نقل از «ایستگاه باستیل،»، طرح روی جلد: اَلن نقلی
دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویختهاند و ما، هر شب زیر طاق کبود و چرک اینجا، میان خرده شیشهها، بطریهای شکستة آبجو و نوشابههای رنگارنگ، کاغذ پارهها و ته سیگار و دود و غبار دور خودمان میچرخیم و هر از گاهی در برابر این دنیای رنگ پریده و پاره میمانیم تا وطنمان را پیدا کنیم.
همة ما روی زمین کوچک کاغذی جا نمیگیریم، شانه به شانة هم میسائیم و بهزبانهای مختلف و با شوق حرف میزنیم و هرکدام گوشهای از خاک را نشان میدهیم. سالها پیش شنیدهام که وطنم گربه ای است در آسیای میانه و حالا فرسنگها دور از یار و دیارم ایستادهام و با انگشت به شیری اشاره میکنم که سرش مانند سبلان افراشته است و یال زیبای بلندش بر امواج خزر می لغزد و با وقار بر آبهای گرم خلیج لمیده است.
– ici, c,est mon pays, lion, lion.(1)
داوید مثل هر شب سیاه مست است، یله به دیوار می دهد و با بیزاری نگاهمان می کند: (2) « Mérde ، Mérde»
همه ناگهان خاموش میشوند و رو به او بر میگردند. آن مرد کوچک اندام چینی آرام آرام بهطرف ام میآید، زیر بازویم را میگیرد و به گوشهای میبرد. سرم گرم است، داوید را بی جواب گذاشتهام و خودم را میجوم. چشم از او برنمیدارم. جوان بلند بالائیاست، موهای زبر و حنائی رنگاش را مثل نازیها اصلاح کرده، پیراهن و شلوار سیاه پوشیده و چکمههای نظامی بپا کرده است، بلوزش را روی دوش انداخته و بی اعتنا به من آبجو میخورد. داوید از ما نیست و مرد کوچک چینی، کلید دار و معاون رئیس حریف او نمیشود. از همه زهرچشم گرفت و مدیر Foyer نیز زیر سبیلی در میکند و از دشنة داوید چشم می زند. پناهندهها از دنیا دور میشوند، داوید لبخند میزند، ایگور، آن مرد شانه پهن و پُر اهل یوگسلاو یکدم مکث میکند، روی پا بند نیست، تلو تلو میخورد و به دیوار می چسبد:
« بیا، … بیا … ببین، بهشت… اینجا ووووطن من»
صدا در گلویش میشکند، پای دیوار مینشیند، گره میخورد، پیشانیاش را روی کندة زانو میگذارد و میگرید. مرد چینی سرش را به دلسوزی می جنباند و باز همان حرفهای همیشگی را نیمزبان، زیر گوشام پچ پچ می کند:
« نگفتم، دو نیم، کلة آدم مهاجر دونیم… نیم در وطن، نیم اینجا.. آدم مهاجر … مسیو… بیمار… بیمار»
به لامپ شکستة سقف نگاه میکند، سر می جنباند، سرشب دو باره آن را شکستهاند.
«دایم شکست… چیزی شکست… خطرناک، آدم کشت… چاقو کشید… بیاکنار تو… خود را کشت … تا حالا چند نفر … خود را کشت، دخالت نکن. مسیو.. مواظب باش…»
چند ماهی است که یانگ را می شناسم، اینجا، هر کسی او را به
نامی صدا می زند: چانگ، شونگ، یانگ، نیکلا، کوتوله، مارخانگی و… یانگ
همیشه لبخندی کمرنگ به لب دارد و جلد راه می رود. زبر و زرنگ است و سازگار، ملایم، نرمخو و بردبار. هیچ چیز از چشمهای ریز و هشیارش دور نمیماند. در فوایه همه کاره است و همه کار از دستاش بر میآید. پناهندهها او را دوست دارند، ولی داوید سایه اش را با تیر می زند و او را روی زمین سبز نمی بیند.
« بیا اینجا، بیا جلو مار خانگی، بیا بگو ببینم وطن تو کجاست؟»
همة ما از ماجرای او و داوید با خبریم، میدانیم که جوانک بخاطر شهادت یانگ دو ماه در زندان آب خنک خورده است.
« بیا مار خانگی، بگو، تو سرخ نیستی؟»
یقهاش را میگیرد و بپای دیوار میکشاند:
« چرا خفه شدی؟»
یانگ آرام است و لبخند میزند:
« من وطن، می فهمی، وطن فراموش کردم، کوچک بودم، زیاد کوچک بودم، وطن از دست دادم. گم کردم، بیاد ندارم…»
داوید قوطی آبجو را توی مشت له میکند، دور خودش میچرخد و آن را بهسقف هشتی میکوبد. تتمة خردههایلامپ شکسته فرو میریزد:
«چین … سرخ»
آب دهاناش را پیش پای یانگ پرت میکند و مستانه میخندد:
«مار خانگی، کمونیست»
یانک سرش را به انکار میجنباند و از دسترس او دور میشود داوید رو به تازه واردها بر می گردد و با لودگی تا کمر خم میشود و کلاه از سر بر میدارد. «نسیم چمنزار» آن دختر ریز نقش کامبوجی بازوی نامزدش را میچسبد و راهاش را کج میکند. جوانک نازک و سیاهچردة بنگلادشی از دیدن داوید یکّه میخورد، یکدم در نگاه او درنگ می کند و
بیاختیار زخم کهنة گردنش را میمالد.
« آها ژیگولو، مفتخور، دیدی؟ برگشتم، زود برگشتم»
نسیم چمنزار بازوی نامزدش را می کشد و تلاش می کند او را با خودش ببرد.. دخترک از ماهها پیش دلباخته است و همراه این جوانک در « فوایه» ماندگار شده است. قرار شده سرسال عروسی کنند. پدر و مادرش او را با قهر رها کردهاند و رفتهاند و داوید امّا هنوز مثل سد سکندر ایستاده و دست بردار نیست. زخمی است، هم از دختر و هم از جوانک زخمیاست و تا زهرش را نریزد آرام نمی گیرد:
«مفتخور، بزدل، مزّلف، کلاغ …»
مرد چینی آنها را در پناهاش میگیرد و تا دم در می برد. با سر و چشم از من میپرسد «منتظر چی هستم؟» به باجة تلفن اشاره میکنم، قرار است از ایران تماس بگیرند، شانههایش را بالا میاندازد و با سرانگشت به شقیقهاش میکوبد و مرد مست را نشان میدهد. خولیو، سرخپوست پروئی، سیگارش را آتش میزند، دندان بر دندان میساید، آروارههای بهم فشردهاش از زیر پوست بیرون میزند. دنیس، جوانک چشم آبی و زیبای ترک، پشت به دیوار داده است و عصبی پاشنه پا به زمین میکوبد. ژان، آنمرد سیاهپوست درشت استخوان زعیری، مانند خدای چوبی آفریقائیها خموش و پرخشم ایستاده است و چشم از داوید بر نمیدارد. یوگسلاویائی پشتخم پشتخم وهقهق کنان بیرون میرود. داوید سکّهای توی دستگاه می اندازد و قوطی آبجو را بر میدارد و توی جیب شلوارش میچپاند:
« آهای سرخپوست، یه آبجو ما رو مهمون نمیکنی؟»
دخترک کوتاه قامت و تُپُل بولیویائی از جا میجهد، به ما نگاه میکند و مردّد رو به دستگاه میرود. خولیو حرفی را زیر دندان میجود و با کف دست بهدیوار میکوبد. پولیا جملهای بزبان اسپانیولی میگوید و به روی داوید میخندد. داوید با نک دشنهاش روی دنیا علامت میگذارد، لبة چاقو آرامآرام از رگ همة کشورها عبور میکند، موهای تنم سر برداشتهاند و زانوهایم میلرزند.
«کجاست، بنگلادش، گُه، کلاغ…»
جرعههای آخر او را از پا در میآورند، مینشیند، پاهایش را باز میکند، قوطی آبجوش را روی شکماش میگذارد و چشمهایش را میبندد. حریف که گوئی منتظر چنین لحظهایست از تاریکی بیرون میآید، همه با بهت و ناباوری نگاهاش میکنند. چشمهای بنگلادشی مثل چشم گربة سیامی میدرخشند، آرام آرام رو به داوید می رود، موهای او را میگیرد، و هوار میکشد. هموطناناش هراسان اند و پا به پا میمالند. نامزد نسیم چمنزار دیوانه شده است:
« احمق، کودن، وطن من گرسنه نیست، نگاه کن، چاقوکش، من گرسنه نیستم، … من مفتخور نیستم… کار … میکنم…گرسنه… شیطان، به خاطر شکم نه… اینجا بخار شکم نه…»
مرد مست روی کندة زانوهایش میافتد، سینة دستهایش را مثل سم اسب بر زمین میگذارد و گردن میکشد. به خود میآید، حریف قدیمی را، مار سیاه زخمی را رو به رویش میبیند که بطری شکستهای را بالا برده، ملاجاش را نشانه رفته، دستاش امّا در تردید و ترس، در هوا خشکیدهاست. مرد چینی نفس زنان از راه میرسد، همه دورتا دور بهدیوار چسبیدهاند، کسی نطُق نمیکشد، بنگلادشی چشم از حریف بر نمیدارد. تلفن ناگهان در این سکوت زنگ میزند، صاعقهای گوئی از اندام نازک و شکنندة بنگلادشی عبور میکند. او را میلرزاند و مانند مترسکی بر جای میگذارد. صدای زنگ تلفن مانند ناقوس کلیسا درخاموشی و هراس مکرّر میشود. موهای تنام سر بر داشتهاند و دلام به نخی بند است. نمیتوانم از جایم جنب بخورم. میخ شدهام. به تیغة چاقوی مرد مست خیره ماندهام. میدانم که تلفن برای من زنگ میزند. از سر شب منتظر بودهام و همراه آنها آبجو خوردهام اما حالا، حالا دلواپس واقعهای هستم که دارد رخ میدهد. جوانک سیاهچردة بنگلادشی، مانند پرندهای در نگاه افعی مسحور شدهاست. داوید این را احساس کرده، مستانه یورش میبرد:
« مفتخور، سوسک، میکشم، می کشمت امشب، کلاغ»
بنگلادشیها جوانک را سینه میکنند و با هم میگریزند. داوید سکندری میخورد و توی شکم دیوار می رود:
« میکشم، سوسک، …گه، کلاغ»
کف به لب آورده، عربده میکشد و نمیداند دشنه اش را به قلب چه کسی فرو کند، مبارز میطلبد، تلوتلو میخورد و تیغة چاقویش را از دم نگاه همه میگذراند، میخندند و قاه قاه میخندد. کسی دم نمیزند، رو به من میآید، به باجة تلفن میخزم و گوشی را بر میدارم، سردی دشنة او را لایِگوشام احساس میکنم، مهرة پشتام تیر میکشد، هزاران زنبور در کاسة سرم وز وز میکنند، زبانام بند آمده است:
«الو، الو …»
صدای برادرم را از اره دور می شنوم:
« سلام داداش»
داوید هنوز همانجا ایستاده است، نفس نفس می زند، دهانش را مانند پوزة کفتار جلو میآورد و زوزه میکشد:
« الو، … خمینی … یارو اینجاست.»
صدای آژیر از راه دور میآید، حرفهای برادرم را نمیشنوم، گمانام حالاش خوش نیست، مکث های طولاتی و آنجور آه کشیدناش آزارم میدهد، بر خلاف هربار از روز و روزگارم نمیپرسد، چیزی، حرفی دارد، زباناش نمیچرخد. احساس میکنم در آن سو اتفاق ناگواری افتاده است، سراسیمهام، صدای آژیر دم به دم نزدیکتر می شود.:
« بیا، اوّل با صادق صحبت کن …»
« الو، صادق چی شده؟»
« تو که منو میشناسی رفیق، همیشه کارهای سخت رو به من واگذار می کنن»
« بگو صادق…»
« بهات تسلیت میگم، چه کنم به هرحال باید با خبر میشدی»
«مادرم، آره»
«خدا رحمتش کنه،»
مرد مست هنوز دور خودش میچرخد ودشنهاش را دور سرش در هوا میچرخاند، مبارز میطلبد، همه رفتهاند، گریختهاند، تنها ماندهام، نگاهام تار است، بند بندم میلرزد، گوشی تلفن را رها میکنم، داوید دشنه را فرود میآورد، دشنه درست به قلب آن شیر لمیده بر آبهای خلیج، به قلبام مینشیند. خون فواره میزند و دیگر جائی را نمیبینم، زیر پایم خالی می شود، سرم به دوار می افتد و به عمق تاریکی، به عمق چاه فرو میروم، صدای مرد مست را از راه دور میشنوم:
« گه، ایران نه، بنگلادش، کو بنگلادش، کلاغ…»
روی کندة درختی در تاریکی کز میکنم، صدای مادرم را از ته چاه میآید، باد می وزد، دیوباد، درختها همهمة هراسناکی دارند، مادرم در باد می گرید:
«وای، چه سر پر شوری داشتی تو، برّهم»
زانوهایم را بغل گرفته ام، در ته چاه نمدار نشسته ام و به آسمان
پرستاره نگاه می کنم. دیوباد در آن بالا زوزه می کشد، مادرم سر به چاه فرو برده و در باد فریاد میکشد
« آهای دیوانة زنجیری، ازخلق خدا بهدر، ایوب جوابم بده.»
« زندهم مادر، هنوز زندهم»
« چشمهاتو سفید کردی و سرانجام جانتو به خاطر اونا از دست
میدی، مگه چیه؟ کلام قرآنه؟»
« همه رو آتش زدی مادر؟»
« همه رو آتش زدم تا آتش به خانمانمون نیفته»
در کوچهباغها رو به شعلههای آتش میدوم، درختهای سیب و گلابی در باد مینالند. سرم سنگین است وچشمهایم میسوزد. تمام روز حرف زدهام، از دادگاه بر میگردم و هنوز آن مرد اخمو و ترشروی ریشو در ذهنام حضور دارد، مثل کنه به دیوارة مخام چسبیده و رها نمیکند:
«گزارش شده، آقا، شما در کتابتون کفر گفتین»
«شما کتابو خوندین حاج آقا»
«من فرصت رمان خوندن ندارم، همه چیز در پرونده هست، ما از مدتها قبل خبرداریم که شما چه مسلکی دارین، انکار می کنین؟»
«حاج آقا، شما در مسند قضاوت نشستین»
«در بارة شما قضاوت شده آقا، من فقط مأمورم، بفرمائین، چند روز دیگه حکم دادگاه به دستتون می رسه»
از دادگاه بر می گردم، حمید شاگرد سابق ام در خم جاده چشم به راهم نشسته است، صدایش از ترس می لرزد:
« آقا، برگردین، خانه، باغ، مادر، مادر شما، دارن می گردن، همه جا رو بیل می زنن، کسی خانه تان نیست، بر گردین. برین باغ، خیرالله»
«مادرم کجاست، بچّههام، زنم؟»
« کلة سحر رفتن آقا، برگردین، از اینجا برین، مادرت گفت از اینجا برین، بار وانت کردن، همة کتابها رو بار وانت کردن و بردن باغ خیرالله، بردن آتش بزنن، داماد خیرالله از زندان برگشته، با چند تا پاسدار، آقا، دنبال خانة شما میگشتن، به خدا راست میگم، از خودم نشونی رو پرسیدن، دارن همه جا رو بیل می زنن، دنبال اسلحه می گردن»
به پرچین گلی کوتاه موزار میرسم، دست به دیوار میگیرم تا از
پا نیفتم، بس که دویدهام سینهام میسوزد و به سختی نفس میکشم، کار از کار گذشتهاست دیر میرسم، خیلی دیر، مادرم روی جعبهای چوبی نشسته و به اوراق نیمسوختة کتابها نگاه میکند، خودش را آرام آرام میجنباند و ورد میخواند. واژه ها در آتش میسوزند و قلب کلمات مثل اسپند میترکند و در هوا خاکستر میشوند. زبانههای آتش در باد میرقصند و چهرة زمخت خیرالله را روشن میکنند. صورتاش از هرم آتش بر افروختهاست و شادمانه آواز می خواند:
« بریان میکنیم، ای کتاب بریان می کنیم»
نگاهام مانند پرندهای سوختهبال در میان شعله و دود پرپر میزند و جوجههایش را میجوید، اثری از دستنوشتههایم نیست، کتابهای سوخته در باد ورق میخورند، سوختهاند؟ حاصل ده سال عمرم خاکستر شده، خاکستر…
«چکار کردی خیرالله، آتش زدی؟»
چشمهای خیرالله از دود و آتش سرخند و کودکانه می خندد:
« نگفتم مادر، تا موی آقا رو آتش بزنیم یهو مثل جن از زمین سبز می شه، برو کنار اقا، برو کنار بذار بسوزن، همین دم است که لشکر ز شام میآید.»
خرمن آتش را دور میزنم، باد میپیچد و اژدها نفیر میکشد، موژه هایم می سوزد، پس مینشینم، عرق می ریزم، نفسنفس میزنم و با چوب بلندی لاشههای نیمسوخته را زیر رو میکنم و بدنبال عزیزانام، به دنبال دستنوشته هایم میگردم:
«آی مادر، مادر، آخه چرا دستنوشته هامو سوزوندی؟»
« برو پسرم، از این سرزمین برو، از سرزمین نفرین شده برو!»
بر میگردم و یقة خیرالله را میچسبم:
« نخند احمق کلّه خر، من اونا رو بتو سپرده بود، می فهمی؟»
روزگار سیاه و پلشت از راه رسیده، هر روز در گوشهای از شهر کتابخانهای آتش میگیرد، آتش میزنند، مردم کتابها را دفن میکنند و یا به آب رودخانه میسپارند و یا در تنور میسوزانند. دوستان و عزیزان گونی گونی کتاب و نوار و جزوه میآورند تا در گوشة باغچهام چال کنم. گاهی ماشین تحریر و اسلحه قاطی کتابها است. خیرالله را می بینم و دستنوشتههایم را به او میسپارم، به آنها احتیاج دارم، باید دم دستام باشند، میپذیرد:
«اما به یک شرط آقا، من این چیزها رو مثل تخم چشمم نگه داری میکنم به شرطی که …»
«نخند خیرالله، حرف بزن»
«بشرطی که بابای قرمساقمو راضی کنی برام زن بگیره»
«خیرالله، راسته که یقة زن برادرشو چسبیدی؟»
«آخه مرتیکه رضا نمیده، باید خرفهمش کنم، جوونی خودش یادش رفته، میگن دو تا نشمه تو شهرنو داشته و به همة بیوه زنهای ولایت میرسیده، نوبت به ما که رسیده آسمون تپیده. جاکشا در جنده خونه رو هم بستن، چکار کنیم، خواجه که نیستیم»
«کسی رو زیر سر داری، نم کرده ای، چیزی؟»
«مادرشو راضی کردم، مونده بابام، به هیچ قیمتی رضا نمی ده»
«بابات با من، راضیش میکنم»
« قبول»
یقة خیرالله را میچسبم، مقاومت نمیکند، ریسه میرود، به پشت روی خاشاک دراز می کشد:
«خیرالله، تو به من قول دادی مرد،»
آرام میگیرد، از زمین بلند میشود و گرد و خاک تنبان گشادش
را میتکاند. چوبدستیاش را بر میدارد و آتش را چاق میکند:
«خیرالله امانتداره آقا، امانت دار، میبینی؟ این کتابها به اندازة کُمچَک ارزش ندارن، حتا نمیشه باهاشون زغال درست کرد، این داماد دیّوث ما باعث شد توی کورة زغالم فاتحه بخونم، می بینی؟ بگو قرمساق، تو که خایهشو نداری پای حرفت واستی چرا گُه زیادی میخوری؟ چرا دم از خلق میزنی؟ بفرما، حالا طاعون شده و به جان مردم افتاده. توبه کرده، کسر آورده، سرشو مثل یابو علفی پائین انداخته و همه رو لو داده. لو رفته آقا، میفهمی؟ باغچهتو شخم زدن و گنج رو پیدا کردن، میشنفی؟ حیف، حیف اون تپانچه، منو بگو که خیال میکردم آدمه و چیزی بارشه، غم اونا رو نخورآقا، اونا رو نسوزوندم، ما که سر علف نخوردیم آقا، آدمیم، برو آقا، برو به فکر جان خودت باش، جای اونا امنه»
دلام آرام میگیرد و احساس میکنم سبک شدهام، او را بغل میگیرم و گونه و سر و شانهاش را میبوسم.
«منو زیاد لوس نکن آقا، کاری که نکردم، از توی کیسة زغال در آوردم و انداختم توی چاه، حالا دیگه دست به فلک به اونا نمی رسه»
«چاه، کدوم چاه؟»
«هول نکنین آقا، چاه آب نیست، سالها پیش خشک شده»
« کی؟ کی اونا رو انداختی توی چاه؟»
« سر فرصت میریم سراغشون آقا، نترسین، به فکر جان خودتان باشین حال و دمی سر و کلّة خولی پیدا می شه، یقین پاسدارها رو میاره اینجا، بزن به چاک جاّده، تا دیر نشده بزن به چاک…»
«گوش کن پسرم، برو، از اینجا برو، دنبالت میگردن»
«طناب خیرالله، طناب بیار»
مادرم بال پیراهنام را گرفته و التماس میکند:
«خودتو به کشتن میدی لجباز، نمیذارم، نمیذارم نصف شب تو
چاه بری»
شعلههای آتش فروکش کرده و باد خاکسترهای داغ را به هر سو میپراکند، گهگاه جرقّههائی در تاریکی میجهند، در هوا میترکند و پوش میشوند، همهمهای از کوچه باغ میآید، حمید بر یال دیوار ایستاده است، سوت میکشد، یکدم مردّد میمانیم و به دهانة چاه نگاه میکنیم، خیرالله به آلونک می دود و با طناب بیرون می آید:
«نگفتم آقا؟ حالا بجنب، مواظب باش، چاه پوسیده ست، ننه، بدو چوب و چلیک بریز رو آتش، بدو، نترس ننه، کمچک، ترکه، اوناهاش.. آتشو چاق کن، داریم زغال درست میکنیم، می فهمی ننه؟ داریم زغال درست می کنیم…»
طناب را بهکمرم میبندم، گره میزنم و آرام آرام به عمق ظلمت فرو میروم. گزمهها باید رسیده باشند، دورخودم میچرخم، پاهایم بهبدنة چاه نمیرسد، در هوا معلق میمانم. طناب شل میشود و مانند ماری یخزده همراه من سقوط میکند. تودة خار و خاک و خاشاک روی سرم میریزد. دلم ضعف می رود، حتماً قوزک پایم شکستهاست. از درد بخودم میپیچم و ببالا نگاه میکنم، ستارهها تک تک میمیرند و در سیاهی غرق میشوند. آسمان سیاه ودنیایم سیاه است و من مانند عقربی زخم خورده، در رطوبت خاک و تاریکی، در کنار دستنوشتههایم دفن شدهام. هراس به جانم میافتد و یکدم احساس میکنم توی قبرم خوابیدهام و مادرم آن بالا، بر مزارم میگرید. صدای گزمهها را میشنوم، به زبان فرانسوی حرف میزنند. به خود میآیم، سر از زانو برمیدارم، آن مردک کوچک اندام چینی، یانگ را میبینم که کنار بهکنار آنها راه میرود و دسته کلیدش را میچرخاند، مرا انگار نمیبیند، اشباحی هستند که از نگاهام میگریزند، سرم سنگین است و قلب ام درون سینهاام آرام نمیگیرد:
« چه سر پر شوری داشتی تو برّه م»
به آسمان نگاه میکنم، ستارهها فوج فوج ولوله می زنند، نفس ام راست می شود:
«مادر، مادر»
« اجنّه ها رفتن پسرم، خیرالله رفت طناب بیاره»
خیرالله نمیآید، فریادهایش را از ته چاه میشنوم، او را در باغ همسایه از قناره آویخته اند. مانند شتر کارد خورده عر میکشد و مادرم بر سر چاه میگرید و دیوباد در شاخسار آواز میخواند و هر دم خار و خاشاک بچشمام میریزد. میدانم که سلاحی درکار نیست و بیجهت او را میزنند. خیرالله، همان روزهای اوّل، بعداز این که دامادشان را به زندان می برند، دفینه را از زیر خاک بیرون میآورد، تپانچه را میفروشد و سور سات عروسیاش را جور میکند. حرف او را باور ندارند و تا نیمههای شب میزنند. بعدها، عزیزی برایم مینویسد که خیرالله در زندان خل شده، کتابها را مثل موش میجویده و تفالهاش را به روی زندانیها تف میکرده است. خبرها خیلی زود به اینجا میرسند، باد خبرها را میآورد، خبرهائی که همه بوی مرگ و میّت میدهند. دیوباد هنوز زوزه میکشد و شاخهها می شکنند و فرو میافتند و من در این سر دنیا احساس میکنم که هنوز در آن دخمة نمور به دنبال چیزی میگردم که هرگز نخواهم یافت. دیر زمانیاست که از آن چاه ویل گریختهام و در مه و باران سرگردانم و نمیدانم به کجا می روم.
« بیداری مادر»
رفته ام تا برای آخرین بار او را ببینم و وداع کنم، پلکهایش را به سختی باز میکند و دستام را میگیرد:
« … چرا شکایت نمیکنی پسرم؟ چرا از دست اونا به محکمه شکایت نمیکنی؟»
هوش و حواساش بجا نیست، هذیان میگوید، مرگ خواهرم او
را از پا در آورده است. تمام شده، مشتی استخوان و نگاهی سرگشته و بیمزده. از او فقط ترسی باقیمانده که در مردمک چشمهایش رسوب کرده است، ترس، اضطراب و دلواپسی…
«بارون میاد پسرم؟ سر مزار خواهرت رفتی؟ هوا چقدرتاریکه، باد افتاده؟ ببرین پسرکمو از چاه در بیارین، مچ پاش شکسته، ها؟ برّه م، توئی؟ چرا به محکمه شکایت نمیکنی؟»
پیشانیاش را میبوسم، شانههایش را میگیرم و او را به نرمی روی تشکچه میخوابانم و ازجا برمیخیزم. همه دور تا دوراتاق ایستادهاند و خاموش نگاهام میکنند. دخترکام به سویم پر میکشد، چشمهای همسرم در اشک میدرخشد، برادرم پا به پا میمالد. وحشتزده و بیتاب است، باید بروم، تا دم در آپارتمان میروم، یکدم میمانم و نگاهشان میکنم، عزیزانام بر امواج میغلتند و از چشم میافتند. میروم، جلد میروم تا آنها را، تا مادرم را جا بگذارم، گیرم نمیتوانم، سایه به سایهام میآید، صدایش را در سرتاسر راه، در کوههای مه گرفته میشنوم، او را در مساجد آنکارا و استامبول میان زنهای سیاهپوش و محجبّه میبینم، کنار دریای مرمره، کنار به کنارم قدم میزند. خطوط چهرهاش بر تمام کاشیها حک شدهاست. پهنای آسمان در تصرف اوست، بر ابرهای سفید میلغزد و تا دم پنجرة هواپیما میآید. شبهائی که دلام از تنهائی ورم میکند، برایم چهاربیتی میخواند. روزها، در راهروهای پیچ در پیچ مترو، در پیادهروهای چرک پیگال او را میبینم که از مردهای مأبون، از فاحشهها سراغ برة گمشدهاش را میگیرد:
« حالا به چه زبونی حرف میزنن کفتربچّه هام؟»
در آن اتاقک نمور که پنجرهاش به اتاقکار فاحشهای باز میشود در کنارم از سرما می لرزد:
« آخه چرا خودتو اینجوری آواره کردی پسرم، توی این دخمه
رماتیسم میگیری»
نگاه بیمزده و مضطرب اش همه جا می گردد و پیدایم می کند:
« چه سر پر شوری داشتی، برهّ م»
« آی مادر …آی مادر…»
شعلهای درون سینهام زبانه میکشد و مرا سر تا پا میسوزاند. عطش دارم، دهنام خشک است و دهنام مثل زهر مار تلخ. برخاسته ام و در تاریکی، زیردرختهای زبان گنجشک قدم میزنم، گزمه ها هنوز توی فوایه میگردند و از ساختمانی به ساختمانی دیگر میروند. سیگارم را زیر پایم له میکنم، مادرم روبه رویم ایستاده است:
«اینجا کجاست برّه م؟ آخر دنیا؟»
در آخر دنیا به دنبال همزبانی میگردم تا بگویم: «مادرم مرد» و این تخته سنگ را از روی سینهام بردارم. کسیرا نمییابم، زبان هیچکدام را نمیفهمم، چینی، کامبوجی، لائوسی، ویتنامی، ترک، عرب، بنگلادشی، پرتقالی، لهستانی، کُرد، … نه، کسی زبانام را نمیفهمد. باید کنار همدل و همزبانی بنشینم و سرم را روی شانهاش بگذارم و بگریم. به گورستان متروک دهکده میروم، راهم را خوب میشناسم، هر روز غروب از همین باریکه راهی که از میان موزار میگذرد، راه میافتم و تا دیر وقت شب به اتاقکام بر نمیگردم. راه رفتن عاتام شده، در یکجا آرام و قرار نمیگیرم، میدانم اگر بمانم، زیر این صخرة عظیم اندوه خرد میشوم. از کنار همه چیز، از کنار بهار بی تفاوت میگذرم، انگار توی خواب راه می روم، حضور ندارم، در این دیار نیستم و نمیتوانم دل بگذارم. از خودم فرار میکنم، از واقعیّت میگریزم و مثل جغد به خرابهها و سکوت پناه میبرم. در این گوشة پرت و دور افتاده همة ما سرگردانایم و مانند خار و خاشاک در یورش باد به این طرف و آن طرف میغلتیم، هرکدام دنیای خودمان را به دوش میکشیم و نمیدانیم آن را کجا زمین بگذاریم. به هر طرف که نگاه میکنی، مردی را میبینیکه خاموش قدم میزند. آن پیرمرد چوبدار کرد شب و روز در حاشیة پیاده رو، زیر درختها میرود و بر میگردد، و هر شب و هر روز در همان مسیر. پیرمرد، خانهکوچ، با نوه و نبیرههایش آمده است، روستایش را گویا ارتش ترکیّه به توپ بسته است. خانهاش ویران شده و مال و حشم در آتش سوختهاند. این مرد درشت استخوان روستائی یکدم در اتاق بند نمیشود، سرکلاس زبان دوام نمی آورد، مدام سر به زیر راه میرود و تسبیح میچرخاند و خیره به زمین پیش پایش نگاه میکند. گاهی به هم میرسیم، سری می جنبانیم و میگذریم. ماری اودیل ما را پیدا میکند، دست او را میگیرد و به من لبخند میزند:
-Vous pouvez venire, vous aussi.(3)
کام نا کام از پی پیر دختر مهربان می روم. کلاس درساش را بیرون فوایه است دایر میکند، دارند زیر پایش را جارو میکنند، گویا زیادی با پناهنده ها گرم گرفته است. میگوید به آن دخمه تبعیدش کرده اند تا گورش را کم کند. کلاس زبان مادام اودیل اتاق محقری است با دو تا پنجرة زهوار در رفتة چوبی، تا چندی پیش انبار آذوقه بوده است، بردیوار بیرونیکلاس با خط درشت نوشته اند: «مرگ بر عربها»، «خارجیها گم شوید»، « فرانسه برای فرانسویها». پیردختر در کلاس را باز میکند و به ما لبخند می زند: (4)« Entre, papi»
کنار پیرمرد چوبدار مینشینم، از آنجا زمین برهنة فوتبال پیدا است. بچّههای قد و نیمقد در حاشیه ایستاده اند و به هنرنمائی داوید نگاه میکنند. داوید بلوزش را بر تیرک دروازه آویخته است و هر بار توپ را میکارد، چند قدمی عقب میرود و دیوار چوبی و پوسیدة کلاس زبان را نشانه میگیرد. شیشههای پنجره می لرزند، همه شاگردها سر از کتاب بر میدارند و پرسا به معلمة لاغر اندام نگاه میکنند. ماری اودیل یکدم از بالای عینک به ما خیره می شود، مکث میکند، منتظر میماند تا داوید توپاش را بر دارد و از پشت شیشه شکلک در بیاورد و برود و بعد داستان ناتمام سیندرلا را از سر بگیرد. توپها مدام شلیک میشوند، هر روز زیر رگبار زبان فرانسه بلغور میکنیم و خون خونمان را میخورد. پیردختر با سماجت ادامه میدهد، نمیخواهد تسلیم شود و سنگرش را ترک کند. مدام لبخند می زند و با خونسردی از کنار قضایا می گذرد. بیفایده است، داوید دست بر دار نیست، این بار توپ به جام شیشه اصابت میکند و خرده شیشهها به سر و رویمان میپاشد. چند نفر زخمی شدهاند. همه بپا خاسته اند و هیاهو میکنند. ماری اودیل ما را وادار میکند تا بنشینیم و آرام بگیریم:
– Du calme, du calme, Il cherchr la bagare.(5)
همراه پیرمرد میآیم بیرون و سیگاری آتش میزنم، چوبدار روی لبة سکو سرلک مینشیند و سیگاری میپیچد. لایِانگشتها و سبیلهای درشت اش زردند، هنوز بوی گوسفند و شیر و بوی خاک از او می تراود. مرا بیاد چوپانهای ولایتام میاندازد، در کنارش احساس آرامش میکنم، از او، از این پیرمرد چوبدار آواره بوی ولایتام را میشنوم، به کلام نیازی ندارم. نگاهی گذرا کافیاست تا به عمق ضمیر هم پی ببریم. با او انس گرفتهام، حضورش به من آرامش میدهد. پیرمرد به ساحلی خلوت و دور افتاده میماند که آدم می تواند بر ماسههای نرم و گرماش بلمد و خود را رها کند. شبها، گاهی تا دیر وقت کنار هم راه میرویم، زبان همدیگر را نمیفهمیم، اندوهمان را گاه و بیگاه زمزمه میکنیم، زمزمة چوبدار پیر آرام آرام اوج میگیرد، شب از راه رسیدهاست ولی من هنوز پا برهنه بر ماسههای باران خوردة ولایتام میدوم، دنیا و مافیها را از یاد بردهام، نوای نی چوپان از راه دور میآید و زیر آسمان پر ستارة کویر می پیچد و مرا از جا میکند. می روم، آتشی در سینهکش ماهور کورسو میزند و مردی در دل شب فریاد می کشد، فریاد، فریاد …
