمنده، دور اتاق خط کشیده بود.