من سالها پیش در ایران هزار و یک شب را در روستاهای شهریار خوانده ام، خیلی پیش تر از آن، در کودکی، برخی از حکایتهای شهرزاد را در شب های زمستان، پشت کرسی، از زبان ملا چروی، همسایه مان، شنیدهام. از شما چه پنهان، پس از سالها دوست عزیزی دو جلد هزار و یک شب، ترجمۀ تاریخ طبری و تاریخ سیستان را از ایران فرستاد و بانی خیر شد. از آن زمان، گاهی این کتابها را آخر شب ورق میزنم و حکایتی را محض تغییر ذائقه میخوانم و بیش از هر چیز از زبان، ترجمۀ سلیس و شیوای کتابها لذت میبرم. از آنجا که نزدیک به چهل سال از ایران و زبان مادری دور بودهام، بازخوانی این آثار به حافظهام کمک میکند تا زبان فارسی را از یاد نبرم. صادقانه اعتراف میکنم، اغلب متنهای کوتاه و بلندی که با شلختگی در دنیای مجازی نوشته میشوند با زبان فارسی هیچ سنخیتی ندارند و آن را مثله و روز به روز بی رمق تر و مبتذل تر میکنند. از اینهمه که بگذرم، سبک و شیوۀ روایت ماجراها و تخیل نویسنده گاهی مرا به حیرت و شگفتی وا میدارد و در جاهائی حتا به سور رآلیسم نزدیک میشود. یک نمونه را دراینجا نقل میکنم
… و هرگاه کسی از مسلمانان به شما متعرض شود شما چارپایان را با بارها به او بدهید و نزد ملک ایشان ضوءالمکان به داد خواهی بروید و بگوئید که ما در بلاد کفر بودیم، کس از ما چیزی نمیگرفت، بلکه منشوری از برای ما دادند که کسی ما را نیازارد. چگونه شما اموال ما را همی تازید و اگر از شما بپرسد از دیار کفر چه سود آورده اید، بگوئید بهترین سودها این بوده است که مردی زاهد را پانزده سال بود که به سردابه اندر کرده بودند و او را میآزردند، آن زاهد مسلمان استغاثه می کرد، ولی کسی به فریاد نمیرسید و ما را به این کار آگاهی نبود تا این که مدتها در قسطنطنیه بماندیم و کالای خود را فروخته متاع دیگر بخریدیم و آمادۀ رحیل گشتیم. همان شب با یاران نشسته حدیث سفر باهمدیگر میگفتیم، ناگاه نقشی به دیوار اندر یافتیم، چون نزدیک رفتیم دیدیم ان صورت به جنبش آمد و گفت: ای مسلمانان در میان شما کسی هست که با پروردگار معامله کند؟ گفتیم چگونه معامله کنیم؟ آن صورت گفت خدا مرا گویا کرد و به سخن آور دتا یقین شما حَکَم شود و در دین خود اهتمام کنید و از بلاد کفر بیرون رفته بهسوی لشکر مسلمانان شوید که درمیان ایشان سیف رحمان و دلیر زمان، ملک شرکان هست که قلعّۀ قسطنطنیه را بگشاید و گروه نصرانیه را هلاک کند. چون سه روز راه بروید دیری پدید آید که آن را دیر مطروحه نامند و در رفتن بدانجا دل قوی دارید زیرا که در آن جا مردی است عابد و زاهد از مردم بیتالمقدس که عبداله نام دارد و او دیندارترین مردم است و خداوند کرامات است. راهبی او را فریب داده مدتی است که به سردابه اندر به زندان کرده، حلاص یافتن او سبب خشنودی پروردگار است. پس از آن به ملک شرکان بگوئید که چون ما این سخنان از نقش دیوار شنیدیم دانستیم که آن عابد…
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست….