پاره ای از رمان «چوبين در»
يادداشت های پراکنده ام را کنار گذاشتم، دل دريا کردم و آن دفتر کهنة کاهی را برداشتم. مرور و خواندن خطوط کج و معوج و شتابزده ای که در دوران کوتاه ديوانگی و پيامبری ام نوشته بودم، چندان ساده نبود و اغلب باعث افسردگی و پريشانی ام می شد . وقايع و حوادث اين کتابچه که در ايّام بی خبری و در ناخود آگاهی به رشتة تحرير در آمده بود، به حقيقت نزديکتر بود و خبر از دنيائی می داد که به هنگام هشياری به مرزهای آن حتا نزديک نمی شدم.
هميشه، بعد از مطالعة آن، چند روزی مثل مرغ عشق قفس، توی لک می رفتم. ذوالجناح پير شيره پزخانه دوباره از تاريکی های ذهن و خيالم بيرون می آمد، ذوالجناح در نگاهم می چرخيد و دانه های اشک خود به خود می جوشيدند و بر گونه هايم می غلتيدند.
در آن روزها هنوز ملکة وجاهت به سفر نرفته بود و دورادور «کادم کاکی» را می پائيد و مواظب بود تا دوباره از قاب پنجره به سوی ماه پرواز نکنم. ملکة وجاهت اگر پا به دنيای خادم می گذاشت، سرسام می گرفت و از هراس زهره ترک می شد. من اين دنيا را، گوشه های نيمه تاريک اين دنيا را در دوران بحران روحی کج و مج نوشته بودم و از بازخوانی اين سطور آشفته و درهم و برهم، دچار وحشت می شدم و از کارکرد مخ آدميزاد حيرت می کردم. در يادداشت های شتابزدة من هيچ نشانی از سالار ما نبود، به جای پسر پنجم حاج حاتم حلوائی، نوة توبره کش ياغی ها در رکاب تندر می جنگيد. تندر، تندر! من اين نام را در دروران کوتاه پيامبری ام به محبوبة سالار بخشيده بودم. اين نام از تمام اسامی مستعاری که در طول سال های دشوار مبارزه مسلحانه و افت خيزهای جنبش بر اين مرد گذاشته بودند، بيشتر زيبينده و شايستة او بود. پدر بزرگ خالو خداداد اين لقب را به سردار ياغی ها داده بود: «تندر» غرض، خالو اسب بی سوار سردار را از کنار جنگل ها و درياهای خشکيده، گشتزارهای آتش گرفته و خاکستر شده و لاشة پرنده ها و جنازة تفنگچی ها با خود يدک می کشيد و هربار، در برابر چوبه های دار و جنازه هائی که در هوا تاب می خوردند، مکثی می کرد و دوباره راه می افتاد. خاتون بر پشت اسب سفيدی نشسته بود، با دلنگرانی بر می گشت و به جادة خالی می نگريست. در آن دور دست های دور، بردامنة دشت سوخته، کاروانی در گرد و غبار می گذشت و سوارانی سياهپوش چهار نعل به سوی آن ها می تاختند، مردانی عبوس، چرک و کريه المنظر که به زبانی بيگاه از ته حلق فرياد می کشيدند و بيرق های سياه و شمشيرهای آخته را در هوا می چرخاندند. خالو خداداد، نوة توبره کش ياغی هائی بود که هرگز جنازة همرزم و همراهشان را به دشمن نداده بودند. خالو تندر را شتابزده به زين می بست، او را طناب پيچ می کرد، افسار اسب سردار را به دست می گرفت و با اشاره به خاتون، از دامنةکوه بالا می رفت، ميانبر می زد و تا رد گم کند در پناه صخره ها سنگر می گرفت. عجبا که روح خالو خدا داد از عمليات نظامی سالار و رفقايش خبر نداشت و من هنوز نمی دانم چرا در آن نوشتة شتابزده، جنازة تندر را به او سپرده بودم؟ نوة توبره کش ياغی ها شايد افسانة مشابهی در دوران کودکی برايم نقل کرده بود، افسانه- ای که از خاطر برده بودم و بعدها، در دوران بيماری، با گزارش سر و دم بريدة سالار و سايرين در آميخته بود و با تب و تاب و هيجان بسيار، بر صفحة سفيدکاغذ نقش بسته بود. مردم معمولاً خوش ندارند از شکست ها دم بزنند و اگر به دام بيفتند، به اختصار می گذرند و مانند پيروزی ها، در وصف و اوصاف آن سخنوری و داستانسرائی نمی کنند. شکست ها هرگز با افتخار همراه نبوده و نيستند و شايد به همين سبب من هرگز نتوانستم به گزارشی کامل و همه جانبه دسترسی پيدا کنم. اسرار و رازها نمی بايد از پرده بيرون می افتادند. نه، سالار با اشاره از آن واقعه گذشته بود:
موفق نشديم و برگشتيم. همين.
خاموشی سالار تا سال ها بعد از شهادت تندر ادامه داشت. شايد اگر خاتون در باد دنيا می بود، نشانی مدفن تندر را از او می پرسيدم. گيرم مادر را برای پوشش به همراه برده بودند و آن زن دلير در جريان جزئيات عمليّات قرار نداشت و در روز واقعه، از شهادت تندر خبردار نشد. مادر دور از مهلکه، شش ساعت روی صندلی عقب ماشين به انتظار نشسته بود و پياده نمی شد. خاتون صدای ترکيدن گلوله ها را از راه دور شنيده بود و به علّت اضطراب و هراس سالار و بی قراری او، پی برده بود ولی لب از لب بر نمی داشت، مادر زير بال چادرشب تسبيح می چرخاند و زير لب، برای سلامتی فرزندانش دعا می خواند و هربار که سالار شتابان به سراغ او می آمد، با خونسردی لبخند می زد: «برو، پسرم، راحتم!» به مادر الهام شده بود و گوئی انتظار می کشيد تا اسب سردار بی سوار به ايوان خانه باز می گشت. آن روز، در مه سحرگاهی، گويا شکاری به سپر ماشين آن ها اصابت می کند و به نيزار کنار جاده پرتاب می شود. سالار که از پی شاهين تندر به سرعت می راند، به خواهش خاتون و آهوی زخمی وقعی نمی گذارد. هنگام بازگشت، هوا روشن شده است و نيزار در پرتو آفتاب می درخشد و لاشة حيوان هنوز کنار جاده افتاده است:
می بينی؟ آهو نبود پسرم، بُز بود…
مادر بر می گردد و از پنجره به خيل لاشخورهائی نگاه می کند که در آسمان چرخ می زنند:
حيوان زبان بسته …
جنازه، لاشخورها، خاموشی و بهت. در راه بازگشت همه خاموشند!
در راه بازگشت هيچ کسی سخنی نمی گويد، همه در خاموشی به خطری می انديشند که از سرگذرانده اند و به جنازة تندرکه به جا گذاشته اند. در راه بازگشت هيچ کسی حضور ندارد و هيچ کسی صدای محزون خاتون را نمی شنود و لاشة شکار و پرواز لاشخورها را نمی بيند. بی سبب نبود که سالار ما هيچ چيزی به ياد نمی آورد و بعدها هربارکه از سرگذشت تندر و روز واقعه می پرسيدم، ابروهايش گره می خورد و به خشکی و به اختصار جواب می داد: « ما موفق نشديم و برگشتيم.»
من اگر گوزن باشم يا نباشم
سرانجام/ از اين درخت ها
يکی درخت فرجام خواهد بود
سالار، بالأخره لاشة بُز بود يا گوزن؟
خاتون عينک نداشت و خدا شاهده من هيچ چيزی نمی ديدم.
چنين احوالی را بعدها تجربه کردم و در پای چوبة اعدام به ياد حرفی افتادم که روزگاری از زبان سالار شنيده بودم. در آن روز، چشمبند سياه را از چشم هايم برداشته بودند و مرا به تماشای مراسم اعدام رهبر «ستارة سحر» می بردند. ديوارهای بلند زندان، شب و ستاره هايش را بر دوش گرفته بودند، صحن حياط نيمه تاريک بود و نور بی رمقی از پنجره ها می تابيد و مردی به تيرک طناب پيچ شده بود، جوخة آتش رو به روی ديوار زانو زده بود و من، با هول و هراس جلو می رفتم، خيره خيره نگاه می کردم ولی محکوم به مرگ را نمی ديدم، زمزمه ها و پچ پچه های عملة مرگ را به سختی می شنيدم و مخم انگار کم کم يخ می زد و پاهايم فلج می شد، خلاص! با فرمان آتش و انفجار رگبار گلوله ها از پا افتادم و زمانی به هوش آمدم که مراسم اعدام پايان يافته بود و اثری از سالار ما نبود. بماند.
خادم، فردا با هم می ريم به سبزوار، موافقی؟
سالار هنور گرد و غبار راه سفر شمال را از سر و رخ پاک نکرده بود که به خيال سفر سبزوار و ولايت خسروگرد افتاده بود. درآن روزها من از شکست عمليات اخير آن ها و شهادت تندر آگاه نبودم و نمی دانستم سالار ما چه نقشه ای در سر داشت و به چه منظوری به خراسان می رفت.
بچّه ها؟ مگه غير از داور … مگه بچّه های ديگه گير افتاده ن؟
سالار چنگ به موهايش انداخت و بی رحمانه کشيد:
خادم، توی زندون ها ديگه جای سوزن انداختن نيست.
بگو ببينم، کار داور بيخ پيدا کرده؟ ازش خبری نداری؟
سالار هنوز موهايش را می کشيد و سر می جنباند:
صلاح نيست توی شهر آفتابی بشی، بهتره که چند صباحی …
سالار نگران سلامتی و جان رفقا و همکاران بود، به گمان او خادم خاکی طاقت و تحمل شکنجه را نداشت و اگر به دام پليس می افتاد، فاجعه به بار می آورد. اين ارزيابی در زندان چوبيندر درست از آب در آمد:
منظور؟ منظورت اينه که من کار و زندگی ام رو ول کنم؟
در آغاز پاکسازی ها، آماده به خدمت شده بودم و دلايل و علل اين امر را، افکار و عقايد و باورهای الحادی و مارکسيستی، تبليغ مرام اشتراکی، فساد و انحراف فکری دانش آموزان، جانبداری از شوروی و حکومت شوراها، گرايش به گروهک های ملحد و محارب و شرکت در تظاهرات ضد حکومت اسلامی ذکر کرده بودند و گزارش های شفاهی فراش حزب الهی مدرسه را برای اثبات اين جرائم، شاهد و مثال آورده بودند. با همة اين احوال، دادگاه اداری شهر و رئيس دادگاه که مردی ساده و خوشقلب بود، برای محکوميّت متهم سند و مدرک محکمه پسند و کافی نداشت، در برابر استدلات محکم و لحن ملايم و حق به جانب اين جانب، نرم شد و به قول خودش ارفاق کرد و کرامت و شفقت اسلامی شامل حال پسر باغبان حاج حاتم حلوائی گرديد. در اصل دليل برائت من کتمان و نفی تلويحی گذشته بود و ايقان ضمنی به اسلام و اين که من از مادر مسلمان زاده شده بودم، در شناسنامه -ام مسلمان بودم و هيچ مدرکی وجود نداشت که خلاف آن را ثابت کند. گرايش سياسی و شرکت در راهپيمائی ها نيز به زمانی مربوط می شد که تظاهرات آزاد بود و من مانند ميليون ها جوان ديگر به خيابان می رفتم و شعار می دادم. گزارش فراش مدرسه نيز به آن دوره از انقلاب بر می گشت، چون بعد از فرمان امام، من از هواداری و حمايت «گروهک ها» دست کشيده بودم و تمام شواهد و قرائن حاکی از آن بود که در جهت اهداف اسلامی انقلاب حرکت می کردم. در واقع با وقاحت تمام منکر حقيقت شدم، از ترس به دام افتادم و به دروغ و فريب توسل جستم. دروغ و فريب، ريا و دوروئی خصايلی بودند که حکومت می پسنديد و هول و هراس مداوم موجب رشد و تبليغ و ترويج آن می شد. مردم ما که جهت بادهای مسموم را به خوبی تشخيص داده بودند، از تجربه و سبقة تاريخی «تقيه» مدد جستند و به مرور چند چهره و چند شحصيتی شدند. من که اين تجربة تلخ را دم به دم زندگی می کردم، ازخويشتن خويش شرمنده بودم و دم بالا نمی آوردم. سالار ما که از متن و موضوع دفاعيه و نحوة برخورد و واکنش خادم خاکی در برابر رئيس دادگاه اداری خبر نداشت، مبهوت و حيران مانده بود و نمی فهميد که چرا بعد از يک سال تعليق دوباره به ادارة آموزش و پرورش و به سر خدمت برگشته بودم. من به سالار نگفته بودم که نرمش، انعطاف و انصراف من از گذشته ها کارگر افتاده بود. من مانند بسياری از انقلاب و از مبارزه نا اميد شده بودم و در اين خيال بودم که خانه و کاشانه ای بسازم، در گوشه ای از اين مملکت سامانی بگيرم و زندگی بی دغدغه و بی درد سری را از سر بگذرانم. گيرم بی ثمر!
تا روباهه ثابت کنه که سمور نيست، پوستشو قلفتی کندن.
سالار گرچه هرگز به زبان نمی آورد و با صراحت به ضعف احتمالی
و «بريدگی» و «انفعال» خادم خاکی اشاره ای نمی کرد، ولی به وضوح پيدا بود که مرا به گروگان گرفته بود تا مبادا امنيّت سازمان و جان رفقا به خطر بيفتد. سالار ما فقط يک بار به من اعتماد کرد، گيرم همان يک بارکافی بود تا زندگی و سرنوشت آيندة ما با خون رقم بخورد، بماند.
آخه چرا بريم خسروگرد؟ لابد می خوای بری پيش آشناهای هيمن؟ ها؟ سالار، کردهای پناهندة اون منطقه همه قاچاق فروش شده ن. خالو از طريق هيمن با اونا تماس داره، من …
قاچاق فروش؟ تو هيمن کُرد رو نمی شناسی جانم.
سالار از خانة هيمن برگشته بود و ما در اتاقک کارگرها، توی کارگاه شيره پزی حاج حاتم خلوت کرده بوديم. عارف از حضور ما در آن جا خبر داشت ولی اهميّت نمی داد. شب مهتابی و زيبائی بود و پسر ارشد حاتم حلوائی زير طاق آسمان و کهکشان ستاره ها طاقباز دراز کشيده بود و هيچ اعتنائی به دنيای سرشار از تلاش و تلاطم سالار و اضطراب و دغدغه های خادم خاکی نداشت. رفتار ما از چشم عارف بازی کوکانه ای بود که دير يا زود از آن خسته و کسل می شديم، بازيچه ها را به امان خدا رها می کرديم و هرکدام پی کار و زندگی خودمان می رفتيم.
بيا، بيا تا برات بگم چه اتفّاقی افتاده. خادم، اين دفعه به خال زدم، هيمن تا امشب خيال می کرد که من… باور نمی کنی …
شادی و شگفتی سالار به ژرفای حيرت عارف بود در برابر هستی:
خادم، هيمن کمونيسته، کمونيست بوده و ما خبر نداشتيم.
بنا به روايت پسرپنجم حاج حاتم حلوائی، آن مردی که سالار او را از فلاکت نجات داده بود، هيمن، آن مرد سياه چردة لاغرو ژنده پوش يکی از مبارزان نامی و سر شناس يک سازمان سرتاسری کمونيستی عراقی بود که در هنگامة جنگ، به ايران گريخته بود و پناهنده شده بود، بنا به روايت سالار هيمن، در سن سيزده سالگی وارد سازمان قياده موّقت شده بود، در چهارده سالگی سازمان امنيّت صدام را منفجر کرده بود و سال ها مسلحانه با حکومت جنگيده بود و حالا، در آن گوشه، مانند گرگ پيری در تاريکی کمين کرده بود و در اين خيال بود تا محبّت های آن جوانک رشيد، دلير، شاداب، بی تاب و سر زنده را که جوانی هايش را به يادش می آورد، جبران کند.
هيمن تا همين امشب خيال می کردکه من به اين خاطر به اش کمک می کردم، فهميدی؟ خيال می کرد که چون کمونيسته…
آخه تو از کجا فهميدی که هيمن کمونيسته؟
باور نمی کنی خادم؟ هيمن تعجّب کرده بود، از اين که من بی هيچ چشمداشتی دو سال آزگار آنهمه به اش کمک کرده بودم تعجّب کرده بود. امشب ازم پرسيد: «فلانی، بگو تو چرا به خانوادة من کمک کردی؟ مگه می دونستی که من کمونيستم؟ ها؟» گفتم: «خدا شاهده خبرنداشتم، من به خاطر انسانيّت…»
منم اگه جای هيمن بودم همين سؤال رو می کردم.
بريم خادم، اين دفعه به خال زدم.
طاق سربی اختناق روز به روز پائين تر می آمد و نفس کشيدن در هوای آزاد دم به دم دشوار تر می شد. تعزير و شکنجه های قرون وسطائی آدمیزاده را مسخ می کرد و کسانی که روزگاری برای آزادی سر می باختند، در آن روزها، شکسته و ذليل کنار نيروهای امنيتی می نشستد و به دوستان و همکاران و همرزم هايشان خيانت می کردند و آن ها را در کوچه و خيابان لو می دادند. نظرگيری ها آغاز شده بود و اغلب کسانی که در ترورها شرکت داشتند، از جمله پسرعموهای دلير سالار، دستگير شده بودند. در آن شرايط امکان هيچ گونه فعاليتی نبود و سالار ما مثل بسياری به تنگنا افتاده بود و در جستجوی راه چاره به هر دری می زد و مدام از اين شهر به آن شهر سفر می کرد و در پی تماس و ارتباطی بود که به خاطر ضربه های پياپی قطع شده بود. دستگيری ها و شکست های مداوم او را به فکر انداخته بود. داور گرفتار شده بود، بيم دستگيری خادم خاکی می رفت و سالار صلاح نمی ديد که در شهر عارف و در دسترس نيروهای امنيّتی بمانيم. در ظاهر امر، سفر اضطراری سالار به خسروگرد نيز به همين امر مربوط می شد. گيرم او نقشة ديگری در سر داشت و تا مدّت ها از من پنهان می کرد.
شنيدم ارغوان و شوهرش سر مرز ترکيّه دستگير شده ن، گويا می خواستن از مملکت خارج بشن که …
خش خشی از پشت ديوار برخاست و خاری به دلم خليد:«ارغوان!» سالار فتيـلة فانوس را پائين کشيد و زبان به کام گرفت. عارف از تاريکی بيرون آمد و در درگاهی شانه به چهارچوبة در داد و گفت:
خادم، من ارده ها رو بار زدم، فردا صبح ببر بازار …
کلام عارف نيمه تمام ماند و زير لب، خطاب به سالار زمزمه کرد:
آها … داداش؟ الان، الان ميرم پيش هما …
نور بی رمق فانوس کفايت نمی کرد تا رنگ رخسار عارف را ببينم. گيرم به نور خورشيد نيازی نبود تا آشفتگی و پريشانی او را دريابم. من مثل سالار و سايرين، کم و بيش از وضع روحی و انزوای او خبر داشتم. در آن روزها تا رو پنهان کنم، شب و روز در شيره پزخانة حاتم حلوائی می ماندم و دستی زير بال عارف می گرفتم. در آن روزها، عارف اغلب غايب بود و به ندرت با کسی همکلام می شد و يا به کارگری دستوری می داد. در غياب او من به امور شيره پزخانه می رسيدم و گه گاهی که فرصتی دست می داد به محراب و خلوت او سری می زدم: «توئی خادم؟» کنار او، در گوشه ای خاموش می نشستم تا شايد لب به سخن باز می کرد و از قديم و نديم و از ذوالجناح پير و خالو خداداد باغبان و وقايع آن روزگار حرفی می زد: «گاهی دلم براش تنگ می شه، خادم. عالمی داشتيم با ذوالجناح، عالمی …» هرچند دنيای عارف کنجکاوی ام را تحريک می کرد و برايم جذابيت زيادی داشت ولی ورود به هزار توی تاريک، تو در تو و پر پيچ و خم اين دنيا ساده نبود و تلاش من به جائی نمی رسيد. چه چيزی در زندگی عارف کم بود؟ عارف ما زيبا، خوش خلق، مهربان، دولتمند و کامل بود و برای خوشبخت و سعادتمند زيستن، هيچ چيزی کم نداشت. مال و جمال و کمال، آبرو، اعتبار و خانواده و همسری جوان و زيبا و فرزندی که در راه بود. چرا؟ چرا به زن و زندگی و به اين دنيا دل نمی بست؟ چرا؟ حيرانی و سرگردانی عارف از کی و چرا آغاز شده بود؟ چرا جوابی برای پرسش هايش پيدا نمی کرد؟
خان داداش، يه خواهشی ازت دارم …
آها، اومدی دنبال خادم؟ لابد باهاش کار داری؟
عارف جانش را از برادرهايش دريغ نداشت، در آن بگير و ببند ها، سالار و داور يکی دوباری در خرابه ای مخفی شده بودند و عارف تنها کسی بود که برای برادرها آب و نان و خبر می برد و بر خلاف سنّت خانواده و برادر بزرگ، هرگز به اعتراض و يا به شکوه لب تر نمی کرد و از سالار نمی پرسيد چرا و به چه دليلی در خرابه می خوابيدند و چرا دست به کارهائی می زدند که برای او هيچ معنا و مفهومی نداشتند. گر چه عارف ما آلودة امور دنيوی و سياست نبود ولی برادرها را منع نمی کرد. در حقيقت هيچ امری برای عارف معلوم و مسّلم نبود و انگار هرگز به باور ساروجی و يقين مطلق نمی رسيد. شايد همين ترديد ها و شک مداوم سبب نرمخوئی، مدارا، گذشت و بردباری حيرت آور او شده بود. شايد عاطفة سرشار و مهر بی پايان او سبب شده بود که در برابر اعمال و اقدامات خطرناک سالار ما منفعل باقی بماند و شورش، سرکشی ها و بی تابی های او را با لبخندی کودکانه و با بزرگواری برگزار کند. شايد شجاعت و سلحشوری برادرها را در باطن می ستود و برای رضايت خاطر آن عزيزکرده ها تن به هرکاری می داد. عارف در برابر منطق و دليل و برهان سالار ما به ظاهر مجاب و تسليم بود. فرزند ارشد حاج حاتم حلوائی تا دل آن ها را نشکند، گردن به خواهش مادر، خواهر و برادرها گذاشته بود و ازدواج کرده بود، امری که بيشتر از هر چيزی او را آزار می داد و طفلی که در راه بود، بال و پرکبوتر بام گمکردة ما را می بست. در حقيقت اين موجود که هنوز پا به دنيا نگذاشته بود، موجب هراس، سرگشتگی، سرگردانی و باعث شبگردی های او شده بود. مادر و فرزند، مانند رشته های نامرئی او را به تيرک حيات می بستند و به فکر و تأمل وا می داشتند. عارف ما که دوبار تا مرزهای تاريک مرگ رفته بود و اين وسوسه هنوز او را رها نکرده بود، عارف ما که به خاطر خانواده زنده بود و اين «هستی» را به سختی بر دوش می کشيد، اينک مسؤل سرنوشت و آيندة طفلی شده بود که به رغم ميل و ارادة او به دنيا می آمد. آری، همسر و فرزند تارهای مضاعفی بر دست و پای او می تنيدند و بيشتر از پيش گرفتارش می کردند. پريشانی های روز افزون او که برما پوشيده نبود، در واقع تلاش عبثی بود برای پاره کردن اين رشته ها، رهائی از هستی نفس گير و پرواز به سوی نيستی …
خان داداش، حال هماخانم زياد خوش نيست …
چشم، چشم، الان بر می گردم پيش هما، چشم …
سراسيمگی و شرمساری عارف در برابر سالار رقت انگيز بود، آن مرد رشيد مانند طفلی که مرتکب خطائی شده باشد، مدام تکرار می کرد:
چشم، الان بر می گردم شهر… چشم …
سالار که پی به احوال برادر برده بود، آهسته گفت:
زليخا امشب پيش هما می خوابه خان داداش. نگران نباش. من می خواستم چند دقيقه با شما …
پا پس کشيدم و با اشارة سالار برادر ها را با هم تنها گذاشتم. هما، همسر جوان عارف روز به روز افسرده تر و پژمرده تر می شد و به همين خاطر توجّه خانواده و به ويژه خاتون و سالار روی او متمرکز شده بود. سالار اغلب با برادربزرگ خلوت می کرد و مدّت ها در بارة وضعيّت حسّاس و خطير هما با او حرف می زد. گيرم بی فايده. به سفارش خاتون، مادرم اغلب روزها به منزل عارف می رفت، دستی زير بال زن حامله می گرفت و شب هائی که شوهر او به خانه بر نمی گشت، پشت در اتاق، توی سرسرا می خوابيد. اين حکايت کهنه شده بود و برايم جذابيتی نداشت. من هنوز در خيال ارغوان بودم و نمی توانستم او را فراموش کنم. خبر دستگيری دخترسجائی و همسرش مرا به فکر انداخته بود و خوش داشتم به تاريکی و تنهائی پناه ببرم و مانند تولة مجروحی زخم هايم را بليسم. سالار سر بيخ گوش برادر بزرگ فرو برده بود و پچ پچه می کرد و من ارغوان را در اتاق شکنجه می ديدم و آرام آرام در دريای خون و درد غرقه می شدم.
می دونم داداش، می دونم … می دونم …
سالار به پچ پچه چيزی گفت که نشنيدم، عارف فانوس را خاموش کرد و تا عذر گناه بخواهد، جواب داد:
می دونم، بهار … می دونم… مهتاب … می دونم داداش. چشم …
برادرها در پناه ديوار کارگاه شيـره پزی از چشم افتادند و من تا ته باغ گيج و منگ تلوتلو خوردم و گمانم نيمساعتی به درازا کشيد تا برگشتم. برادرها هنوز کنار به کنار هم نشسته بودند، عارف سر بر شانة سالارگذاشته بود، ماه بالا آمده بود و مهتاب بی دريغ می تابيد و زنجره ها با سرخوشی آواز می خواندند و گوئی نام ارغوان را مدام مکرر می کردند: ارغوان …
منتظر من نباش خادم، تنهائی برو زيارت شاهزاده.
قرار براين شده بود که هر کدام از ما جداگانه بليط اتوبوس بخريم، شبانه به سوی سبزوار سفر کنيم و در حرم امامزادة شهر همديگر را ببينيم. در آن روزگار افرادی که تحت تعقيب بودند و جا و مکانی نداشتند، شب ها با قطار و يا اتوبوس سفر می کردند تا مجالی و فرصتی پيدا کنند و نشسته چرتی بزنند. گرچه سالار آن زندگی نيمه مخفی را به من تحميل کرده بود ولی هنوز به مرحله ای نرسيده بودم که به ناگزير و بی هدف، از اين شهر به آن شهر و از اين ديار به آن ديار سفر کنم تا شايد گشايشی در کارها ايجاد شود. سرگردانی و در به دری من به دليل عدم اعتماد داور و سالار بود. من از دورة آزادی های سياسی اطلاعات مهمی داشتم که تا گلولة داغی مخم را متلاشی نمی کرد، به هيچ وجهی نابود شدنی نبودند. بيم مرگی ناگهانی و تصادفی هميشه دوشادوشم سفر می کرد. کتمان نمی کنم، از جانب سالار خيالم آسوده بود ولی از داور چشم می زدم، داور تهديدم کرده بود و مثل روز روشن بود که اگر نياز می افتاد، افرادی نظير او، برای حفظ «تشکيلات» به راحتی عنصرمتزلزل و مشکوک را از سر راه بر می داشتند. برای داور، ارادة تشکيلات مقدس و قابل اجرا بود. باور و ارادة گُرد خاندان حلوائی به تشکيلات و آرمان های سازمان، مانند سنگ خارا سخت و خلل ناپذير بود و نخوت و غرور او آدمی را بياد پلنگ جوانی می انداخت که خود باور، خود شيفته و با تکبر و نگاهی تيز و گردنی افراشته قدم بر می داشت و هيچ خدائی را بنده نبود و از هيچ خطری نمی هراسيد. بعدها، اين نخوت و غرور و سرسختی او را تا پای چوبة دار برد و بازهم در برابر دشمن يک قدم عقب ننشست و دست از باور اعتقاداتش برنداشت، کوتاه نيامد و يک سر سوزن کسر نياورد. بماند.
غرض، حضور داور موجب تحقيرم می شد و از ياد آوری نگاه تلخ و مظنون او و از آن انگشت کوتاه و کلفتی که به تهديد به سويم دراز شده بود، زردابم به هم می خورد. آری، تلاش می کردم تا آن جا که ممکن بود از او فاصله بگيرم. داور يکی دوبار در نظرگيری ها، به دام گشت سپاه افتاده بود و هر بار سَرِ بازجوها را با زيرکی و هشياری به طاق کوبيده بود و بعد از يک هفته بازداشت و بازجوئی، چون مدرکی از او به دست نياورده بودند، مرخص شده بود. بار آخر اقامت او در بازداشتگاه به درازا کشيده بود و سالار ما به خاطر برادر مضطرب و منقلب شده بود و اين تشويش هاو دغدغه ها در طرز نگاه و سکوت ممتد و بی سابقة او تجلی می يافت. سفر شتابزده و شبانة ما نيز به دستگيری داور مربوط می شد. بی شک خبرهای از مقر پاسداران و از بازداشتگاه به بيرون درز کرده بود که سالار بيمزده و مضطرب در انتهای اتوبوس روی صندلی آخر، ساکت نشسته بود و چشم از بيابان برهوت که در تاريکی شب خفته بود، برنمی داشت و آشنائی نمی داد. . انگار نه انگار عمری با هم بزرگ شده بوديم و سال ها همديگر را می شناختيم. خاموشی سنگين او به غوغای درون من بيچاره بيشتر دامن می زد. شب از نيمه گذشته بود، مسافرها همگی به خواب رفته بودند و من که با اضطراب همخانه بودم و در همه جا احساس خطر می کردم، هربار به کنجکاوی بر می گشتم و با نگاه از احوال او و اوضاع جويا می شدم. سالار لب از لب بر نمی داشت و به نرمی ابرو بالا می انداخت و با چشم با مردی اشاره می کرد که نه چندان دور از او، روی صندلی نشسته بود و انگار دست روی کلت کمری اش گذاشته بود. شايد اين تصّور و تخيل از مخ خسته و اعصاب فرسودة من ناشی می شد، چون ظاهر آن مرد هيچ شباهتی به مأمور مخفی امنيّتی نداشت. به هرحال اگر مأمورها ما را از شهر عارف زير نظر گرفته بودند و تحت تعقيب می بوديم، ملاحظات سالار نمايشی مضحک از آب در می آمد. چون در شهر عارف من و سالار گاو پيشانی سفيد بوديم و همه مارا می شناختند و از آشنائی و دوستی ديرينة ما خبرداشتند و تمهيدات و توجيهات او، ما را نجات نمی داد و دير يا زود به چنگ پاسدارها می افتاديم. هربار که در بين راه، اتوبوس ما را برای بازرسی نگه می داشتند و «برادرهای پاسدار» از پلّه ها بالا می آمدند، بند دلم پاره می شد و مانند کبک چشم هايم را به روی خطر می بستم: خلاص! از شما چه پنهان اين دغدغة دستگيری و مرگ ناگهانی شب و روز با من بود و «گرفتاری» کابوسی شده بود که شب ها به خواب هايم راه می يافت و آزارم می داد. ارغوان و همسرش سرمرز گرفتار شده بودند و امروز و فردا نوبت به ما می رسيد و تخت شکنجه در انتظارم بود. با چشم باز از درون کابوس ها گذر می کردم. کابوس! شن ريزه های جادة زير چرخ های اتوبوس ما به ناله افتاده بودند و من صفير شلاق ها را در آن فضای موهوم می شنيدم، پوست بدنم گله به گله می سوخت، رشته های اعصابم کش می آمد و کم کم دچار تشنج می شدم. اين تشنج ناشی از اعصاب فرسودة من بود که در موقعيّت های بحرانی و خطرناک به سراغم می آمد و بند بندم را می لرزاند. بی خوابی ها و بد خوابی هایم در سال های اخير تشديد شده بود و از مدّت ها پيش پنهانی نزد روانپزشک می رفتم و قرص آرامبخش و خواب آور می خوردم و تا دوستان انگ روانی به من نزنند، اين بيماری را حتا از سالار پنهان می کردم. در آن سفر، به رغم سفارش اکيد و توصيه های مکرّر پزشک معالجم نتوانستم در برابر وسوسه هايم مقاومت کنم و تا کمی آرام بگيرم، آخر شب چند حبّه قرص اضافی بلعيدم. جز اين چاره ای نداشتم، چون اگر آن لرزش مزخرف ادامه می يافت به اسهال و استفراغ می انجاميد. کتمان نمی کنم، بارها پيش آمده بود که از هول و هراس شکم روش گرفته بودم و از شرم عرق ريخته بودم و در خلوت به حال زار خودم گريه کرده بودم. بماند.
باری، قرص ها کارگر افتادند و در دنيائی پر از اشباح و اوهام رها شدم و صحنه هایی را به خواب ديدم که بعدها در زندان چوبيندر رخ دادند و آن خواب های پلشت تعبير شدند. ارغوان رو به ديوار ايستاده بود و نور تندی از سقف بر پيکر نيمه برهنة او می تابيد، تا آن شب، هرگز اندام زيبا و موزون او را برهنه در خواب هايم نديده بودم. خواب و خيال و خون! خون از زخم پاهاي ارغوان روی زمين نشت کرده بود و آن ونوس مجروح از درد می ناليد. کفتارهائی بر گرد لاشة نيمه جان و مشرف به موت او حلقه زده بودند که صداها، خنده های تمسخر آميز، لودگی ها و فحش های چرک و رکيک آن ها به گوشم آشنا می آمد، کفتار بودند و من احساس می کردم آن هارا می شناختم و روزگاری در جائی از اين دنيا ديده بودم؟ کجا؟ به ياد نمی آوردم. کجا؟ در جائی ناپيدا که نمی دانستم کجا بود، پنهان شده بودم و ترسخورده در گلو گريه می کردم و جرأت مداخله نداشتم. چهرة کفتارها در تاريکی فرو رفته بود و من هرچه تلاش می کردم و گردن می کشيدم آن ها را نمی ديدم. کجا بودم؟ چرا مرا برای تماشای ارغوان برده بودند؟ دستی از تاريکی بيرون آمد و با نُک ترکه دامن او را نرم نرمک بالا زد: «جنس رو سياحت می کنی امير؟ مرمرسفيد …» اين لحن موهن و هتاک را پيش از اين در جائی شنيده بودم. کجا؟ در مهد فرهنگ يا در قهوه خانة قلی قالتاق؟ در کوچة خاکی ما چه کسی بود که مثل کفتار خرناسه می کشيد؟ به چه کسی کفتار می گفتيم؟ امير يا عباس؟ چرا آن زيبائی ملکوتی در کابوس بر من ظاهر شده بود؟ چرا آن همه خون در خواب های من جاری بود…
بُرار، مگه حالت خوش نِس؟
زنی که کنارم نشسته بود با لهجة زليخای قاينی حرف می زد:
بُرار، خون، يک عالمه خون، بُرار بيداری …
گويا در خواب خون دماغ شده بودم و با صدای بلند حرف می زدم. زنی که کنارم نشسته بود، دستمالی روی زانويم گذاشت، سالار گذرا با کف دست بر سر شانه ام کوبيد و بی آن که حرفی بزند، به سوی راننده رفت، زير گوش شاگرد شوفر چيزی به پچ پچه گفت و انـگار اسکناسی توی جيـب او چپاند، اتوبوس از جاده کنار کشيد و سالار به بهانة دل پيچه، پياده شد.
کجائيم مادر؟ چرا اتوبوس واستاد؟
خسروگرد، اوناها، ميل خسروگرد…
در خواب، خون بر پيراهنم چکّه کرده بود و جای جای لک انداخته بود و من در نور سربی سحر، گيج و منگ، به دنبال مأموری می گشتم که از سر شب سنگينی حضور او را با رنج و عذاب احساس کرده بودم. مرد کوسه نبود و چهرة پير زنی که کنارم نشسته بود به مرده ای گريخته از گور شباهت داشت و به شکل مضحکی، تند تند مژه می زد و مرا به ياد عجوزة حکايت امير ارسلان نامدار می انداخت. در آن گيجی و با آن دل آشوبه و دلشوره، همه چير در نگاهم می چرخيد، چهره ها مسخ می شدند و دلم می خواست کنار برکه ای زانو می زدم، سرم را توی آب سرد فرو می بردم و بالا می آوردم. خون دماغم بند آمده بود و بايد هر چه زودتر آن لکه های مشکوک را پاک می کردم و سر و صورتم را می شستم. به همين خيال زودتر از همه پياده شدم و در جستجوی آب از دالان گاراج بيرون زدم و مدتی تلو تلو خوردم و سرانجام «فشاری» سرکوچه را پيدا کردم. شهر هنوز از خواب بيدار نشده بود، خيابان خلوت بود و نور بی رمق چراغ برق باکناست بر دلاک پير و بلند بالائی میتابيد که مرا به رفتن گرمابه تبليغ و تشويق می کرد:
بشتابيد، بشتابيد …
مرد ديلاق قطيفه ای قرمز به دور کمر گره زده بود و قطيفه ای روی دوش انداخته بود وکف دست هايش را مانند معرکه گيرها و پرده دارها به هم می کوبيد و با لهجة خالو خداداد بازار يابی و بازار گرمی می کرد.
بشتابيد، بشتابيد که غفلت موجب پشيمانی ست.
لنگ های مرطوب را بنا به سنّتی ديرينه به ديوار محوطّة مخروبه آويخته بودند تا هوای آزاد نم آن ها را بر چيند: «بشتابيد، بشتابيد» دلاک سحر خيز، با آن گردن باريک و بلند، کلة گرد تراشيده، گوش های بزرگ و پهن، دهان بی دندان، آرواره هـای فرو رفته و چشم های نخـودی، به خفاش غول پيکری شباهت داشت که خسته از پرواز شبانه بازگشته بود و می رفت تا در تاريکی خود را از سقف اتاقی متروک و مخروبه بياويزد:
بشتابيد، بشتابيد که غفلت موجب پشيمانی است.
پای فشاری نشستم و سرم را مدّتی زير آب سرد گرفتم و عق زدم. گيرم بيفايده. دل آشوبه و گيجی رهايم نمی کرد. دلاک حمام پيله کرده بود و تا از شر او خلاص شوم، پياده راه افتادم. مردک دلاک تا لب جدول خيابان آمد و نمی دانم چرا بی سبب درشت بارم کرد:«هی، شازده.» بعد از آن سفر طولانی و اضطراب ، حمام عمومی مناسب ترين مکانی بود که می توانستم تا روشن شدن هوا، استراحتی بکنم و تن خسته و کوفته را به مشت و مال دلاک بسپارم: « هی شازده، شازده!» نماندم. چند قدم دورتر از گاراج پيکان خردلی رنگی از کوچه به خيابان اصلی پيچيد، پيش پايم ترمز کرد: «کجا؟» راننده سر از پنجره بيرون آورد و دوباره خواب آلود پرسيد:«کجا؟» جائی را در آن شهر نداشتم و به جز آن آشنای قديمی خالو خداداد، آن پينه دوز پير کوهسرخی، کسی را در ديار ابوالفضل بيهقی نمی شناختم. در آن سال هائی که شهميرزاد کوهسرخی گلخنی حمام ولايت بود، آشنای او، در پياده رو خيابان سبريز، جلو دکان بقالی ابوالقاسم پشمکی پينه دوزی می کرد و هربار که با پدرم به شهر می رفتم، او را در همان جا می ديدم که پشت سندان به نرمی قوز کرده بود و دست هايش با مهارت و سرعتی شگفت انگير می جنبيدند. آشنای خالوخداداد، صبح تا شب، پشت به ديوار دکان و رو به خيابان، روی چهار پايه چندک می زد، آن پيشبند چرمی کهنه و چرک را روی زانوهايش می کشيد، بساط مختصرش را پهن می کرد، درفش، مشته، سوزن کلفت پينه دوزی، چکش، انبر ميخ کش و نخ قيطان و موم و …را دور و برش می چيد و گيوه های پارة همولايتی ها را می دوخت و نعل و لاستيک به کف و پاشنة کفش های کهنه می کوبيد و تا از ملال تکرار و يک نواختی بکاهد، مثل نوة توبره کش ياغی ها، «توی نخ» مردم می رفت، رهگذرها و زن و دخترها را زير نظر می گرفت و آمد و شد آن ها را دورادور می پائيد. همولايتی خالوخداداد که کنجکاو ذاتی بود و شم پليسی و شامة تيزی داشت، با حوصله به نقل و قول مشتری ها و مردم بيکاره ای که کنار بساط او می نشستند، گوش می داد و به همين خاطر از همه کس و همه جا با خبر بود و همولايتی ها او را «کعب الاخبار» و يا به اختصار«نالو» می ناميدند.
ها، استخاره هات رو کردی عمو؟
خالو خداداد از ديار ابوالفضل بيهقی خاطرة خوشی نداشت و مردم آن ولايت را به تنگ نظری، خشکه مقدسی، کلفت حرفی و قلنبه گوئی متهم می کرد و ارباب ها و صاحبکارهای ناخن خشک، گدا صفت و «چس خورش» را با انزجار به ياد می آورد. نحوة برخورد موهن دلاک حمام و لحن نيشدار و گزندة رانندة تاکسی داوری و نظر نوة توبره کش ياغی ها را تأييد می کرد:
ها عمو؟ مگه مستی؟
در آن روزها، مأمورهای امنيتی گاهی با تاکسی گشت می زدند و من به هميـن خاطر ترديد داشتم و نمی توانستم تصميم بگيـرم. شايد اگر پرهيب آن مردک کوسه را در ميدان نگاهم نمی ديدم، پياده پرسه می زدم.
ها، چرا حيرانی عمو؟
می خوام برم سبريز، منتها اول چرخی توی شهر می زنيم .
تاکسی دربست می خوای پسر حاجی؟
پسر حاجی؟ چرا بی جهت به من نيش می زد؟
دربست؟ نمی دونم اگه، اگه برام گرون تموم نشه …
راننده چشم از من بر نمی داشت. لابد ريخت و قيافة آشفته و آن لکه های مرطوب و خون آلود پيراهنم او را به شک انداخته بود.
– … توی اتوبوس خون دماغ شدم …
آره، اين قرمساق ها همه رو خون دماغ کرده ن.
نه، توی خواب … پاک نمی شه .. پاک نشد …
آره، آره، باشه، قبول، فقط بپّا روی صندلی ما بالا نياری؟
نه نه، نترس، حالم خوبه، تازه از راه رسيدم، خسته م.
آها، مگه اهل ولايت سبزوار نيستی؟
چرا، چرا … من طرف های کوهسرخ به دنيا اومدم، منتها …
راننده با سر به مرد کنار خيابان اشاره کرد:
نترس عمو، اون يارو مأمور نيست، جیب بره …
من چرا بايد از مأمور بترسم برادر؟
در آينه نگاهم کرد، لبخند زد و به تمسخر گفت
دم خروست پيداست عمو، آره، رنگ رخسار نشان می دهد از سّر درون. اين روزها «اهل حال» از ساية خودشون رم می کنن.
خير، من توی اتوبوس مسموم شدم برادر، قرص …
کوتاه بيا. ما از طايفة «برادر» و «خواهر» ها نيستيم عمو، آره، قضا کون قدرگذاشته و ما از اين شهر نکبت سر در آورديم، همين … ما اهل شهر می و ساقی و عشق و صفا هستيم عمو …شهر زيبای خيام و عطار …
در تأييد کلامش به آواز بلند خواند:
«ابر آمد و بر سر سبزه گريست
بی بادة گلرنگ نمی بايد زيست»
پا روی گاز گذاشت و با لحن تمسخر آميزی ادامه داد.
ببينم، اگه فدائی، مجاهدی، چيزی …آخه اين روزها …
از صراحت کلام او زردابم به هم خورد و در آن گوشه مچاله شدم:
لطفاً اوّل برو طرف فلکة اسرار.
لابد می خوای بری قدس؟
ما رو گرفتی؟ قدس اين جا چکار داره؟
بيت المقدس کجا و فلکة اسرار کجا؟ منظور راننده را نمی نفميدم و پرسا و سردرگم در آينه نگاهش می کردم: « قدس؟» راننده نواری توی دستگاه صوتی گذاشت و از ته دل قهقهة زد:
آره عمو، راه قدس از سبزوار می گذرد.
آن روزها، شعارهای درشت رسمی دولتی جای شعار های مردمی و زندة دوران انقلاب را گرفته بود. هدف اين شعارها تهيج و تحريک احساسات مردم ساده دل و خوشباور، تبليغ جنگ و شهادت بود. اغلب اين شعارها از احکام دينی مايه می گرفت و تکيه بر باورهای مذهبی مردم ما داشت. در آن روزگار، صدور انقلاب مد نظر رهبر شيعيان جهان بود، راه قدس از کربلا می گذشت و جنگ واجب کفائی بود و صدام حسين کافر حربی و …
آره عمو، قدس، آخوندها قدس رو از فلسطين آوردن «اين جا!»
سردمداران حکومت اسلامی که کمر به نابودی دولت غاصب اسرائيل و فتح قدس بسته بودند، صدهاکيلومتر دورتر از ديوار ندبه، در حاشية کوير ساختمانی مشابه قدس ساخته بودند که به مرور زمان متروک مانده بود و به روايت رانندة تاکسی، رندان، نيمه شب ها فاحشه به آن گوشة دنج و خلوت می بردند و معتادين شهر، روزها در ساية خنک قدس جمع می شدند و هروئين می کشيدند. جنگ دور از ديار ابوالفضل بيهقی ادامه داشت و آثار آن در گوشه و کنار به چشم می خورد و اين جا و آن جا حجله های شهدای شهر روشن بود و صدای مؤذن از بلندگوهای گلدسته های شاهزاده يحيی به گوش می رسيد و با صدای گرم سوسن کوری در هم می آميخت. از روز عاشورا و کاروان اسرای کربلا و نيزه ها و سرهای بريدة شهدا و پينه دوز نالو که بگذريم من ياد و خاطرة روشن ديگری از شهر دوران کودکی ام نداشتم و همه چيز به چشم ام بيگانه می آمد. گيرم پر چانگی راننده نيز مجال تماشا نمی داد. راننده اهل نيشابور و همولايتی حکيم عمر خيام بود و به آن افتخار می کرد. از زبان آن مرد ميانه سال نيشابوری زهر می ريخت و به همه کس نيش می زد و از مردم سبزوار و از آن شهر نفرت داشت:
… از کون آخوندها افتادن… هی عمو، از من بشنو، تا کار دست خودت ندادی، برو يه پيراهن تميز از بازار بخر. يا حق.
من مجاهد و فدائی و فراری نيستم … من …
عيبی نداره، تا بازار باز بشه برو امامزاده، برو زيارت … يا حق.
از خير گشت و گذار و ديدار شهر گذشتم، به اندرز رانندة دنيا ديدة نيشابوری گوش دادم، پيراهنی ارزان قيمت از بازار خريدم و آن را در حمام نمرة مجاور پوشيدم و ساعتی بعد، با موهای شانه زده و تميز به حرم امامزاده رفتم، زيارتنامه ای برداشتم و در کنج خلوتی چشم به راه سالار نشستم. گيرم بی ثمر. تا اذان ظهر آن زيارتنامه را چندبار دوره کردم و سالار نيامد. سرانجام نا اميد شدم و تا شکی بر نيانگيزم از حرم بيرون زدم، سر درگم و بی هدف راه افتادم. به کجا بايد می رفتم؟ خسروگرد؟ خيال خسروگرد را از سرم بيرون کردم. من که کردهای پناهندة عراقی و آشنای خالو خداداد را نمی شناختم و هنوز نمی دانستم که سالار به چه منظوری و با چه هدفی به آن جا رفته بود. شايد به او خيانت شده بود و به چنگ پليس افتاده بود و به امامزاده نيامده بود، شايد به عمد مرا جا گذاشته بود و ميانبر زده بود. شايد تحت تعقيب بود و صلاح ندانسته بود با من تماس بگيرد. حدس و گمان! به هر حال در شهر غريبه سرگردان مانده بودم و بايد به پايتخت بر می گشتم. گرچه به گاراج شمس العماره رفتم و بليطی خريدم ولی شب در آن ولايت ماندم. چرا؟ بعدها که گذارم به اين سر دنيا افتاد بارها از خودم پرسيدم که چرا به رغم ميل خودم کنار بساط پينه دوز پا سست کرده بودم؟ چه نيروی پنهانی و مرموزی مرا به آن سو کشانده بود؟ بوی ولايت؟ خاطره های کودکی؟ کنجکاوی و راز قتل علی امنيه؟ کاريز کهنه و شهميرزاد ؟ چرا؟ …
آشنا، مگه تو پيشزادة شهميرزاد کوهسرخی نيستی؟
نوة توبرکش ياغی ها از سفر خادم پخمه به ولايت خبر نداشت و من گمان نمی کردم بعد از سال ها گذارم به سبريز می افتاد و يادهای کهنه از خواب بيدار می شدند و وسوسه ام می کردند. شايد اگر «کعب الاخبار» را بعد از سال ها در پياده رو خيابان سبريز نمی ديدم، نرم نرمک و بی اعتنا از جلو دکان ابوالقاسم پشمکی می گذشتم: «آشنا.» نشد. نتوانستم، بی اختيار درنگ کردم. پينه دوز به تقليد از کوسرخی ها به جای «دوست» و يا «رفيق» می گفت: «آشنا» لهجه و جای پينه دوز آشنای خالو در اين همه سال تغيير نکرده بود. «ممدنالو» پشت سندان پير شده بود.
پيشزاده؟ پيشزاده کيه پدرجان؟
عنوان پيشزاده برايم بيگانه بود وتکرار و تأکيد روی واژة «آشنا» اصل نسب ام را با تحقير و تمسخر به يادم می آورد. شهری ها، به مردم کوهسرخ و اهالی پشت کوه، از جمله به شهميرزاد، به طعنه «آشنا» می گفتند و با کنايه و اشاره به لهجة غليظ آن ها، تحقيرشان می کردند.
ها؟ آشنا، مگه مادرت زليخای قاينی نيست؟
برگشت و رو به دهانة نيمه تاريک دکان گردن کشيد و گفت:
حاج آقا، بيا ببين کی به ولايت برگشته؟ پيشزادة شهمير …
پينه دوز ابوالقاسم پشمکی را به شهادت طلبيد و گفت:
جل الخالق، ببين، با خدا بيامرز اسفنديار مو نمی زنه.
بقال به تماشای پسر اسفنديار تا پشت پيشخوان جلو آمد:
ماشاء الله، می بينی حاج آقا؟ اوّل نشناختم. پسر«آشنا» ست، فقط يک هوا از باباش کوتاه تره، انگار سيبی به دونيم.
صدای زنانه ای از تاريکی های ته دکان گفت:
پسر زليخا؟ ها؟ آشنا، چی شده که ياد ولايت کردی؟
چی می گی خواهر، کلة باباش اين جا خاکه.
پينه دوز آشنای خالو در ميان بهت و حیرت من شجره نامة ايل و تبار اسفنديارکاروانسالار را بر می شمرد و من چهرة هائی را به ياد می آوردم که در بخار می لوليدند و صداهائی که انگار از ژرفای آب ها بالا می آمدند. رازی که سال ها از من پنهان نگهداشته شده بود در سبريز سبزوار از پرده بيرون افتاد. سال ها بعد از کوچ خالو خداداد از ولايت خراسان، در شهرحاشية کوير پی بردم که اسفنديار کاروانسالار در سفر عشق آباد از سرما تلف شده بود و زليخای قاينی از ترس به شهمير شوهرکرده بود و پسرک دوماهه اش را به خانة عاشق ديرينه اش برده بود. من پسر اسفنديار، شتردار ولايت بودم و پيشزادة نوة توبرکش ياغی ها. در آن روزگار، عمه کوکب، خواهر خالو خدا داد را اغلب سر بينة حمام ولايت می ديدم و پشت خميده و پستان های شل و چروکيدة او را هنوز به خاطر داشتم. کوکب دلاک حمام بود و زهر کلام او ته ذهنم مانده بود: «… واخ، واخ، واخ، زليخا، پسرت چقدر جيشته!» عمه کوکب تا چشم مادرم را دور می ديد، با اشاره «به تخم و ترکة مردم» به همسايه ها می گفت: «تحفه، جهيزية زليخا.» نه، نه، من عمه ماندگار را بيشتر دوست داشتم. ماندگار هر از گاهی به خانة ما می آمد و هميشه مثل گداها دم در می نشست و مادرم بشقاب غذائی را پيش پای او می گذاشت و به زمزمه می گفت: «بخور و زود برو، نمی خوام کوکب ببينه.» عمّه ماندگار دست به غذا نمی زد، موهايم را می بوسيد و بی سر و صدا می رفت.
کدوم ماندگار؟ ماندگار چروی؟ خواهر اسفنديار؟ آها؟ ماندگار بعد از مرگ شوهرش بارکرد و رفت به نذر آباد، چند ساله توی نذر آباده…
مرد ميانه سال و لاغر اندامی که به تنة درخت تکيه داده بود و به گفتگوی ما گوش سپرده بود، قدم جلو گذاشت و گفت:
بيا آشنا، بيا تا مسافر چاق و چلّه تری پيدا نشده، برو بنشين تو جمس، بنشين بغل دست راننده، من از نذر آباد رد می شم.
سيگارش را زير پا خاموش کرد و رو به پينه دوز گفت:
می خوام امشب از عمّه ماندگار چشم روشنی بگيرم.
موری، اگه همة مردم دنيا ترک کنن تو يکی …
آشناجان، من از اين دوتا تخم چشم هام بدی ديدم، از ترياک و شيره بدی نديدم. دروغ چرا؟
زنی چادری از پشت پاچال دکان بقالی سرک کشيد و گفت:
ای ای، اگه ماندگار بفهمه پسر برارش برگشته…بيچاره اسفنديار.
از زمانی که به ياد داشتم فرزند خالوخداداد خاکی و زليخای قاينی بودم و شناسنامه و سايراسناد رسمی اين هويّت را تأييد می کرد. من سال ها دور از قوم و خويشان، دور از ولايت و بادهای سرخ ديار خالو گذرانده بودم و هيچ خاطره ای از اسفنديارکاروانسالار نداشتم و آنهمه نقل و قول، داستان هول آوری بود که در خوابی پريشان رخ می داد و لابد، مثل هميشه، دير يا زود از آن خواب پلشت بيدار می شدم و عرق پيشانی ام را پاک می کردم. همولايتی های نوة توبره کش ياغی هاکه به تماشا ايستاده بودند، نمی دانستند که من هرگز نامی از اسفنديارکاروانسالار نشنيده بودم، نمی فهميدند که چرا حيران مانده بودم، چرا نگاهم به راه رفته بود و احمقانه لبخند می زدم: آشنا!
پينه دوز پير به پر چانگی سرگرم بود و خيال آشفتة من در تاريکی و هزار توی گذشته ها پر و بال می زد و تا رد و نشانه ای پيدا کند، بی تاب و سراسيمه، به گوشه و کنار حافظه ام سرک می کشيد: «شهمير، تو هيچ وقت بچة اونو دوست نداشتی.» مادرم هر زمان که از بوالهوسی ها وکج خلقی خالو خداداد به تنگ می آمد، به پهنای صورتش اشک می ريخت و از بخت بدش می ناليد: « ننه، بخت من اگر بخت بود، توی خانة شوهر اولّم بودم» صدای مادرم را از ورای سال ها می شنيدم و در حاشية خيابان سبريز سبزوار تازه دليل آن همه اشک و آه و ناله را می فهميدم: «آشنا!»
اگه نمی خوای خاک پاک ولايت ما رو بخوری، از من بشنو برو زودتر جا بگير، مشتری صندلی کنار شوفر زياده، من با اهالی رودروايسی دارم، برو، برو تو مهمان مائی، می ترسم شرمنده ت بشم.
پينه دوز پير سرانجام با کنايه و لحن خاصی گفت:
از «آشنا» ديگه هيچ خبری نيست، بی باقی بی رد و پی شد.
خودم را به کرگوشی زدم و از راننده پرسيدم:
کی لنگر می کشی ناخدا؟
موری منتظر بود تا مسافرهائی که برای خريد به بازار رفتـه بودند، يکی يکی بر می گشتند، بار و بنه شان را به مرور تو اتاق وانت می چيدند و دم غروب که بار و مسافر تکميل می شد، راه می افتاد.
برو بنشين، جا بگير، الان راه می افتيم.
خرمای خوب دارم اگه بخوای سوقات ببری.
راننده به جای من با شوخی و لودگی جواب داد:
برو حاجی، توی اين گرما اگه خر خرما بخوره تب می کنه. خاله ماندگار اسکناس پشت قرمز رو بيشتر از خرما دوست داره.
حاجی ابوالقاسم پشمکی روی سکوی جلو دکان بقـالی مکثی کرد و انگار ناگهان فکری به خاطرش رسيدکه رضايتمندانه نيشخند زد.
از منافقين اون طرف ها چه خبر؟ ها؟ همه در به در شده ن؟
از آن طرز نگاه مشکوک و آن لحن کلام گزنده در هيچ کجا در امان نبودم. چرا؟ چه حادثه ای در مملکت ما رخ داده بود و چرا مردم ما دشمنی می ورزيدند و به هم نيش می زدند؟ بايد سال ها می گذشت وگذارم به اين گوشة دنيا می افتاد تا درانزوا به مرور می فهميدم که آن کينة کوری که در نگاه مظنون پشمکی تجلی يافته بود، ريشه در ژرفاهای تاريخ ما داشت و از مانداب جهلی ديرينة آب می خورد. در آن زمانی که ما از مبارزة طبقاتی دم می زديم و غامض ترين مسايل هستی را ساده می کرديم و بار مسؤليت را از گردن خلق ها بر می داشتم و برگردة شرايط دشوار اجتماعی می گذاشتيم، خالو خداداد جواب می داد: « خلايق، هر چه لايق!» به باور نوة توبره کش ياغی ها مردم مملکت ما سزاوار حکومت اسلامی بودند و حق هيچ گونه شکوه و شکايتی نداشتند: «خود کرده را تدبير نيست.» داوری خالو خداداد در بارة پشمکی و همشهری هايش بی رحمانه بود: «مردم ولايت ما تنگ نظرند و سر هيچ تنابنده ای را سبز نمی بينند.» نه، نه، کينة کور ابوالقاسم پشمکی با تئوری خرده بورژوازی سنتّی و جانبگيری سياسی اين طبقه قابل توضيح و تفسير نبود. نه، من او را پس از هفده يا هيژده سال دوباره می ديدم و هيچ دليل روشنی برای آن خصومت و نفرت وجود نداشت. پيرمرد بقاّل با حدس و گمان دريافته بود که پيشزادة شهميرزاد کوهسرخی جزو نسلی بود که از دروران شاه، ارزش های کهنة و پوسيدة آن ها را به چالش کشيده بود. اين نسل ملعون تاوان آن تجددی را می داد که ابوی گرامی شاهنشاه با چماق به جامعة ما حقنه کرده بود. اين نسل فی نفسه منافق و محارب بود و سزاوار و مستوجب مجازات. آن کينة کور و بالقوة تاريخی سرانجام مجالی يافته بود و در هيأت حکومت اسلامی به فعل در آمده بود و اينک به دست جماعتی از نسل ما انتقام می گرفت که در دوران شاه به ناچار منزوی شده بودند و در تاريکی غرفه ها و حجره ها و مساجد خاک و حرص و جوش می خوردند.
خبرها توی روزنامه هاست حاج آقا. من از کجا بدونم؟
راننده پی به مراد و منظور او برد و با شوخی برگزار کرد:
بيا، بيا تا حاجی پشمکی جارو به دمت نبسته برو چند سير خرما ازش بخر، دست وردار حاجی، منافق و مجاهد کجا بود؟
حاجی به دکان برگشت، روزنامه ای از روی ميز برداشت، جلو چشم موری گرفت و فاتحانه گفت:
ببين، جنازة سردستة محاربين رو ببين، آها، می بينی؟
شاهين آن ها را در شهر شناسائی کرده بودند و سردار ما محاصره شده بود. تندر به ناگزير، به روی دشمن آتش گشوده بود و تا حلقة محاطره را بشکند و رخنه ای در حصار سپاه باز کند و راهی برای فرار همرزم هايش بگشايد، چند ساعت مقاومت کرده بود و سرانجام از پا افتاده بود: «تکبير!»
در گزارشی شتابزده آمده بود که همراهان تندر جان به سلامـت به در می برند و سپاه، جنازة خونين قهرمان مردم ما را بر طاق وانتی به نمايش می گذارد و در شهر می چرخانند و به ميمنت اين پيروزی تا تاريکی شب، هوائی شليک می کنند و از بند جگر تکبير می گويند:« الله اکبر»
آها؟ می بينی؟
در زندگی صحنه هائی را به تصادف و يا از سرکنجکاوی می بينيم که هرگز از خاطر ما پاک نمی شوند. درآن سال های دور، در دوران کودکی به تماشای جنازه های خونين و خاک آلود تتـمة ياغی های ولايـت خراسان رفته بودم که به نردبان بسته شده بودند و آن ها را به ديوار شهربانی تکيه داده بودند. من آن روز پيکر سوراخ سوراخ شدة ياغی ها را از نزديک ديدم و آن زخم های درشتی که به عفونت نشسته بودند، سال ها در کابوس هايم ظاهر می شدند و آزارم می دادند. به همين دليل به ياد جنازة تندر افتادم:
«جنازه، با جنازة تندر چه کردند؟»
اين پرسش مانند آتش سيگار نک زبانم را می سوزاند و هرگز جرأت نداشتم از کسی بپرسم جنازة تندر را کجا به خاک سپردند؟ در قرن ها پيش، فاتحان، جنازه های سپاه دشمن را زير آفتاب و در بيابان رها می کردند تا به مرور خوراک کفتارها و مردار خوارها می شدند. در روزگار ما، سپاه فاتح اسلام، جنازه های کفّار و منافقين را در گورهای جمعی دفن می کرد تا راز کشتارها پوشيده بماند و کسی به ابعاد فاجعه پی نبرد. هر چند هميشه کسانی پيدا می شدندکه مانند خادم خاکی «صدا» می شنيدند و شايعه های «خرس چوبيندر» و آن صداهای موهوم و مرموز را باور می کردند. صداهای هولناکی که انگار از ژرفاهای زمين بالا می آمد و خواب خوش از چشم اهالی می ربود، صداهای خوف آوری که در اين گوشة دورافتادة دنيا به گوش خادم نيز می رسيد. آری، من «صدا» می شنيدم و ملکة وجاهت مدّت ها «کادم کاکی بيچاره» اش را به همين خاطر نزد روانپزشک می برد. بماند.
زياد جوش نزن حاجی، فشارت می ره بالا، برات ضررداره. تو ديگه دلواپس چی هستی؟ ها؟ اسلام پيروز است، کمونيست نابود است.
منافقين از کمونيست ها بدترن موری … منافقين …
جان ما کوتاه بيا، برو چند سير خرما واسة اين طفلی بکش. برو.
حاجی نگاهی پرسا به من انداخت و روزنامه را به دستم داد:
يک مشت فکلی و قرتی با امام در افتاده ن. مملکت رو به آتش کشيده ن، تو خوابی موری، خواب غفلت …
روزنامه را با ملايمت تا زدم و به حاجی برگرداندم:
نيم کيلو خرما و يک کيلو کشمش بکش، لطفاً.
در آن روزگار از لا به لای روزنامه های رسمی کشور خون می چکيد و من مدّت ها بودکه نشريه نمی خريدم و از تماشای تصاوير موحش و مرور اسامی بی شمار معدومين پرهيز می کردم. تندر ما در شمال به خاک افتاده بود و روز به روز تندرهای نازنينی، يکی بعد از ديگری از پا در می آمدند و از هرکجا و از هر مرز و بومی که گذر می کردی، بوی تند خون داغ توی سرت می پيچيد. غرّش تندر ما و تندرها خاموش شده بود و من از آن واقعيّت و از آن شکست تلخ تاريخی نسل ملعون می گريختم، چشم ها وگوش هايم را می بستم تا نشنوم و هيچ چيزی را نبينم: فرار. از تماشای آن صحنه های هول انگيز و مضحکه های مهوع، دچار رعشه و تشنج می شدم و تا دمی آرام بگيرم و مانند صرعی ها نلرزم مشت، مشت قرص واليوم می بلعيدم.
انگار دلت بار نمی ده نگاه کنی؟ ها؟
موری سر بيخ گوش پشمکی گذاشت و به شوخی گفت:
از کـدوی اين بيچاره بکش بيرون و فروکن توی سوراخ ديوار.
بارها شنيده بودم که «خائن خائف است.» بعدها با برهان خلف، از خوف به خيانت رسيدم و در باورهايم به شک افتادم و از هول و هراس به رأی آن ها گردن گذاشتم و به خيانت اقرار و اعتراف کردم. بماند.
… با آل عبا هر که در افتاد، ورافتاد.
ای بابا، برو خرما و کشمش بکش حاجی، دير شد.
موری تا چشم حاجی پشمکی را دور ديد، آهسته گفت:
جاکش به پسرش می نازه، تخم حروم تفنگچی امام شده.
موری مهربان، خونگرم و مردمدار بود و مدام با همولايتی ها شوخی و لودگی می کرد و مانند اغلب راننده ها با اهل عمامه و عبا و حاجی جماعت ميانة خوشی نداشت:
کون نشور چس خور سياسی شده واسة ما.
آشنای عمه ماندگار از زمانی که گرفتار ترياک شده بود، به قول پينه دوز پير، آستان خانة خواهر اسفنديار را گود انداخته بود و گويا قرض بالا آورده بود و همراهی و همسفری «عمو خادم» بی حکمت نبود. ماندگار در خانه اش را به روی «هرکس و ناکسی» باز نمی کرد. مشتری های عمّه آشنا و در آن ديار سرشناس بودند و همه علامت رمز داشتند. عمّه ماندگار پشت در زهوار درفتة چوبی حياط دريچه ای مانند دريچة انفرادی ها تعبيه کرده بود که به راحتی باز و بسته می شد و وقتی فانوس را بالا می گرفت، چهرة مشتری ها را تشخيص می داد و کلون را از پشت در بر می داشت.
برات سوقات آورم ماندگار، منم. مراد موری.
تا نور فانوس از شکاف های در چوبی به کوچة تاريک بتابد، راننده آهسته گفت:
به اون قرمساق کوچه غلط دادم عمو خادم. نترس.
مراد موری از «خولی سبزوار» چشم می زد و به همين خاطر مرا سر راه در نذر آباد پياده نکرد و با هم تا روستاهای پشت کوهسرخ رفتيم و آخر شب به نذر آباد برگشتيم. برای رانندة جمس انگار مسجّل شده بود که مجاهد و فراری بودم و از من برادرانه مواظبت و حمايت می کرد:
پسر اون قرمساق، خولی، مثل ريگ آدم می کشه.
دريچه باز شد و مراد موری گردن کشيد:
باز کن ديگه خانه خراب … نترس، ما بسيجی نيستيم.
زنی که به مشاهدة چهرة مشتری غريبه سرگرم بود، گفت:
ماندگار ناخوشه برار، توی جا افتاده، خوابيده …
مراد موری مچ دستم را گرفت و زير گوشم گفت:
بيا، چوب خط من پر شده، بيا جلو يا ضامن آهو، بيا جلو.
خواهر، بگو منم، خادم، پسر زليخا …پسر زليخای قاينی.
برو «گنبذ نمائی» از ماندگار بگير، بگو پسر برارش …
زنی که پشت در ايستاده بود انگار زليخای قاينی را نمی شناخت. مراد موری ناچار شد صدايش را چند پرده بالا ببرد:
ماندگار، خانه خراب، پسر اسفنديار اين جاست. اسفنديار …
کلون در برداشته شد، در چوبی با نالة محزونی رو پاشنه چرخيد و نور فانوس حياط کوچک و مخروبة خواهر اسفنديار را به سختی روشن کرد. صحن حياط چند قدم در چند قدم بيشتر نبود بود و هيچ دری به حياط باز نمی شد. دور و برما همه جا ديوار بود و بام بلند کلوخی که متروک مانده بود و به مرور زمان، از ستم باد و باران و برف پوسيده بود و جای جای ترک بر داشته بود. سکوت، خاموشی خوف انگيز روستائی دور افتاده بود و آسمان پر ستارة حاشية کوير و صدای خفيف پرواز گاهگـداری خفاش ها در تاريکی و بوی خوش اسفند که در هوای تميز و پاک شبانه چرخ می زد و باز خاموشی. چند قدم دورتر از در ورودی ، معبری تنگ و تاريک، مانند دهانة گور، با چند پلّة خشتی به شيره کشخـانة عمه ماندگار ختم می شد و از آن جـا که من ايستاده بودم، عمق نيمه تاريک گور و شعلة لرزان لامپا را می ديدم و احساس می کردم ميّتی سياهزرد، نزار و تکيده، کنار بساط شيره کشی، يک شانه لميده بود و شعلة لرزان شمع از درون حبابی زرد و چرکمرد، بر چهرة او می تابيد. شايد اگر عمه ماندگار به تماشای پسر اسفنديار، به نرمی سر از بالش بر نمی داشت و حقّة وافور را کنار بساط، توی سينی نمی گذاشت، پا پس می کشيدم و از آن خانة ارواح می گريختم: «خادم؟»
زنی که در حياط را به روی ما باز کرده بود، نگاهی دزدکی به من انداخت، فانوس را لب طاقچه گذاشت و با ناز و کرشمه از پلّه ها بالا رفت.
ماندگار، اين سگ پدر روز به روز خوشگل تر می شه.
زن جوان توی حياط پا به پا می ماليد و انگار گوش ايستاده بود:
طفلک دندون درد داره، آمده بود دو تا دود بگيره …
آخ، الهی که مراد قربون اون دندون های صدفی بره.
عمری از ديدار شبانة ما می گذشت و من هنوز تمام جزئيات آن را به ياد داشتم. از ديدار عمه ماندگار بيش از شادی شرمنده شدم و تازه به ياد گوشه و کنايه های همولايتی های خالو خداداد و مراد موری افتادم: «سر چاق کن و دلال محبت» بله، از تماشای ادبار، فقر و فلاکت عمه ماندگار در خودم شکسته بودم و از شرم سرم را بالا نمی گرفتم: «خادم؟!»
ماندگار تنها باز مانـدة خانوادة کلاه بلنـدها بود که برادرهـايش به مرگی مشکوک از دنيا رفته بودند. اسفنيديار را سرما برده بود و لوطی لنگ در شهر عارف به تير غيب گرفتار آمده بود و او، بعد از مرگ شوهرش عابد، در آخر عمر شيره کشخانه بازکرده بود و گويا برای مشتری های پولدار شهری بساط عرق و ترياک و عيش و نوش می چيد و آخر شب در پستوی خلوت زير زمين برای آن ها «جا» می انداخت. عمه ماندگار آخر عمری پا انداز شده بود و زن های جوانی که محتاج بودند و شوهر آن ها به جبهه و يا به دنبال کار از ولايت رفته بودند، برای مشتری های «خر پول» جور می کرد و سهم خودش را نقد بر می داشت. خواهر اسفنديار گر چه برادر زاده اش را هنوز از ياد نبرده بود ولی از ابراز احساسات مجانی و اشک و آه پرهيز می کرد و اگر با اشارة مراد موری گوشة چند تا اسکناس درشت را نشان او نمی دادم هرگز اخم هايش باز نمی شد. پول، در همه جای دنيا پول راهگشا بود! در آخر راه طاقت فرسا، عمه ماندگار فقط اسکناس را می شناخت و من پيش ازهرچيزی، برای او يک مشتری پولدار بودم، جوانکی دلنـازک، دست و پا چلفتی، کمرو و بی تجربه ای که می توانست او را تا صنّار آخر بچاپد و بدوشد.
فردا ميام دنبالت، مواظب باش خودت رو خفه نکنی.
مراد موری چند نخود شيره به حساب عموخادم کشيد، چشمکی به عمّه ماندگار زد و از پلّه ها بالا رفت:
– همسايه ت، دندون صدفی ، به ما چراغ داد …
برو پی کارت عمو جان، ربابه شيره نيست که مفتی بکشی.
مراد موری رفت، من يک شانه پای بساط دراز کشيـدم: «تا فراد» نشئة شيره بالا آمده بود، پوست تنم به خارش افتاده بود و لحظات مکيف و لذّت بخشی را از سر می گذراندم که تا به آن شب نمی شناختم. رخوت سستی و رهائی. آن همه بند و رشتة نازک و نامرئی که مدام وجودم را در هم می فشردند، آن همه سنگينی و فشاری که مدام بر شانه هايم احساس می کردم، همه و همه چيز محو شده بود و من سبکبار و بی خيال از دنيائی گذر می کردم که روزگاری ميان تب و هذيان در خواب ديده بودم.
چشم زليخا از روز اوّل دنبال شهميرزاد بود.
عمّه ماندگار از بازی های شگفت انگيز روزگار، داغ مرگ برادرها، کينه کشی شهمير زاد کوهسرخی، ناپديد شدن علی امنيّه، برج آسياب آبی آبادی و انتقامجوئی آدم های «کلّه شق وکلّه خر» سخن می گفت، صدای خشدار و خوابزده اش از راه دور می آمد و من ميان خواب و بيداری، آوائی گوش می دادم، پلک هایم هر از گاهی سنگين می شد و روی هم می افتاد و مانند پاره ابری همپای نسيم سفر می کردم. درد و دغدغه، هول و هراس از جسم و جانم رخت بربسته بود و آن گور تنگ و کف خاکی و برهنة زير زمين، آن تشکچة کهنه و بالش های چرک و بويناک که بوی دود سيگار و شيرة ترياک و عرق سر و موی ده ها و دها نفر در تار و پود آن ها نفوذ کرده بود، آن تارهای عنکبوت سقف و خرخر مداوم چراغ پريموس، پيالة مسی و بوی مايع ترياک و سوخته ای که روی بار می جوشيد، همه و همه چيز در نگاهم، محو، مه آلود ولی آشنا می نمود و با شگفتی در می يافتم که عمه ماندگار و ادبار و روزگار رقت بار او را در سال های خيلی دور و در جائی مشابه ديده بودم. کجا؟،کی؟ کدام آبادی؟ به ياد نمی آوردم.
خادم، جوهرش رو می کشی؟
ته حقّه را تراشيد، با تتمة شيره مخلوط کرد و چسباند: «بکش!»
در جوار توبره کش ياغی ها، از دوران کودکی، با دود و دم و ترياک و شيره و طبيعت و تأثير هرکدام آشنا شده بودم و به قول خالو خداداد، شيره توی خون اطفال ولايت ما بود. گيرم تا آن شب نامی از جوهر شيرة ترياک نشنيده بودم. با چند بست کلّه پا شدم و سقف به چرخش افتاد:
می ترسم سنگ کوب کنی برّه م، زيادی کشيدی.
در ولايت بادهای سرخ، دوای درد سياه مستی و بيم سکتة قلبی، گويا چند بست شيرة ترياک بود. منتها عمّه ماندگار به صرافت افتاده بود تا مسموميّت ناشی از شيرة ترياک را با شراب کهنه درمان کند. شراب خرما معجون شفا بخشی بود که عمّه برای درمان سرگيـجه و دل آشوبـه و خطر سنگ کوب برادرزاده اش پيشنهاد می کرد:
به عرق دست ساز و خانگی نمی شه اطمينان کرد، برّه م. شنيدم کور می کنه، بله، از قديم، غفور، نه، دروغ چرا؟ در حقيقت ربابه، بله، ربابة بيچاره از ترس پاسدار و بسيجی ها توی چاه آب نهان کرده. مال زمان شاه خدابيامرزه، الهی نور به قبرش بباره. برم، برم ببينم زنکه بيداره. ها؟
من هنوز منظور او را نفهميده بودم و احمقانه نگاهش می کردم.
گيرم طمع اين زنکه خيلی زياده، ها؟ رنگت پريده، می ترسم …
عمّه ماندگار پا به راه ايستاده بود و پرسا نگاه می کرد:
غم مخوار، زنکه از تشنگی هلاکه، با کلّه مياد.
منتظر جواب نماند. چند تا اسکناس از کيف بغلی ام برداشت:
يک ساله که مرد به خودش نديده بيچارة بينوا، شوهرش گويا تو جنگ گم و گور شده، خدا عالمه، زنکه محتاجه، بله، از هر حيث محتاجه.
عمّه ماندگار فانوس را از لب طاقچه برداشت، پشت پرده گذاشت و نرم نرمک از پلّه ها بالا پيچيد، يکدم بعد، دستی سفيد از گوشة پرده بيرون آمد و سينی کوچکی را به نرمی به بيخ ديوار خيزاند. حکمت آن دست برهنة غيبی را تا دم دمای سحر نفهميدم. ربابه، زن جوان همسايه، پيش چشم من و مراد موری با عشوه و ناز از زير زمين رفته بود و آخر شب با چشمبندی و شعبده بازی از پستوی عمه ماندگار سر در آورده بود: «سلام!»
دانه های درشت آب، مثل شبنم سحری، بر جدارة بطری شراب برق می زدند، انگار آن دست غيبی معجون عمّه را تازه از چاه بالا کشيده بود:
در آغل گوسفندها رو بستی دختر؟
صدای زنانة پشت پرده به اختصار جواب داد: «بله، بستم!»
عمه ماندگار رو به پردة پستو و آن صدای زنانة پشت پرده گفت:
من در حياط رو از بيرون قفل می کنم.
در زير زمين را بست و در تاريکی فرو رفت:
سر از محکمی نمی شکنه. احتياط شرطه.
پيرزن در زيرزمين و در حياط را از بيرون قفل کرد، از خانه خارج شد و من تازه به حکمت غيبت او پی بردم. گيرم تا سياه مست نشدم، گوشة پرده را بالا نزدم و به کنجکاوی سرک نکشيدم. زن پشت به فانوس چندک زده بود و انگار از مدّت ها پيش چشم به راه نشسته بود:
قسمت، قسمت. اين بطری شراب قسمت شما بود.
از جا برخاست، فتيلة لامپا را پائين کشيدو آهسته گفت:
بذار در بيارم، خدايا چقدر خوردی؟ … بذار، بذار … صبر کن …
ناشی و شتابزده بودم و ربابة جا افتاده ريز ريز می خنديد:
آروم باش، آروم … چه خبره، پيرهنم پاره شده.
ربابة خبره و خوشخو پی به خامی حريف برد و پچ پچه کرد:
طفلک بيچاره، بکری؟ ها؟ بکری؟ انگار تا حالا … ها؟
تا آن شب هنوز با زنی هم خوابه و هم بستر نشده بودم و آن شب در آغوش ربابه لذتی را کشف می کردم که مرا تا مرز بی هوشی می برد و هربار صورتم را ميان پستان های نرم و ورم کردة او فرو می بردم و از بوی سکرآور تن تبداراو لذّت می بردم:
ليچ عرق شدیم، بيا. بيا…
دستم را گرفت و برهنه به جائی برد که بوی پهن و پشگل می داد و چشم های وحشتزده و زرد بُزی در پرتو نور کم سوی فانوسی که از پستو می تابيـد، می درخشيد:
بيا کفترم، بيا دلبرم، بيا … بيا، بيا …
چندکاسه آب خنک روی سرم ريخت و در تاريک روشنی آغل، عرق سر و سينه ام را شست و مانند عشقه، دوباره در من پيچيد:
بيا، بيا کفترم، بيا خنک شديم!
تن تشنة ربابه سيراب نمی شد و زيرگوشم به پچ پچه می گفت:
بازم، فردا شب بازم بيا، بازم بيا، بازم بيا، نرو، فردا نرو … عزيزم نرو … بازم …بازم …
ربابه بخواب، سحر شد، بخواب کولی …
عشق، عطر و طعم خوش عشق را در بالاخانة آن بيوة جوان چشيده بودم و دلم به ترک ولايت، به ترک يار و ديار بار نمی داد. آن لذّت و سعادتی که در آغوش ربابه نصيبم شده بود، بی سابقه بود و احساس می کردم که در کنار او همة هراس، اضطراب ها و دغدغه هايم را از ياد خواهم برد و شفا خواهم يافت. ربابه مرهمی بر زخم های روحم گذاشته بود و آرامشی به من داده بودکه سال ها در جستجوی آن سرگردان بودم.
خادم، اگه بخوای تا آخر دنيا با تو ميام. تا آن سر دنيا …
گمانم عشق بازی ما خيلی به درازاکشيده بود، در بی هوشی ما عمه ماندگار به زيرزمين برگشته بود و هربار مانند لاک پشتی از گوشة پرده گردن می کشيد و نق می زد و ربابه انگار نمی شنيد:
بازم، بيا، بازم، بازم …
ماچه سگ، کمتر آخ و اوف کن، بخواب، اَه، اَه، بذار بتمرگم.
ربابه بی اعنتا به عمه ماندگار زير گوشم زمزمه می کرد:
خادم، ما جفت هم هستيم، ما برای هم ساخته شديم، خادم …
آره، آره بر می گردم، بر می گردم، قول می دم …
خادم، بالأخره کلة بابات تو اين ولايت خاکه.
پدرم در برف از سرما تلف شده بود و مادرم در آن همه سال هرگز نامی از او نبرده بود. چرا؟ آيا رازی در پس و پشت مرگ او پنهان نبودکه به شهادت لوطی لنگ مربوط می شد؟ لوطی لنگ را پس از سال ها شناخته بودم و تازه می فهميدم چرا برادر لنگ اسفنديارکاروانسالار، آن مار زخمی، آن دشمن ديرينة خالو خدا داد به شهر عارف آمده بود و چرا در روز حملة تانک ها جنازه اش زير دست و پا مثله شده بود و چرا زليخای قاينی برای او سنگ قبر سفارش داده بود و شب های جمعه به ياد لوطی حلوا می پخت و بو می انداخت:« بيچاره غريبه!»
من به خاطر کلّة بابام بر نمی گردم، به خاطر تو…به خاطر تو …
سر روی سينه ام گذاشت و به هق هق افتاد:
خادم، چشم به راهم نگذاری، خادم … خادم …
دم دمای سحر خوابم برد و شگفتا که دور از ديار عارف، قمر خاندان حلوائی ها را به خواب ديدم. عارف پيراهنی گشاد و سفيد پوشيده بود و مانند فرشته ها در آسمان پرواز می کرد و تنديس کودکی زيبا و خردسال را در آغوش می فشرد. سالار ما، روی پشت بام پدری، کنار گارد کبوترها سرلک نشسته بود و کبوتر پرقيچی را رها کرده بود تا شايد برادر بام گُم کرده باز گردد و دوباره پشت بام حاج حاتم حلوائی بنشيند. آسمان صاف و زلال بود و عارف دم به دم اوج می گرفت و من از آن بالا کاروان زائرانی را می ديدم که گروه گروه، پياده و سواره، به زيارت امامزاده ای می رفتند که مزارش در گردنة مارپيچ کوهسرخ ساخته شده بود و گنبد فيروزه ای آن زير آفتاب تموز می درخشيد. تلاش سالار ثمری نمی کشيد و عارف انگار تمايلی به بازگشت نداشت و فريادهای ملتمسانة برادر را نمی شنيد. فرزند ارشد حاتم حلوائی سرگرم گفتگو با آن طفل زيبای سنگی بودکه کم کم جان می گرفت و به حرف می آمد و با انگشت دشت و کوه و کتل و خيل زوار را به عارف نشان می داد. درحاشية جادة سنگلاخ، تندر، تفنگ بر دوش و پياده، تک و تنها، جلد قدم بر می داشت و از دامنة کوه بالا می رفت. غنچةکوچة ما، سر و پا برهنه، بر بام صخره ای ايستاده بود و پرواز عارف را تماشا می کرد:«آهای، بچّه!» عارف مانند عقابی سفيد به سوی غنچه کمانه کرد، طفل از آغوش او رها شد، جيغی کشيد و معلق زنان رو به پائين چرخيد و پشت صخره افتاد:
«يا ابوالفضل، خان داداش!»
با نعرة هولناک و درماندة سالار از خواب پريدم و روی جا نشستم.
ربابه در آستانة دری که به آغل گوسفندها باز می شد، ايستاده بود و به من لبخند می زد و به ملافه های سفيد روی تشک اشاره می کرد. سراسيمه از جا برخاستم: «نترس!» ملافه ها را چنگ زد، در هم پيچاند و راه افتاد: «بيا، بيا» گيج و خواب آلود، سرم را توی دلو لاستيکی آب فرو بردم و نالة بسته شدن در دو لنگة پستو را زير آب شنيدم وگرمای سرانگشتان نوازشگر ربابه را پشت گردنم احساس کردم و يکدم بعد، روی خرمن کاه و پوشال غلتيديم و بُزی به کنجکاوی بالای سر ما آمد و به تماشا ايستاد: «شيطون!»
بيا، ماندگار مثل خرس خوابه، بريم بالا، برات صبحانه چيدم.
سرانجام به راز و رمز عمة شعبده باز پی بردم: در آغل گوسفندها به خانه خرابة متروک باز می شد و از ته دالان، پله هائی بالا می رفت و به پشت تخت بام عمه ماندگار می رسيد و از انتهای تختبام، پله ای مارپيچ به بالا خانة ربابه، به خانة زن همسايه، به مقصد و مقصود راه می يافت.
در خانة ما دايم از بيرون قفله، نترس، راحت صبحانه بخور.
دست او را که با مهر موهايم را نوازش می کرد، کنار زدم:«بچّه!!» سگرمه هاي ربابه گره خورد و به تلخی و تندی گفت:
اختر، تحفه، نگفتم تا صدات نکردم نيا… نگفتم …
از گوشة پردة پستو دو تا چشم درشت به من خيره شده بود و پرسا نگاهم می کرد. طرز نگاه طفل ربابه شباهت غريبی به نگاه بُزی داشت که در آغل گوسفندها به تماشای هم آغوشی ما ايستاده بود. انگار حضور مرد غريبه، پرسشی مشابه برای او پيش آورده بود که جوابی برای آن نمی يافت.
ننه، چرا جوجه خروسم رو کشتی؟ خروس مال من بود؟
تا پا در ميانی کنم، با شرمندگی گفتم:
اختر، خودم برات يه جوجه خروس می خرم.
من مال خودم رو می خوام. اون مال من بود.
اختر تا روز آخر از پشت پردة پستو بيرون نيامد و هيچ هديه ای از من نپذيرفت. دخترک لج کرده بود و جوجه خروسش را می خواست.
بهانة بابای مرحومش رو می گيره، خون جگرم کرده.
روز آخر تا دم پلّه ها آمد و با چشم تر و بغض در گلو گفت:
خادم، چشم به راهت می نشينم، خادم …
ربابه کاسة آبی پشت سرم پاشيد و رو به پنجرة مدوّر بالاخانه دويد تا دور از چشم غير به تماشای دلدار می ايستاد. آفتاب دلپذير صبحگاهی بر خانه های گنبذی آبادی می تابيد و حلقه های دود از تنور و يا اجاقی ناپيدا به هوا می رفت و زنی از قاب گرد پنجره به مردی نگاه می کرد که در حاشية جادة خاکی در انتظار وانت باری قدم می زد. ربابه، پيراهن گلدار خوشرنگی پوشيده بود و چارقد ريشه دار ابريشمی شرابی رنگی روی سرش انداخته بود و دستمال سفيدی را به نشانی وداع تکان می داد. اين تصوير آن روز در ته ذهنم حک شد و هربار که نام ربابه به ميان می آمد، چهرة بر افروختة او را به ياد می آوردم و آن دستمال سفيدی که گوئی در باد می رقصيد.