سنگینی دست چوپان پیر را روی شانهام احساس میکنم، به خود میآیم، کودکیام ازمن میگریزد و مرا زیر درختهای زبان گنجشک تنها میگذارد. بیابان و آتش و نم نم باران و مه گم میشوند، شب افتاده است، باید بروم و به ایران، به منزل برادرم تلفن بزنم، میدانم که مادرم هنوز چشم به راه است، باید بروم …
به هشتی برمیگردم،
دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویختهاند و آواره های نیمه مست، در دود سیگار و غبار، مانند گلة گرکزدهای گرد هم میچرخند و هر بار جلو دنیا درنک میکنند. داوید یله به دیوار داده و ازگوشة چشم نسیم چمنزار را میپاید، خولیو، دنیس و ایگور جلو دنیای رنگ و رو رفته ایستاده اند وگمشده شان را میجویند. فضا سنگین است و شب آبستن. میدانم که امشب فاجعهای رخ میدهد، شمارة تلفن کابین فوایه را به ایران میدهم و کنار باجه تلفن به انتظار حادثه میمانم. صدای ناقوس در سکوت طنین میاندازد و دشنه فرود میآید، دشنه به قلبام مینشیند و به ظلمت پرتابام میکند: مادرم مرد!
دیریاست که در ظلمت، در عمق چاه، بر کندة درختی نشستهام و هیچ ستارهای بالای سرم نیست. باران نرم نرمک میبارد وآسمان تاریک تاریک است و گزمه ها هنوز گشت میزنند. گیج ام، نمیدانم به کدام سو بروم و به چه کسی بگویم: مادرم مرد.
مردی ازدرد نعره می کشد. از جا میجهم، گزمه ها میدوند، پیر مرد، چوبدارکرد از پناه درختها بیرون میآید، قلبام میلرزد، مانند ابری سرشار چشم به راه نسیم خنکی هستم تا بر این شورهزار بگریم. نسیم از راه میرسد، لبریز میکنم، سرم را روی شانههایش میگذارم و بند از زبانام بر میدارم، بغضام می ترکد:
« مادرم مرد کوپلان،»
صدای آژیر از دوردستها میآید، همهمه بالا میگیرد، برمزار مادرم مینشینم و رگبار بر برگ درختها می بارد، زنی در دل شب جیغ می کشد:« کشت، آی ی ی کشت..»
کوپلان زیر بازویم را میگیرد و از جا بلندم میکند، نمیگذارد به جمعیّت نزدیک شوم. دور جنازه حلقه زدهاند و نسیم چمنزار، در آن گوشه سنگ شدهاست. سرم سنگیناست، سراپا خیسام، همه چیز مانند خواب پلشتی از نظرم میگذرد. روی پاهایم لق میخورم و همراه چوبدار میروم. همسایهها به تماشای واقعه رفتهاند. پشت میز آشپزخانة مشترک، رو به روی هم مینشینیم، خاموش، دو اندوه در برابر هم.
پیرمرد دست روی دست ام می گذارد و به تسلی می فشارد. بر میگردم و از پنجره بهدنیای تاریک نگاه میکنم. گزمهها جنازه را میبرند. پناهندهها کم کم پراکنده میشوند و «نسیم چمنزار» اما هنور زیر باران ایستاده و خیره به دور دستها نگاه می کند.
……..
نقل لز مجموعه قصه ی ایستگاه باستیل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- اینجا، ایجا وطن من است، شیر، شیر …
– ici, c,est mon pays, lion, lion.(1)
2- گُه، گُه ( کلمهای که ورد زبانهاست)
(2) « Mérde ، Mérde»
3- شما هم می توانید به کلاس بیائید
Vous pouvez venire, vous aussi.
4- بیا تو، پدر بزرگ
(4)« Entre, papi»
5- آرام، آرام، این دنبال دعوا میگرده
Du calme, du calme, Il cherchr la bagare.(5)