دیروز «زیدی» که در آغاز مرا «جناب دولتآبادی» خطاب کرده بود، در پایان مباحثۀ کوتاه به این نتیجه رسید که من « خود فروخته» ام. وقتی از او پرسیدم: «به چه کسی خودم را فروخته ام، چرا بدون مدرک اتهام میزند و اگر عذر نخواهد از او شکایت خواهم کرد» در جواب نوشت «…تو مزدور انگلیسی». باری، از زمانی که پا به دنیای مجازی گذاشتهام، فحش و ناروا و ناسزا بسیار شنیدهام، ولی تا دیروز هیچ کسی مرا خود فروخته و مزدور نخوانده بود. زید کذائی مرا به فکر واداشت و به یاد مطلبی افتادم که در دوران کرونا در بارۀ «آدمیت» نوشته بودم:
در دوران ویروس شاخدار یا «کرونا» از جمله اطلاعات مهمی که رسانههای رسمی و دولتی در اختیار شهروندان میگذاشتند، این بود که احتمال دارد شخصی مبتلا به این بیماری شده باشد، ولی عوارض آن (تب و سرفه و غیره…) در وجود او بروز پیدا نکند؛ «بیمار بالقوه» متوجه بیماری نشود و آن را به دیگران سرایت بدهد.
در عرصۀ دیگر: ممکناست شخصی راسیست، صهیونیست، فاشیست، ناسیونالیست دو آتشه یا بی شعور باشد و خودش از این بیماریها اطلاعی نداشته باشد. چنین شخصی، تا در «موقعیّت» قرار نگیرد، خویشتن خویش را بروز نمیدهد یا فقط در موقعیّت این «خویشتن خویش» امکان بروز و تجلی پیدا میکند. از شما چه پنهان، من در نوجوانی و جوانی به دو نویسنده بیشتر از سایر نویسندهها علاقه داشتم: آنتوان چخوف روسی و جان اشتاینبک آمریکائی. انسان دوستی آنتوان چخوف، طرز نگاه دلسوزانه و مهرآمیز او به انسان، همدردی او با انسانیّت، نجابت، شوخ طبعی و طنز ظریف و ملایمی که در کلام و در آثار او نهفته بود، مرا شیفته و مجذوب او کرده بود. آنتوان چخوف «انسان» و «انسانیّت» را صمیمانه و بدون شائبه دوست داشت، انسان روسی و روانشناسیاجتماعی او را خوب میشناخت و این انسانها را در نمایشنامهها و قصههای کوتاهاش با مهارت و به سادگی چنان زیبا باز میآفرید که خواننده آنها را در روشنی آفتاب میدید و خود به داوری و قضاوت مینشست. اگر اشتباه نکنم، آنتوان چخوف بیش از یک یا دو رمان ننوشت و هنگامی علّت را از او پرسیدند، گفت: «میخواهم همۀ آوازهایم را بخوانم» بر خلاف او، رمان «خوشههای خشم» اشتاین بک برندۀ جایزة نوبل شد و از این گذشته، داستانهای کوتاه و فیلمنامههای موفقی از جمله «زاپاتا» نوشت و از آثارش فیلمهای زیادی ساخته شد.
باری، این دو نویسندۀ بزرگ نور دو دیدۀ اینجانب بودند تا روزی در روزنامهای خواندم جان اشتاینبک که به عنوان خبرنگار، به ویتنام جنوبی رفته بود، در بارۀ ویتکنگها گزارشهای مخدوش و ابتر به نفع آمریکا و ویتنام جنوبی نوشته بود. حتا گفته می شد که در هلیکوپتر، کنار خلبان فریاد زده بود: «بکشید این موشها را…». آن روز عزایِ ملیِ دلِ من بود. آمریکا به اندازۀ جنگ جهانی دوم بمب روی سر مردم ویتنام شمالی ریخته بود و جان اشتاین بک ویت کنگها را مذمت و سرزنش میکرد و باعث و بانی ویرانی آن سرزمین می دانست. من یقین دارم اگر آنتوان چخوف در این موقعیّت قرار میگرفت، هرگز، هرگز مثل جان اشتاین بک رفتار نمیکرد. در آن زمان غافلگیر شدم و از رفتار و گفتار نویسدۀ محبوبام حیرت کردم؛ ولی بعدها که عمری بر من گذشت به مرور زمان فهمیدم که نویسندۀ زبردست و برندۀ جایزۀ نوبل میتواند فاشیست و راسیست از آب در آید و جانب جنایتکارها را بگیرد. نویسندۀ چیره دست و محبوب مردم میتواند سر از سفرۀ آدمکشهای مزّور و جنایتکارها در آورد؛ انسانی مهربان، مردمدار و خوش مشرب میتواند صهیونیست و یا آنتیسمیتیسم باشد، ولی خودش خبر نداشته باشد. آری، این موجود دوپایِ شیر خام خورده در طول عمر به هر موجودی میتواند بدل شود، در این پروسۀ «شدن»، آدم شدن از همه چیز دشوارتر است و به باور اینجانب «آدمیّت» با جانبداری و دفاع از حق و حقیقت محک میخورد. بسیاریاز آدم ها به تعبیر پدرم فقط شکل آدمند.
و اما دربارۀ آن زیدی که مرا از راه دور « خودفروخته و مزدور» خواند. من اگرچه در آغاز عصبی شدم و معده ام درد گرفت، ولی در جواب همسفرم که به دلسووزی گفت: « چرا عطای فیس بوک را به لقایش نمی بحشی؟» گفتم: عزیزم، آمدهاست که بادهان زدن سگ دریا نجس نمیشود. با اینهمه اگر روزی احساس کنم در «فیس بوک» عمرم تلف می شود، بی شک از خیر آن می گذرم.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
(1) سنگ محک نوعی سنگِ نرم و لطیف و مانند لیدیت است که برای سنجش آلیاژهای فلزات گرانبها استفاده میشود. دارای سطح دانه ریز است که فلزات نرم اثری قابل مشاهده بر روی آن باقی میگذارند