… درخانة سوسن آب، مادرم هرازگاهی اسپند دود میکرد، سر نماز ورد میخواند تا همسایهها و مردم تنگ نظر جوانان او را چشم نمیزدند. پدرم از بالای عینک «فاطمة زهرا» را میپائید و به تمسخر سر میجنباند. با اینهمه اگر کسی اسم فرزندان آنها را به زبان میآورد، به مادرم میگفت: «… مادر محمود، چهار تا دانه اسفند بریز روی آتش.» در آن روزها هیچکسی از رویایِ سفید مادرم خبر نداشت، هنوز در بارة خوابیکه در خانة سوسنآب دیده بود، حرفی به ما نزده بود؛ با وجود این دلنگرانی او در فضا و هوایِ خانه موج میزد؛ دغدغهها و دلواپسی او حتا به پیرمرد نیز سرایت کرده بود. پدرم اگرچه دراین باره هرگز بهصراحت حرفی نمیزد، ولی تلویحی به بخل و حسادت مردم اشاره میکرد. جوانهایِ آنها تندرست و سرسبز بودند، هر سه نفر کار میکردند، همه چیز رو به راه بود؛ زندگی روی غلتک افتاده بود و همینها انگار باعث هراس و نگرانی آنها شده بود.
«پسرم، مردم از موفقیت و سعادت دیگرون رنج میبرن.»
در خانة سوسنآب پدر و مادر ما سعادتمند بودند: فرزندان آنها از آب و گل در آمده بودند، بیست و هفت ساله، بیست و یک ساله و نوزده ساله شده بودند، جوانی و برادریِ ما به زیبائی شکوفا شده بود و تا آن روزِ نحس، هنوز هیچ دلگیری و کدورتی بین ما سه برادر پیش نیامده بود.
«هی، نورالله، بعد از این باید به من سلام نظامی بدی.»
هیهات! به گمان خودم با سرخوشی با برادرم شوخی کرده بودم؛ نه، قصد نداشتم درجهام را به رخ نورالله بکشم و تحقیرش کنم. هرچند این اتفاق افتاد و رنگ از رخش پرید. مثل هربار دسته گل به آب دادم؛ برادرم اگر چه به روی من نیاورد، ولی رنجید، کدر و کسل شد و صدای همزادم در آمد: «آی احمق!» پس از یکسال به من درجه داده، گروهبان دو شده بودم، آن روز عصر مثل هر روز از پایگاه به سوسنآب برگشته بودم و توی حیاط داد میزدم:
«کجائی گروهبان سه، بیا، بیا ببینم…»
پدرم سر از شاهنامهاش برداشت، از بالای عینک نگاهی به من انداخت و از این خبر زیاد خوشحال نشد؛ نورالله، برادرِ نرمخو و مهربانِ من، یوسف مصریِ مادرم، لبخند محزونی زد، دستاش را به نرمی بالا برد:
«بله سرکار!! چشم سرکار!!»
فضا سنگین و سرد شد. مادرم به فکر رفع و رجوع افتاد و در پی توجیه آن شوخیِ تلخ برآمد، گیرم بیفایده. دل برادرم را شکسته بودم و تا سالها بعد هر زمان به یاد آن روز نحس، به یاد لبخند محزون و چهرة او میافتادم، زیرلب به خودم ناروا و ناسزا میگفتم: «ابله، نکبت، کودن، احمق!»
«شنیدم دو باره دسته گل به آب دادی، پیرکشت.»
باد خبر را به گوش علیحُر رسانده بود و از من دلخور شده بود، مادرم مثل همیشه جوجه هایش را زیر پر و بال گرفت و پا در میانی کرد و چشمک زد:
«روی بچه مو به آتش نده، مزاح کرد، تموم شد و رفت.»
«بچة تو تا دو تا هشت گُه مرغی به بازوش چسبوند، خیال کرد تیمسار شده، اول از همه به رخ برادرش کشید.»
«شوخی کرد، دنبالِ شو نگیر. بیا از عروس بگو.»
علیحُر همراه پدر و مادرم برای نورالله بهخواستگاری رفته بودند و در بازگشت، در بارة نامزد، همسر آیندة او، لب و دندان، چشمهای سیاه، ابروهای پیوسته، بینی قلـمی و پیشانی بلنـد، قد و بالای او حرف میزدند. گیرم علی طفره میرفت و دربارة زیبائی و ظرافت فرنگیس نظر نمیداد تا مبادا دل برادرش را میشکست:
«مادرِ فرنگیس در جوونی خیلی خوشگل بوده، ننه.»
کربلائی عبدالرسول که از دیر باز مدعی بود زنها را از صد متری، توی چادر میشناخت، سری به تأیید تکان داد.
«پیری دشمن زیبائیست پسرم… پیری!»
مادر فرنگیس، آن زن ظریف، نازک اندام، مهتابی رنگ و محجوب به ندرت فارسی حرف میزد. پس از مهاجرت و جا بهجائی مبهوت، کرخت و منفعل مانده بود؛ در آن خانه نقشی نداشت و در هیچ امری مداخله نمیکرد؛ اغلب مانند تندیسی زیبا، ساکت و بیحرکت یک زانو به تماشا مینشست و لب از لب بر نمیداشت. پدر فرنگیس مردی سر به زیر بود و به تعبیر کربلائی عبدالرسول مرد بیچاره آب دهاناش را نمیتوانست قورت بدهد. در خانة آنها فرنگیس همه کاره بود و حرف آخر را او میزد. در هرحال خانوادة ما از روستای حاشیة کویر نمک مهاجرت کرده بود و خانوادة آنها از روستای آذربایجان؛ پدر ما رعیّت، کدخدایِ سابق و سلمانی بود؛ پدر فرنگیس کارگر و روز مزد. هیچکدام در مقام و مرتبۀ بالاتری قرار نداشتند تا بر دیگری فخر میفروختند. برادرم نورالله تا کلاس ششم ابتدائی خوانده بود و گروهبان سه نیروی زمینی شده بود. فرنگیس به دبیرستان نرفته بود و مانند هردخترِ دمِ بخت دیگری منتظر بود تا روزی از روزها خواستگاری دَرِ خانهشان را میکوبید و ازدواج میکرد تا شاید در خانة شوهرش به آرزوهایش میرسید. باری، از چشم حُر فرنگیس به زیبائی و ظرافت مادرش نبود. گیرم فاطمة زهرا به ظاهر فرنگیس را پسندیده بود:
«مادرش ظریفه، ولی گدا صورته، فرنگیس سبزۀ با نمکه.»
کربلائی عبدالرسول انگار چیزی درناصیة فرنگیس دیده بود که به مذاقاش خوش نیامده بود؛ هر چند بنا به مصلحت زبان به کام گرفته بود و بروز نمیداد. برخلاف او مادرم سرخوش بود و به آرزوی دیرینهاش رسیده بود. با اینهمه چندی بعدکه فرنگیس و نورالله نامزد شدند و مادرم برای خرید با عروساش به بازار رفت، نظرش نسبت به او عوض شد. مادرم گویا از فرنگیس پرسیده بود:
«کدوم پارچه رو انتخاب کردی؟ این یا اون؟»
فرنگیس جواب داده بود: «هم از این، هم از اون.»
این سخن دهان به دهان شد و کربلائی عبدالرسول دلاک به تمسخر لبخندی زد و بعد از آن روز، عروسهایِ مادر محمود گاهی با اشاره به فرنگیس، جملة قصار «هم از این و هم از اون» او را به زبان میآوردند و زیر جُلی پوزخند میزدند.
«بابا بزرگ، بابا بزرگ، رو حالامین دم در حیاطه…»
پدرم نگاهی پرسا وگذرا به محمود انداخت و علیحُر گفت:
«من هیچ وقت از این مردک خوشم نیومده.»
