سفر، نقل از مجموعه قصه ایستگاه باستیل «چاپ اول»
نقاشی روی جلد- ایوب امدادیان
زیر نم نم باران از پی تابوت میرفتم. شعلة فانوسها در دامنة تپه سوسو میزد، بیابان پر از همهمه بود و جغدی در خرابههای قبرستان شیون میکرد.، زنهای شاهسون تابوت را زیر تک درخت خشکیدة کنار امامزاده گذاشتند. فانوسی را بر شاخة شکسته آویختند و به نماز ایستادند.
گورکنکنارِ خاکِ نمدار سر لک نشسته بود و با دل انگشت روی ماسههای نرم خط میکشید. هاجر سَرِ کفن را باز کرد تا همسرش برای بار آخر رویِ معراج را ببیند و با او وداع کند. گل عنبر سر شوهرش را روی زانو گذاشت و تا خورد. حالا، دور از آبادی، بی واهمه و ترسِ حکومت صیحه میزد و با نرمیِ کفِ دست، خون خشکیده را ازگونهها و پیشانی بلندش پاک میکرد. زنها به هایهای بلند میگریستند و دلشان رضا نمیداد آنها را که مثل عشقه به هم پیچیده بودند، از هم جدا کنند.
گل عنبر نعرهای زد و از هوش رفت. زنها او را کشانکشان تا زیر طاقنما بردند، کاهگل خیس زیر دماغاش گرفتند، شانههایش را نرم نرمک مالش دادند تا دو باره به هوش آمد، چشم باز کرد، مشت به سرشکوبید و چنگ به موهایش انداخت: « اوووی معراج… معراج!»
هاجر باجی به گورکن اشاره کرد، زنها رو به جناره رفتند و او را
از تابوت برداشتند و آرام آرام به خاک سپردند. زنی فانوس گرفت و پیرزن از روی کتاب کهنه جملههائی به زبان عربی خواند و بعد سر بیخ گوش جنازه برد و به پچ پچه اشهد او را بهزبان آورد. خشت و گل از پیش آماده بود. گورکن چند بیل خاک و آهک پاشید و زنها به نوبت هرکدام چند بیل خاک ریختند، دور گور حلقه زدند و بتماشا ایستادند. هاجر دستهای گلعنبر را گرفته بود تا به صورتاش خنج نمیکشید. گورکن عرق کرده بود و با پشت بیل خاک نرم و مرطوب را میکوبید. خشت خامی سر قبر گذاشت و کنار رفت تا زنها فاتحه بخوانند، بیلاش را بهساقة درخت تکیه داد، سیگاری آتش زد و سرلک نشست. گلعنبرگور شوهرش را بغل گرفته بود و صورتاش را به خاک میمالید و زار میزد. زنها زیر بازوی او را گرفتند، از خاک بلندش کردند و با خود بردند، از تپّه سرازیر شدند، آبگیر خشک را دور زدند و از درِ دخمة قالیبافی داخل خانه شدند. حالا، آبادی خاموش بود و آسمان پرستاره و گورکن که هنوز خیره خیره به گور تازه نگاه میکرد:
«خداحافظ دادش کوچولو»
ته سیگارش را زیر پا له کرد و از جا برخاست:
« غمت نباشه داداش، عروسش را به عزاش مینشانم، خولی…»
بیلاش را برداشت و ازگردة تپّه سرازیر شد. مرا ندید، چشمهایش پر از خون بود و دندانهایش را بر هم میسائید. رفت و مرا ندید، تنها ماندم، زیر درخت خشکیده، کنار گور دوستام زانو زدم و تا سحر همانجا نشستم.
قبل از این واقعه نیز گهگاهی به آنجا میرفتم، من آن نواحی را مثل کف دستام میشناختم، سالها پیش از مهاجرت، بارها و بارها همراه معراج به آن ولایت سفر کرده بودم. بار آخر، خسته و مانده از راه دراز، بر گردة همین تپّه، نزدیک قبرستان لمیده بودیم تا نفس تازه کنیم. بیابان پیرامون ما فراخ و خاموش بود و آسمان کویر زلال، ژرف و صاف و بی انتها و ما انگار آن دو پاره ابر سپید که دمی به تماشای درنگ کرده اند. دوستم که اندک ذوق و طبعی روان داشت، سر انجام وزنی برای کلاماش یافت و زیر لب زمزمه کرد:
« آنجا که آب را با سماجت از پستان ابرها میدوشند
و رزق را بسختی از رگ خاک شور میمکند
و همة عمر یک چشم بر آسمان
و یک چشم بر زمین دارند
آنجا که دخترکان نوبالغ
در تاریکی دخمهها رویاهایشان را
بر تار و پود قالیها نقش میزنند
آنجا که عشق در طرح قالیچه های ابریشم شکوفه میکند
آنجا، آنجا ولایت من است …»
دوست من قامتی رعنا، چشمهای بادامی مورب، سری پر شور و دلی نازک داشت. من او را از آن سالها که در رواق مساجد و طاقنماها سر بر گیوههای پارهاش میگذاشت، میخوابید و خواب ستارههایِ سرخ را میدید، میشناختم. نو جوانی احساساتی بود که با هم آشنا شدیم و میانه مردی تکیده بود که با هم وداع کردیم و درهمة این سالها آرماناش را از یاد نبرد. زندگی او را بارها و بارها مالانده بود، پشتاش خم شده بود و موهای شقیقهاش سپید و پلکهایش از گرد رنگ و پیستولهکاری ملتهب و متورم بود و این اواخر پریشانحواس مینمود و باز سماجت میکرد، تن به واقعیّت نمیداد و خواب و خیالات خوشاش را رها نمیکرد. ولایت و مردم ولایت اش را صمیمانه دوست داشت و زندگیاش را بر سرکار آنها کرده بود. هربار بهسراغاش میرفتم، گرفتار بود، عریضه مینوشت، به دادگستری میرفت، کسی را به بیمارستان میبرد و یا همولایتی آواره و بیخانمانی را به اتاقاش میآورد تا کاری برایش دست و پا کند و مانند نوجوانی او در رواق مساجد نخوابد. آخر هفته ها به ولایتاش بر میگشت و همولایتیها را دور هم خودش جمع میکرد و از مشکلاتشان میپرسید و تا دیر وقت چانه میزد. همه او را به نام می شناختند و هر کاری که داشتند، دست به دامن معراج می شدند:
« پسر خاله یه سایه دستی عنایت کن»
« پسرخاله این نسخه رو از شهر برا دخترم بگیر»
« پسرخاله …پسرخاله … پسر خاله …
آن روز، سفر آخر، تا به آبادی رسیدیم، دورهاش کردند و در خم کوچهای گم شد و من ماندم تنها در سکوت و بهت کویر، با آن باغهای بایر بی درخت، نهرهای بی آب و آبگیر خشکیده، کلبه های گلی متروک و دیوارهای تپیده و آفتاب داغ و سراب: آبادی! …انگار پیر زنی بر خاکستر فرزند نشسته. آبادی در خموشی و خشکی و تشنگی له له میزد و سراب در آن میپیچید. آنسو تر، شتری خسبیده بر سفرة کاه نشخوار میکرد و مرا از گوشة چشم میپائید. نزدیک مسجد مخروبه، پیرمردی کوچک اندام و سیاهسوخته روی ته ماندة دیواری چندک زده بود و چپق میکشید. حلقههای دود در هرم هوا میپیچید و خیلی زود محو میشد. زیر ساية دیوار، سگ زردی پوزة چرکاش را بالا گرفته بود و خرنش میکرد. پیرمرد او را نهیب کرد: «چخه!!» سگ آرام گرفت و پیرمرد نی چپقاش را دوباره به لبهای سربی رنگاش چسباند و سلامام را با خماندن سر جواب گفت و نگاهی از سر کنجکاوی به من انداخت و رو بر گرداند. راهام را کج کردم، گرمام بود، گرمای نیمروز حاشیة کویر مخام را توی کاسة سرم به جوش آورده بود و سکوت و خشکی و ویرانی، خلقام را دم به دم تنگتر میکرد. دلام میخواست خودم را برهانم و هر چه بالاتر و بالاتر بکشانم و در هوا مانند کبوتری بال بال بزنم. از سینهکشی ماسههای نرمی که پشت دیوار خرابه تا لب بام گنبدی تلنبار شده بود، بالا رفتم. بامکهنه و پوسیده بود و منحالا بر کاکل ویرانی ایستاده بودم و خانههای قوزی را نگاه میکردم. سراب بر دشت و جالیز موج میخورد و تا پای کوه نمک میرفت، تا چشم کار میکرد بیابان برهنه بود و آفتاب و اینجا و آنجا، تکّه زمینی که مردم آبادی زیرکشت گرفته، نمک را از خاک واستانده و تخمی به امید باران پاشیده بودند. قنات و آب و دشت از آنها دور بود و اینجا کلبههائی بنا کرده بودند تا زیر طاق دود زدهاش قالیچههای ابریشمی ببافند. این صدای شانة قالیبافی بود که سکوت ده را میشکست و از ورای دیوارهای گلی میآمد و آنها، آنها که در کنار درخت بی برگ و بار بید، برحاشیة جوی خشکیده، زیر رواق شکسته ایستاده بودند، آنها که پیراهنهای چیندار و خوشرنگ پوشیده بودند، پریزادهایِ کوچکِ اسیر دیو، دخترهای قالیباف بودند که از سر کنجکاوی از پشت دستگاه بیرون آمده و سر در گوش هم فرو برده، پچپچه میکردند و با اشاره به من، میخندیدند. نگاهشان که کردم، گریختند و خندة شاد و کودکانه شان زیر بامهای قوزی فرو مرد. خاموشی، باغ سنگستان، بهت و من، مانند مترسکی در باد، تنها، بر بام.
« سلام آقا…»
به خودم آمدم، پسرکی پای دیوار، پا برهنه ایستاده بود و لبخند میزد. او را از خندههای شیرین و چالة گونهاش شناختم. پسرک تاجخانم برافروخته و برشته از آفتاب داغ، با آن چشمهای درشت و نگاهی آشنا و مهربان مرا می پائید.
« ها، سلام، کجا شاهسون؟»
« می رم سر قنات آقا، برای مقنّی نان می برم.»
سفرة نان را بر سر چوبدستی تکان داد و خواست راه بیفتد، یک دم درنگ کرد، انگار حرفی برای گفتن داشت. حرفی که روی لبهایش با خنده در آمیخت و در شرم سرخ گونههایش در آمیخت و به زبان نیاورد. پا به پا مالید و راه افتاد. پیرمرد خاکستر چپقاش را تکاند و آن را در کیسة چرمی گذاشت، توی لیفة تنبان گشادش چپاند، دستی به کمرش گرفت و به سختی از جا برخاست:
« خدا خیرش بده، جُرِّة اهلییه، چراغ دل تاجخانمه»
با من حرف میزد یا با خودش، نفهمیدم. یکدم ایستاد، دستاش را سایبان چشمهایش کرد، خورشید سرازیرشده بود و لاشخوری بر آسمان آبادی چرخ میزد. پیرمرد گفت:
« توی آفتاب سردرد می گیری»
پیرمرد آرام آرام رفت. سگ هنوز زیر چشمی و غریبانه نگاهام میکرد. صدای دوست ام برخاست:
« هی، کدوم گوری غیبت زد؟»
قرص صورتاش گر گرفته بود، چشمهایش از شادی میدرخشید. نگاهاش را دزدید و سرش را پائین انداخت. انگار پی برد که داغی لبهای نامزدش را روی گونه اش دیده ام:
« بیا بریم، بریم اونو ببین، داره قالیچه میبافه»
از همان دری که سالها بعد جنازهاش را بیرون آوردند، تو رفتیم، دخمه تاریک بود و باید مدّتی میماندم تا دار قالیچهها، نیمکت و دختر را میدیدم. گلعنبر پشت دستگاه نشسته بود و انگشتهایش در تار و پود قالیچه میدوید. وقتی حضور ما را در بنا گوشاش احساس کرد، به نرمی برگشت و زیر لب گفت: « سلام» من در یک نگاه دو بال سیاه گیسوها و خط خمیده و ملایم بینی، گونههای مهتابی و خندة فرو خورده او را دیدم، از کنار دستگاه گذشتم و به صحن خانه رفتم. اگر چه مایل بودم بیشتر بمانم و آنهمه گلبوتههای ابریشمی را که انگار از سر انگشتاناش میتراوید ببینم ولی نتوانستم، حس کردم پرهیب من، بر گردن وگردة او که بر گل قالیچه مات مانده بود، فشار می آورد. نه، بیرون راحتتر نفس میکشیدم. دوستام در کارگاه را بست و چفت آن را از پشت انداخت. آنها را به حال خودشان واگذاشتم و گودال وسط حیاط را دور زدم و یکدم پشت چینة دیوار مکث کردم. تاجخانم مثل همیشه، زیر ایوان دود زده، نزدیک تنور نشسته بود و بافتنی می بافت. تاجخانم در نگاه اوّل پیرزنی به نظرم آمد با چهرة شکسته و ستمکشید، پوشیده در لباس نیمدار و رنگ و رو رفتة زنان شاهسون، آرام، آرام، مانند خوی بیابان و آسمان بالای سرش.
« زمینگیر شده…»
در کارگاه به هم خورد و دوست ام زیر آفتاب ایستاد:
« میبینی، پاهاش از کار افتاده، ولی دستهاش مدام میجنبه، شب و روز میبافه»
خوب که نگاهش کردم، دیدم که آنقدرها پیر نبود، نه پیر نبود، فرسوده بود. کم حرف میزد، صبح تا شب زیرایوان خانهاش مینشست، دامن گشاد و چین دارش را روی زانوهای خشکیدهاش میکشید و گاهی، دستهایش از کار میماند و نگاهاش به راه میرفت. نگاه نمیکرد، نگاهاش در جائی دور و ناپیدا گم میشد. گویی خیالاش هنوز در هوای ایل بود و یا یادی و خاطره ای او را با خود می برد.
« میبینی، هرکسی جای تاجخانم ما بود تا حالا هفت تا کفن پوسانده بود، داغ شوهرش، جووناش، دوری و تنهائی، درد و تنگدستی، و بیکسی، پووووف …»
« ما مردم با درد و رنج خو گرفتهایم»
« حالا فقط او جوونک براش مونده که تو قنات لایروبی میکنه»
« آره، می دونم، الان دیدمش»
تخم چشمهای دوست ام خون شد و صدا در گلویش لرزید:
« بیا، ناهار حاضره …»
ناهار مهربانی و لبخند بود و بوی خوش نان ساجی. سفره را که بر چیدند، راه افتادیم. عصر بلند بود و دور تا دور ما تا چشم میدید بیابان خشک و خالی، بندر کویر و آن پائینها، در شیب ملایم چاه های قنات، طرح محو چند درخت، دیواری بلند و چند بام گرد و گلی. کلاته، پرسیدم،
گفت نامی ندارد.
« می بینی، زمین زیر آفتاب از تشنگی شهید شده»
برگشت و بر خاک تفتیده و نرم تف انداخت. دوست من، روزهائی که کار براو سخت میشد و تیرة پشتاش از سرما تیر میکشید، یاد ولایت میافتاد و به زمین و زمان بد میگفت و مشت به دیوار میکوبید که چرا آنهمه خوابهای خوش و آرزوهایش باطل شده بود و او مجبور بود مانند اسب عصاری دورش خودش بچرخد و در آن شکمبة گاو، راه بهجائی نبرد. قدیمها، روزها روی نردبان دوطرفة نقاشی، زیرآفتاب داغ و بویناک جوادیّه و نازی آباد، زیر طاق توفالی اتاقاش، روی صندلیهای چرک اتوبوسهای خط سه راه آذری و پارک شهر و نظام آباد، از رویاهایش برایم میگفت و چشمهای اریب و بادمیاش پر میشد. دوست من جوانی نازک خیال بود و استعداد غریبی در بیان آرزوها و آرمانهایش داشت. یتیم و خود رو بزرگ شده بود و درنوجوانی احساس کرده بود که دستاش به سفرة دیگران دراز نمیشود و لقمه از گلویش پائین نمیرود. شبانه خانة ولینعمت خیّر را رها کرده، کوله بارش را برداشته و راه افتاده بود. من در سفری با او آشنا شدم و پی به دنیا زیبای او بردم و شیفتهاش شدم. معراج گاهی شعر میگفت و زیبائیهای طبیعت را گلچین میکرد و قلباش مانند خورشید کوچکی در سینهاش میدرخشید و اگر میتوانست، حتماً در یک دم همة زشتیها و پلیدیها و پلشتی ها و فقر را از میان بر میداشت. سالها بعد به او گفتم:
« تو هنوز روی ابرها سیر میکنی»
« سر به سرم نذار، ببین، این چیزها خواب و خیال نیست، من به همه چی فکر کردم، باید دُمِ این مردکة شکم کلفت رو گرفت و از ده انداخت بیرون، میبینی، شارلاتان حتا یک وجب زمین به این بدبختها واگذار نمیکنه تا دو تا کلبة گلی بسازن. میگه ششدانگ اینجا رو خریده. باید اوّل حساب این زالوها رو رسید. تا فرصت باقییه باید جنبید، شّر یارو که کم شد، چند تا مکینه میزنیم، همة این زمینها رو میاریم زیر کشت. دست به دست هم به میدیم و این منطقه رو گلستان میکنیم. میبینی، این کارها شدنیست، یه مدرسه میسازیم، یه درمانگاه، سفید و کوچولو، خونههای آجری قشنگ، فروشگاه، خیابون، درخت، گل وگیاه.کنار خیابون درخت نارون میکاریم، پارک درست میکنیم، می بینی، دختر بچّهها رو از پشت دارقالی میکشیم بیرون و میذاریم مدرسه، آره، اونا رو میبریم توی مزرعه، گل آفتابگردون میکاریم، آه رفیق عزیز، اگه بدونی چه کارهائی میشه کرد، آه، اگه بدونی …
از حاشیة کاریز میرفتیم، دوستام برافروخته بود و سر و دست میجنباند و داد میکشید. واژه ها از اعماق وجودش فواره میزدند، گوشة لبهایش کف کرده بود، عرق از شقیقههایش میچکید و آرزوهایش را بر سراب نقش میزد. دنیائی که او در حاشیة کویر میساخت چنان جذّاب و فریبنده بود که آدم حیفاش میآمد دمی در سایة گلهای آفتابگرداناش ننشیند و به زمزمة جوی آب گوش نکند. گیرم چاره نبود، باید به دنیای واقعی بر میگشتیم، به روی زمین، به کنار جاّدة مالروی که لنـدرور ارباب
جدید، زوزه کشان میگذشت و گرد و خاک غلیظی به خورد ما میداد.
« باید دم این مردکه رو گرفت و انداخت بیرون»
« دیدی که همولایتی هات رضا ندادن…»
« اون بیچاره ها می ترسن، ولی یه روزی بالأخره به تنگ میان، اون روز چندان دور نیست»
« میگم دوباره مجبور نشی با چادر نماز از آبادی فرار کنی»
« اون دفعه بی گدار به آب زدم»
بعدها هم بارها بی گدار به آب زد. گل عنبر را از کارگاه قالیبافی
بیرون کشید و گذاشت تا شبها درس بخواند. تا به خود آمد بچّهها دور و بر آنها را گرفتند و گرفتار شد، گیرم زن سماجت میکرد، کتاب میخرید و در این خیال بود تا خواب خوش شوهرش را تعبیر کند. گل عنبر طی چند سال آنقدر تغییر کرد که شوهرش او را نمیشناخت و گاهی عاصی میشد و قفسة کتابهای او را می شکست. گل عنبر میخندید و سرش را دلسوزانه میجنباند و به من میگفت: « معراج خسته ست»
بچّهها روز به روز بزرگتر میشدند و گاهی دیر به خانه میآمدند. شهر شلوغ شده بود و معراج هر روز شعارهائی را بر در و دیوارها میدید و کم کم به خود میآمد. روزی از من پرسید:
« حالا چکار کنم؟»
« از گل عنبر بپرس»
« گل عنبر؟ اون داره سر خودشو به باد میده، پاک من و بچّهها رو از یاد برده »
دورتر از ما، چرخ چاه، مانند رطیل درشتی ناخن بر دهانة چاه فرو کرده بود و به زاری مینالید. انگار نالة اسیری درچنگال دیو. در برهوت طلسم، مداوم و ملتمس و دلخراش!
« خدا قوّت!»
مرد مقنی برگشت و لبخند زد. دانههای درشت عرق بر چهرة آفتابسوختهاش میغلتید. زیر بازوها، کتف و یقه پیراهناش از عرق خیس یود و شوره زده، مانند زمین اطراف چاه. مقنّی مقوائی را مانند نقاب کلاه، روی چشمها سایبان کرده بود، کِش نقاب در موهای زبرش فرو رفته بود و هنگامیکه بازوی چرخ را با دست میگرفت و با تمام سنگینی بدناش بر پایهها فشار میآورد، عضلات صورتاش کش میآمد، خون زیر پوست صورتاش میدوید، یک سر گُر میگرفت و رگهای گردناش ورم میکرد. سطل گل و لای که بالا آمد، هوای محبوس در سینهاش را همراه آه بیرون داد، پرّة چرخ را به ستون بست، سطل را از دهانة چاه کنار کشید، پشت خم پشت خم آن را از سینه کشی بالا برد و برگرداند و وقتی کمر راست کرد تا نفس تازه کند، ما رو دو باره دید و لبخند زد. گوئی لبخند تنها زبانی بود که میشناخت. سطل لاستیکی را به ریسمان بست، مهار چرخ را رها کرد، چرخ نالید و چاه آن را بلعید و من روی گلوی سفالی نشستم.
