Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

سکته الخیر

Posted on 10 آوریل 202410 آوریل 2024 By حسین دولت‌آبادی

فصلی از « چکمۀ گاری» (1)

بساز و بفروش همراه من به روی اسکله آمد، در مه و شرجی صبحگاهی که چشم چشم را نمی‌دید، مدتی با حارث شوخی کرد، سر به سرش گذاشت و از او قول گرفت که امانتی‌اش را به شارجه ببرد و به سلامت برگرداند.

«حارث، اگه امانت منو بر نگردونی، موزائیک بی‌موزائیک»

سبحان، جاشوی ناخدا حارث مداخله کرد و مزّه انداخت:

«سکته‌الخیر معمار، می برم او را به سکته الخیر!»

لنج از اسکله فاصله گرفت و گردباد بندر کلاهباد کرد:

«ما رو چشم به راه نذاری… زود برگرد.»

از مدت‌ها پیش وسوسه شده بودم و فرصت مناسبی را انتظار می‌کشیدم تا به‌شارجه می‌رفتم و در بارۀ سفر به‌اروپا تحقیق می‌کردم. شاید اگر می‌دانستم که ایرانی‌ها برای ورود به شارجه نیاز به ‌مجوز و ویزا نداشتند و شناسنامۀ ایرانی آن‌ها کافی بود، زودتر اقدام می‌کردم و آن‌همه منتظر نمی‌شدم. باری، سفر ما روی دریا به‌درازا نکشید؛ بندر آزاد از میان تودۀ مه و شرجی بیرون آمد و همۀ تصورات‌ من باطل شد. آسمان خراش‌ها، آپارتمان‌های اروپائی، کشتی‌های‌بزرگ، بوم‌ها، لنج‌ها و قایق‌های سفید تفریحی که در بندر و توی خور لنگر انداخته بودند؛ منظره‌ای رویائی به وجود آورده بودند که هیچ شباهتی به تصورات من از شیخ نشین‌ها نداشت. در مخیلۀ من واژۀ عرب با صحرای سوزان و تپه ماسه‌ها، شن زارها و سیاه چادرها و مردمی پابرهنه گره خورده بود و از مشاهدۀ مظاهر تمدن اروپائی حیرت کرده بودم. من ‌که مدتی از شهر و مردم دور مانده بودم و در‌آن جزیرۀ خلوت دچار افسردگی شده بودم، کم‌کم جان تازه می‌گرفتم؛ شور و شوق گذشته دو باره به‌سراغ‌ام می‌آمد. همه چیز بنظرم جالب و شور انگیز بود و آن‌همه رنگارنگی مرا به وجد می‌آورد؛ قیل و قال و ازدحام جمعیّت گیج‌ام می‌کرد و مانند آن جرۀ محجوب روستائی، مانند روزهائی که تازه از ده به شهر وارد شده بودم، خودم را کنار می‌کشیدم و در گوشه‌ای به تماشا می‌ایستادم. مردم کوچه و بازار و مغازه دار و کاسب و بازاری، به ‌زبان‌ها و لهجه‌های مختلف حرف می‌زدند: هندی‌های سیاهسوخته و لاغر، پاکستانی‌هایِ مؤدب، کارگرها،‌ پیشه‌ورهایِ ایرانی، جنتلمن‌های انگلیسی، آمریکائی ، ژاپنی ووو… گیرم هندی‌ها بیشتر از دیگران به‌چشم می‌خوردند و گویا نزدیک به هفتاد و پنج درصد کارگرها و پیشه‌ورها ایرانی بودند. باری، هر انسان کنجکاوی اگر مثل من چند ساعت در کوچه و خیابان‌ها، کنار دریا، خور و قهوه‌خانه‌های شلوغ شارجه می‌چرخید، در یک نگاه گذرا متوجۀ معضل بیکاری می‌شد و به روز و روزگار کارگرهای فصلی ایرانی و‌ خارجی پی می‌برد و نیازی نبود تا از کسی چیزی می پرسید.

