فصلی از جلد اوّل «گدار»
چند صباحي در قصر فيروزه ترك دنيا و مافيها گفته بودم و پاي گنبد و بارگاه امام هشتم مجاور شده بودم. هربار كه با قرآن زركوب از دم سلول آن ها رد ميشدم، پسرشاطر ليچاري ميپراند: «بارلها كه گربه عابد شد!»
به گمانم صابر و جمال روي همة زندانيها اسم گذاشته بودند. معراج زمخشري دست به هركاري ميزد، لقب تازهاي پيدا ميكرد: خَركُش، غول، سردار سرخ پوست و نبيرة مغول و «سرباز امام زمان!» چرا سرباز امام زمان؟ چون خوابنما شده بودم و توبه كرده بودم و نماز و روزهام هرگز قضا نمي شد. عصرهاي جمعه سرسفرة حضرت عباس دو زانو مينشستم ودعا مي خواندم و شب ها روي سجّادة نماز، در تنهائي گريه ميكردم. صداقتش همه چيز توي مخم قاطي شده بود. چند روزي به خدا و پيغمبر پشت كرده بودم و پا جاي پاي آن ها ميگذاشتم. كوركورانه، از سر كنجكاوي! ميخواستم مثلاً سر از كار دنيا دربياورم و به راز خلقت پي ببرم. گيج ميشدم. دنياي آن ها را نمي فهميدم. پيش زادة شاطر مي نشست و از حركت مادّه، خلقت و تكامل مي گفت و قدم به قدم جلو ميرفت و كمكم كار به جائي ميرسيد كه جائي براي خالق نميماند. ميرنجيدم. دلم ميگرفت ولي به روي مباركم نميآوردم. اگر خدا را از من مي گرفتند نميدانستم چه خاكي به سرم بريزم. هراس برم مي داشت.
امورات جمال ميرزا و صابر بدون خدا هم ميگذشت، ولي من؟
– عمو جمال، اين جريان حركت ماّده و تكامل با عقل جور درمياد، ولي صداقتش قلبم گواهي نمي ده. دنيا بي صاحب و بيحساب و كتاب نيست.
– گفتم كه كار قلب چيز ديگهس، معراج.
– با اين حساب خدا جاش كجاست؟
– توي كلة پوك تو!
– از اين حرفها بوي كفر مياد.
دست روي پيشانيام گذاشت، عرق كرده بودم. انگار تب داشتم. دست و پايش را گم كرد.
– معراج؟ داداش همة اين مزخرفات رو فراموش كن، آره، نظرّيه ست، آيه منزل كه نيست، فهميدي؟ تو حق داري معراج، آره به قلبت رجوع كن.
نقرهفام گفته بود: « تا آخر عمر مريد باقي مي موني!» مريد؟ چرا مريد؟ من كه مريد هر بي سر و پائي نمي شدم. مريد و مخلص آلعبا بودم. من هرچه بودم، كور باطن نبودم. قلبم مثل آينه پاك و روشن بود. هنوز ايمانم بالكل زايل نشده بود. به خودم گفتم: «معراج ماهي را هر وقت از آب بگيري تازه است. معراج برگرد، از هر جاي ضرر برگردي منفعت است!» صداقتش آنها زير پايم را خالي كرده بودند. در هوا معلّق مانده بودم و دستم به جائي بند نبود. همة شب ها خواب هاي آشفته و پلشت ميديدم. حيران و سرگردان شده بودم و نميدانستم به چه كسي پناه ببرم. داروين به دادم نميرسيد. صغرا كبراي پيش زادة شاطر دردي از من دوا نميكرد. يكهو ديدم در بيابان برهوت، تك وتنها، بييار و ياور مانده ام. از تنهائي وحشت داشتم. يك شب، تنها، توی سلّول سربازها غش كردم. وقتي به خودم آمدم ديدم که دماغم شكسته و همه جا خوني است. خون به ديوار شتك زده بود و بندبندم درد ميكرد. افتادم و از خستگي خوابم برد. خواب ديدم روي پشتبام كاروانسراي سفيدابي، توي پشّه بند دراز كشيدهام و به آسمان نگاه ميكنم. باد پشّه بند را مثل برگ كاغذي با خودش برد. آسمان تيره و تار شد و هياهوي غريبي برخاست. ابرها كلاف در كلاف مي شدند و کم کم از سر راه آفتاب كنار مي رفتند. افق ناگهان روشن شد. انگار خورشيد نيمهشب داشت طلوع ميكرد. چشمهايم را ماليدم. خير، خير خورشيد نبود. سيّدي سوار بر ذوالجناح سفيد در هوا پرواز ميكرد و نور از سرش تُتُق ميكشيد. خداي من، به عمرم منظرهاي به آن قشنگي نديده بودم. ذوالجناح مثل برف اول زمستان سفيد بود. يال و بال و دمش سفيد بود و چشم هايش درشت، انگار با چشم هايش به معراج ميخنديد. حضرت امام با هالة نور دور سرش، با آن حالت نوراني روحاني …آي خدا، قلبم داشت توي سينهام ميتركيد. معراج خَركُش كه خاك پاي امام نبود، قابل نبود، بخت ديدار امام نصيبش شده بود. ذوالجناح آمد و آمد و درست بالاي سرم ايستاد. پيش پاي حضرت امام زانو زدم، به خاك افتادم. فرشتهها بالاي سرم بال بال ميزدند. صداي بال زدن فرشته ها از صداي هر ساز و كمانچهاي دلنشين تر بود: « برخيز فرزند!» سرم را با ترس و لرز بلند كردم. امام رفته بود. آسمان پر ستاره بود و قلبم. خدايا قلبم. باتاپ تاپ صداي قلبم از خواب پريدم. دست به دماغم بردم، خوني بود. انگار توي خواب خون گريه كرده بودم. سراسيمه به دستشوئي دويدم. آخرشب بود. چفت در را انداختم. لخت شدم. خودم را با شيلنگ آب شستم. توبه كردم. دوباره ايمان آوردم. شبانه نذر كردم اگر شفا پيدا كنم، روزي كه از زندان آزاد شدم پاي پياده به پابوس امام هشتم بروم. دلم را براي پيش زادة شاطر سفره كردم. چوب كبريتي را مي جويد و با دقّت گوش ميداد.
– جمال مبادا لب تر كني. اگه به گوش اين اراذل برسه كه معراج
خَركُش خوابنما شده مثل خردجّال دنبالم راه ميافتن. ملتفتی؟ مي دونم توي دلت مي گي: «تا حالا ياسين به گوش خر خوندم!» چه كنم عموجمال؟ من همة عمر دنبال دلم رفتم. مخم صنّار نميارزه.
پيش زادة شاطر خيلي جدي پرسيد:
– حضرت امام با چه زبوني با تو حرف زد؟ عربي يا فارسي؟
– باور نميكني؟ گفت: « برخيز فرزند!» جمال به قرآن قسم به به زبان شيرين فارسي گفت: برخيز!
– معراج، كاش از حضرت امام تقاضا كرده بودي يه جو عقل بهات عنايت كنه.
– اگه عقل داشتم ازش شفا ميخواستم. شرمندهش بودم جمال، زبونم به ته حلقم چسبيده بود، ميفهمي؟ لال شده بودم.
– معراج مگه تو چكار كردي كه شرمندة حضرت امام باشي؟
– گناه كردم جمال، گناه كبيره!
– آدم بي گناه توي اين دنيا پيدا نمي شه.
به گمان جمال ميرزا هيچ چيزي و هيچ كسي انگار مقّدس نبود. نمي توانست مقّدس باشد. اصلاً آن ها گز و متر جداگانهاي داشتند. شاطر مي گفت: « اگر جمال ميرزا نماز ميخواند پشت سرش اقامه ميبست!» رفتار و كردار آن ها هيچ عيب و نقصي نداشت، فقط به انبياء و اولياء حرمت نميگذاشتند و با دين و مذهب كج افتاده بودند. گيرم جمال ميرزا با من مدارا ميكرد و دماغم را نمي سوزاندند ولي صابر نقرهفام از بيخ منكر همه چيز بود. صابر مي گفت كه مذهب باعث بدبختي و فلاكت مردم ماست و مدام ليچار بارم مي كرد: «بارلها كه گربه عابد شد!» راهم را كج كردم تا چشمم به چشم پسر شاطر نيفتد. دلچرك شده بودم و گويا جمال پي به حال و روزم برده بود و هر از گاهي سري به سلّول ميزد و مي گفت امور باطني آدمها نبايد به دوستي و رفقاتشان لطمه بزند. پيش زادة شاطر حق داشت. سال هاي سال زندگي ما، روزگار ما با هم گذشته بود. سر نوشت ما به هم گره خورده بود. با هم بزرگ شده بوديم و من نميتوانستم يك شبه گذشته ها را فراموش كنم. مهر آنها از دلم بيرون نميرفت و در كنار آن ها دين و ايمانم سست ميشد و هراس برم ميداشت. درمانده بودم. من كه حريف پسرشاطر نميشدم. دليل و برهان مي آورد و درستي حرفش را ثابت مي كرد. به هرحال جمال ميرزا دست كم به حرفهايم گوش ميداد.
– جمال باور ميكني؟ من كلام خدا رو آتش زدم.
از گوشة چشم نگاهش كردم. انگار نه انگار!
– گوش ميكني جمال؟ عقلمو از دست دادم و قرآن مجيد رو سوزوندم. اين، اين گناه كبيره نيست؟ نبايد توبه ميكردم؟
سيگاري برايم گيراند و گفت:
– اگه با توبه كردن آروم مي شي، توبه كن.
لابد ميدانست توبه كرده بودم و عذابم كمتر نشده بود. گره كار من جاي ديگر بود. بي خودي حاشيه ميرفتم.
– جمال، خدا به سر شاهده من از روز اوّل به اين خاندان ارادت داشتم و دارم. هيچ وقت از هيچ خدمتي دريغ نكردم. تكيه داري، عزاداري، سينهزني، قمهزني. حتي اگه پا مي داد جونمو فدا ميكردم. خاك عالم توي سرم، ميبيني؟ به سرم زد. خُل شدم و رفتم قرآن و مفاتيحالجنان و جوهري رو از لب طاقچه ور داشتم و بردم وسط حياط، كنار گودال نفت ريختم و آتش زدم. هاجر پشت پنجره مشت به سينهش ميكوفت، خواهرهام هاي هاي گريه ميكردن و من احمق عربده ميكشيدم: «حلقة گمشده داروين!» گفتم: « هاجر، پير گبر، خدايي در اين دنيا وجود نداره، اگه خدايي تو آسمون بود، اين همه بي رحم و بيانصاف نبود و آدمي به ريخت و قيافة من خلق نميكرد.» ميبيني؟ هاجر كارد سلاخي رو ورداشت و نفيركشان اومد سراغم: « حرمله، برو كنار تا شهيدت نكردم!» خاك عالم توي سرم. ميبيني عموجمال؟ رفتم و تا خرخره عرق خوردم و آخر شب، توي عالم مستي به در مسجد محلّه، به در خانة خدا شاشيدم. تو، حالا مي پرسي مگه چكار كردم؟ من، معراج، همة عمر غلام اين درگاه بودم ولي، ولي بعد از اين كه فلك دست رد به سينهم گذاشت، يهو عاصي شدم و زدم زير همهچي. حالا مي فهمي چرا توبه كردم؟ در اين همه سال، زور زدم بفهمم، گفتم لابد دنيا معناي ديگهيي داره، كدوم معنا؟ عقلم قد نميداد. دنيا رو ول كردم و به آخرت چسبيدم. من ديگه با اين دنيا كاري ندارم، سلام والسّلام!
– معراج، تو بچّه مسلموني، لابد مي دوني تا آب كُر نباشه آدم پاک و طاهر نمي شه.
از لحن صدايش چيزي دستگيرم نشد. سربه سرم ميگذاشت؟
– تو اين خراب شده از كجا آب كُر گير بيارم؟
– كجا و چه جوري غسل كردي؟ آخه توي مستراح با شيلنگ آب كه نمي شه غسل كرد. پاك نيست.
– قلب آدم بايد پاك باشه.
– کاملاً درسته، حق داری ولي در توضيحالمسائل آيات عظام آمده كه تا آب كُر نباشه …
– جمال ريسمون به دست و پام ننداز، منظورت چيه؟
خير، پيش زادة شاطر جدّی حرف می زد:
– مي گم حالا كه دوباره اسلام آوردي، مي خواي از كي تقليد كني؟ شكر خدا تا دلت بخواد ما تو اين مملکت مجتهد و آيتالله داريم.
– من از اوّل مقلّد خميني بودم، از آيتالله خميني تقليد ميكنم
كه خايههاش به اندازه ي هندوانة بيجاره. مرد بود و روي حرفش ايستاد. يك تنه جلو اين جاكشا ايستاد.
– بگو ببينم مرجع تقليد جنابعالي غير از خايه ديگه چي داره؟
من كه آيتالله خميني را نميشناختم. جمال ميگفت علما تا او را از مخمصه نجات بدهند كتابي برايش راست و ريست ميكنند و طرف ميشود« آيتالله!» ميگفت خميني مخالف اصلاحات ارضي شاه بوده، مخالف آزادي زنان و حق رأي آن ها بوده و به همين خاطر شاه به نهضت پانزدة خرداد مي گفته: « ارتجاع سياه!»
– مگه نمي خواي از آيتالله خميني تقليد كني؟ ها؟ خب بايد بفهمي حرف حسابش چيه.
– من همين قدر مي دونم كه لولهنگ طرف آب ورمي داره، وگرنه با شاه مملكت شاخ تو شاخ نميشد. ازش خوشم مياد. من اهل بيعتم جمال، قلبم گواهي مي ده كه به اين بزرگوار بيعت كنم. تو چرا امشب به من پيله كردي؟ ها؟ چه خوابي برام ديدي؟
ماه محرّم بود. همة سربازها را مرخّص كرده بودند. من مانده بودم و همان گنبد و بارگاه امام هشتم و گليم كهنة كف سلول.
– صداقتش يه بطر كنياك گير آوردم. گفتم شايد بخواي با ما لبي تركني. بياد گذشته ها، ها؟
– ماه محرم و عرق؟ شوخي ميكني؟
– تقصير من نيست معراج، تراب دژبان … چيه، رنگت پريد؟ كفر گفتم؟ ديگه با ما هم پياله نمي شي؟
گوشم را گرفت و مثل قدم و نديم ها به شوخي پيچاند.
– توبة گرگ مرگه عمومعراج. بيا، بيا بريم دمي به خمره بزنيم. امشب هوا مهتابه، زير نور ماه كنياك سه ستاره مي چسبه.
شيطان به جلدم رفت و زانوهايم سست شدند.
– بيا بريم. در دين مبين اسلام در توبه هميشه بازه. فردا دو
باره غسل مي كني و انگار نه انگار.
آخر شب همراه جمال ميرزا به «ديوونهخانه» رفتم. سلّولها مثل آدمها هر كدام اسمي داشتند. خانقاه، از ما بهترون .ديوونهخونه و ديرخرابات! سرباز امام زمان در دير خرابات تنها مانده بود، بله، هم نشيني و عرق خوري با آن ها وسوسهام كرد. نقره فام شمعي روشن كرده بود، سفره را چيده بود و بطري كنياك را كنار كاسة ماست و خيار گذاشته بود و كنار سفره چهار زانو نشسته بود و پوست خياري را دندان ميزد. تا چشمش به من افتاد خنديد:
– به به، سرباز امام زمان، راستي از ولي عصر تازه چه خبر؟
از راه نرسيده نيشم زد. دم در سرلك نشستم:
– به دين و ايمان من كاري نداشته باش عمو صابر.
– نكبت، مگه من شيطونم كه ايمانتو بدزدم؟ آقا رو سياحت ميكني آميرزا؟ طرف وقتي ديوونه شده كه همة آفتابه هاي مسجد شاه رو زنجير كردهن.
جمال ميرزا بطري كنياك را برداشت و آن را جلو نور مهتاب گرفت و به من چشمك زد. دير شده بود.
– ببين داداش، عيسي به دين خود موسي به دين خود. من، من بچّه مسلمونم، اسلام توي خون منه، آرزو ميكنم مسلمون از اين دنيا برم. تمام.
– آدم مسلمون ماه محرّم عرق نميخوره عمو معراج.
– من واسة عرق خوري نيومدم.
اگر نقرهفام بد عنقي نمي كرد و زخم زبان نميزد شايد مثل قديم يك زانو مينشستم و پا به پاي آن ها ميخوردم وآخر شب دهانم را آب ميكشيدم و نمازم را ميخواندم و كارمان به بگومگو نميكشيد. صابر استكان عرقش را كه به سلامتي بالا برده بود زمين گذاشت. به آن لب نزد. جمال تك سرفه اي كرد و دو باره چشمك زد. اهميّت ندادم.
– عموصابر، تو تا حالا چندبار منو جواب كردي ولي من به احترام دوستي و برادري دندون رو جيگر گذاشتم. خريّت كردم. گروه خوني ما ديگه با هم نميخوونه. مي دونم، سخته ولي اگه امشب حرف نزنم خناق ميگيرم. درد همين جاست داداش، تو هيچ وقت منو آدم حساب نكردي. هيچ وقت به من اعتماد نداشتي و با طناب من به چاه نرفتي. اگه دروغ مي گم بزن توي دهنم. خب عمو صابر، تو، انصافاً به خاطر يه بطر ودكا رفتي سراغ آمريكائيها؟
– دوباره مي خواي از رشادتت دم بزني؟
– رشادت؟ نه جانم، به من، به داداشت دروغ گفتي. منو تير كردي. زير پام نشستي و گفتي خيال داري نصف شب دمي به خمره بزني. ترك پست كردم و اومدم سر قرار و تا دم آخر باهات موندم. رفيقمون فلنگو بست ولي من تا آخر موندم و كسر نياوردم. طپانچة يارو آمريكائيه پر زد و رفت هوا. شما دو تا قسر در رفتين ولي معراج خَركُش چند ماه توي انفرادي آب خنك خورد. شلاّق خوردم ولي لب تر نكردم. ميبيني عمو صابر؟ شما رو لو ندادم. من كه سر علف نخوردم. يك سال درجهم عقب افتاد. بازم گردن نگرفتم ولي توحتّي به من نگفتي چرا رفتي و خار زير دم يارو آمريكائي گذاشتي؟ « هوس ودكا كردم معراج!» نه جانم، اگه هوس ودكا كرده بودي مثل هميشه از ديوار پادگان مي پريدي توي كوچة توتونچي و يه راست مي رفتي سراغ آفاق كچل. تو عمو صابر، تو منو خوب ميشناسي، مي دوني وقتي پاي رفاقت به ميون بياد سرم مال خودم نيست. منتها معراج خركش هميشه «دنده پنج!» بوده، هر بار كاميون عقب عقب رفته منو انداختين زير چرخ. درست نمي گم آميرزا؟
– يواش تر، صدات از سلول مي ره بيرون، مگه داغت ميكنن؟
– تا حالا شلاّق خوردي آميرزا؟ گمون نميكنم. تو جائي
نميخوابي كه آب زيرت بره. ولي من، معراج خَركُش، غول،
سردار سرخ پوست، سرباز امام زمان، كلّه كدو، من به اندازة موهاي سرم شلاّق خوردم و كوتاه نيومدم. دستور داد منو به تخته شلاق ببندن. بستن. گفتم: « جناب سرهنگ جلو اجنبي منو شلاّق نزنين.» آره، كاش مي دونستم چرا شلاّق ميخورم. درد همين جاست جانم. من به خاطر دوستي و رفاقت تحّمل ميكردم ولي رفقا به من دروغ گفته بودن. تيمسار ميخواست بدونه طپانچه رو كجا قايم كردم. كدوم طپانچه؟ من كه روحم خبر نداشت. ميخواست بدونه كي، چه كسي نقشه رو كشيده. اون دو نفر ديگه، اسم اون دو نفر ديگه؟ خروس من يك پا بيشتر نداشت: «نمي دونم!» « نمي شناسم!» آره، گفتم رفتم عرق بدزدم. همين. شب بود و او نارو نديدم. نمي شناسم. همين، شلاّق و بازم شلاّق! هر روز جنازهمو مينداختن توي سلول. هر روز جيره داشتم، ميفهمي آميرزا؟جيرة شلاق. آره جانم، بايد امشب اين حرف ها رو مي زدم و گرنه قولنج ميكردم. بالأخره دل يارو آمريكائي به رحم اومد. گفت طپانچهش پيدا شده، يخ و برف كه آب شده اونو پشت ديوار پيدا كرده، دروغ گفت. دروغ گفت تا منو نجات بده ولي شما دو تا عيد سليم، تا به امشب هنوز به من نگفتين. مي دونين چرا؟ چون به معراج خَركُش اعتماد نداشتين و اعتماد ندارين، همه چي رو از من پنهون كردين. همهچيرو. اگه دروغ مي گم عمو صابر، اگه دروغ مي گم بزن توي دهنم.
– اين مرتيكة ديلاق امشب چه مرگش شده جمال؟
صابرنقره فام دوباره با من همكلام نميشد: «ها جمال؟»
– تا مار راست نشه به سوراخ نمي ره عموصابر.
جمال ميرزا نيم خيز شد، در سلول را به آرامي باز كرد و به راهرو سرك كشيد:
– بگيـر بتـمرگ و يكدم خفه شو، فهميـدي؟ مگـه مغز خـر خوردي؟ چرا هوار مي كشي؟ مگه نشادر به ماتحتت ريختن؟ نگاش كن،
داره مثل گراز فش و فش ميكنه. بگير بشين.
– من امشب عرق نميخورم جمال. دارم ميتركم.
– بگير بشين. مي خواي همين امشب سنگ هاتو حق كني؟
تازه خوابنما شده بودم و زخمم هنوز تازه بود و دنباله بهانهاي ميگشتم تا بار دلم را سبك كنم. صابرنقره فام به فكر افتاده بود و انگار جوابي نداشت. گردن نمي گرفت. جمال ميرزا تلاش ميكرد سر و صداي مرا بخواباند و طپانچة آمريكائي را زير خاك مادامالعمر دفن كند. به نعل و به ميخ ميزد و آسمان و ريسمان ميبافت. قضيّة اصلي را درز گرفت و مدّتي دربارة مسائل وجداني و باطني آدمها صحبت كرد و كُلَش زير بغلم گذاشت. به نظر پيش زادة شاطر، مهم هدف اصلي بود، سيبل اصلي! حالا هركسي از سنگر باور خودش به اين سيبل شليك ميكرد. مهّم اين بود كه آدمها بيتفاوت نمانند. صداقتش لُبّ كلام او دستگيرم نشد. من معناي امپرياليزم و استعمار، نيروهاي مذهبي ضداستعمار و ضد امپرياليزم و اين قبيل قلنبه سلنبه ها را نميفهميدم.
– خميني مثل اين آخوند هاي شكم كلفت نيست كه مدام به جان اعليحضرت دعا ميكنن و خاك به چشم مردم مي پاشن. تاجر و مالك و زمين دار نيست …
– تو مردم داري آميرزا، آدم مردم دار مثل گربة مرتضي علي مي مونه. از هرجا اونو پرت كنن با چهار دست و پا مياد پائين. خميني، خميني. نه جانم، از اين جماعت كَلَم به سر آبي گرم نمي شه. گيرم همة مردم ايران مثل معراج خان دنبال كونش راه بيفتن، كه چي؟ ها؟ مي رن سنگ سياه كعبه رو سوغات ميارن و توي تختجمشيد ما مي كارن؟
– عموصابر، تو مدام ليچار بار آدم ها ميكني. آره، حالا كه كار به
اين جاها كشيد بذار بگم، من افتخار ميكنم كه مقلّد آيتالله خميني هستم. آره، من سرباز امام زمانم. اگه، اگه يه روزي فتوا بده كفن مي پوشم
و با كلّه به ميدون مي رم.
– گوش ميكني جمال؟ به فرمايشات گهر بار معراج خان گوش مي كني؟خب اگه آيت الله فتوا بده بنده رو به جرم عرق خوري تعزير كنن معراج خان چه خاكي به سرش ميريزه؟ ها؟ فتوا رو اجرا ميكنه يا نه؟ ها شاعر دل مرده؟ آره جانم، تو خيلي زور بزني يه شاعر دل شكسته و يا يه نويسندة دست سّوم از آب درمياي. كسي چه مي دونه، شايدم يه روزي به خاطر نامرادي در عالم هنر و ادب خودتو با عمّامة آيت الله حلقآويز كردي.
دندة جمال پهن بود و ضربه ها را خيلي خوب وا ميگرفت و به شوخي برگزار ميكرد. استكان عرقش را برداشت و پرسيد:
– عمو معراج، اگه مرجع تقليد فتوا بده تو گردن ما رو با شمشير دو دم ميزني؟
– خدا اون روز رو نياره عمو جمال.
تا در سلول را باز كنم، پسر شاطر زهرش را ريخت:
– ماتحت اولاد نرينة هاجرخانم از جاي ديگه ميسوزه. ريش و پشم و قرآن و مسجد و منبر درد اونو دوا نميكنه. بارلها كه گربه عابد شد. برو جانم، برو دورة قرآنت دير مي شه. حيف كنياك.
پسرشاطر حق داشت. چند روز بعد از خوابنما شدنم قرآني خريده بودم، ته ريشي گذاشته بودم و هر روز عصر با سگ ماهي، بلال كوتوله، طرّار كبير و چند نفري از ما بهترون قرآن دوره ميكردم. سگ ماهي چوب خطّي با كاغذ درست كرده بود، كنارم دو زانو مينشست و با هم خطّ ميبرديم و زيرلب تكرار ميكرديم. ماه محرّم بود و همه به ياد دين و ايمانشان افتاده بودند. روزهاي جمعه نماز جماعت ميخوانديم و هرروز يك نفر پيشنماز ميشد. از شور و شر افتاده بودم و روز به روز بيشتر توي لاكم فرو ميرفتم. گيرم هيچ رونقي در حال واحوالم به وجود نميآمد. شب ها دل مرده وكسل به سلّولم برميگشتم و در گوشهاي چندك ميزدم. گاهي دفترچهام را برميداشتم تا شايد چيزي بنويسم. به خودم ميآمدم و ميديدم نگاهم به راه رفته و ته خودكارم را مثل بچّه ها ميجوم. كلمه ها را بايد با منقاش ميگرفتم و از ته چاه، از تاريكي بيرون ميكشيدم. كلمهها مثل ملخ مي پريدند و من بايد مدّت ها در كمين مي نشستم و آنها را ميگرفتم: فلك! هميشه با فلك شروع مي كردم. چرا دختر شاطر از جلو چشمم كنار نميرفت. چرا نميتوانستم مثل قديم و نديمها آن حالت خلسه و خلوص را پيدا كنم؟ دست به دامن آل عبا شدم. سفره انداختم. باني و باعث سفرة حضرت عبّاس من بودم ولي كار دست طرّار كبير افتاد. روزها كاسة گدائي را بر مي داشت و براي خريدآجيل مشگلگشا اعانه جمع مي كرد. دست به سينه، گردن كج ميايستاد وكاسه اش را جلو مي برد.
– براي سفرة ابوالفضل. همّت عالي!
اگر در راهرو زندان به صابر نقرهفام برميخورديم زبانش را مالك نمي شد. طرّاركبير «ديوانه» را ميشناخت و راهش را كج مي كرد. هرگز پايش را به « ديوونهخونه» نمي گذاشت. ميشنيد و زيرسبيلي در ميكرد. به غير از صابر و جمال همة زنداني ها با جان و دل براي آجيل مشگلگشا پول ميدادند. مرد ميانه سال و مشنگي بود كه مدام مثل نسناس در دست و پاي ما مي پلكيد و خم و راست ميشد. مردك خپلة پاچه به كون نزديك دستپاچه بود تا آجيل مشگلگشا هرچه زودتر گرهي از كارش باز كند و فرشته ها ورقة آزادي اش را از عرش نازل كنند. مردک بيتابي ميكرد، زار ميزد. هرگز از نماز و دعا و نذر و نياز غافل نميشد و ماجراي گم شدن طپانچة اسلحهخانه را براي هر تازه واردي حكايت ميكرد تا شايد بي گناهي اش را ثابت كند. انگار با جناب بازپرس طرف بود، گاهي حتّي به گريه ميافتاد و يادش ميرفت وميگفت:« جناب بازپرس به مرگ مادرم اگه دروغ بگم» « بچّهننه!» بله، نقرهفام يك بار صدايش زد بچّهننه و اين اسم رويش ماند. بچّه ننه از دادگاه و دادگاهي شدن وحشت داشت. درجهاش عقب مي افتاد. به سوابق خدمتش لطمه ميخورد و مادرش لابد از غصّه دق ميكرد. مردک خودش را باخته بود و هيچ كسي به او قوّت قلب نمي داد. برعكس دستهجمعي توطئه ميچيدند و حتّي او را تا پاي چوبة دار ميبردند: « طپانچهرو دزديدي و به خرابكارها فروختي!» مسئول سابق اسلحهخانه دست به دامنم ميشد و در ساعت هوا خوري مرا به خانقاه مي برد و گريه در گلو مي گفت:
– ميبيني آقا معراج؟ قطع اميد كردم. عكس مرقد مطهّر امام هشتم رو بالاي سرم چسبوندم به ديوار، بعد از نماز دعا ميكنم و دستي به ضريح مي كشم. مي دونم كه امام هشتم ضامن آهوست. آهوي خودشو تنها نمي ذاره .مي دونه كه بنده درگاهش بي گناهه.
پاي سفره ابوالفضل دو زانو مينشست. سرش را پائين ميانداخت و آرامآرام گريه ميكرد. بعد از دعا و ختم جلسه دوش به دوش طرّاركبير راه مي افتاد و هربار از بالاي شانة يارو سرك ميكشيد و گريه آلود ميگفت:
– التماس دعا، منو هم دعا كنين!
بچّه ننه چند صباحي باعث سرگرمي زنداني ها شد. مزلّف هر روز او را بازي ميداد. هفته اي يك بار خبر آزادي بچّه ننه در زندان شايع ميشد. دهن به دهن مي گشت و به گوش طرف مي رسيد. مردك ساده دل باور ميكرد. لباس نونوار ميپوشيد. ريشش را دو تيغه ميتراشيد. با تكتك زنداني ها وداع ميكرد و حلالي ميطلبيد و بعد او را با سلام و صلوات تا پشت در آهني بزرگ ميبردند، شمشاد
بيپاگون از خانقاه بيرون ميدويد و از ته حلق داد ميكشيد.
– كدوم آزادي عمو، اعدام رو شاخته!
شليّك خندة اراذل و اوباش در و ديوار زندان را مي لرزاند و بچّه ننه با چشم هاي پراشك و رنگ پريده به خانقاه بر مي گشت و پاي مزار امام هشتم زانو ميزد. من كه با خلوص نيّت در جلسهها شركت ميكردم، كمكم بوي ناخوشي به دماغم خورد و از آن ها دوري كردم. رندان سينهچاك دور از چشم مريدان بساطشان را پهن ميكردند و در خلوت، توي قوري چاي، كنياك ميخوردند. ماست و سير و پياز داغ و اسپند بوي تند الكل را از ميان نمي برد. خبر از خانقاه درز كرد. مريدان پراكنده شدند و سفرة آن ها از رونق افتاد. پولي كه بچّه ننه، تنها مريد وفا دار به كاسة طراركبير مي ريخت كفاف ريخت و پاش آن ها را نمي داد. كيسة مردك مشنگ خالي شد. خرده قرض بالا آورد و روزي كه از دادن اعانه سر باز زد، طرّاركبير او را از زمين كند و به ديوار كوبيد و لاشخورها دوره اش كردند.
– ندارم؟ چيچي رو نداري؟ ها؟ تنبانتو از پات درميارم.
بچّه ننه آزاد شد. روزي كه خبر آزادي بچّه ننه را تراب دژبان داد ميزد، اهل خانقاه او را گروگان گرفته بودند و مردك مثل ابر بهار اشك ميريخت.
– ندارم، آه در بساط ندارم.
اهل خانقاه ماترك او را برادرانه بين خودشان تقسيم كردند. كيف چرمي پول، خميردندان و ريش تراش را طرّار كبير بابت طلبش صاحب شد، پيراهن زرشكي و زيرشلوار راه راه را شمشاد برداشت. خلاصه دار و ندار او را در چشم بر همزدني چپاول كردند و بچّه ننه را با تيپا از خانقاه بيرون انداختند. عكس مرقد مطهر امام هشتم را از ديوار كندم و از پي بچّه ننه رفتم.
– هي آبجي، من اين عكس رو ورداشتم، حلال كن.
بچّه ننه دو دستي ميلههای در بزرگ زندان را چسبيده بود و از
شوق آزادي و ترس اهل خانقاه ميلرزيد.
– از شير مادر حلال ترت عمو معراج. واي مادر، امان، امان از دست اين لاشخورها. ديدي عمومعراج؟ ديدي؟ منو غارت كردن.
بچّهننه جيفهاش را گذاشت و جانش را به در برد. نقّاشي كهنه و باسمه اي را به ديوار بالاي سرم چسباندم و همان جا مجاور شدم. نماز و روزه و سفرة آن ها به دلم نمي چسبيد. چرك و پلشت بود. دغل و بخو بريده بودند. ريا كار و دو رو بودند. من از اسلام، از مسلمان ها توقّع داشتم. اسلام من نوراني، پاك و قشنگ بود. مثل همان ذوالجناح سفيد با يال هاي نقرهاي افشان و هالة نور و فرشتهها. مثل حضرت عباس كه با دست هاي بريده مشك آب را به دندان گرفته بود و براي آلعبا مي برد. فداكاري، گذشت، بردباري، عدل، عدالت، برابري، همين چيزها مرا به شك ميانداخت. چون جمال ميرزا و صابر گرچه مسلمان نبودند ولي … نه، نبايد دوباره به آن ها ميدان ميدادم. لج كردم. پا روي دلم گذاشتم و ناچار تنها ماندم. همدم و هم نفسي نداشتم. طرّاركبير مدام پاي صحبت دلهدزدها مينشست و به ريزه كاري هاي دزدي آن ها با حوصله گوش ميداد و گاهي چند كلمه در دفترچة كوچكي مينوشت و به طور مرموزي لبخند مي زد. گمانم در رؤياي بزرگترين سرقت زندگياش غرق ميشد. عرق ميخورد، دهانش را مي شست و نمازش را ميخواند. كندة جوانك خوشبر و ابرو را شب ها ميكشيد. توي دستشوئي غسل ميكرد، دوش ميگرفت و كاسة گدائي را برميداشت و راه ميافتاد. من چه سنخيّتي با او داشتم؟ هيچ! سگ ماهي زنش را چيزخور كرده بود، زير شكمش ايراد داشت، به دروغ ميگفت:« هنوز ازدواج نكرده!» دستهايش مثل خاية حلاج مي لرزيدند. قرآن ميخواند و هيچ وقت آرامش خاطر پيدا نميكرد. انگار خونش يخ زده بود. مدام سگ لرزك ميزد. همرديف همسر جوانش را تنها ميگذاشت و با شاگردش ميخوابيد. گويا پسرك را كنار جادة تهران-اصفهان به تور زده بود. مي گفت كه او را به حمام نمره برده، تر و تميز شسته، لباس مرتب پوشانده و با خودش به سفر مي برده و در زندان هيچ ابائي نداشت كه در فراق پسرك آشكارا آه بكشد. می بينی؟ يارو سر سفرة ابوالفضل آه سرد و گرم ميكشيد: « جاش خالي است!» اين جماعت و چند همافر و افسر كه افتخارشان اين بود كه در کشور ينگه دنياخانم بازي مفصلي كرده بودند، قرآن روي سرشان مي گذاشتند و من خود به خود به ياد حرف هاي پسر شاطر ميافتادم و گوش هايم داغ ميشدند. چند روزي با آن ها قاطي شدم و بعد، دمغ و كسل به سلّولم برگشتم و از خير سفرة حضرت عباس و نماز جماعت گذشتم. سربازها و آن گروهبان «سرخو» آزاد شدند و معراج خَركُش در محرابش تنها ماند. حاجي لكلك هر از گاهي مگسي ميشد، به زندان شبيخون ميزد و سلولها را پاكسازي ميكرد. راديو، ضبط صوت، شطرنج، تخته نرد، كارت ورق بازي، كارد و چاقو و تيغ ريش تراشي و حتّي قاشق هاي فلزي را از زندانيها ميگرفت. روزنامهها، مجلّهها را جمعآوري ميكرد و عكس هاي برهنه و نيمه برهنة زن ها را از روي ديوار سلّول ها ميكند ولي هيچ وقت به مرقد مطهّر امام هشتم نزديك نميشد. اين عكس روي ديوار رنگ باخت و غبار گرفت و من نماز پنج گانهام را پاي مزار ميخواندم. در واقع به پاي فلك ميافتادم. قبلهام فلك بود. مهرم و تسبيحم فلك بود. چرا انكار كنم؟ نه، بارها بين نماز شك ميكردم و دوباره ميخواندم. پيشانيام را روي مهر ميگذاشتم و خيالم تا دور دست ها ميرفت. فلك از غبار و بخار بيرون ميآمد، همان جوري كه هاجركلانتر وصفش را كرده بود در برابرم ظاهر ميشد. برهنه، مرمر سفيد، مثل رؤيا. بخار حمام آرامآرام تنك ميشد و من حتّي قطرههاي آب را روي پوست لطيف و نازك او ميديدم و شعر جمال را به ياد مي آوردم: «دانه هاي شبنم روي برگ گل ياس سفيد.» براي فلك شعر گفته بود؟ پيشانيام عرق ميكرد. از جا ميپريدم: «استغفرالله!» به هاجر ليچار مي گفتم. چرا با آن همه آب وتاب وصف هيكل دخترشاطر را كرده بود؟ پستان هايش دو تا انار نو رس، كمرش باريك، ساق پاهاش كشيده، گردنش بلند، موهاش تا پشت كمرش، لعبت، لعبت، معراج! وقتي توي حمّام راه ميرفت، صدتا چشم با حسرت تماشاش ميكردند. فلك، فلك ورد زبانم بود. پادو زندان غذايم را وعده به وعده ميآورد و خبر ميبرد.
– ها مشكي، چيه؟ از ديوونهخونه چه خبر؟
– از من که نمي رنجي ارباب؟
– بنال، تازه گي چي مي گه؟ نترس، بگو.
– مي گه خانه نشيني بيبييان از بيچادري است.
صابرحق داشت. سلول نيمه تاريك و دودزده، مزار خلوت و دل گيري بود كه معراج خَركُش تنها و عبوس عمرش را در آن تلف ميكرد. پسرشاطر حق داشت. برادر شيري من درست به خال ميزد. بي راهه نميرفت. من از ترس پاي مزار پنهان شده بودم و به روي مباركم نميآوردم. بار گردنم شده بود. روزها سرلك مينشستم و به در و ديوار خيره ميماندم. ديوارهاي برهنه، دودزده و چرك، پنجرهاي كه هيچ وقت رنگ آفتاب به خودش نميديد. تنها زينت سلّول من همان عكس رنگ و رو رفته، همان تابلو باسمهاي بود. گنبد و بارگاه طلائي، گلدسته ها و كفترهائي كه انگار در هوا، زير آفتاب داغ خشك شده بودند. زوّار، تل سياه زوّار و دستها، ده ها و صدها دستي كه در طلب چيزي دراز شده بودند. صداي زيارتنامه خوان ها، روضهخوان ها، هلهلة زوار، زاري و شيون پيرزن ها و حتّي نعرة آن ديوانهاي كه به ضريح دخيل شده بود از راه دوربه گوشم ميرسيد. بوي تند گلاب، بوي نفس هاي گنديده، عرق ترشيدة تنها، فضلة كبوترها، بوي شمع سوخته، بوي خاص حرم در ته ذهنم جاخوش كرده بود و با تماشاي آن تصوير دوباره زنده ميشد. چلچراغ ها و نور خيره كننده، گرما و هرم داغي كه در حرم موج ميزد. آينهها و آينهكاري ها كه هزار تصوير در آن ها ميشكست و مكرر ميشد. طلاها و نقره ها و كنده كاري هاي ظريف، نقش و نگارها، عظمت، ابهت، هراس، اطاعت و بندگي در برابر آن همه شكوه و جلال و نور و طلا و نقره و آئينه، همه وهمه چيز در جانم مانده بود. با خونم قاطي شده بود. از بچّگي مانده بود، از همان روزهائي كه هاجر كلانتر قلمدوشم ميكرد تا نك انگشت هايم به ضريح مي رسيد و از شوق جيغ ميكشيدم. حرم قشنگ ترين جائي بود كه به عمرم ديده بودم و از همان زمان محبّت آل عبا و اولاد پيغمبر، ذرّه ذرّه توي دلم افتاد و هرگز بيرون نرفت. من اهل تظاهر و ريا كاري نبودم. با خلوص نيّت اين خاندان را دوست داشتم. پاك باخته، خاكسار و عاشق بودم. بارها، اين حالت خلسه، از خود بي خودي كار دستم داده بود. قمه زده بودم و بي هوش شده بودم. زنجير زده بودم و در گرما و زير آفتاب داغ از حال رفته بودم. زير سنگيني علامت تكيه كمرم، مهرههاي كمرم عيب كرده بود و يك ماه زمين گير شده بودم. حتّي به گدائي افتاده بودم. در واقع مردم مرا به جاي گدا عوضي گرفته بودند. اين ماجرا به چند سال پيش بر مي گردد. روزگاري كه نمي دانستم در پادگان رو به قبله باز مي شد يا رو به آمريكا! روزگاري كه جمال و صابر هوس كرده بودند مملكت را سياحت كنند. آن ها را به جاي نقّاش به كارفرما قالب كردم. چه روزگاري! خوشترين دوران زندگي ما و دوستي ما همان سال ها بود. بي غم و بيخيال منزل به منزل ميرفتيم. كوه ها و دشت ها و جنگل را با شورلت ممدگدا زير پا مي گذاشتيم. هربار گذارمان به شهري ميافتاد، سري به ميخانهاش ميزديم و با دممان گردو مي شكستيم. از تهران تا گرگان، جنگل شمال، كوه هاي مازندران، كوير، غرب، جنوب و شرق ايران را از پاشنه دركرديم و آخر سفر به خراسان رسيديم و من گم شدم و مسافرخانه را پيدا نكردم. پنجرة اتاق مسافرخانه رو به گنبد و بارگاه امام هشتم باز ميشد. پيش از صابر و جمال از خواب بيدار شدم. آفتاب تازه نيش زده بود و خورشيد از پشت گنبد طلائي بالا ميآمد. كفترها دور گنبد پرواز ميكردند. هوا خوش بود، هواي صبح بهار. پرندهها آواز ميخواندند و من غرق تماشا بودم و از شوق چشم هايم پر شد. نور و درخشش طلا و كاشي كاري هاي فيروزهاي قشنگ، خداي من، بندبندم ناگهان لرزيد، نميدانم چه حالي پيدا كردم، انگار توي نور و هوا حل شدم. انگار دستي زير بازويم را گرفت و از زمين بلندم كرد و روي پر جبرئيل گذاشت. كي از مسافرخانه بيرون رفته بودم؟ از چه راهي خودم را به حرم مطهّر رسانده بودم؟ نميدانستم. همه وجودم شوق ديدار امام بود و بوسيدن ضريح. هيچ كسي عشق مرا نميفهميد. هيچ عاشقي مثل من بر آن حلقههاي صيقلي بوسه نميزد. هيچ معشوقي لب نگارش را آن جور با شور و ولع نميبوسيد و اشك نميريخت. امام، در من حلول كرده بود و خوش بخت ترين آدم دنيا بودم. چند دور زيارت كردم؟ چه مدّت طول كشيد؟ حرم كمكم شلوغ ميشد و زوّار اريب و مظنون نگاهم ميكردند. تا آن لحظه هيچ كسي را انگار نديده بودم. چرا؟ دليل داشت. معراج خركش نيش آفتاب، با زيرپوش ركابي، زيرشلواري چيت راه راه، پاي برهنه، موهاي آشفته به پا بوس امام هشتم رفته بود. زوّار كوچه داد و من مثل ديوانهها از حرم بيرون دويدم. تازه به ياد مسافرخانه و جمال و صابر افتادم. هرچه به مخم فشار آوردم اسم آن شپش داني به يادم نيامد. كجا بود؟ كدام كوچه؟ كدام خيابان؟ نگاهي به پاهاي برهنهام انداختم، قلبم هري پائين ريخت. تا دم غروب پاي پياده، شكم خالي، گرسنه و تشنه همة كوچه پسكوچههاي بست بالا و بست پائين را پرسه زدم و مسافرخانه را پيدا نكردم. درماندم؟ چه خاكي به سرم ميريختم؟ برگشتم و توي صحن در گوشهاي سرلك نشستم و پيشانيم را روي زانوهايم گذاشتم. خدايا، صداي جرينگ جرينگ سّكه هايي كه روي سنگفرش مي افتاد چرتم را پاره كرد. گوشم زنگ زد. با ديدن سكّههاي ده شاهي و يك قراني بغضم تركيد. مردم معراج خَركُش را به جاي گدا عوضي گرفته بودند. دست به سّكهها نزدم. از خفت داشتم خفه ميشدم. شب زير طاقنمائي توي صحن خوابيدم. در واقع تا سحر روي سنگها دنده به دنده شدم و اوّل وقت رفتم سرگذر. از گرسنگي چشم هايم سياهي ميرفت. كسي معراج خَركُش را با آن هيبت به كار نگرفت. انگار ريخت و قيافهام با آن تنبان راه راه و زيرپوش و ريش نتراشيده به ديوانهها شباهت داشت تا بنّاي تير تهراني. برگشتم به حرم. سراغ متّولي را گرفتم. پيش پايش زانو زدم. گفتم چه بلائي به سرم آمده. باور نميكرد. داد كشيدم:
– من از اين درگاه پول نميخوام. نميخوام گدائي كنم. سر و وضعم خرابه، يك جفت كفش كهنه و يك تا پيراهن به من قرض بده، به جاش كار ميكنم.
ناخن خشكتر از متّولي جماعت توي دنيا پيدا نميشود. يك روز تمام وادارم كرد زير زمين زير مزار را سيمان بكشم و در عوض يك جفت چاروق و يك شلوار گشاد نخ نما و يك تا پيراهن يخه آخوندي کهنه و چند تا سّكة يك قراني كف دستم گذاشت و گفت: « حالا برو سر گذر!» قد و بالا و گردة بازوهاي معراج خَركُش چشمگير بود و بناي يزدي داد كشيد: « بپّر بالا پهلوون!» رفتم سركار، از داربست بالا پيچيدم و آستين هايم را بالا زدم. پيرمرد در همان ساعت اوّل پي به هنرم برد و مهرم را به دل گرفت. آخر هفته پيله كرد بمانم و با هم شريكي كار كنيم. گفتم: « معمار، من لنگ كراية T.B.T بودم. عزّت زياد، برميگردم ولايت!» برگشتم. توي كافة آفاق كچل صابر و جمال را ديدم. صابر نيمه مست بود. داستانم را شنيد و رو به جمال گفت:
– می بينی؟ اَنْف اين مرتيكة ديلاق معيوبه!
به تابلو مرقد مطّهر امام هشتم نگاه ميكردم و آن حالت جذبه و
شيفتگي دوباره به سراغم نميآمد. در عوض هربار صابر نقرهفام را براي ملاقات خواهرش ميبردند، هر بار كه بوي فلك را احساس ميكردم تب نوبه ميگرفتم. ملافهاي به سرم ميكشيدم و عرق ميريختم. پادو زندان از حال و روزم خبر داشت. لابد زبانش لق خورده بود. چون سر و كلة جمال ميرزا پيدا شد. توپش پر بود.
– معراج چه مرگته؟ چرا در دنيا رو به روي خودت بستي؟
دست روي پيشانيم گذاشت، داغ بودم. توي آتش ميسوختم.
– تب كردي؟ مشگي ميگه نوبت به نوبت تب ميكني، ناخوشي؟ مي خواي با افسر نگهبان صحبت كنم؟ مي خواي ببرمت بيمارستان؟
آروارههايم، دندانهايم به هم ميخوردند و تق و تق صدا ميكردند. خودم را بالا كشيدم و تكيه دادم.
– مهم نيست. چيزي نيست، درست مي شه.
دم غروب بود، سلول تاريك و دل گير بود، غم و اندوه از در و ديوار ميريخت. جمال ميرزا عاصي شده بود. تا آن روز او را اين همه آشفته و پريشان نديده بودم.
– نكبت، كلّهخر، برو يه نگاهي به آينه بنداز. برو ببين شكل اجّنه شدي. شكل بوزينة ترياكي. دين، مذهب، ايمان. آخه كي به دين و ايمان تو كار داره؟ مگه تو تازه با من و صابر آشنا شدي؟ مگه ما رو تا حالا نميشناختي؟ چرا خودتو زنده به گور كردي؟ مثل پيرمردهاي عبا به سر با صد من اخم و تخم و داغ پيشاني. دنبال چي ميگردي؟ آرامش؟ هـا؟ لابد منتظري كه نوري از غيب بتـابه و قلبـت رو روشن كنه؟
– جمال دلم سياهه، دنيا سياهه.
– اگه از اين سوراخي بياي بيرون ميبيني كه دنيا سياه نيست. چرا واسة هواخوري بيرون نمياي؟ مي خواي اين جا بپوسي و رماتيسم بگيري؟ با كي لج كردي؟ با خودت يا با ما؟ اون معراج شاد و شنگول كه زندانو روي سرش ميگرفت كجا رفت؟ مرد؟ مردي؟ خوابنما شدي؟ توبه كردي؟ مرتيكه تو پنجاه سال ديگه فرصت داري تا دوباره توبه كني. بلند شو از جات، بلند شو بريم، بذار با آب خنك حالتو جا بيارم. بجنب.
– ناخوشم جمال، دست از سرم وردار!
پادو زندان را صدا كرد. زير بازوهايم را گرفتند و به دستشوئي بردند. جمال ميرزا شيلنگ آب را به سر شير بست و به مشگي دستور داد:
– اين جنازه رو تميز بشور و آب بكش.
آب سرد زنگار روحم را به مرور مي شست و تبم فروكش ميكرد. مشكي موهايم را صابون زد و تن و بدنم را ليف كشيد. جمال ميرزا سر شيلنگ را گرفته بود و مي خنديد.
– با خودم عهد كردم به ايمانت دست نزنم، گيرم ريش به تو نمياد. شكل بزمجّه شدي.
شيلنگ آب را به دست پادو زندان داد و تا من به سلول برگردم و زيرپوش تميز بپوشم با تتمّة بطري كنياك دم در ايستاد:
– مردانه سربكش، امشب مي خوام باهات حرف بزنم.
پادو زندان دستمزدش را از پيش زادة شاطر گرفت و در سلول را آهسته بست و رفت. بيخ ديوار چهار زانو نشستم و بطري كنياك را بر داشتم.
– من به درد جرز ديوار مي خورم جمال، جرز ديوار!
جمال سيگاري گيراند و به دستم داد.
– چي شده جمال؟ دوباره به ياد «دنده پنج!» افتادي؟
به بطري كنياك اشاره كرد و گفت:
– ميبيني؟ من هميشه به ياد تو هستم، سهم تو رو نگه داشتم.
– بگو چه خيالي تو كلّهت دور ميزنه؟ ها؟ چه كاري از اين جنازه ساختهست؟
– مي خوام ته بطري رو بالا بياري و يه شب راحت بخوابي.
از كجا ميدانست كه شب ها خوابم نميبرد و تا دير وقت توي سلّول دور خودم ميچرخيدم؟ لابد ريخت و قيافهام جار ميزد. از نگاه تيز و هشيار او هيچ چيزي پنهان نميماند.
– به ياد گذشتهها بخور، به ياد دوستي و رفاقت قديمي.
گلوي بطري را گرفتم و يك نفس، تا قطره آخر خوردم:
– من جانمو از شما دريغ نداشتم و ندارم جمال.
حرفم را نيمهكاره بريد و گفت:
– به شرفم قسم من تا حالا به تو دروغ نگفتم.
– تو، تو از ماجراي طپانچة آمريكايي خبر نداشتي؟
آن شب تا ديروقت با هم گپ زديم. پيش زادة شاطر دل روي دلم گذاشت. برادر شيريام را ذرّه ذرّه به يادم آورد. حق با جمال بود. پسر شاطر از مدّتها پيش راهش را از ما جدا كرده بود. چرا؟ لابد چيزهائي پس كلّهاش بود و بروز نمي داد. به ما اعتماد نداشت. قضّية طپانچه را حتي از جمال ميرزا پنهان كرده بود. با جيران آتشي آشنا شده بود و ما يك سال بعد خبردار شديم. با رنجرهاي شهرباني جودو و كاراته و مشت زني تمرين ميكرد و من جمال تا او را روي رينگ نديديم، نفهميديم. انگار به همه شك داشت. كتاب ميخواند و من هيچ وقت كتابي توي اطاقش نديده بودم. هيچ وقت شمارة تلفنها را توي دفترچهاش نمينوشت. حفظ ميكرد. هيچ وقت با لباس نظامي به محلّه نميآمد. گاهي چند روزي غيب ميشد و اگر از او سؤال ميكردي، نم پس نمي داد. بعدها جمال ميرزا او را در قهوهخانة ميدان شاهپور ديده بود. مي گفت با يك آدم مافنگي، زردنبو، ديلاق و نچسب پشت ميز نشسته بوده و در گوشي با هم حرف مي زدهاند. نقرهفام شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه يارو بارفروش بوده، بارفروش ميدان گمرك. كمكم از ما بريد و توي پاساژ خيابان نادري جاخوش كرد. سر و كارش به ديوانه خانه افتاد. پيش زادة شاطر حق داشت. در همة آن سال ها نصف زندگي صابر از ما پنهان بود. لابد دليلي داشت؟ چه دليلي؟ جمال ميرزا با رندي دور ميزد. حاشيه مي رفت. گذشتهها، گذشته بود. نبايد بي خودي پيله ميكرديم. مهّم آينده بود. آيندة ما، آيندة صابر نقره فام. چرا از او به دل بگيريم؟ چرا برنجيم؟ همة آدم ها اشتباه ميكنند. آدميزاد جايزالخطاست. اگر دير بجنبيم برادرمان را نفله ميكنند. سنبة معاون فرمانده پر زور بود. شتر كينه بود. پاي مستشار آمريكايي در ميان بود. هيچ كسي از سرنوشت او خبر نداشت. از بيمارستان نيروي هوائي پر زده بود. زنده يا مرده؟ كسي بروز نمي داد. از اين گذشته، نفس عمل گروهبان نقرهفام براي ارتش، براي معاون فرمانده مهم بود نه نتيجة آن. به نظر آن ها پسرشاطر در هر حال خطرناك بود. ديوانه يا عاقل فرقي نمي كرد. او را محاكمه نميكردند، نميخواستند محاكمه كنند. ظاهر قضيّه يك تصادف صاف و ساده بود. شايعهها فراموش ميشد و گروهبان نقرهفام، كمكم فرسوده ميشد، دوام نميآورد و دوباره او را به تيمارستان منتقل ميكردند. چون تعادل رواني نداشت و در آن جا، در ديوانه خانه روانش بالكل مختل ميشد. راه دوّمي وجود نداشت. بايد الاهم و فيالاهم ميكرديم. فعلاً مهم نجات جان صابر بود. دوست و برادرما به كمك ما محتاج بود، اگر كوتاهي ميكرديم و …
– كارد كه به استخوون برسه واميسته جمال، ما همديگه را ميكشيم ولي كشته هامونو به دشمن نمي ديم. بگو چكار مي خواي بكني؟ سرا پا گوشم.
جمال سيخ تو چشم هام نگاه كرد: «فرار!»
مچ دستم را گرفت و گفت:
– فرار معراج، فردا صبح ما رو مي برن حمّام مركز آموزشها. مي دوني؟ من نقشه دارم، پنجره هاي حمّام به كوچة پشت پادگان باز
ميشه. اگه ما رو قلمدوش كني، مثل قرقي از پنجره پر مي زنيم.
بازداشتگاه موقّت حمّام نداشت و در ماه محرّم مؤمنين زندان هركدام جداگانه نامهاي براي افسر زندان نوشته بودند. در واقع پيش زادة شاطر به جای آن ها نوشته بود و حاجي لكلك پذيرفته بود. هر دو هفته عدهّ اي را با سلام و صلوات و نگهبان و پيش فشنگ و پافنگ به حمّام مركز آموزش ها بفرستد. جمال ميرزا تمام سوراخ سنبههاي پادگان را ميشناخت. نقشة حمّام را با دقّت كشيده بود. دو تا پنجره كوچك، بدون حفاظ آهني. پنجرهها به كوچة بنبست پشت پادگان باز ميشدند. سركوچه، در شرقي پادگان بود و گيشه چوبي دژباني كه روزها كشيك ميداد. كوچة بن بست نسبت به كف حمّام خيلي پائين بود، سه متر يا بيشتر. رو به روي پنجره ها يك ساختمان مخروبة غير مسكوني بود كه زبالهداني اهل محل شده بود. پيش از ظهر يك وانت قراضه سركوچه، كمي دورتر از گيشه دژباني، ظاهراً موتورش عيب پيدا ميكرد. راننده كاپوت وانت را بالا ميزد و سرگرم تعمير موتور ميشد و چشم انداز دژبان نگهبان را كور ميكرد. صابر و جمال ميرزا بعد از استحمام لباس ميپوشيدند و چشم به راه ميماندند تا آخرين زنداني بيرون ميآمد. آخرين نفر معراج خَركُش بود. سه نفري به حمّام برمي گشتيم و در رختكن را از پشت ميبستيم. تا تراب دژبان و نگهبان ها آمار ميگرفتند و زنداني ها
سوار مينيبوس ميشدند ما از پنجره فرار كرده بوديم.
– ميبيني معراج؟ مثل آب خوردن سادهست.
در تمام مدّتي كه پيش زادة شاطر نقشة فرار ما را شرح مي داد،
نگاهم به راه رفته بود.
– دست حق به همراهتون!
جمال يكّه خورد. آهي كشيد و به ديوار يله داد.
– چرا رنگت پريد؟
– ازت توقّع نداشتم، چرا نمياي؟ من به فلك قول دادم. فردا با وانت مياد سركوچه، واسه رد گم كردن. آخه چرا با ما نمياي؟
فلك؟ او كه دخترشاطر را نديده بود. نمي ديد. باهم نامهنگاري داشتند؟ چطور؟ افسر زندان نامه ها را ميخواند و بعد مي فرستاد براي پست. جمال احمق نبود و نقشة فرارش را در نامه نمي نوشت. با دختر شاطر تماس داشت، ولي هيچ كسي نميفهميد. نفهميد، چطوري؟ تلفن زده بود؟ از كجا؟ از دفتر افسر نگهبان؟ با حاجي لكلك خيلي گرم گرفته بود. نرم زير دندانش رفته بود. شب ها گاهي او را از زندان به دفتر مي برد و با هم شطرنج بازي ميكردند. جمال شطرنج باز ماهري بود. در زندان حريف نداشت ولي به حاجي لكلك ميباخت و لج زندانيها را درميآورد. هرشب مي باخت و خبرش به ما ميرسيد. مي باخت يا باج ميداد؟ چرا اسم دختر شاطر را آورد؟ چرا پاي او را به ميان كشيد؟ دوباره داشت باج ميداد؟ تحريكم ميكرد؟ انگشت روي زخمام ميگذاشت؟
– مي ترسي وسط كار بياد سراغت؟ ها؟ ميترسي غش كني؟
فلك فرداي آن شب مي آمد و رو به روي پنجرههاي حمّام، بيخ ديوار ميايستاد و من از همان دم صداي كوبش قلبم را ميشنيدم و تب دوباره به سراغم ميآمد. داغ شدم. زبانم پي لنگم افتاد. تپق ميزدم:
– مي دوني، هركاري ازم بربياد دريغ نميكنم. خطرشو به جان ميخرم. ولي، ولي جمال، انتظار نداشته باش با شما فرار كنم.
مشکی تلنگري به در سلول زد و مثل لاك پشت گردن كشيد.
– ارباب، با شما كار دارن، سركار استوار شيرواني …
– بگو الان ميام. مي دوني معراج من هنوز به صابر حرفي نزدم. روحش از ماجرا خبر نداره. بد قلقي نكن. با هم مي ريم. مي ريم جنوب، دبي، ابوظبي، شارجه، هرجا كه دلت بخواد. معراج قول مي دم صحيح و سالم از مرز ردت كنم. تو اين جا، توي اين سوراخي معالجه نمي شي، روز به روز حالت خرا ب تر مي شه، دريا عمومعراج، رو دريا با هم سفر ميكنيم. سفر دواي هر درديه.
– تو. تو مي خواي دوباره از ولايت بري؟
– مگه راه ديگه ئي وجود داره؟ آخه چرا؟ چرا با ما نمياي؟
سرم را انداختم پائين و جان كندم.
– من بتو نمي تونم دروغ بگم جمال، صداقتش ميترسم. از بيرون ميترسم. مي دوني، دير يا زود دادگاهم شروع مي شه. يقين از ارتش اخراجم ميكنن و ميفرستن زندان قصر. يا قزلحصار. قصر يه زندون درست و حسابيه، مثل اين آشغالدوني نيست كه يه مشت دلهدزد و تيغكش و بنگي و چرسي توهم بلولن. اونجا تكليف آدم روشنه. دستكم آدم با قاتل و سرگردنه گير سر وكار داره. آدمائي كه سرشون به تنشون ميارزه. قصد دارم برم زندون قصر و مثل تريلي هژده چرخ بكشم. خدا رو چه ديدي؟ شايد يه روزي جّن از جلدم بيرون رفت. دوباره رفتي تو لب؟
دست به زانو گرفت و از جا برخاست.
– فرار پيشكشت، فردا واسة غسل جنابت مياي حموم؟
– مگه معراج تا حالا جائي كسر آورده؟
دهانم را آب كشيدم. وضو گرفتم و تا آخر شب پاي مزار امام
هشتم عبادت كردم. عبادت؟ آرام و قرار نداشتم. دلم يك دم آرام نميگرفت. غم دنيا روي دلم بار شده بود. امان از اين دل. من هرچه تا حالا كشيدهام و مي كشم به خاطر همين دل لاكردار، ريخت اكبيري و هيكل نكرهام بوده. هيكل و قد وبالاي اولاد نرينة هاجركلانتر دشمن تراش بود. من هيچ وقت هيزم تر به مردم نفروخته بودم ولي هميشه خار چشم آن ها بودم. نميدانم چرا؟ از همة نعمات دنيا فقط يك قد دو متري نصيبم شده بود، آه در بساط نداشتم، شپشها توي جيبم سهقاپ بازي ميكردند، موهايم مثل جوالدوز زبر و سيخ سيخ بود، چشم هايم مثل سوراخ رزق آخوندها تنگ، پيشانيم مثل پيشاني بوزينه كوتاه. نه جانم، مردم هيچكدامِ اين محاسن را نميديدند، حيران هيكلم ميشدند. به زبان ميآوردند و هاجركلانتر هفتهاي دوسهبار تخممرغ ميشكست: «چشم حسود بتركه!» « چشم حسود كف پام!» خواهرهايم به آتش من سوختند و از ترس معراج خَركُش هيچ خواستگاري در خانة اسمال بنّا را نكوبيد. مادرم آن ها را واداشته بود بال چادرشان را گره بزنند و نگذارند آب توي دل شازده پسرش كه قرار بود انتقام دائي نعمت را بگيرد تكان بخورد. خواهر بزرگه هر روز صبح اسفند دود ميكرد و دور سرم ميچرخاند. خواهر وسطي كفش هايم را واكس مي زد و پيش پايم جفت ميكرد. خواهر كوچكه كت و شلوارم را ماهوت پاك كن ميكشيد و با دستمال شوره هاي سفيد را از سرشانه ها و يخة پيراهنم پاك ميكرد و سه تائي شازده پسر هاجركلانتر را تا دم در حياط ميبردند و برمي گشتند و پاي دار قالي مينشستند. لابد خواب و خيال شاهزاده هائي را مي ديدند كه بالأخره روزي با اسب سفيد سُم طلايش از راه ميرسيد. شاهزاده پيشكش هاجركلانتر، حتّي مرده شوي ته كوچة ما پا جلو نگذاشت و چرخ خياطي و هنر خواهرها چشمش را نگرفت. تا معراج خَركُش به زندان نيفتاده بود، بخت دخترهاي هاجركلانتر باز نشد. چرا سرسجادة نماز به ياد خواهرهايم افتاده بودم؟ كي خبر عروسي آن ها را برايم آوردند. يعني آن چهار پاره استخوان هنوز از داربست بالا ميرفت وخشت به طاق ميكوبيد؟ خاك عالم توي سرم. زماني كه بايد دستي زير بالِ پيرمرد ميگرفتم و باري از دوشش برميداشتم، مثل پيرزن ها قرآن دوره ميكردم و روي سجّاده اشك ميريختم. چرا با جمال و صابر فرار نميكردم؟ گيرم هاجركلانتر دخترهايش را بيخ ريش مرد چهل و پنج سالة زن مرده، خشتمال كوره پزخانه و قاري قرآن صحن شاهعبدالعظيم بند كرده بود و دست مريزاد داشت، بالأخره چي؟ لابد كبرا دلال مادرم را حسابي تيغ زده بود و در عرض چند ماه سه تا خواستگار پر و پا قرص پيدا كرده بود. من كه حرفي نداشتم. كاري از دستم ساخته نبود؟ چرا اسمال بنّا پاي دائي نعمت را به ميان ميكشيد؟ استخوان هاي دائي سال ها پيش توي كوره خاكستر شده بود. چه ميدانم. گويا تنبان جوانك خشتمال با تنبان پدر دائي، روي يك بند زير آفتاب خشك شده بود. آقا ذبيحالله چهل و پنج ساله عتيقه فروش بود. عتيقه و ميدان سيد اسماعيل؟ به هرحال درآمد خوبي داشت. آدم مؤمن و سر به راهي بود. دنبال زني مي گشت تا از يتيم هايش پرستاري كند. بفرما خواهركم، برو بچّه داري كن! سه تا بچّة قد و نيم قد! داماد عتيقه فروش هاجركلانتر. خليل خشتمال ميشليد. يك پايش بفهمي نفهمي كوتاه بود. در عوض زحمتكش و نجيب بود. خواهر وسطي رضايت داده بود. جهنّم، اگر پاي چپ خليل كوتاه بود، به جايش صد حسن و هنر داشت. يك تكّه زمين در قرچك خريده بود. پايههاي خانهاش را خودش كنده بود. شفته ريخته بود و ميرفت نمنمك خانهاش را بسازد. اين هم از خواهر وسطي، برگرد قرچك و روي خاكستر دائي كمال خشت بزن. چرخ خياطي؟ قاليبافي؟ نه خواهركم، خشتمالي! الله اكبر. هاجر پَرِ خواهرهايم را باز كرده بود. مگر چه عيبي داشتند؟ اين هم از كمالات قاري قرآن! مردك ديوث! الله اكبر، خداي من، دست خودم نبود. از زبانم پريد، بله، قاري قرآن دعا هم مي نوشت. از آن قبيل دعاهائي كه اگر روي شكم زائو ميگذاشتند بيدرد و عذاب ميزائيد. چندين و چند بار هاجركلانتر براي اولاد نرينهاش از آن سيّد نوراني دعا گرفته بود. توي آب، توي آب گوشت و آش به ناف من بسته بود. گيرم بيست سالي از خواهر كوچكه بزرگتر بود. باشد. يك خانة كلنگي توي خيابان خط داشت و دستش به دهانش ميرسيد. به كوري چشم همسايهها هاجر هر سه تا دخترش را شوهر داده بود. دار قالي را برچيده بود و دو تا اطاق بالا را براي اولاد نرينهاش فرش و سفيدكاري كرده بود. براي شازده پسرش: معراج خَركُش! فلك سر از كارهاي هاجركلانتر درنميآورد. تخم و تركة كوه نشين هاي سنگسر دخترهايش را انگار به اسيري گرفته بود. چرا؟ ماهي يك بار، شبهاي جمعه آنها را به زيارت شاه عبدالعظيم ميبرد. نفري يك سيخ كباب كوبيده ميخريدند و لاي نان سنگك ميپيچيدند و در گوشة صحن مي نشستند و زير چادر به نيش ميكشيدند و بعد بر مي گشتند. همين. ناخن خشك! هاجر از لنگ كفش كهنه هم چشم نميپوشيد. هر روز صبح زود چادر و چاقچور ميكرد و به شمال شهر ميرفت. كلفت بود؟ فال قهوه ميگرفت؟ رمل ميانداخت؟ چكار ميكرد؟ چرا هر شب با دست پر بر ميگشت؟ به كسي حساب پس نميداد. اطاق اسمال بنّا، زير زمين به تنهائي يك سمساري دبش بود. از شيرمرغ تا جان آدميزاد توي خرت و پرت ها پيدا ميشد. چندين ساعت قديمي و از كار افتاده، كمدهاي چوبي رنگ و رو رفته، مجسّمههاي سنگي، چوبي، برنجي، برنزي، جور واجور، كوچك و بزرگ، قفسه، كتاب كهنه، راديو، تلويزيون قراضه، تابلوهاي باسمهاي، صندلي شكسته، بقچههاي لباس، پرده هاي بيد زده، چوب پرده، گليم، شعرباف، آينههاي جيوه ريخته، دور تا دور اطاق از پائين تا بالا روي هم تلنبار كرده بود. اين خرت و پرت ها به چه كارش ميآمد؟ خدا ميدانست. لابد داماد عتيقه فروش هاجركلانتر از ديدن آن همه غنايم چشم هايش گرد شده بود. چرا قيافة ذبيحالله را به خاطر نميآوردم؟ نمازم را شكسته خواندم. مرده شوي تركيب همهشان را برد. نه، دعانويس را از قديم و نديم ميشناختم. مردك هر روز كلة سحر عبايش را توي سرش مي كشيد، قرآن زركوب و پاية چوبي آن را زير بغل مي زد و رو به ايستگاه اتوبوس شاهعبدالعظيم ميرفت. تابستانها در گوشة صحن، زير درخت بيد تشكچهاي پهن ميكرد و دو زانو مينشست و براي شادي روح مردههاي زوّار قرآن ختم ميكرد. سيّد نوراني باب طبعم نبود. نقرهفام همان روزها اسمش را گذاشته بود«از آتن تا بارسلون!» صابر از جماعت عمّامه به سر دل خوشي نداشت: «رشك ليفة تنبان!» هرجا پا ميداد زهرش را مي ريخت و زخم زبان ميزد. مردك ريش حنائي با آن لب هاي كبود، داغ كبود روي پيشاني، چشمهاي موذي و نگاه مشكوك ما را ورانداز ميكرد. قامت كشيده و رعناي پسر شاطر، چشم و ابروي شهلاي پيش زادة شاطر، بازوها و سينة ستبر اولاد نرينة هاجرخانم، نه، سيّد چشم ديدن جوانها و جواني را نداشت. گيرم كُرنش ميكرد: « سلام بر معراج دلاور!» سيّد نوراني نوحه خوان تكية خيابان خط، زن اوّلش را طلاق داد. موهاي سر و ابروهايش را تراشيد و بعد طلاقش داد. چرا؟ چون زن بي چاره را يكي دوبار پشت پنجرة اطاق غافلگير كرده بود. گويا شعله خانم گوشة پرده را كنار ميزده و ميل چرخاندن اولاد نرينة هاجر را تماشا ميكرده: « به چشم برادري ماشالله چه هيكلي داره!» به چشم برادري؟ گوشة لب هاي هاجر كف كرده بود:
– ملكة آفاق خواب شوهر فكلي مي بينه. از قبا و لبادة اولاد پيغمبر خوشش نمياد. داره لگد به بختش ميزنه. ميبيني معراج؟ خواهرت خيال ميكنه خواستگار انگور عسكريست كه من از بقال سركوچه بخرم.
خديجه زير چادر گريه ميكرد.
– ميبيني؟ خرس گنده هنوز نگفتي بالاي چشمت ابروست، اشكش سرازير مي شه. به اين قبلة محمدي اگه دروغ بگم. سيّد دم مسيحا داره، آب دهنش شفاست. مردم چشم تنگ و حسود به دمش بستن كه ابروهاي زن اوّلشو از ته تراشيده تا پا از خونه بيرون نذاره، تو كه شعله رو مي شناختي، ها؟ سر وگوش زنكه ميجنبيد. گناهش گردن خودش.
گمانم صداي زنگ دار و بم هاجركلانتر را توي قبرم هم بشنوم.
سر نماز ميشنيدم. تو خواب ميشنيدم. صدايش مثل سوهان رگ و پي و اعصابم را ميتراشيد. به اسمال بنّا مجال نميداد. پيرمرد هربار دهانش را باز ميكرد. هاجر کلانتر روي سرش آوار ميشد. بابام زير لب گفت:
– سيّد اولاد پيغمبر بد دل و بدبين كه هست. نمي شه كتمان كرد. وسواس داره. شعله خانم به تنگ اومده بود. زن بي چاره هر روز غروب نيم ساعت با آفتابه بالاي سر سيّد واميستاد و هي آب مي ريخت تا وضو بگيره. سيّد آستين هاشو تا بالاي آرنج تا ميكرد. دست هاشو توي هوا ميگرفت و دور گودال قدم ميزد تا خشك بشه. با حوله خشك نميكرد.
كي به زندان آمده بودند؟ هاجر آمده بود تا با اولاد نرينهاش مشورت كند، كدام مشورت؟ خواهركم از سيّد نوراني خوشش نميآمد. طلاق ميخواست و قاري قرآن طلاقش نميداد. بايد غائله را ختم ميكردم. چون جلسة مشورتي ما به درازا كشيده بود و افسر نگهبان با انگشت روي صفحة ساعتش ميكوبيد.
– گريه نكن آبجي، گريه نکن، كسي با زور تو رو به خونة سيّد بر نميگردونه.
– معراج، پسرم، تاج سرم.
– گفتم خفه ننه، خفه. نمي خوام خواهرم آفتابه دار سيّد نوراني اولاد پيغمبر بشه. فهميدي؟
خديجه از پشت نيمكت پر كشيد. دست به گردنم انداخت و پيشاني ام را بوسيد:
– تا آخر عمر دعات ميكنم خان داداش!
هاجر كوتاه نميآمد:
– من جواب سيّد اولاد پيغمبر رو چي بدم؟
تا آن روز هيچ كدام از خواهرها خان داداش عنق و نتراشيده و
نخراشيده شان را نبوسيده بودند. خديجه انگار جوهر داشت. به هاجر كلانتر برده بود. هاجر تير آخر تركش را انداخت:
– كي شكمبه خواهرتو پر ميكنه، معراج؟ تو؟ تو كه اين جا تخت پوست انداختي؟
چند ركعت نماز خوانده بودم؟ چرا پيشانيم را از روي مهر برنميداشتم؟ چرا گريه ميكردم؟ هاجر جگرم را كباب كرده بود. پيش زادة شاطر وسوسه به جانم انداخته بود و من نمي توانستم تصميم بگيرم. خديجه عاشق پسرشاطر بود؟ چرا مادرم كنايه ميزد؟ خواهرم گليمش را از آب بيرون ميكشيد. شكمبه؟ طفلي رنگ مدرسه و كتاب و قلم را نديده بود. هاجر به حرف اولاد پيغمبر چسبيده بود: «سواد زن جماعت را فاسد ميكند» چشم و گوش دخترها باز ميشد و شمر جلودارشان نبود. گيرم خديجه پنهاني پيش فلك خواندن و نوشتن ياد گرفته بود: «ديدي معراج؟ حرفم سبز شد!» خديجه عاشق شده بود؟ هاجر او را با زور بيخ ريش سيّد نورانياش بند كرده بود؟ «دختر هاجر سر برگردانده!» كي گفته بود؟
– خان داداش، من اين ژاكت رو واسه فلك بافتم. بده به برادرش، آخه شاطر و فلك از كوچة ما رفتن. رفتن شهريار … بگو، بگو که فلك خيلي به گردن من حق داره!
– انچوچك! پول از كدوم گوري آوردي و كاموا خريدي؟ ميبيني معراج؟ می بينی؟
خيال پسرشاطر در هواي جيران مي چرخيد. ژاكت ظريفباف زرشكي را گرفت و لبخندي به خديجه زد. دخترك گر گرفت. گونه هايش گل انداخت. دلم نخنخ شد. خواهرم چند بار در دامنة تپّه برگشت و به بالا نگاه كرد. پيشانيم را روي ديوار سيمي بازداشتگاه گذاشتم و چشمهايم را بستم. خديجه عاشق شده بود. عاشق بود و هاجر بيجهت گوشه و كنايه نميزد. شكمبه! بر شيطان رجيم لعنت! شيطان را لعنت كردم. مهر و تسبيح صد وسهدانة شاهمقصودي را در سجاّده پيچيدم و گوشة سلول گذاشتم. خديجه گليمش را از آب بيرون ميكشيد. خديجه احتياجي به خان داداش نداشت. اسمال بنّا هنوز از كار نيفتاده بود. آزادي؟ كدام آزادي؟ جنوب؟ دريا؟ شارجه، دُبي؟ چه كسي معراج غشي را به كار ميگرفت؟ اگر روي داربست غش ميكردم و با ملاج مي افتادم پائين چي؟ خودكشي؟ آدم مسلمان خودكشي نميكند. چرا خودم را ميكشتم؟ نه جانم، نبيرة كوهنشينهاي سنگسر هيچ وقت، هيچ وقت خودش را نميكشت. تا گردن دنيا را نميشكست، از اين دنياي كوني نميرفت. پوست اولاد نرينة هاجركلانتر مثل پوست كرگدن كلفت بود. كاش اسمال بنّا دل نازكش را به من ارثي نميداد. دلم مثل شيشه نازك بود. اسمال بنّا اگر توله سگي را زير باران ميديد بغلش مي زد و به خانهمان ميآورد. تر و خشكش ميكرد. ولي ننه كلانتر با تيپا توله سگ نجس را به كوچه مي انداخت: « من اگر بالاي سر اسمال نبودم، با اين همه دلرحمي و بذل و بخشش حالا به گدائي افتاده بود!» ناخن خشك، جان ميداد ولي پول نميداد. خواهرها تا سر از تخم درآوردند و سينه از خاك برداشتند، دارِقالي و ميلِ بافتني در انتظارشان بود. دستهاي خديجه مدام ميجنبيد. مدام ميبافت. حتّي توي حياط زندان، زير چادر بافتني ميبافت. چشم بسته ميبافت. عنكبوت! كارخانة بافندگي، براي دخترشاطر ژاكت بافته بود. براي فلك يا صابر؟ من در چه خيالم و فلك در چه خيال. شوهر فكلي؟ شكمبه؟ هاجر كلانتر كلفت حرف بود. مثل پسرشاطر. صابر از پستان مادرم شير خورده بود. از دماغ پلنگ افتاده بود. فردا با جمال فرار ميكردند و بعد به جنوب ميرفتند. طپانچة آمريكايي را هم با خودش ميبرد؟ چرا طپانچه را دزديده بود؟ به چه كارش ميآمد؟ يعني دل از دختر ارمني ميكند و همراه جمال از مرز رد ميشد؟ باوركردني نبود؟ نقره فام شتر كينه بود. تا زهرش را به معاون فرمانده نميريخت آرام نميگرفت. مار زخمي! طرف زخم برداشته بود و پاشنة چكمهاش را روي گلوي صابر گذاشته بود. جمال حق داشت: « فرار هميشه نشانة ترس نيست آقا معراج، گاهي آدم آگاهانه فرار ميكنه!» مخم داغ كرده بود و اگر همين جور جلو مي رفتم گريپاچ ميكردم. سرم را زير شير آب دستشوئي گرفتم و مدتّي به همان حال ماندم. باران ميباريد و هوا مهآلود بود، دمدماي سحر، كجا بودم؟ زير درخت بيد مجنون كنار بركة آب، تب داشتم؟ دوباره تب كرده بودم؟ مه يا بخار حمّام؟ مرمر سفيد. نه جانم، فلك توي جانم رخنه كرده بود. توي خونم رفته بود. به كجا فرار ميكردم؟ به شيخ نشينها؟ فلك تا آن سر دنيا، حتّي تا توي قبر با من ميآمد. جاي من همان گوشة تاريك سلول بود. اين قدر مي ماندم تا مهرش از دلم بيرون ميرفت. كي؟ كي بيرون ميرفت؟ كي سحر ميشد؟ خوابم نميبرد. از اين شانه به آن شانه ميغلتيدم و توي تب مي سوختم. پيش زادة شاطر آتش به جانم انداخته بود: « به فلك قول دادم!» يوسف كنعان، يتيمچة منيره خانم، مارمولك، موذي آب زيركاه! مرگ او را از خداوند طلب ميكردم و يك دم بعد از خودم خجالت ميكشيدم. حتّي اگر جمال از سر راهم كنار ميرفت بازهم گرهي از مشگل من باز نميشد. جمال چه گناهي داشت؟ خوش قيافه بود. خوش صحبت بود. دهانش گرم بود. فلك خاطرخواهش بود. فلك فردا ميآمد و از شوق ديدار جمال چشم هايش پر ميشد. فردا؟ پنجرة سلول بفهمي نفهمي از تاريكي بيرون آمده بود. صبح كاذب؟ يا صبح صادق؟ صبح شده بود و من هنوز بيدار بودم. انگار يك مشت خاك ارّه توي چشم هايم ريخته بودند. سوزنسوزن ميشد، ميسوخت. گمانم تازه چرتم برده بود كه صداي آشنائي را از راه دور،
خيلي دور شنيدم و پلك هايم را به سختي باز كردم.
– معراج زمخشري، حمّام.
تراب در آستانة در، يله به چهار چوب داده بود و سيگار ميكشيد.
– سردار، منتظري برات هودج بيارن؟ داريم راه ميافتيم.
پيراهنم را گل گردنم انداختم، گيج و منگ و خوابآلود از پي تراب رفتم. افسر زندان صورت اسامي زندانيهاي واجبالحمّام را زير آفتاب وارسي ميكرد. نگاهي به قد و بالايم انداخت و يك قدم عقب رفت. كوتاه و خپله بود. اگر روي پنجة پا بلند ميشد، جخ دماغش به سينهام مي رسيد. ترش كرد:
– اين غول بياباني به چه جرمي اين جاست سركار؟
تراب دژبان دست به لبة كلاهش برد، پاشنة پاهايش را به هم كوبيد با لحن مسخره اي جواب داد:
– بنده بي اطلاعم، قربان!
مينيبوس نظامي دم پنجرة پاسدارخانه خرناسه ميكرد. انگار همه را بار زده بودند.
– پول حموم رو كي مي گيره؟ جناب سروان؟
پا روي ركاب ماشين گذاشتم و زدم زير آواز.
– يك حمومي من بسازم چل ستون چل پنجره!
زندانيها توي ميني بوس دم گرفتند و جناب سروان تا بناگوش سرخ شد.
– جناب، من به اسب امير گفتم يابو، جرمم خيلي سنگينه!
من چه گناهي داشتم كه قد جناب به اندازه پشگل بود؟ «غول بياباني!» نكبت فاتحه خواند توي حال و احوالم. چشم هايم را با پشت دست ماليدم و آوازم نيمه كاره ماند. زكي! همة اهل خانقاه روي صندليها، دم پنجره جاخوش كرده بودند ولي هيچ اثري از نقرهفام و كاروانكش نبود. چرتم پاره شد. برگشتم، نگهبانها با تفنگ و سرنيزه بالا آمدند و تراب دژبان كنار راننده نشست.
– تراب كجا مي ري؟ جمال و صابر هنوز نيومدن.
– خواب ديدي خيره سردار، بزن بريم!
– بگو چي شده؟ اتفاقي افتاده؟ قرار بازپرسي دارن؟
– از ارشد زندون بپرس؟
– مزلّف؟ مزلّف موش دوانده؟
– نمي دونم سردار، به هرحال صورت اسامي زندوني ها رو شمشاد به افسر زندون داده. غمت نباشه، هفتة آينده اونا رو ميبريم.
– آخه مگه نوبتي نيست؟ اين هفته نوبت ما بود.
شمشاد بيپاگون، ابرام خالدار و پادو زندان را به افسر نگهبان قالب كرده بود. رذالت و بدكنشي مزّلف مادرزادي بود. از نيّت آن ها خبر داشت؟ پي به مقصود آميرزا برده بود؟ نه، گويا جمال ميرزا خودش پاپس كشيده بود. جمال به خاطر نقره فام فرار ميكرد، به خاطر او نقشه كشيده بود. به خاطر او خودش را به آب و آتش ميزد. حالا كه شمشاد بي پاگون اسم صابر را از قلم انداخته بود، براي كي به حمّام ميآمد؟ دليلي نداشت. كنار ابرام خالدار روي صندلي نشستم. بدبخت هروئيني را با سلام و صلوات، با زور زير بازوهايش را گرفته بودند و آورده بودند. ناشتا خميازه ميكشيد و هربار اشك توي چشم هايش جمع ميشد. بوي ترشيدگي ميداد.
– آدم كه اردك نيست هر دم و ساعت بره تو آب، ها عمومعراج؟ مگه آدم اردکه؟
– آره والاّ. ايل و عشيرة شما كه سالي يك بار از رودخونه رد ميشدن و همون جا آب تني ميكردن مگه مردهن؟
پيشانياش را روي صندلي جلو گذاشت و خفقان گرفت. شمشاد
را گذاشتم تا سر فرصت به حسابش برسم. سزاوار بود. يك دم توي مينيبوس آرام و قرار نميگرفت. تا چشمش به زني و يا دختري ميافتاد سوت ميكشيد و متلك ميگفت و زندانيها مينيبوس روي سرشان ميگرفتند. حال غريبي داشتم، دماغم را به شيشة پنجره چسبانده بودم و از تماشاي آفتاب، دار و درخت و ديوار سير نميشدم. فلك لابد پشت ديوار پادگان روبه روي پنجرههاي حمّام در سايه نشسته بود و ناخن هايش را مي جويد. كي به حمّام ميرسيديم؟ قلبم آرام نميگرفت. هر چه نزديك تر ميشدم نفسم تنگتر ميشد. مينيبوس رو به در شرقي پادگان پيچيد. وانتبار آبي رنگي در كمركش كوچة بنبست، درست همان جائي كه پيش زادة شاطر نشاني داده بود، ظاهراً خراب شده بود و مردي كاپوت وانت را بالا زده به موتور ور ميرفت. تا مينيبوس از جلو باجة نگهباني بگذرد، پشت خم پشت خم به عقب ماشين رفتم و روي صندلي خالي زانو زدم و دماغم را به شيشه چسباندم و دست هايم را سايبان چشم هايم كردم. فلك در ساية ديوار خانة مخروبه و متروك ايستاده بود. بال چادرش را به دندان گرفته بود و دستهايش زير چادر ميجنبيدند. بافتني ميبافت؟ شايد دكمه پيراهنش را ميبست و يا دستمالي را توي سينهبندش ميگذاشت؟ صداقتش حتّي يك لحظه به طپانچه فكر نكردم. خيالم دور دستمال و نامه و سينههاي گرد و سفت فلك كه لابد در گرماي آفتاب تموز عرق كرده بودند دور ميزد و نفسم داشت بند ميآمد. دخترشاطر را تا آن روزي كه جلو چشمم به خاك افتاد، نشناختم. بگذريم، دخترك آمده بود تا برادرش را از چنگ قرمساق ها خلاص كند و اولاد نرينة هاجر در حسرت او ميسوخت و قلبش در قفسة سينهاش بي تابي ميكرد و كلّه به ديوار ميكوفت. مرد غريبه برگشت و نگاهي به مينيبوس انداخت. چكاره بود؟ چه نسبتي با فلك داشت؟ تا آن روز او را نديده بودم. قيافهاش بدتر از من چنگي به دل نمي زد. لاغر مردني! موش از كونش بلغور ميكشيد. گدا صورت، سفيد ماستي، لب كوتاه، دندان درشت، مثل اسب درشكهچي! مردك ديلاق آرام و خونسرد بود و انگار نه انگار! سردار سرخ پوست قصر فيروزه اگر مخ داشت لابد پي به اصل ماجرا ميبرد. نبردم. عقلم قد نمي داد و سر از كار آن دو تا عيد سليم در نميآوردم. فلك مثل آفتاب تموز چشمهايم را ميزد و به غير از او هيچ كسي را نميديدم. زير دوشِ آب چشم از پنجره بر نمي داشتم. ديوار سيماني بين من و فلك قد كشيده بود و دلم مي خواست با كلّه به ديوار بكوبم و آن را خراب كنم. آفتاب از پنجرههاي كوچك روي كف سمنتي حمّام افتاده بود و بخار آب در برش اريب آفتاب كلاف در كلاف مي شد و رو به پنجرهها بالا ميرفت. زنداني ها، لخت و عور، مثل اشباح در مه ميلوليدند، از سر و كول هم بالا ميرفتند و لودگي ميكردند. شمشاد بيپاگون نسناسش را با خودش آورده بود و معركه گرفته بود. روبان قرمزي به آلت پادو زندان گره زده بود و مردك قوزي بدبخت را به رقص واداشته بود: باباكرم! رقص بابا كرم! ابرام خالدار، بيخ ديوار سرلك نشسته بود و دل و دماغ نداشت. چرت نسيه ميزد. صداي طحّافي هراز گاهي زير طاق حمام ميپيچيد: « گل سرخه هندوانه، طلا طالبي، شكر گرمك!» بارفروش لهجه داشت. اهل كدام ولايت بود؟ لابد فلك … اگر روي پنجه پاهايم بلند ميشدم دستم به لبة پنجره ميرسيد. با نگاه تخمين زدم. جمال ميرزا دقيق چرتكه انداخته بود. چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. فقط چند ثانيه، در اين مدت كوتاه چه اتّفاقي توي مخ پوكم افتاد؟ نميدانم. قصد فرار نداشتم، نه، دلم براي ديدن فلك پر مي كشيد. فلك، فلك! دوباره همان چس مثقال عقلم زايل شد. سرباز امام زمان دوباره گل كاشت. كي اين اتّفاق افتاد؟ نميدانم. مثل پر، مثل دود، چند ثانيه، يك، دو و بعد معراج خركش توي قاب پنجره بود. عينهو چنبر گره خوردم. غولنجم شكست. مهرههاي گردنم تير كشيد و دماغم به زانويم چسبيد. فلك از ديوار كنده شد. چشم هايش از وحشت وادريد. دست به دهانش برد. چادر از روي موهايش سرخورد و رو به وانتبار دويد. تازه به خودم آمدم و ديدم برهنه، با سر و تن كف مال، مثل نسناس چمباته زدهام. حلقة گمشدة داروين در قاب پنجره گير كرده بود و جنب نميخورد. نميتوانست جنب بخورد: « تو آني تواني جهاني ته استكاني تپاني!» معجزه شده بود و زندانيها با حيرت به دست پخت معراج خَركُش نگاه ميكردند، سوت ميزدند و هورا ميكشيدند. نگهبان ها و تراب دژبان خبر شدند. با چهارپايه و نردبان آمدند و به جان سرباز امام زمان افتادند. اگر فلك از پشت وانت بار بيرون نيامده بود و با آن اسب درشكه، مردك ديلاق، خيره خيره نگاهم نميكردند كوتاه ميآمدم و تسليم ميشدم: « گل سرخه هندوانه … » دست هايم مثل گاز انبر به چهارچوب پنجره چسبيده بود. از قاب بيرونم آورده بودند ولي نميتوانستند كنه را از ديوار جدا كنند. چهارچوب آهني را چسبيده بودم، چانهام را روي لبة پنجره گذاشته بودم و مانند قاطر چموشي لگد ميپراندم. حريفم نميشدند. با هر لگدي كه ميپراندم چند نفر روي هم مي افتادند و توي كف و صابون ليز ميخوردند. محشري بپا شده بود. محشر كبرا. تا زماني كه فلك ناخن هايش را مي جويد و چشم هايش برق ميزد و صورتش مثل خورشيد مي درخشيد ضربههاي قنداقة تفنگ و سرنيزه و فانوسقه را تاب ميآوردم: « بزن توي ملاجش احمق!» آخرين ضربه را گمانم تراب دژبان به دنبة سرم زد و كلكم را كند. توي كاسة سرم آتشبازي راه افتاد. چند تا فشفشه با هم تركيدند. جرّقه ها از تخم چشم هايم بيرون جستند و فلك در روشنائي آتش گم شد و بعد تاريكي، همه جا تاريك شد، تاريك. چيز زيادي به يادم نمانده. بوي ليزابة كف حمّام توي دماغم پيچيد. لابد با پوزه زمين خورده بودم. بوي ليزابة حمام توي دماغم پيچيد و از هوش رفتم.