بزرگوار،
اگر اشتباه نکنم، حدود شش یا هفت سال پیش، داستان «پسر خاتون ماست آو» و زنگ دوچرخه اش را درنامهای به اختصار نوشتم، امروز به مناسبت چاپ و نشر رمان تازهام آن را یاد آوری میکنم تا به زحمت نیفتی و در میان نامه های قدیمی به دنبال آن نگردی. نه عزیز؛ در هنور در بر همان پاشنۀ سابق میچرخد. از تو چه پنهان، هر بار رمانی را در این گوشۀ دنیا و در این برهوت تنهائی به پایان میرسانم و چاپ میکنم، به یاد زنگ دوچرخۀ «پسر خاتون ماست آو» میافتم و وسوسه میشوم تا این خبر را به گوش زاغچههایِ پشت پنجره برسانم.
باری، در ایام کودکی، در آن زمانی که در ده دولتآباد به مدرسه میرفتم، جوانکی ریز نقش، لاغر و سیاهسوختۀ بیریشی (1) را میشناختم که با مادرش زندگی میکرد. اهل آبادی او را به نام والدهاش، «پسرِ خاتونِ ماستآو» صدا میزدند، این جوانک در شیره کشخانۀ مادرش یتیم بزرگ شده بود؛ پدر نداشت و از میان همۀ مردانی که از رختخواب خاتونِ ماستآو گذر کرده بودند، هیچکدام مسؤلیّت پدری او را نپذیرفته بودند. غرض این جوانک بیریش و سیاهسوخته پس از چند سال قناعت و نان خشک خوردن، سرانجام موفق شده بود و دوچرخهای دست دوم خریده بود و مهمتر از این، زنگی خوش صدا به دستۀ دو چرخهاش بسته بود. گیرم در کوچههای خلوت و خاموش آبادی در دشت و صحرا؛ در کوره راه خاکی و ماسهای آن ولایت، در آن سالها (حدود شصت سال و اندی پیش) پرنده پر نمیزد و آمد و شدی نبود تا «پسرخاتون ماستآو» با زنگ دو چرخهاش به آنها اخطار میکرد و هشدار میداد. با وجود این من و دوستانام هر از گاهی در بیابان خلوت و خاموش ولایت، از راه دور درینگ درینگ زنگ دوچرخۀ دست دوم او را میشنیدیم و به شوخی میگفتیم:
«پسر خاتون ماست آو داره واسۀ کاکلیها و گنجشکهای بیابون زنگ میزنه.»
حالا حکایت ماست بزرگوار …!
رمان «النگ» سه سال و نیم پیش به پایان رسید و چندی پیش چاپ شد وباز من به یاد زنگ دوچرخۀ پسر خاتون ماست آو کاکلی های بیابان ولایت و زاغچههائی افتادم که هر از گاهی بر کاج پشت پنجره مینشینند و با کنجکاوی سرک میکشند. آری هربار رمانی را به پایان میرسانم، مدتی مردّد میمانم و از خودم میپرسم در این گوشۀ دنیا، در این برهوت که ایمان فلک رفته به باد، برای چه کسی زنگ دوچرخهام را به صدا در آورم؟! بله؟ خبر تولد یک رمان چه اهمیّتی برای کسانی دارد که من هرگز آنها را ندیدهام و نمیبینم، کسانی که اینجانب را نمیشناسند و اشتیاقی به این شناسائی نیز ندارند؟ خبر تولد یک رمان چه اهمیّتی برای کسانی دارد که من هرگز آنها را ندیدهام و نمیبینم، کسانی که اینجانب را نمیشناسند و اشتیاقی به این شناسائی نیز ندارند؟ با اینهمه وسوسه رهایم نمیکند و هر بار مانند پسر خاتون ماست آو زنگ دوچرخهام را برای کاکلی ها و گنجشگ های بیابانی به صدا در میآورم و دردنیای مجازی این خبر را منتشر می کنم.
ــــــــــــــــــ
اگر اشتباه نکنم، در ولایت به مرد خواجه و اخته می گفتند: بیربش
.
رمان « النگ» را «نشر ناکجا» در پاریس منتشر کرده است
Naakojaa Publication <info@naakojaa.com>