باری، عرب‌ها‌ به‌ اسکله و بارانداز «خور» می‌گفتند. خور مانند خیابانی فراخ  از مرکز شهر می‌گذشت؛ شارجه را به دو قسمت تقسیم می‌کرد و به دریا متصل می‌شد. توی خور بزرگ کشتی‌ها، بوم‌ها، لنج‌ها و بلم‌های پاروئی مدام در رفت و آمد بودند. بارانداز شارجه، قلب شهر می‌تپید، شلوغ، پر‌جنب و جوش و پر هیاهو بود. پل و راهی برای گذر از این‌طرف به آن‌طرف بندر وجود نداشت و باید سوار بَلم می‌شدی. بلم‌های لکنته‌ای که در‌ساحل خور لنگر انداخته و بلم‌ران‌هائی که بیکار و چشم به‌ راه ایستاده بودند؛ در ازای چند روپیه مسافرها را از این‌سو به‌آن‌سو می‌بردند. بلم ران‌های بی‌بضاعت افسار بلم‌های پاروئی را به دست گرفته بودند و تلاش می‌کردند تا زودتر از رقیب، مسافری را به چنگ می‌آوردند و چند روپیه از او می‌گرفتند. التماس و زاری و رقابت آن‌ها با یکدیگر رقت‌آور و غم‌انگیز بود. من اگر چه در آن‌سوی «خور» ‌کاری نداشتم و کسی منتظرم نبود، ولی به کنجکاوی سوار بلم لکنتۀ پیرمردی ایرانی شدم و در بارۀ کار و زندگی در شارجه سؤال کردم.

«اوضاع خراب‌‌است، خیلی خراب، همه بیکارن، ببخشید، شما اینجا چکار دارین، اومدین گردش؟»

«نخیر، می‌خوام ویزا بگیرم، برم آلمان، اروپا، اون طرف‌ها…»

«لابد خودت تا حالا دیدی، اینجا کارگر مثل مور و ملخ ریخته، از همه جا اومدن دنبال کار… واویلاست آقا، واویلا…»

راه رفته را با بلم‌چی پیر ایرانی برگشتم و دم غروب سر قرار حاضر شدم. سبحان، جاشوی حارث، نزدیک مغازۀ هندی منتظرم بود:

«یالا، سکته الخیر، سکته الخیر….یالا یالا…»

سبحان مچ دست‌ام را گرفته بود و می‌کشید تا هرچه زودتر به کعبۀ آمالش می‌رسید: « یالا، بالا»

«زائر، مگه ایرانی‌ دولتمند و پولدار توی شارجه نیست؟»

 «زیاد نیست، ایرانی‌‌های ثروتمند اون ور خور مدرسۀ فارسی دارن؛ شرکت دارن، قایق دارن، بانک دارن، تو می‌شناسی کسی را؟»

«من تا حالا هرچی ایرانی دیدم، بلم چی و کارگر بودن»

«نه، دولتمند خیلی نیست، ولی هست، اون ور خور…»

« لابد کنسولگری ها توی محلۀ ثروتمندهاست؟»

«کنسول نمی دانم؛ من راه سکته الخیر بلدم، یالابریم»

سر چراغ به سکته الخیر رسیدیم؛ سبحان راه به راه به خانه‌ای رفت که گویا می‌شناخت و من به‌ یاد شغو و زن‌هائی که در نحیب‌خانۀ بندر دیده بودم، توی کوچه‌های پیچاپیح راه افتادم. زن‌های تن فروش ایرانی مانند کارگرها، پیشه ورها و قاچاق فروش‌ها در جستجوی «کار» به شارجه و سایر شیخ نشین‌ها، می‌رفتند و من ‌‌که جوانی احساساتی و میهن‌پرست و «غیرتی» بودم، از مشاهدۀ روزگار سیاه آن‌ها در مملکت بیگانه، غصه می‌خوردم، رنج می‌بردم و دندان بر‌دندان می‌سائیدم و زیر لب فحش می‌دادم. به چه کسی؟ نمی‌دانستم! زن جلب‌ها، زن حلب‌ها… ناسزاگوئی به مخاطب‌های نامرئی! باری؛ سرکوچه  به زنی برخوردم که در نجیب خانۀ بندر، در منزل نو ساز آهو دیده بودم و نام او را فراموش کرده بودم. گیرم زن مرا شناخت و با‌‌خوشروئی پرسید:

«دهه، تو که اینکاره نبودی، اینجا چکار می‌کنی؟»

«سیر و سیاحت می‌کنم با جاشوی ناخدا اومدم بگردم.»

«لابد دنبال اون خل و چل، دنبال عاشق بی‌قرارت می‌گردی؟»

«نه، اگه راستشو بخوای، دنبال آفرودیت می‌گردم.»

«آفرودیت؟ همچو اسمی تا حالا به گوشم نخورده»

پدرم آخر و عاقبت شوکت آفرودیت را حدس زده بود و من در همان زمان باور کرده بودم که شوکت سرانجام سر‌از فاحشه ‌خانه‌ای در می‌آورد و به‌تن فروشی تن می‌داد. بی‌سبب نبود که بارها در قلعه، شغو و حتا سکته الخیر شارجه به‌یاد او افتاده بودم و ناگهان از زبان‌ام پریده بود. زن متوجۀ پریشانحالی و سرگردانی من شد و گفت:

«اهلاً و سهلاً. خیرت به ما که نمی‌رسه، اقلاً یه نخ سیگار واسۀ شرارۀ بیچاره آتیش بزن، بیا بشین، دلم بدجوری گرفته و هوای وطن کرده. دم غروب دل آدم غریب می‌گیره»

سیگاری برای شراره روشن کردم و روی سکو نشستم، پرسید:

«اهل کجائی هموطن، کدوم ولایت؟»

«من در حاشیۀ کویر، توی یه کوره ده به‌ دنیا اومدم!»

«تو نوبری به خدا، شبیه هیچ کی نیستی»

«مگه نشنیدی؟ کسی می‌آید که شبیه هیچ کس نیست.»

« من اهل شیرازم، همشهری سعدی و حافظ»

«اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را…»

«تو انگار شاعری، بگو اینجا دنبال چی می‌گردی؟»

«اومدم شارجه سر و گوشی‌آب بدم، به سکته‌الخیر که رسیدم، یاد زن همسایه مون افتادم. متوجه شدم دارم دنبال شوکت می‌گردم.»

«مگه زن همسایه کاسب شده و اومده شارجه؟»

«نمی‌دونم، حدس می زنم، آخه همۀ راه‌ها به رم ختم می‌شه.»

«تو انگار خاطر خواه زن همسایه بودی؟ آره؟»

«خوشگل بود، دوست دارم بدونم چه بلائی به سرش اومده.»

«همون بلائی که به سر من و امثال من اومده، می‌بینی؟ عرب‌ها هر روز میان این‌جا ترتیب ایرونی‌ها رو میدن، من به کنار، یه جو غیرت داشته باش، برو اقلاً ترتیب یه زن عرب رو بده»

«گیرم ترتیب یه زن عرب رو دادم، خب؟ چی می‌شه؟»

«هیچی، دل من خنـک می‌شه، از شراره بشنو برو کوچۀ بغلی،

ملکۀ سبا رو صندلی نشسته، تازه کاره، هنوز دستمالی نشده. بلند شو برو،  استخاره نکن؛ بلند شو برو، اخته‌ که نیستی.»

ملکۀ صبا در انتهای کوچۀ خلوت روی صندلی نشسته بود و از دورمانند تندیسی تراشیده از سنگ سیاه بچشم آمد. یک‌دم به تردید نگاهی به اطراف انداختم و پا سست کردم؛ آن تندیس سیاه از جا‌جنب نمی‌خورد و بر خلاف سایر زن‌های سکته‌الخیر با ادا و اطوار بازار یابی و بازار گرمی نمی‌کرد. وسوسه شدم و چند قدم جلوتر رفتم. ملکۀ سبا مانند زن‌های بادیه نشین عرب درعبای سیاه پیچیده شده بود؛ بورکه نداشت و قرص صورتش از زیرعبا بیرون مانده بود و با آن چشم‌های سیاه و سرمه کشیده‌اش مرا با بی تفاوتی ورانداز می‌کرد. در نگاه اول حالت چشم‌های زیبا، نگاه اندوهناک و خال‌های آبی بین آبروها و روی پیشانی‌اش توجه‌ام را جلب کرد و زن‌های خلخال بپا و پابرهنه ای را به یاد آوردم که زمانی در کربلا، نجف و کاظمین دیده بودم؛ زن‌هائی که از صحرا به زیارت می‌آمدند و رو به ضریح می‌دویدند و ولوله می‌کردند. باری؛ ملکۀ سبا اخم آلود و ترشرو، به من چشم دوخته بود و لب از لب بر نمی‌داشت. انگار مطمئن بود که با آن چشم‌های سرمه کشیدۀ زیبا و طرز نگاه مردها را طلسم و جادو می‌کرد و مسحور و از خود بی‌خود به بستر می‌کشاند. جادو و جنبل؟ ملکۀ سبا از روی صندلی برخاست. من که وسوسه شده بودم و از سرکنجکاوی به‌آن‌جا رفته بودم، مسیر نگاه او را دنبال کردم و رفتم تا به‌راهروی رسیدم که دیوارهایش تا کمرکش مرطوب بود و بوی و نا و نم می‌داد. ملکۀ سبا با اشارۀ چشم و ابرو در دولنگۀ اتاق را نشان داد و مانند شبح سیاهی پشت در از چشم افتاد. یکدم در درگاهی مردد و بلاتکلیف ایستادم و با دلچرکی به‌در و دیوار نگاه کردم. رنگ دیوارهای نمناک پوسته پوسته شده بود، اتاق برهنه و‌ خالی بود؛ پنجره‌ای که به‌حیاط خلوت باز می‌شد پرده نداشت، بوریائی کف سیمانی و ناهموار اتاق را پوشانده بود و در آن گوشۀ اتاق تشکی روی بوریایِ پاره پهن کرده بودند و بالشی روی تشک گذاشته بودند. حوضچه‌ای گرد و سیمانی و کم عمق بیخ دیوار ساخته بودند که ملکۀ سبا پس از هماغوشی با مردها لابد بجای حمام ازآن استفاده می‌کرد. آن حوضچۀ بیقواره، آفتابۀ حلبی و بویِ هوای مانده فضای غسالخانه را تکمیل کرده بود. از مشاهدۀ این‌ صحنه به یاد مرده‌شویخانه افتادم و مشمئز شدم. بی‌شک ملکۀ سبا روزی چندبار بدن‌اش را درآن حوضچۀ می‌شست، لباس می‌پوشید، خودش را در عبای سیاه می‌پیچید به‌ در حیاط می‌رفت و مانند تندیسی سنگی در انتظار مشتری، روی صندلی می‌نشست. من چندمین نفر بودم؟ ملکۀ سبا آیا با همه همینجور رفتار می‌کرد، حرف نمی‌زد؛ در سکوت برهنه می‌شد؛ روی تشک طاقباز دراز می‌کشید، دست‌هایش را زیرسرش می‌گذاشت، به ‌سقف زنجابی چشم می‌دوخت و منتظر می‌ماند؟

«میت در انتظار مرده شوی!»

این جمله اگر چه از ذهن‌ام گذشت، ولی به زبان نیاوردم؛ کنار او با احتیاط و معذب دراز کشیدم تا شاید گرما و نوازش دست‌هایم او را از بهت و سکون بیرون می‌آورد و رو به من برمی‌گشت، تا شاید گره ‌ابروهایش چند لحظه باز می‌شد و لبخندی می‌زد. گیرم بی فایده! ملکۀ سبا ساکت و صامت، مانند میّت روی تخت مرده شویخانه دراز کشیده بود، واکنشی نشان نمی‌داد، جنب نمی‌خورد و به من حتا نگاه نمی‌کرد. چند ثانیه به ‌‌‌همان منوال گذشت و ملکۀ سبا چشم از سقف برنداشت. کرخت، لخت و لمس شده بودم؛ آچمز مانده بودم و دست از پا خطا نمی‌کردم. تردید و درمانده‌گی‌‌ام گویا به دزارا کشیده بود که ملکۀ سبا با دست به کپل‌ام کوبید و با خشونت اخطار کرد:

«یالا، خلاص، خلاص؛ خلاص…»

شاید اگر زبان عربی می‌دانستم به او می‌گفتم من نمی‌توانم با جنازه عشقبازی کنم و هماغوشی با میت چندش آوراست. نتوانستم. نشد، سرافکنده، کنفت و دمغ برخاستم؛ لباس پوشیدم، چند‌ اسکناس مچاله شده روی تشک انداختم و از اطاق بیرون رفتم.

«ولک کجائی تو، بگو ببینم، با چند تا رفتی؟»

سبحان در بارۀ زنی که به زیر ران کشیده بود، با شور و هیجان چانه می‌جنباند و من در فکر ملکۀ سبا بودم و نمی‌فهمیدم چه بلائی به سرش آمده بود که جان و گرما نداشت و مانند میتی در غسالخانه روی آن تشک چرکمرد دراز می‌کشید و حتا نگاه‌اش را دریغ می‌کرد؟

« فلوس ماکو… اگر فلوس داشتم با سه تا می رفتم… حیف!»

«حیف که زبان عربی بلد نیستم، خوشا به حال تو…»

«زبان لازم نیست زائر، فلوس لازم، فلوس…فلوس…»

فلوس همه جا کار آئی نداشت و مشکل گشا نبود، سبحان اگر آن غسالخانه را با اسکناس می‌انباشت، ملکۀ سبا جان نمی‌گرفت و به این دنیا بر نمی‌گشت، نه، روح از تن او پرواز کرده بود و جنازه‌اش روی تشک چرکمرد ‌جا مانده بود، مرده‌ای که با صور اسرافیل بیدار نمی‌شد. باری، طفره رفتم و به جاشوی حارث نگفتم در سکته‌الخیر و غسالخانه چه اتفاقی افتاده بود، حتا در سفرنامه «سُرّی» که بعدها نوشتم، به آن اشاره نکردم؛ در رمان کبودان نیز فصل سکته‌الخیر را که در آخر کتاب آمده بود، به پیشنهاد و توصیۀ عزیزی برداشتم. شاید اگر دستنوشتۀ این فصل را پس ‌از سال‌ها به تصادف پیدا نمی‌کردم، ملکۀ سبا در میان انبوه کاغذها برای همیشه از یاد می‌رفت. غرض، من‌ که هر مسأله‌ای را با ونوس سوسن آب در میان می‌گذاشتم و به‌گمان خودم رازی نداشتم، سال‌ها بعد متوجه شدم ماجرای «ملکۀ سبا» را به هیچ کسی، حتا به او نگفته بودم و هنگام بازنویسی هنوز سرشکسته و دچار عذاب وجدان بودم و معمای ملکۀ سبا حل نشده بود. شاید اگر آن شب، نامه‌ای را که روی لنج، برای ونوس سوسن آب نوشته بودم، پاره نمی‌کردم و به‌دریا نمی‌ریختم، در جریان جزئیات ماجرا قرار می‌گرفت. تا آن‌جا که به یاد دارم، درآن نامۀ الوداع همۀ ماوقع را مانند ماجرای مرجان به ‌تفصیل شرح داده بودم. هر چند سنگینی سنگ آسیا را تاب نیاوردم؛ به تنگی نفس دچار شدم، از خیر سفر گذشتم، آن نامۀ مفصل را ریزریز کردم و به دریا ریختم، نفس عمیقی کشیدم و نامۀ دیگری نوشتم:

«در بارانداز شارجه توی لنج نشسته‌ام و برایت نامه می‌نویسم نور مهتابی‌های خیابان بساط مرا روشن می‌کند. در اطراف تا دور دست لنج ها وکشتی‌ها پهلو گرفته اند. این ترعه از وسط شارجه می‌گذرد و شهر در دو قسمت آن قرار دارد و بسیار زیبا و قشنگ است، مخصوصاً در شب انوار رنگارنک در آن منعکس می شود و جلوه های خاصی دارد که تماشائی است. جایت در کنار من خالی است؛ ای‌کاش اینجا بودی و دست در دست هم ‌کنار این لنگرگاه زیبا و در این شب خیال‌انگیز قدم می‌زدیم و غم دنیا را فراموش می‌کردیم. افسوس‌ جای تو خالی است، هرچند تو همیشه با من هستی و هرگز تصویر قشنگت، فکر و خیالت از سرم بیرون نمی‌رود. هرگز… هرگز… هرگز…

امروز صبح زود از جزیرة حرکت کردیم و بعد‌از ظهر به شارجه رسیدیم. از غروب تا به حالا‌ که ساعت یازده شب است ‌تنها، خیابان‌ها بازار و سکته‌الخیر را زیر‌پا گذاشتم و به لنج برگشتم تا نامه‌ای بنویسم. از این که کسی نیست تا نامه‌های تو ‌را از بندر به‌جزیره بیاورد بی‌اندازه دمغ هستم. مدت‌هاست که نامه‌ای از تو ندارم و هرشب؛ حتا گاهی‌در روز دو تا سه‌بار نامه‌های قبلی‌ات را می‌خوانم. در نامه‌های قبلی نوشتم که از شارجه می‌‌توانم به‌ کشوری اروپائی بروم؛ به جائی‌که مدت‌ها در ‌فکر و خیالش بودم. عزیزم، تنها یک چیز می‌تواند مرا از این‌گریزگاه؛ از این روزنة نجات به زندان و به تهران برگرداند، آن‌هم عشق توست. به ‌جان خودت قسم اگر تو در زندگی من نبودی محال و غیر ممکن بود که دوباره به جزیره برگردم. از این گذشته، من از ارتش فرار کردم؛ اگر به‌ آلمان بروم و اگر اقامت‌ام چند سال در آن‌ کشور به درازا بکشد، در بازگشت به ایران با نظام دچار مشکل می‌شوم و بی‌تردید باید مدت‌ها آب خنک بخورم، اما اگر برگردم و خودم را به دادرسی معرفی کنم، مرا دادگاهی و اخراج می‌کنند و بیش از شش ماه زندانی نخواهم شد.

… و اما شارجه بندری آزاد است که به سرعت رشد می‌کند. در هر گوشه‌ای مردم به زبانی صحبت می‌کنند که آدم نمی‌فهمد، از زبان هندی گرفته تا زبان عربی، پاکستانی، انگلیسی و غیره. کارگر و کاسب پیشه ور از همۀ کشورها و به ویژه ایران و هند به اینجا هجوم آورده‌اند اگر در بارۀ شارجه و روز و روزگار آن‌ها بنویسم نامه‌ام طولانی می‌شود.

ایکاش می‌دانستی چقدر دل‌ام برایت تنگ شده، دوست دارم سرم را روی زانویت بگذارم و تو موهایم را با سرانگشت نوازش کنی و بگوئی در این‌‌ مدت چکارها کرده‌ای و چه‌‌ها بر تو گذشته است. عزیزم، دل‌ام برای حرف زدنت، برای خندیدنت، برای اخم‌ کردنت، برای سلام کردنت، برای خدا حافظی کردنت، برای تکرار این جمله‌ات تنگ شده ‌است: «…حسین من باید برم، دیگه دیرم شد!» آیا دوباره روزی خواهد رسید که من با اشتیاق ببوسمت و تو دستگیرة در را بچسبی و بخواهی از آغوشم فرار کنی؟ آه، چه روزهای خوشی بود آن روزها…

عزیزم، اگر بر نگشتم گمان نکن ‌که فراموشت کرده ام، چرا که در یک صورت ممکن است تو را فراموش کنم، در صورتی که دریا مرا ببلعد یا دهانۀ گور…اگر بر نگشتم، زیاد تند و زود قضاوت نکن، بگذار زمان بگذرد، زمان همه را می شناساند…»

نامه‌ام را پست کردم، به لنج برگشتم و توی خن دراز کشیدم.  لنج مانند گهواره‌ای روی موج‌های خور می‌جنبید؛ هوای مرطوب خن، آن دخمة تنگ و بویناک، دم داشت و بوی زُهم ماهی وگازوئیل می‌داد. باری، به سقف کوتاه خن خیره شده بودم، خواب از سرم کوچ کرده بود و زیر لب زمزمه می‌کردم: «اگر برنگشتم…!» سبحان خرناسه می‌کشید، صبح آرام‌آرام از راه می‌رسید و من هنوز مردد بودم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(1) این رمان هنوز چاپ نشده است

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: روایت یک تبعید
Next Post: دلِ سیاه

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme