به یاد سعید سلطانپورکه،
در 31 خرداد 1360 تیرباران شد.
منکوب دنیای بیگانه، تنها و مضطرب، در راهروهای پیچاپیچ مترو پرسه میزدم که دوباره او را در برابرم دیدم که از پشت میلهها به جهان لبخند میزد. به یادم نمانده تا کی رو به رویش ایستادم و از ورای ململ نازک پردههای اشک نگاهش کردم. حتی نمیتوانم گوشهای از آن همه را که در یکدم از ذهنم گذشت در این جا بیاورم.
آری، ذهن و خیال آدمی چراغ جادوی شگفتانگیزی است که با کمترین نشانهای جهان مردهای را دوباره زنده میکند، تو را تا دوردستهای خاطره میبرد تا صدایی که سالها پیش خاموش شده، بشنوی: «دوست دارم روزی که این قندون پوکه میشکنه باشم تا صداشو بشنوم.» قندان ظریف و دوجدارهای را که پدرم از عشقآباد روسیه خریده بود، برداشته بود و با شیفتگی کودکی نگاهش میکرد هر بار به آن تلنگری میزد و از گوشۀ چشم به مادرم نگاه میکرد. مادرم گفت: «انشاالله وقتی زن گرفتی، این قندونو برات چشم روشنی میآرم».
سعید هنوز میخندید و مدام مژه میزد. هر بار که به هیجان میآمد تندتر مژه میزد و پلکهایش را محکم تر بر هم میفشرد و چه زود به هیجان میآمد و منقلب میشد. نازک خیال و نازک دل بود. انگار سیم تاری که با کمترین زخمهئی به لرزش در میآمد و مینالید. مهربان، خونگرم و صمیمی بود و به زندگی با شیفتگی و حیرت نگاه میکرد و زیبائیها را در این جا و آنجا، حتی در بوی نان گرمی که از تنور زن روستائی بیرون آمده بود میجست. در برابر نیکی و زیبائی بیتاب میشد و با چنان لحنی در وصفش حرف میزد که نفسش در سینه میگرفت و شادی در چشم هایش میدرخشید. زودخشم، حساس و نا آرام بود و قامت بلند و استخوانیش هرگز تاب آن روح بیقرارش را که مدام طغیان میکرد، نداشت. زود برمیآشفت، رنگش میپرید و به عزیزانش حتی پرخاش میکرد و آن ها را میآزرد. حرفی اگر داشت، بیپروا و صریح رو در رو میگفت و این صراحت و جسارت در کلامش و در شعرش نیز هست. کمتر شاعری در آن سال های نکبت با صراحت و گستاخی سعید شعر گفته است. گیرم که چنین لحنی در شعر به مذاق خیلیها خوش نمیآمد و نمیآید، اما سعید صادق بود وقتی میخواند «بر کشورم چه رفته است». و این را ، در آن شب هول، شجاعانه از بالای بلندترین بامها فریاد میکرد و عقوبت میدید و باز از پای نمینشست. اعتراض و صراحت کلام در بیان اعتراض از ویژگیهای سعید و شعر سعید و تأتر سعید بود. و در آن زمانه خوش میدرخشید و نام او را به عنوان شاعری انقلابی و معترض بر سر زبان ها میانداخت. یادم هست، شبی، شعر «ایران من» را میخواند. فضای شاعرانه و روشنفکرانه که سایۀ ساواک را روی سرش داشت، چنین شعری را بر نمیتافت. چند بار از پشت صحنه به او تذکر دادند و صدایش زدند و بالاخره با زور او را بردند. سعید یکدم بعد برگشت و گفت: «ببخشید، نمیذارن شعرمو بخونم» ولی ما میدانستیم که او، علیرغم همۀ بازیها، شعرش را به تمام کمال خوانده بود. باید زمانه را به یاد بیاوریم تا بتوانیم روحیۀ پرخاشگر و رامنشدنی سعید را بشناسیم. تا بفهمیم سعید با چه شهماتی مشت به دیوارۀ سربی سکوت میکوبید و خود را آتش میزد تا یخها را ذوب کند. او جان شیفتهای بود که از اصل خودش دور افتاده بود. شاید به همین خاطر، وقتی آن جانهای شریفی که از تبار او بودند، در جنگلهای سیاهکل غریدند، خود را باز یافت و سر از پا بیخبر به سوی معبود دوید. تا آن زمان سعید هنوز در جستجوی راه بود و از تودهایها، دل نکنده بود. روزی که خشم کمونیستهای جوان در سکوت ملالانگیز شهر ترکید و شلیک گلولهها، رخوت چندین ساله را از تن ها زدود، نه تنها سعید، بلکه همۀ روشنفکران مترقی دریافتند که سکوت جزیرۀ آرامش شاه ترک برداشته است و همه، آرام، آرام جان تازهای گرفتند و مجاهدین پا به میدان گذاشتند و ساواک به تکاپو افتاد و فعالتر شد و زندانها انباشتهتر و میدانهای اعدام خونینتر، در این دوران، سعید، هنوز با عشق و علاقه کار تأترش را دنبال میکرد و شعر میگفت و مستقیماً با سیاست کاری نداشت. گیرم که جسارت و صراحت او در بیان عقایدش، تلقیاش از هنر مترقی و به کارگیری آن، هرازگاهی گذارش را به زندان میانداخت. باری، حاصل تلاش چند سالۀ هنری او، تا قبل از انقلاب کتابها شعری است بنام «صدای میرا» و «آوازهای بند» و «از کشتارگاه» و چند نمایشنامه خوب که با کمک دوستانش، یعنی «انجمن تأتر ایران» در آن بلبشوی هنری آریامهری به روی صخنه آوردند: «آموزگاران»اثر یلفانی، «دشمن مردم» از ایبسن، «چهرههای سیمون ماشار» از برشت، «انگل» از گورکی و حادثه درویشی و غیره… . منتهی این حرکت مترقی تأتر، مانند هر جریان مترقی دیگر در نیمه راه متوقف ماند و ساواک تیشه به ریشهاش زد و سعید و سایر دوستانش به زندان افتادند. این بار او را زیر شلاق و شکنجه پیر کرده بودند. روزی که در زندان قصر، تصادفی دیدمش، قاف نی بود و موهایش تقریباً سفید. مقاومت و جسارت او در برابر مزدوران ورد زبانهاست و نیازی به تکرار نیست. باری، پس از دوران سه سالۀ زندان به اروپا رفت و در تمام مدت سفرش یکدم از مبارزه علیه رژیم پهلوی غافل نماند. در آن سالها، گرایش سیاسی سعید روشن بود و آشکارا از چریکها دفاع میکرد. کم کم، عمر خاندان پهلوی به سر میرسید و میرفت که «ویرانی جنوب شمال را نیز ویران کند2» جامعه متلاطم شده بود و اعتراض همگانی و همه جائی. کانون نویسندگان هم به جنب و جوش افتاده بود و بیانیه صادر میکرد. روزنامهها جسته گریخته مطالبی بودار چاپ میکردند و کتابهای ممنوعه به بازار راه مییافت و جلو کتابفروشیها غلغله بود و همه هیجانزده. فضای باز سیاسی که در اثر فشار مردم بوجود آمده بود. بهانهای شد تا کانون، شبهای شعر انستیتو گوته را که بعدها به «ده شب» معروف شد، برگزار کند. سعید که از اروپا برگشته بود. در یکی از همین شبها، شعرهائی خواند که جو محافظهکارانۀ آنرا شکست، ناگفته نماند که باقر مؤمنی نیز تنها کسی بود که با صراحت در باره سانسور و عوارض آن سخنرانی کرد. دیگران هنوز از «ممیزی» حرف میزدند و دست به عصا راه میرفتند. باری، در تمام مدتی که سعید پشت توپخانه ایستاده بود و شلیک میکرد، یکی از مسؤلین کانون خودش را میجوید و تهدید میکرد «اگر این مردکو متوقف نکنین، من استعفا میدهم» اما کسی نمیتوانست این آتشفشان خروشان را خاموش کند. زیر باران، شش، هفتهزار نفر در سکوتی مثل سکوت گورستان، گوش ایستاده بودند و بعد، دیوار بلند خاموشی ملتی در یکدم فرو ریخت و چنان هوائی از سینۀ سوخته مردم برخاست که طاق آسمان و تخت سلطان لرزید و سعید، به عنوان شاعری انقلاب، قبول عام یافت. جنبشی که سعید سالها چشم براهش مانده بود و برایش سروده بود، کم کم پا گرفته، راه میافتاد و قاصدک این بهار، سعید، میرفت تا بتمامی خودش را وقف آن کند. همۀ ما، شبهای تحصن دانشکدۀ فنی را بیاد داریم و از نقش سعید در سازماندهی آن آگاهیم. او، از کمترین امکان و کوچکترین فرصت برای سامان دادن حرکتهای اعتراضی علیه رژیم سود میجست. صمیمی، پرشور، بیتاب و شتابزده بود و درنگ کردن را نمیپذیرفت. شاعری حساس بود که بیتردید، شعر بزرگش، زندگی اوست. مردی که خودش و شعرش را صادقانه در طبق اخلاص گذاشت و در راه آرمانش، که همانا مردم و سامان مردم بود، جان باخت. شاید اگر او هم، مانند بسیار، فقط به هنر خدمت کرده بود، امروز یکی از بزرگترین شعرای معاصر ما میبود. اما سعید، جز آن که بود نمیتوانست باشد. راهی که برگزیده بود، سرنوشت هنر و شعرش را هم رقم میزد. کارهای هنری بعد از انقلاب او، کاملاً باور و درکش را از هنر نشان میدهد. قضاوت در بارۀ کارهای هنری سعید، به عنوان کلیتی مستقل از شخصیت اجتماعی و سیاسی او، بیانصافی است. سعید فرزند دورانی از تاریخ وطن ماست که آدمکهای مفلوک و کور و کچل زیادی از خودش به یادگار گذاشت. در قیاس با آن هاست که سعید همیشه سروی بلند قامت در حافظه تاریخی ما خواهد ماند. سعید، هنرش را مانند سلاحی آخته به کار میگرفت و همین سبب شد تا با چریکها که با زبان سلاح سخن میگفتند همآواز شد و چنان عریان و عاشقانه و بیپروا سینه سپر کرد که قلبش آماج اولین تیرهای ترکش ملایان شد. خبرش را در حومۀ تهران شنیدم و تمام دم دمای غروب در تاکستان های خزانزده مانند دیوانه ها پرسه زدم. سرانجام تاب نیاوردم و به تهران رفتم. برادرم، آن عزیز خاموش پرکار، در گوشۀ اطاقش چندک زده بود و چشمهای سبز درشتش پر بود و میخواند:
«برگ خشکی را به یاد آر3
که در بادها میرود
و بگو: تو هرگز بادها را نشناختی
تو عاشق بادها بودی.
عکس سعید را برعکس روی دیوار سنجاق کرد و نشست، ولی من هنوز نگاه خندان او را میدیدم و میدانستم که سعید نخواهد مرد و روزگاری، بر دیوار تمامی شهرها، به این جهان لبخند خواهد زد و من روزی، دور از وطنم، دوباره او را در دخمۀ مترو میبینم و خودم را و غمم را از یاد میبرم. با سعید بودم که آن دست زمخت سیاه از بالای شانهام سُر خورد، تصویر او را روی دیوار جر داد و بند دلم پاره شد. برگشتم. به خودم آمدم و مانند برگ خشکی در باد رفتم.
حسین دولت آبادی
۱- شعری از سعیيد سلطانپور
۲- شعری از اسماعیل خوئی نقل به معنی
۳- شعری منتشر نشده از سعید سلطانپور