روحالامین پس از مهاجرت کارمند شهربانی و همردیف شده بود و محمود اگرچه هنوز سلمانی بود، ولی با اهل فرهنگ و هنر و تودهایهایِ سابق حشر و نشر داشت و رفتار و سبکسری امین را نمیپسندید. راه آنها گویا در تهران از هم جدا شده بود و هرکدام به سوئی رفته بودند. برادر ما که همیشه باسوءظن به مأمور جماعت نگاه میکرد و بیش از اندازه محتاط و محافظه کار بود، آگاهانه از روحالامین فاصله گرفته بود و روز به روز از او دورتر میشد. گیرم امین با خانوادة ما کم و بیش تماس داشت، نورالله با او دوست شده بود و از مدتها پیش با هم میپریدند. صاحبخانه بجز روحالامین مستأجر دیگری داشت که با همسر و تنها دخترش در اتاق دیوار به دیوار امیـن زندگی میکرد. نورالله دختر آذری را گویا چنـد بار لب حوض آن خانة قدیمی دیده بود و به او دل باخته بود. از آنجا که پایِ روحالامین دختر باز و زنباره در میان بود، علیحُر مشکوک و دلچرک شده بود.
«برو ببین امین با ما چکار داره. برو قهوه خونة سرگذر.»
تا قهوهخانة سرکوچه رفتم و در آنجا فهمیدم چرا و به چه دلیلی امین سر شب به خانة ما نیامده بود. روحالامین بتازگی بینی باریک، بلند و کنگره دارش را جراحی پلاستیک کرده بود و از آن جا که خانه شلوغ بود، مایل نبود همولایتیها شکل و شمایل تازة او را میدیدند. این اتفاق یکبار دیگر در محلّة شارق افتاده بود. آن روز با بینی باند پیچی شده به خانة ما آمد؛ یکدم توی راهرو پا به پا کرد و وقتی صدایِ مهمانهایِ ما را شنید، شتابزده برگشت تا مبادا چشم همولایتیها به بینیاش میافتاد. بیشک پس از عمل، دچار افسردگی شده بود و از آنجائی که خویشاوندی بجز ما در تهران نداشت، از تنهائی به خانة ما آمده بود. تنهائی! امین تاب و طاقت تنهائی را نداشت، انگار از خودش یا همزادش میگریخت؛ شاید اگر در آن روزها در خانه میماند و استراحت میکرد، زخم بینیاش التیام مییافت و زحمت جراح هدر نمیرفت. افسوس…! امین در یکجا آرام و قرار نمیگرفت و با آن بینی باند پیچی شده، توی کوچهها پرسه میزد. اگر اشتباه نکنم، آن بیتابیها و جا به جائیها کار دستاش داد و بینیاش آنهمه بیریخت و معیوب از آب در آمد. من او را پیش از عمل جراحی پلاستیک بارها دیده بودم، به نظرم بینی باریک و قلمی او اگر چه دراز بود، ولی زیباتر از آن منقار کوتاه طوطییی بود که جراح درست کرده بود. از این بدتر، آثار تیغ آن جراح ناشی و گود افتـادگیها به طرز چشمگیر و زنندهای پیدا بود و همه از دور میفهمیدند که او مانند دخترها تویِ صورتاش دست برده بود.
«نورالله بالآخره رفت خواستگاری فرنگیس؟»
از فحوای کلام و طرز نگاه امین چنین استنباط می شد که نورالله اشتباه کرده بود، به پند و اندرزهای او گوش نداده بود و سر انجام به خواستگاری رفته بود. چرا؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ پیگیر نشدم، رو به روی او نشستم و این فکر دو باره از سرم گذشت: «احمق چرا دماغاش را عمل کرده؟…» هر چند هنور به[ARJ1] او نزدیک و رفیق نبودم تا نظرم را با صراحت دربارة آن منقار از ریخت افتادة طوطی بیان میکردم و میگفتم با این کار قیافهاش را ضایع کرده بود: «احمق!» هوش و حواس امین به من نبود و از پشت شیشه به پیاده رو نگاه میکرد و گاهی به اینسو و آنسو گردن میکشید؛ بیتردید به دنبال زنی یا دختری تا محلة سوسنآب آمده بود و توی کوچه تا همسایهها بهاو مشکوک نمیشدند، زنگ در خانة ما را زده بود. حدس من درست از آب درآمد. امین آن شب با نورالله و محمود کاری نداشت، در پیِشکار گذرش به محلة ما افتاده بود؛ لطفالله، پسرک نیمزبان محمدرضا او را توی کوچه دیده بود و به بابا بزرگ خبر داده بود. باری، یکدم بعد زنی چادری از نزدیک جام شیشة قهوهخانه گذشت، در روشنائی چراغ، رو به او برگشت، دو بال چادر سیاهاش را با دو دست گرفت، آن را روی سرش بالا برد، مثل دو بالِ سیاه کلاغ باز کرد، لبخندی زد و گذشت؛ امین از جا پرید و رو به در قهوهخانه خیز برداشت.
«تا تو یه استکان چای بخوری، من برگشتم.»
در انتظار امین نماندم و به خانه نیز بر نگشتم. کنجکاو شده بودم؛ مدتی دورادور به دنبال او رفتم تا سر از خیابان سبلان و کوچة مسیحا در آوردم. امین به تاریکی پیچید و من به یاد صالح افتادم و راهام را کج کردم. پنجرة اتاقِ همکفِ صالح به کوچة خاکی باز میشد؛ اگر پنجره را باز میگذاشتند و کسی توی اتاق بلند حرف میزد، رهگذرها صدای او را میشنیدند. باری، پرده تا آخر بسته نبود و نور روی دیوار مقابل افتاده بود، روی پنجة پا بلند شدم و سرک کشیدم: صالح با دوست گرمابه و گلستاناش، با محمد اراکی خلوت کرده بود و انگار او را تسلی و دلداری میداد. از دیدار او منصرف شدم و به راهام ادمه دادم. با اینهمه هر از گاهی وسوسه میشدم تا سری به او میزدم و از سرنوشت تیمورلنگ و شوکت آفرودیت و از آخر و عاقبت مادر و دختر میپرسیدم، آن شب نیز به همین منظور تا پشت پنجره رفته بودم؛ هر چند مسیحا میهمان داشت و بعدها نیز فرصتی پیش نیامد. کار و زندگیام تغییرکرده بود؛ هیچ چیزی مثل گذشتهها، مثل آن سالهائی نبود که همراه صالح برای زارع کار میکردم؛ در آن سالها آخر هفته توی شهر پرسه میزدیم، ساندویچی به نیش میکشیدیم یا بیرون شهر، در کوه وکمر گردش میکردیم؛ مسیحا با یک، حتا دو تا ساندویچ سیر نمیشد. اگر فروشندهای از او میپرسید: «خمیر نان رو در بیارم یا نه؟» به شوخی، جدی جواب میداد: «نه، خمیر اضافی اگه داری بذار داخل ساندویچ.» من هر بار اضافه بر خمیرهایِ نانِ بولکی؛ نصف ساندویچام را هم به او میدادم؛ با اینهمه احساس می کردم هنوز گرسنه بود. گیرم پس از ورود به ارتش همه چیز عوض شده بود؛ در ارتش با دنیایِ تازهای آشنا شده بودم و آرام آرام و نا خود آگاه از صالح مسیحا فاصله گرفته بودم. باری، روزی از روزها او را به تصادف دیدم و همراه او را، آن پیرمرد کوتوله، سیاهسوخته و سمج را که هربار به گدائی به پایتخت میآمد، شناختم. مسیحا زیر بازوی پیرمرد را گرفته بود و مثل همیشه به خانهاش میبرد.
«امین، دو دقیقه اینجا واستا، الآن بر میگردم.»
امین را جلوکیوسک به انتظار گذاشتم و چند قدم آنها را همراهی کردم. مسیحا خبر تازهای نداشت، در برهمان پاشنة سابق میچرخید، هنوز برای اصغرآقا زارع کار میکرد؛ روز و ماه و سال یکنواخت و ملالآور میگذشت و اتفاقی نمیافتاد. تکرار. هشتاش مثل همیشه گرو نه بود، به محمد اراکی بدهکار شده بود؛ نامزدش در ولایت قالیچة ابریشمی میبافت و منتظر بود تا صالح شاهی صناری پس انداز میکرد، به ولایت میرفت، دست او را میگرفت، از دخمة نیمه تاریک و دلگیر قالیبافی بیرون میآورد. پدر و مادر گلعنبر مهریه و شیر بها نمیخواستند و نامزدش نیز انتظار و توقع زیادی نداشت، با اینهمه، مگر با دست خالی میشد ازدواج کرد؟ نه، نمیشد. صالح مسیحا کارگر نقاش ساختمان بود و اگر کارفرما او را جواب میکرد، اگر چند روز بیکار میماند و کسی او را به کار نمیگرفت، زندگیاش نمیچرخید و مختل میشد. هر بار صحبت ازدواج پیش میآمد، مسیحا میگفت: «روباهه به قال نمیرفت، یه جارو هم به دماش میبست.» با اینهمه سرانجام به راهی رفت که نورالله، برادر ما و همة جوانها رفته بودند ومی رفتند. گیرم نورالله چند ماه پیش از جشن عروسی ناگهان خون دماغ شد؛ از آنجا که خون بینیاش بند نمیآمد، محمود به وحشت افتاد، یوسف مصری مادرم را شبانه و شتابزده به بیمارستان برد؛ پزشکها بستریاش کردند و جای او در خانه خالی ماند.
«کو نورالله، کو نورالله؟»
آن فاجعه ای که مادرم منتظرش بود، سرانجام رخ داد.
«چرا اونو نیاوردی؟ چی گفتن، دکتر به تو چی گفت؟»
«هنوز چیزی نگفتن ننه، باید ببینن، باید خونشو آزمایش کنن؛ یه مدتی طول میکشه.»
محمود در جریان جزئیات بیماری نورالله قرار گرفته بود و انگار امیدی به بهبودی او نداشت؛ اینهمه از رنگ رخ او، خاموشی و طرز نگاه او پیدا بود.
«آخه، آخه یهو چی شد؟ بچّه م که درد و خیمی نداشت؟»
«نمیدونم ننه، من که پزشک نیستم.»
«اجازه میدن بریم به ملاقاتش؟»
«زندونی که نیست ننه، معلومه که اجازه میدن.»
با بیـماری ناگهانی نورالله فضای خـانة ما عوض شد؛ داماد آینده بستری شده بود و روز به روز تحلیل میرفت و دیگر کسی حرفی از عقد و ازدواج و عروسی نمیزد؛ فرنگیس تنها و بلاتکلیف مانده بود، بهت زده بود و آن واقعه را باور نمیکرد . مادرم شبها در گوشة اتاق، روی سجاده دو زانو مینشست؛ بعداز نماز زیر لب ورد میخواند و روزها در انتظار ما زانویِ غم بغل میگرفت؛ نگاهاش به راه میرفت و چشمهایش پُر میشد. شادیهای مختصر مادرم مثل بخار به هوا رفته بود؛ غم و اندوه از آسمان باریده بود؛ دغدغه و اضطراب درکنج قلباش جا خوش کرده بود. اضطراب و اندوه… آه اندوه همزاد و همخانة مادرم بود.
«میخوام برم عیادت برادرم، اگه بشه یکی دو ساعت…»
روزهای جمعه و تعطیلی پایگاه خلوت و خاموش بود و در قسمت عملیات پرنده پر نمیزد. همکارم سرکار پرستوئی، دستگاه «گرامافون» تپاز و چند تا صفحه با خودش به پایگاه میآورد و تا حوصلهاش سر نمیرفت، به موسیقی گوش میداد. سرکار پرستوئی مردی بلند بالا، سفید رو، نجیب، محجوب و مأخوذ به حیا بود و به موسیقی علاقة وافری داشت، این همکار من هر بار با بالا دستها همکلام میشد، صورتاش گر میگرفت، گونههایش از شرم یا ترس گل میانداخت و دست و پایش را گم میکرد.
«برو، اگه افسر جانشین بیاد، نمیذارم متوجه بشه.»
«افسر جانشین به عملیات نمیاد، به بازداشگاه سرمی زنه.»
شاید اگر مادرم بود، میگفت به دلام برات شده بود، یعنی به من الهام شده بود. برات یا الهام، هر چه بود، هر زمان قرار بود حادثة ناگواری رخ بدهد، یا واقعهای رخ داده بود و من هنوز خبر نداشتم، بازهم به تعبیر مادرم دلام سیاه میشد؛ اندوه بهسراغام میآمد و مثل گورسنگ روی سینهام سنگینی میکرد. آن روز چنین احوال نکبتی داشتم؛ مضطرب و بیقرار بودم؛ سرانجام تاب و طاقت نیاوردم و به قصد عیادت برادرم از عملیات بیرون زدم.
«کتاب، درس و مشقم رو گذاشتم توی کشو میز.»
تا آن روز چند بار به بیمارستان هزار تختخواب، به عیادت نورالله رفته بودم؛ برادرم در آن مدت کوتاه کسر کرده بود، بیماری گوشت تن او را مانند جذام خورده بود، لاغر شده بود، لاغر، بگو پوست و استخوان. روی پوست سیاهزردش همه جا پر از لکهای ریز و درشت و خالهای سیاه بود و چشمهایش، آن چشمهای درشت و زیبا در گودیِ کبودِ حدقهها، مانند دو موجود محزون و مأیوس، آرام گرفته بودند. از برادرم شبحی، طرحی باقیمانده بود، تسلیم بیماری شده بود و با اینهمه به ما لبخند میزد. من آخرین تصویر و طرح او را هنوز به یاد دارم، در این تصویر نورالله پایش را روی میلة تخت گذاشته بود، پاچة پیژامة آبی رنگ چروکیدهاش تا زانو بهپائین سریده بود، دکمههای بلوزش باز مانده بود و او بیقید و بیاعتنا بههمه چیز، به سقف آن اتاق خاکستری و دلگیر خیره شده بود و لابد بهپایان عمر، به نامزدش، به فرنگیس یا به جشن عروسیاش فکر میکرد. روز آخر پس از خداحافظی، یکدم پشت در اتاق مکث کردم و از لایِ در به تماشا ایستادم؛ برادرم به سقف خیره مانده بود، جنب نمیخورد و پلک نمیزد. با اینهمه انگار مرا از گوشة چشم میدید، یا حضورم را در آنجا احساس کرده بود، چون به نرمی رو به در اتاق برگشت، لبخند محزونی زد و دستاش را به وداع بالا برد.
«ببخشید خانم، برادرم توی اتاق نیست، اونو کجا بردن؟»
پرستار رو به من چرخید و گفت:
«برادرت؟!…اووووَه، مرد، دیشب مرد.»
آه، عفریته! آن زن سیاهچرده و عنق مرا نمیشناخت، تا آن روز او را ندیده بودم و نفهمیدم چرا با آنهمه انزجار، کینه و نفرت آن سه کلمه را مانند سه گلولة داغ به شقیقهام شلیک کرد و خونسرد و بیاعتنا از اتاق بیرون رفت. چرا؟ مگر من به او آزاری رسانده بودم، مگر پدر او را کشته بودم؟ چرا؟ پرستار رفته بود و من مبهوت به دیوار تکیه داده بودم و بهتخت خالی و ملافههـای چرک و چروکیده نگاه میکردم و بی صدا اشک می ریختم. برادرم مرده بود، جای او خالی مانده بود و من دیگر او را نمیدیدم، آه، مرگ به همین سادگی بود؟ برادرم به همین سادگی مرد؟
به یاد نداشتم کی از بیمارستان بیرون آمده بودم و پیاده از بیخ دیوار میرفتم، به کجا میرفتم، نمیدانستم. نمی دانستم…
[ARJ1]با؟