معراج با مقنی به زبان ترکی حرف میزد. مرد از جیب جلیقهاش پاکت مچاله شدة نامهای در آورد و به دست او داد. خنده از لباش پرید و نام بیمارستانی را گفت و دوباره رو به چاه و چرخ رفت. این بار زمزمهای با سطل گل و لای بالا می آمد و دم به دم اوج میگرفت. پسرک تاجخانم خود را از لبة چاه بالا کشید، دستهایش را به دو طرف دهانة چاه گرفت و مانند گنجشکی بالا پرید و به ما لبخند زد:
« خسته نباشی شاهسون!»
جوابم را نداد، سرش را پائین انداخت و از شرم سرخ شد.
« اون پائین چه خبر؟»
با بال پیراهن متقال گل آلودش، عرق پیشانیاش را خشک کرد،
سرش را به دلواپسیجنباند. گویا بالا آمده بود تا وضع خراب چاه کهنه را گزارش میکرد. پسرک جثّهای نداشت، بند بند استخوان جناغ سینهاش را میشد از روی پوست سبزهاش شمرد. با اینهمه سرخوش و سرزنده بود و چشمهای درشتاش در حدقه بی تابی میکردند. یک دم گردة پاهایش را مالش داد و از جا برخاست.
« چیه، مگه پاهات درد میکنه؟»
زیر لب گفت:
« شبها دردش بیشتر می شه، حالا چیزی نیست»
مدام لبخند می زد، شکوهای نداشت، انگار با درد همزاد بود، انگار درد مانند ناخن از گوشت میروئید و در گوشت میماند:
« بالآخره چی، شاید رماتیسم باشه»
پسرک شانه هایش را بالا انداخت و معراج گفت:
« میخواد با ما بیاد به پایتخت، شاید اونو بردم دکتر…»
حرف را از دهان دوست ام قاپید:
« البته اگه شما رضا بدین»
نگاهاش مانند پرندة ترسخوردهای روی صورت من و معراج پر پر می زد و منتظر جواب بود:
« ها؟ منو با خودتون میبرین؟»
« چرا نبریم، گمونم سمباده کشی بهتر از لایروبی باشه»
« یاشاسین، ننه مو یه جوری راضی میکنم»
چیزی زیر گوش مقنی گفت و به گلوی چاه فرو رفت و دو باره آوازش را از سر گرفت. صحبت دوست ام گل انداخته بود، چون زبان ترکی نمیفهمیدم، آنها را رها کردم و تنها راه افتادم. بیابان افسرده و خاموش بود و گاهی تفبادی ملایم در هوا موج میخورد و میگذشت، گویی خدا در تنهائی مداومش به حسرت آه میکشید و یا پرندهای افسانهای در دور دستهای آسمان بال بال میزد. غروب دلگیر بود و شب آرام آرام از راه میرسید و باید دیر یا زود از ولایت معراج میرفتم، اندوه تلخ رفتن، کار و بوی رنگ و خش خش سمبادة آهنی و زنگار کهنه و نگاه زهردار کارفرما. کار، کارفرما، بیزاری و ملال و جویده شدن زیر چرخ و دندههای ماشینی که مدام خرناسه میکشید. شب، شب در پیش بود.
از گردة ماهور برخاستم تا پیلة اندوه بدرانم. بیابان جادویم کرده بود. بیابان آشنای من، بیابان کودکی من. ایکاش میتوانستم مانند همان سالها برهنه پا، به دنبال گلّه بدوم و روی تپّههای ماسهای باران خورده بغلتم و شبها، سر جالیز، تابوت هفت برادران را تا گورستانی ناپیدا دنبال کنم. خیال رفتن، بوی شهر هراس به دلم می ریخت. نرفتن به شهر محال بود. بند ناف من، بند ناف ما به کار بسته بود وکار را باید در دخمهها و زیر زمینهای نمور، تاریک و بویناک شهر میجستی. در غوغای شهرها و در لا بهلای آن چرخ و دندهها. خیال شهر دلشوره آور بود، شهر برای ما آن دیوار ساروجی بود که مدام سر بر آن میکوبیدیم و راه بهجائی نمیبریدیم و چیزی بجز خستگی و افسردگی عایدمان نمیشد. من این چیزها را همان روزهائی که از شهر بیرون میزدم و در دشت رها می شدم، مبهم و غبار آلود احساس میکردم. میلی شدید و غریزهایگنگ مرا به صحرا میکشاند و دلاز سکوت دشت و بیابان نمیکندم. پایم کشش رفتن نداشت، گیرم بیاختیار و بناچار میرفتم و پیشاپیش خُلقام در حصار دیوارهایی بلند خاکستری میگرفت و نفسام در سینه گره میخورد.
کم کم به دیوار شکستة قبرستان نزدیک می شدم، باروی تپیدة قلعة اربابی را دور زدم و یکدم به تماشای آبادی پا سست کردم. غمنالة غروب فضای کور ده را حزن انگیزتر میکرد. همهمهای از راه دور میآمد، مردی مانند سایة پرندهای از کنارم گذشت و شنیدم که قنات واریز کرده، چاه واریز کرده، کدام چاه؟
« کدوم چاه …کدوم چاه؟»
مرد دور شده بود و آنچه که از ذهنام گذشت، پشتام را لرزاند و موی بر تنام راست ایستاد. چیزی در درونام فرو ریخت، دلام ریش ریش شد، رو به قبرستان رفتم و زیر درخت خشکیده نشستم. سرم را روی آینة زانوها گذاشتم و گره خوردم. شیون و زاری از آبادی میآمد و همه انگار رو به خانة تاجخانم میدویدند. تاجخانم لابد هنوز زیر ایوان چندک زده بود و به ابرهای آتش گرفتة آسمان نگاه میکرد. معراج دوان دوان از راه رسید، گذرا نگاهاش کردم، رنگ به رو نداشت و از زخم کهنة سینهاش هنوز خون تازه نشت میکرد، زیر لب گفتم:
« حالا کی به تاجخانم خبر میده؟»
خسته بود، نفس نفس می زد، روی قبرش دراز کشید:
«تاجخانم سالها پیش مرد، دقمرگ شد، تو اینجا چکار میکنی؟»
« دلم گرفته بود، اومدم سری به ولایت بزنم»
« چرا به آبادی نرفتی، دختر کوچکم اونجاست، قالیچه می بافه»
« از گل عنبر چه خبر؟»
« تو که اونو می شناسی و می دونی چقدر کلّه شقّه»
« تو چی؟ چکار کردی؟»
« مگه نمی بینی؟ رفیقت کسر نیاورد، تا آخر رفت»
برخاست و روی قبر نشست، خون حدقة چشمهایش را پر کرد:
« هی، شنیدم از مملکت رفتی»
«آره، چند سال پیش فرار کردم!»
« حالا کجا هستی»
« توی باستیل»
خندید، لختههای خون از دهاناش بیرون ریخت، سرش را دو دستی چسبید و از جا علم شد و راه افتاد صدایش زدم: معراج، جوابم نداد. از ورای رشتههای نازک باران نگاهاش کردم، آرام ارام دور شد و در تاریکی از چشم افتاد. چند قدمی از پی او رفتم و دوباره صدا زدم: «معراج، معراج»
کلوشاری پیشانیاش را از تیر چراغ برق برداشت و رو به من تلو تلو خورد. با یک دست شیشة شراباش را چسبیده بود و با دست دیگر دکمههای شلوارش را میبست. چپ چپ نگاهام کرد و از کنارم گذشت. بوی خلا میداد، زیر لب آواز میخواند و قوطی کوکاکولا را تیپا میزد. دیر وقت بود و میدان باستیل خلوت. آن فرشتة طلائی، مثل هرشب، بر بالای خاطرة سنگی فاتحان باستیل ایستاده بود و کلوشاری را نظاره میکرد که درحاشیة خیابان پیلیپیلی میخورد. راه افتادم. نمیدانستم از کدام طرف بروم، به هر سو که میرفتم، تابوت معراج را میدیدم که پیشاپیش بر شانههای زنان شاهسون حرکت میکرد و فانوسها در تاریکی شب سوسو میزدند.