قلعة گالپاها- فصل 19
سالها پیش از این که گذرم به زندان بیفتد و زمان پشت میلهها از حرکت بماند و نفسام ناگهان در سینهام گره بخورد، به وجود زمان و به خیره سری و لجاجت آن پیبرده بودم. در سرجالیز، روزهای بلند تابستان تا شب میشدند، یک قرن بر من میگذشت و جانام به لبام میرسید. رزوهائی که برّه و بزغالهها را به بیابان، به چرا میبردم، خورشید به سقف آسمان میچسبید و از جا جنب نمیخورد؛ با اینهمه، هیچکدام قابل قیاس با شب و روزهائی نبودند که با خرمنکوب، دور خرمن گندم چرخ میزدم و چرخ میزدم و تا ابد چرخ میزدم.
«چرت نزن پسر، چرت نزن، میافتی زیر بُردی»
در آن دیار مردم به خرمنکوبِ قدیمی و ابتدائی میگفتند: بُردی!
«بیداری؟ شنفتی؟ چرت نزن، من الآن برمیگردم»
دروگرها کشتزارهایِ گندم را درو کرده بودند و شبها، خرمنها اینجا و آنجا، مانند تپّههای بزرگی بر پشت دشت برهنه سیاهی میزدند و نالة کشدار و همانگیز خرمنکوبهایِ کهنه و قراضه از راه نه چندان دور به گوش میرسید. شبها، طاقِ آسمان حاشیة کویر، با آنهمه ستارة ریز و درشت رخشان، پائین میآمد و من که از چرخش مدام، قژ قژ یکنواخت خرمنکوب و بیخوابی کرخت و گیج و منگ بودم، مانند سیّارهای سرگشته درکهکشان رها میشدم و اغلب در خواب و بیداری به یاد سفر کربلا، گنبذ و بارگاه شُهدای صحرایِ کربلا میافتادم، به خرمن نگاه میکردم و دلام بدجوری میگرفت: «تا کی؟» خرمن گندم تا نزدیک ستارهها قد برافراشته بود و کوبیدن آن لابد چهل روز و یا بیشتر به درازا میکشید و اینهمه در حوصلة پسرکی به سن و سال من نمیگنجید. شبها سالار به آلونکِ کنارِ خندق میرفت، با همپالکیهایش بَفشی میکشید، چای میخورد و تا دیر وقت وراجی میکرد. سالار اغلب سر شب میرفت و مرا با هیولای خرمن و آن خرمنکوب لکنته و گاوهایِ خسته تنها میگذاشت. چرخش یکنواخت و جنبشِ خرمنکوب مانند گهواره خوابآور بود و من و بسختی چشمهایم را باز نگه میداشتم و بیدار میماندم. اگر چرتام میبرد، از روی نیمکت میافتادم زیر چرخها و پرّههای آهنی و تیز بُردی، زخمی و ناکار میشدم. خرمنکوب و آن پرههایِ تیز آهنی کابوسی بود که شبها با منگردِ خرمن میچرخید و روزها از روشنائی و خورشید میگریخت.
در آن سال، من هنوز تجربة خرمنکوبی نداشتم و نمیدانستم که گاوها از بعضی آدمها حسّاستر و عاقلتر بودند؛ حساب بچّهها را جدا نگه میداشتند و حتا اگر از آنها بدی میدیدند، کینه به دل نمیگرفتند. من به توصیة سالار گاوها را با ترکة بلندی میراندم وگاهی بیرحمانه به پشت و کپل آنها میکوبیدم. با این وجود آن موجودات نجیب و آرام، همه چیز را نادیده میگرفتند و انگار درد و سوزش ترکة تَر را از یاد میبردند. دلیل میآورم: در شبهایِ خرمنکوبی دو بار منگ و خوابآلود از روی نیمکت چوبی و بیحفاظِ خرمنکوب، با کلّه به زیر پرّهها افتادم و هر دو بار گاوهای عاقل و مهربان به خطر پیبردند، در جا ایستادند و من مانند توله سگی وحشتزده و هراسان، چهار دست و پا از لا به لای چرخها و پرّههای آهنی بیرون خزیدم و از ترس رَّب از سرم کوچ کرد.
«هی، هی، هی پسر، چرا گاوها رو نگه داشتی؟»
گاوهایِ با هوش خود به خود ایستاده بودند؛ من از زیر خرمنکوب
بیرون خزیده بودم، از ترس هنوز میلرزیدم و تا بر خودم مسلط میشدم، بافة گندمهائی را که از زیر پرّههای خرمنکوب به حاشیه رانده شده بودند، با چار شاخ سالار به مسیرِ مدوّرِ دورِ خرمن بر میگرداندم:
«گفتم، گفتم… آخه تو نیومدی، گفتم گندما …»
«… گفتم، گفتم، گفتم، مگه من رفته بودم به غریبی؟»
چارشاخ را با غیض از دستام بیرون کشید و گاوها را نهیب کرد:
«هی هی تنبلها، راه بیفتین، یالا، یالا، بچّه گیر آوردین»
برگشتم و تازه متوجة مردی شدم که دورتر از سالار ایستاده بود و سیگار میکشید. خرمنکوب بهپشت خرمن پیچید و من مجال نیافتم و هویّت مرد را تمیز و تشخیص ندادم؛ با اینهمه صدای پدرم را شناختم. لابد سر راه، به سراغ سالار آمده بود و با او چانه میزد.
«دبّه در نیار اوستا، ما با هم طی کردیم.»
«سالار، آخه شبانهروزی سی سیر؟ انصاف داشته باش، سزاواره از مواجب این بچّه بزنی و بریزی تویِ شکمبة ارباب؟»
«پسر تو مگه در شبانهروز چکار میکنه؟ بیل میزنه؟ ها؟ نشسته اون بالا دل ای دل، دلای دل میخونه. سی سیر از سرش زیاده. برو اوستا دستت به ضریح حضرت که رسید، ما رو هم دعا کن، التماس دعا.»
سالار کلّه حق داشت، من بیل و کلنگ نمیزدم، هیزم نمیکندم، پشته کشی، خوشه چینی و یا درو نمیکردم؛ کارم سنگین و دشوار نبود: نه، صبح تا شب روی نیمکت چوبی خرمنکوب مینشستم، خیال میبافتم، چرت میزدم و دور خرمن میچرخیدم و میچرخیدم. این چرخش مداوم بهجسمام آسیبی نمیرساند، بلکه جانام را میآزرد و اعصابام را آرام آرام میفرسود. زمان بلایِ جانام شده بود، گذر کند و ملالآور زمان زردابام را به هم میزد و گاهی نفسام بند میآمد. شبها از تنهائی و بی همزبانی حوصلهام سر میرفت، زمانانگار از حرکت باز میماند، خلقام تنگ میشد، نفسام بهسختی بالا میآمد؛ عاصی و کلافه میشدم و دلام میخواست از بند جگر فریاد میکشیدم؛ دلام میخواست پا به فرار میگذاشتم و توی دشت و صحرا میدویدم و میدویدم تا از پا میافتادم؛ بارها دعا کرده بودم بلکه معجزهای رخ میداد و فرشتهها از آسمان به روی زمین میآمدند، با اشارة انگشتِ خدا خرمن را میکوبیدند و مرا نجات میدادند:
«آهای لقمة حروم، برو کنار، خرمنکوب چرخ فلک نیست»
از نظر سالار کلّه، فرزند برومند ملاچروی، بازماندة انسان عصر حجر، تخم حرام نبود، بلکه لقمة حرام بود.
«سالار، آخه مگه از خرمنکوب کم میشه؟»
«بیا برو زبون درازی نکن تخم ترنگ، برو پیخ جمع کن»
اگر چه دشت درو شده بود و به قول سالار کلّه، ریشِ کشتزار را دو تیغه تراشیده بودند، ولی برگهای پوسیده و خشکیدة بوتههای گندم، توی خویدها مانده بود. مردم قلعة گالپاها به این برگهایِ پوسیده «پیخ» میگفتند؛ پیخ با کاه که از ساقههایِ گندم به وجود میآمد، تفاوت داشت. گالپاها، زن و مرد و بچّه، تا چند روز بعد از درو، به دشت میآمدند و پیخ جمع میکردند تا در زمستان به حَشَم و چارپاهاشان میدادند. حسنخین، ممد لب لتّه، ممدکور و بچّههای محلة ما، روزها گاهی به من سر میزدند؛ تا چشم سالار را دور میدیدند، از خرمنکوب بالا میپیچیدند، روی نیمکت مینشستند و به نوبت «برُدیسواری» میکردند. هر چند بازی و سرگرمی و سرخوشی آنها چندان دوام نمیآورد، سر و کلة سالار کلّه، آن سَرِ خَر، خیلی زود از دور پیدا میشد:
«آهای تخم نابسمالله، صد بار گفتم دور و بَر خرمنِ من نیا»
«برو بابا، نوبر آوردی، این خرمن مال تو نیست، مال آقاست؟»
«بالآخره یه روزی میزنم و مثل حرمله، قلم پات رو میشکنم»
وقتی کار به جاهای باریک میکشید، بازماندة انسان عصرحجر از روی نیمکت خرمنکوب پائین میپرید و با خیره سری رجز میخواند:
«صبرکن اونائی رو که شَل و پَل کردی از بیمارستان بیان بیرون، بعد منو بزن، قلمِ پایِ حرمله هنوز جوش نخورده.»
حرمله تنبل، بیچشم و رو، قمار باز، شتیل بگیر، لچر و سنگدل بود و از آنجا که مانند عربهایِ صحرایِ کربلایِ تعزیهها همیشه پابرهنه و یقه کنده توی قلعه ول میگشت گالپاها به او لقب «حرمله» داده بودند. حرمله به گردِ پایِ خین نمیرسید؛ خینِ ما همزمان گرگ و روباه بود.
«برو، برو تخم جن، برو تا نزدم ناکارت نکردم!»
«آی خدا ترسیدم، آی خدا به دادم برس، ای وای وای وای.»
تا آنجا که من بهیاد داشتم سالار کلّه قلمِ پایِ حرمله را نشکسته بود، او را ناکار و خانه نشین نکرده بود و چاخان میگفت. کلّه از آن قماش آدمهائی بود که مجذوب و مسحور چاخانهای خودش، رشادت و شجاعت نداشتة خویشتن خویش میشد، دچار خلسه و خلجان میشد، واقعیّت را از یاد میبرد و بر بام ابرها به سیر و سیاحت میرفت. سالار کلّه اگر دو تا آهو در دامنة تپّهها میدید، وقتی زیر سایة برج، کنار گالپاها مینشست، مدعی میشد که پانصد تا گوزن دیده بود. اگر کسی از میان جمع ویرش میگرفت، به سالار پیله میکرد و ریسمان به دست و پای او میانداخت، عقب مینشست و کوتاه میآمد:
«حالا پانصد تا نه، پنجاه تا آهو که بودن.»
«سالار، سالار، به گنجشک گفتن منار به کونت؛ گفت: یه چیزی بگو که بگنجه؛ مرد حسابی، آخه پنجاه تا گوزن توی بیابونِ ولایت ما…»
«کلمراد، حالا پنجاه تا نه، پنج تا آهو که بودن…»
حریف اگر ناخن خشک و سمج بود و چانه میزد، سالار به دو تا آهو رضایت میداد:
«خانه خراب، دست از سرم وردار، پنج تا نه؛ دو تا آهو که بود.»
«چاخان» اگرچه برادرِ دروغ بود، ولی با دروغ همطراز و همسنگ نبود. چاخان به تخیّل و خلاقیّت هنرمندانه نیاز داشت، ولی پشتِ دروغ، ریا، دوروئی، ترس و یا پلیدی پنهان شده بود. در قلعة گالپاها مانند همه جایِ دنیا، مردم کم و بیش دروغ میگفتند وچاخان میکردند، گیرم سالار کلّه با چاخان بیدار میشد، با چاخان میخوابید و سر آمد همه بود:
«سالار، هوا کم کم داره سرد میشه، شبها… »
«سرد، سرما؟ تو سرما رو ندیدی پسر. یه سال، فصل خرمنکوبی، سر ظهر، هوا ناگهان ابری شد، سرد شد، سرما، سرما، مگو و مپرس، عینهو چلّه بزرگه، بعد برف و بارون گرفت و بعد تگرگ… به خدا تگرگ از آسمون میبارید یکی این هوا، بله، به اندازة گردو، چشمت روز بد نبینه، گاوها دور خرمن یخ زدن، حیوونا جا به جا افتادن و مردن، یه ساعت بعد آفتاب شد، آفتابِ داغ، داغ مثل تنور، گاوها کنار خرمن گندیدن و بوگرفتن.»
من این حکایت را از زبان حسن خین شنیده بودم و بسختی باور میکردم. خین از بازگوئی این قصهها هیچ هدفی، قصد و غرضی نداشت، نه، او به «چاخان» معتاد شده بود و اگر روزی موردی نمییافت و چاخان نمیکرد، خمار میشد و خمیازه میکشید.
«خین، تو از کی شنیدی؟ سالار راست میگه؟»
«اون سال خدا غضب کرده بود، همة گاو و گوسفندای مردم توی دشت و بیابون از سرما مردن. زیر آفتاب گندیدن و خوراک گفتارها شدن، من با چشم خودم دیدم، گاوها توی خرمن مثل خیک باد کرده بودن.»
این اتفاق ناگوار و یا غضب خداوند، سالها پیش از تولد خین رخ داده بود، با اینهمه خین با چشم خودش، از نزدیک دیده بود.
«حسن برو، سالار الآن بر میگرده، اگه تو رو اینجا ببینه…»
«بذار ببینه؛ مگه ازش میترسم. اگه کلّه دست رو من بلند کنه، خرمن رو آتش میزنم. چیه؟ چشمات چارتا شد. باور نمیکنی؟ ها؟ کاری نداره، آخر شب یه فانوس پر نفت میارم و میندازم رو خرمن و خلاص!»
اگر چه خین، آن تنها بازماندة انسانِ عصر حجر چاخان میکرد و بیتردید چنین جنایتی را مرتکب نمیشد، ولی افکار شیطانی از مخیلهاش میگذشت و مرا به یاد آتش سوزی خرمن عطاءالله میانداخت. چند سال پیش، در فصل درو، خرمن برادرِ تختِ مشک، آن خرده مالک مفلس، آتش گرفته بود، دار و ندارش در برابر چشماناش در شعلههای آتش سوخته بود و گالپاها تا مدتها آن فاجعه را اینجا و آنجا نقل میکردند. عطا در روز آتشسوزی دیوانه شده بود، چندین بار پا برهنه، به میـان شعـلههایِ آتش دویده بود تا شاید بافههای گندم را نجات میداد، گیرم بیفایده.
«تومیدونی کی خرمن عطاءالله رو آتش زده بود؟»
«هیچ کس، خودش. مردکه خمار بوده، کنار اجاق چرتش برده، سیگارش از لا انگشتاش افتاده و باد برده تو خرمن. حسین، تو که نبودی ببینی، قیامت بود. عطا خل و دیوونه شده بود، مشت تو سرش میزد، دور خرمن میدوید، فریاد میکشید: ظالم، آهای خدایِ ظالم، زار میزد، ظالم! ظالم! چند نفر از راه رسیدن و اونو از پشت گرفتن، کفتربند کردن و گر نه میدوید تویِ شعلههایِ آتش و مثل گندمها جزغاله میشد. میدونی، اونو با زور بردن و آب رو سرش ریختن، فایده نداشت؛ آروم نمینشد. آخر شب برگشته بود، روی خاکسترِ خرمن افتاده بود و بیهوش شده بود.»
سالیکه خرمن گندم عطاءالله، برادرِهمسایة ما سوخته بود، حسن
خین هنوز بچّه بود و عقلاش قد نمیداد. خین لابد داستان آتشسوزی را از گالپاها شنیده بود و به آن شاخ و برگ داده بود. شاید اگر خین به جای خرده مالک بیچاره میبود، رو به آسمان نعره میزد: «آهای خدایِ ظالم، خدایِ ظالم!…» گیرم برادر همسایة ما که پس از آن فاجعه به خاک سیاه نشسته بود و در سبزوار حمّالِکاروانسرا شده بود، میان شعلههای آتشپر و بال میزده و فریاد میکشیده: «خدایا سوختم…! خدایا سوختم!… خدایا…» با اینهمه روایت حسن خین از آن ماجرا هیجانانگیرتر بود و توجهام را به شفقت و شقاوت خداوند جلب میکرد:
«میدونی، اگه این خرمن آتش بگیره، منم میسوزم»
«خر خدا، تو رو از خواب بیدار میکنم، نمیذارم بسوزی»
شبها، آخر شب، گاوها را از خرمنکوب باز میکردم و روی نرمة خرمن گندم میخوابیدم. آن کوه عظیم آرام آرام زیر دندان تیز خرمنکوب خرد میشد و آن سنگ قبری که شبها بر صندوقة سینهام فشار میآورد، سبکتر میشد و من به شوق سفر کربلا راحتتر نفس میکشیدم. مادرم حق داشت وقتی میگفت اگر پایِ کوه بنشینی و بخوری سرانجام روزی از روزها تمام میشود. هر چند منظور مادرم «از کیسه خوردن بود.»
«مدرسه چی؟ اگه بری کربلا یه سال از مدرسه عقب میافتی؟»
ممد لب لتّه که بهناچار ازخیر مدرسه گذشته بود، نگران مدرسام بود، گیرم خین که همیشه از مدرسه فراری بود، شانه بالا انداخت:
«عیبی نداره، یه سال چیزی نیست، در عوض کربلائی میشه»
بازماندة انسان عصرحجر، تا روز آخر خرمنکوبی توی دشت برهنه میچرخید، لانة مورچهها را با بیلچه خراب میکرد؛ گندم انبارک ذخیرة آن موجودات سختکوش را میدزدید، به حسین یورغه میفروخت، چند سیر خرما میخرید و هر ازگاهی، دور از چشم سالار کلّه به من سر میزد. روز آخر خین با مسّن یتیم تا لبِ خندق به پیشوازم آمد و خبر آورد که تذکرة خالهاش درست شده بود و زوّار روز جمعه راه میافتاد.
«خالهم صیغه شد تا محرم براتالله بشه، بابام صیغه رو خوند.»
«زنها چه جوری با صیغه محرم میشن. تو دیدی؟»
«سادهست، میگن اَنکَحتُ، قَبِلتو و فوراً محرم میش، به خدا اگه بخوام دروغ بگم، بابام جلو چشم من چند تا زن و مرد رو محرم کرد»
روز موعود، ملا چروی بیرقی به دوش میکشید و روی قبرستان قلعه چاووشی میخواند. گالپاها، زن و مرد و بچّه از خانهها به بدرقه بیرون آمده بودند و همهمه و هلهله میکردند. کربلائی عبدالرسول دلاک، سیگار گوشة لب، به رتق و فتق امور میپرداخت و امر و نهی میکرد و من در آن گوشه، روی بار و بنة راهرو اتوبوس چندک زده بودم و از پشت شیشههای چرک به مردمی شیفته خیره شده بودم که تا پایِ اتوبوس آمده بودند و همه دست تکان میدادند و التماسِ دعا داشتند. مسّن یتیم، ممد لب لتّه، حسن خین و ممدعظیم روی بلندی ایستاده بودند، با اشاره به من پچپچه میکردند و لبخند میزدند. شگفتا که برادرها و همسرهایِ آنها در میان جمعیّت نبودند؛ گویا از مادرم رنجیده بودند. من بعد از سفرکربلا فهمیدم که آنها با مادرم به این دلیل قهر کرده بودند که تنورش را به زنِ همسایه سپرده بود و کلید خانهاش را به آفاق داده بود. در این میانه، عمو یاور انگار قهر و آشتی، کینه و دشمنی، بخل و حقد و حسد را نمیشناخت؛ عمویاور همیشه باخوشقلبی و حسن نیّت بههمه لبخند میزد و دست زیرِ بال همه میگرفت؛ غرض عمو یاور که با خویشان، دوستان، آشنایان و با همة مردم در صلح و صفا به سر میبرد، صبح زود به خانة برادرش آمده بود، بچّههای ریز و درشت برادرش را به وداع بوسیده بود و به سرکار رفته بود.
«زیارت قبول زن برار، زیارت قبول، التماس دعا…»
کتمان نمیکنم، من در آن ایام مانند کربلائی عبدالرسول، به عمو یاور توجهی نداشتم و از این که میلنگید، معتاد بود، ناس میانداخت و خانهاش در قلعة سیّدها، تویِ خرابهها بود، از اینکه گالپاها ادایِ راه رفتن و کونِ کج او را در میآوردند و مسخرهاش میکردند، خجالت میکشیدم و از آن انسان یگانه و مهربان دوری میکردم. تا آنجا که به یاد دارم، هرگز به خانة عمو یاور نرفته بودم و به قلعة سیّدها نمیرفتم. عمو انگار از هیچ کسی متوقع نبود و هرگز از برادر و برادر زادههایش شکوه و گله نمیکرد. من تا پیش از مهاجرت، عید نوروز، صبح زود، خدمت دائیام میرسیدم و یک عدد اسکناس دو تومنی عیدی میگرفتم و عرش اعلا را سیر میکردم. کربلائی عبدالرسول دلاک سایة دائی سلیمان ما را با تیر میزد و با او رفت و آمد نمیکرد؛ دائی آن روز به بدرقة خواهر و شوهرِخواهرش نیامده بود و مادرم بیهوده به هر سو گردن میکشید. من تا روز آخر نفهمیدم چرا پدرم از برادرِ همسرش دلِ خوشی نداشت و چرا در هر فرصتی که پیش میآمد، به او زخم زبان میزد: «لب لتة بیعرضه!». دائی، عمو، همسایه، زن، فرزند، دوست و آشنا، نه، نه، هیچ کسی از گزند زبان کربلائی عبدالرسول در امان نبود. آن مرد حسّاس، عصبی، بیحوصله و زود خشم خیلی زود از کوره به در میرفت و ناسزا و ناروا بارِ مردم میکرد. باری، روز موعود، ملاچروی صدا تویِ سرش انداخته بود، چاووشی میخواند و معینالبکایِ قلعه به او جواب میداد.
«… چه چشمهایست که خون جایِ اشک میجوشد
هنوز اشک ز چشمانِ مشک میجوشد.»
مراسم بدرقه خیلی طولانی شده بود، کربلائی کمکم کف میکرد؛ حرص و جوش میخورد؛ دور خودش میچرخید و من اگر چه صدایِ او را نمیشنیدم، ولی میدانستم که پدرم زیر لب به چاووشها ناسزا میگفت:
«خفه شو دیگه قرمساق، بهانه گیر آوردی…»
معینالبکا که روزهایِ تعزیه در نقش مسلم و ابوافضل و حُر دلاور
ظاهر میشد، صدایِ گرم و خوشی داشت و آوازش به دل مینشست:
«… سری به نیزه، به خواهر نظارهای دارد
«به طفل مانده به صحرا، اشارهای دارد…»
پدرم از ملاچروی و معینالبکا فاصله گرفت، با نگین انگشتریاش به شیشة اتوبوس کوبید و به من اشاره کرد: «بیا»
ازجا جستم، چهاردست و پا، از روی بار و بنة وسط راهرو اتوبوس دویدم و جلدی پائین پریدم: پدرم اسکناسی کف دستام گذاشت وگفت:
«بپّر یه پاکت سیگار اشنو اتوئی از دکون میرزا بگیر، بدو، بدو…!»
سیگار خریدم و دوان دوان بر گشتم، ملا خروش به پا کرده بود:
«چه محشریست که هر دل ز سینه آوارهست
هنوز، مادر اصغر کنار گهوارهست…»
پاکت سیگار را از دستام قاپید و زیر لب، جویده جویده گفت:
«خیر، مردکة سرگردنه گیر از کدوی ما نمیکشه بیرون»
اتوبوس راه افتاده بود و آهسته جلو میرفت؛ ملا چروی چاووشی میخواند و مردم به هایهایِ بلند میگریستند و همراه اتوبوس میرفتند.
«التماس دعا، التماس دعا، محتاجم به دعا»
سفر کربلا، عصر یک روز پائیزی از قلعة گالپاها آغاز شد و نزدیک به یکسال به درازا کشید تا کربلائی عبدالرسول دلاک و زن و فرزنداناش با هزار زحمت و ذلّت، دستِ خالی، دست از پا درازتر، دوباره به ولایت، به ساحل نجات برگشتند. شاید اگر کسی در آن روزگار از کربلائی میپرسید چرا گوسفندهایش را یک جا فروخته بود و چرا بچّهها را همراه خودش به کربلا میبرد، شانـه بالا میانداخت، سیـگاری میگیراند، سرلک مینشست
و به شوخی و جدی جواب میداد:
«امام ما رو طلب کرده، میریم استخوون سبک کنیم»
همة میدانستند که پدرم مؤمن و مقدس نبود؛ ایمانی ساروجی نداشت و هوائی شده بود. دائی سلیمان که مردی محتاط و دوراندیش بود، دورادور به رفتار شوهر خواهرش سرتکان میداد؛ ماجراجوئی، بیتابی و در یک کلام شیوة زندگی و طرز فکر پدرم را نمیپسندید و د رخفا به او ایراد میگرفت. اگر اشتباه نکنم، به باور دائی، کربلائی عبدالرسول دلاک که یک بار با ارباب قاچاقی به کربلا رفته بود، به بهانة زیارت، از یکنواختی و ملال قلعة گالپاها فرار میکرد. دائی هیچ سنخیّتی با آن مردرند بیباک نداشت؛ اگر از قلیان تنباکو بگذرم، دائی ما معتاد نبود، سیگار نمیکشید، مشروب نمیخورد، نماز و روزهاش هرگز ترک نمیشد، پاکیزه روزگار و درستکار بود و به تعبیر پدرم، از روی کتاب و صراطالمستقیم، زندگیمیکرد؛ دائی هرگز با آن مردمی که پدرم سر و کار داشت، دمخور نمیشد و هرگز از آن دایرهای که عرف، عادت و مذهب تعیین کرده بود، پا بیرون نمیگذاشت. با اینهمه، دائی تاریک اندیش و متعصّب نبود، به افسانة آخرت، روز محشر، پل صراط، حوریهای بهشتی و مارهای غاشیة جهنم باور نداشت. دائی ما از مذهب شیوه و طریقة زندگیِ سالم را مراد میکرد. اگر از او میپرسیدی چرا روزه میگرفت و چرا در شبانه روز پنج بار نماز میخواند و چرا صدقه، حق امام و فطرّیه میداد، میگفت:
«احتیاط شرطه، اگه خدا، آخرت و باز و خواستی در کار بود، من فریضه و واجبات رو به جا آوردم و جلو پروردگار شرمسار نیستم، اگه نبود، راست و درست زندگی کردم و چیزی از دست ندادم.»
دائی سلیمان ما مانند اکثر مردم آن ولایت به زیارت عتبات رفت و سالها بعد که من به اجبار جلای وطن کردم، دورادور شنیدم که حج گزارده بود و علاوه بر کربلائی، حاجی هم شده بود. من سالهای آخر عمر دائیام را ندیدم و از شما چه پنهان حسرت دیدارش به دلام ماند:
«حسین برگشتی؟ از سبزوار تلفن میکنی؟»
«نه دائی جان، از پاریس… از راه دور… از این سر دنیا!»
«کی بر میگردی، ما که دق کردیم.»
تا سالها هراز گاهی از اینگوشة دنیا تلفنی با دائی حرف میزدم، پیرمرد تا روز آخر چشم به راه بود و هر بار میپرسید از کجا زنگ میزنی؟ روز آخر زن دائی گوشی را برداشت، حال دائی را پرسیدم، گفت:
«دائی برفت حسین جان…»
«برفت به پارک رضوان؟ کی بر میگرده؟»
«نه حسین جان، برفت، برفت، بیباقی برفت»
پس از سالها بغضام در خلوت و سکوت آپارتمان ترکید.
«مگری، مگری حسینجان، مگری…»
بماند، هنوز تا به تبعید برسم، سالها فرصت دارم. برگردم.
دائی ما محتاط و ملاحظه کار بود و به تعبیر حافظِ شیراز همیشه «چو پرگار بر کنار میرفت». گیرم پدرم برخلاف او، همة عمر میان معرکه بود و اگر پا میداد و ضرورت میداشت، با هر قماش آدمی سر و کلّه میزد و از ناچاری با سگ تویِ یک جوال میرفت. پدرم چند سال پیش مدتی در پائین شهر سبزوار تختکشی کرده بود و کبوتربازها، قاچاق فروشها، دزدها، باجخورها، نجیبخانهها، قمارخانهها، شتیل بگیرها، چاقوکشها، شیره کشخانهها و سَر چاق کُنهایِ ته سبریز را به نام و نشان میشناخت و در آن ناحیه، نام کلب عبدالرسول نیز به گوش آن جماعت خورده بود.
«ها؟ رفته بودی پیش آشناهایِ قدیمیت؟»
پیش از حرکت، پدرم سری به شیرهکشخانة پامنار زده بود و در
آنجا زنی به نام سَروَر تاوانِ او شده بود:
«چکارش کنم، زنکه تا چشماش به من افتاد، مثل کنه چسبید و
گفت کلب عبدالرسول صبر کن، منم با زوّار میام.»
«سرور علم عیب که نداره، بگو قبلاً خبرش کرده بودی.»
«حالا مگه چی شده، رویِ دوش تو که سوار نمیشه.»
کربلائی عبدالرسول مدتها پیش جوانی را پشت سر گذاشته بود، آردها را بیخته و الکاش را آویخته بود؛ با اینهمه، هنوز بیوه زنها از او دل نکنده، نا امید نشده، در اطراف آن مرد ظریف، بذله گو، طنّاز و خوش مشرب و خوشسخن میپلکیدند و انگار به بوی او خوش بودند و حضورش آنها را کفایت میکرد. مادرم که از جمال و کمال بهرة کافی برده بود و به محاسن خودش آگاه بود؛ مادرم که طی سالها زندگی مشترک کربلائی عبدالرسول دلاک را آزموده بود، به عشق و وفاداری او شک نداشت؛ نگران بیوه زنها و شیفتگان شوهرش نبود و به آنها اهمیّتی نمیداد. مادرم به یقین میدانست که کربلائی عبدالرسول ازشیطنتهای نوجوانی فرسنگها فاصله گرفته بود، افتاده، معتمد و معقول شده بود و مانند همکارش، بند تنباناش شل نبود؛ مادرم مطمئن بود که در همة آن سالها هرگز خلافی اخلاقی از شوهرش سر نزده بود؛ به عشق و اعتماد او خیانت نکرده بود و خیانت نمیکرد؛ با اینوجود از همراهی و همسفری با سرور، سر چاق کن شیره کشخانة پامنار دلچرک بود:
«آخه، آخه سرور پامناری… ببین، مردم هزار جور حرف پشت سر این زنکه می زنن. صورت خوشی نداره که با ما…!»
«گفتم که تاوان شد، تاوان شد، چارهای نداشتم»
سرور در میانهسالی پیر و پلاسیده شده بود و شیرة تریاک او را از ریخت انداخته بود. مادرم سرور ته سبریز را به نام و نشان میشناخت و از سرگذشت زنی سر به هوا که در جوانی معتاد شده بود و سر چاق کن از آب در آمده بود، خبر داشت و هر بار با اکراه از او یاد میکرد. کربلائی که انگار از همراهی سرور دلِ خوشی نداشت، جرّقه شد:
«تو، تو انگار به این رنیکة کس خشک حسودی میکنی؟»
هربار که صدای کربلائی عبدالرسول چند پرده بالا میرفت، مادرم از ترس آبرو کوتاه میآمد و دست پائین را میگرفت:
« یواشتر، کولیبازی در نیار، یواشتر مردم میشنفن.»
منظور مادرم از مردم، داماد عمه رخسار بود که به گاراج آمده بود و آرام آرام به ما نزدیک میشد و لبخند میزد:
«عمو، من این بچّه رو با دوچرخه می برم چرخی توی شهر بزنه»
من از میان همة کسانی که به بدرقة زوار کربلا آمده بودند، چهرة داماد عمّه رخسار را به یاد دارم و پس از سالها هنوز از یاد نبردهام، داماد عمّه سلاخ کشتارگاه بود، گیرم نگاه مهرآمیز، لبخند، آرامش و خاموشی برّهوارش هیچ سنخیّتی با شغل و چکمههای خونی او نداشت. عمّه رخسار دو تا دختر به نام گوهر و اختر پس انداخته بود که در زشتی شهرة شهر و زبانزد بودند. عمّه جان دخترها را به دو برادر سلاخ شوهر داده بود و از این معامله انگار خرسند بود. برادران سلاخ اگر چه در زشتی از دخترهای عمّه حتا پیشیگرفته بودند و چکمههای سیاه لاستیکی و پیراهن و شلوار آنها اغلب خون آلود وکثیف بود، ولی هر روز صبح یک فقره کلّه پاچه، شکمبه دل و جگر و قلوه از کشتارگاه به خانه میآوردند. آشناها شوهر گوهر را که در روز عید قربان به دنیا آمده بود، «حاجی» صدا میزدند و به شوهر اختر میگفتند: برادر حاجی، یا داماد کوچکة عمه رخسار. حاجی کچل، کوتوله، سر زنده، آب زیرکاه و چاچولباز بود. حاجی هر بار کربلائی عبدالرسول و یا فرزندان او را میدید، چاپلوسی، خود شیرینی و خود عزیزی میکرد. برادر حاجی، شوهر اختر، از جنم دیگری بود؛ برخلاف برادرش، زبانباز، متملق و مجیزگو نبود، شوهر اختر بلند قد، محجوب، مأخوذ به حیا، نجیب، مهربان و فامیل دوست بود. اگر کاری از او ساخته بود بی سر و صدا و با صمیمیّت انجام میداد و به همین خاطر مهر و محبّتاش به دل میچسبید. برادر حاجی در تمام مدتی که مرا با دو چرخهاش توی شهر سبزوار میچرخاند، خاموش بود و تا آخرحتا یک کلمه با من حرف نزد. با اینهمه من مهربانی او را مانند نسیم خنک دم غروب احساس میکردم و از گردش در کوچه و خیابانهای شهر لذّت میبردم. تا آن روز پدرم حتا به این فکر نیفتاده بود و مرا به تماشای شهر نبرده بود. سلاخ کشتارگاه انگار تنها کسی بود که دنیایِ مرموز کودکی و بچّهها را میشناخت و آنها را دوست داشت. گیرم برادرحاجی، آن مرد مهربان و خوشقلب طعمة گرکها شد و سخن برتولت برشت درست از آب در آمد: «اگر مواظب نباشید، از شما قاتل میسازند…» سالها بعد، در انقلاب، آخوندهای مزوّر، از آن مرد ساده دل و خوشباور، جلاد ساختند و سرنوشت غمانگیزی پیدا کرد. بماند، جلو نیفتم:
«… چه کربلاست که آدم به هوش میآید!»
باربر گاراج چاووشی میخواند، برادر حاجی دستة دو چرخهاش را با یک دست گرفته بود؛ نزدیک شیشة اتوبوس لکنته ایستاده بود و لبخند میزد و دست تکان میداد. اگر اشتباه نکنم، او تنها کسی بود که به بدرقة زوّار کربلا آمده بود و یا اینکه در میان همة آدمها من فقط او را میدیدم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) مرثیه، از علی انسانی