بگذار جُل و پَلاسم را از قصرفيروزه بردارم و پاي چراغ هاي زنبوري بنشينم و دو باره از اوّل شروع كنم. دوران تازه اي را از سر گذرانده بودم. دوراني كه مانند روز محشر پنجاه هزار سال طول كشيده بود. هاجركلانتر مي گفت: معراج، روز قيامت، روز پنجاه هزار سال است. مي گفت روز محشر خورشيد به سقف آسمان مي چسبد و از جا جنب نمي خورد. مي گفت همين كه سر از خاك بر داشتي، نكير و منكر نامة اعمالت را به دستت مي دهند و تو را مي فرستند ته صف تا منتظر نوبت بماني و از پل صراط بگذري. پل صراط مادرم از مويِ دم اسب باريك تر بود و ماهرترين بند باز ها هم نمي توانستند به سلامت بگذرند. پايين پل، ته درّه، مار هاي هفت سر و اژدها و عقرب و رطيل دهان باز كرده بودند و بي تابي مي كردند تا به حساب گناهكاران برسند. هاجركلانتر هنوز گذارش به دباغخانه نيفتاده بود و خبر نداشت كه در همين دنيا جانوراني مي چرند كه اژدها پيش پايشان لُنگ مي اندازد. مادرم هنوز خبر نداشت كه در همين دنيا بلايي سرآدم مي آورند كه هر ثانيه اش به اندازة يك قرن به درازا مي كشد. يك قرن هجري قمري! تا از دخمة دباغ ها بيرون بيايم و برادر شيري ام را رو به روي چراغ هاي زنبوري ببينم، بيشتر از پنجاه هزار سال بر من گذشت. گيرم هرگز چراغي براي معراج خركش روشن نشد. من بايد زنده مي ماندم و از گُدار جما ل ميرزا به سلامت مي گذشتم. گذشتم و بعد از پنجاه هزار سال خودم را در آينة قصرجمشيد ديدم. گيرم از سردار سرخ پوست چيز زيادي باقي نمانده بود. بوزينة لاغري در آينه به من خيره شده بود. حيرت كردم. از تماشاي آن بوزينة اكبيري حيرت كردم. خودم را در آينة زندان نمي شناختم. کار شناس هاي دوره ديده ريخت و قيافه ام را بالكل عوض كرده بودند. سردارسرخ پوست در قصر فيروزه جا مانده بود و روحش در قالب بوزينه اي جا خوش كرده بود و چشم از من بر نمي داشت و برايم شکلک در می آورد. برگرديم!
بگذار جل و پلاسم را از قصر فيروزه بياورم و پايٍ چراغ هاي زنبوري بنشينم و دو باره از اول شروع كنم. از روز و يا شب اول؟ روز بود يا شب؟ از روشنايي روز فقط همان نور تندي كه از سقف مي باريد به يادم مانده. تا مدّت ها هر بار كه به هوش مي آمدم همان نور خيره كننده چشم هايم را آزار مي داد و تا مغز استخوانم نفوذ مي كرد. تمام بدنم ليچ انداخته بود. انگار با سطل روي بدنم آب پاشيده بودند. آب بود يا عرق؟ نمي دانم. لب هايم را به سمنت سرد و نمدار كف دخمه چسبانده بودم و رَبّم را ياد مي كردم. تشنگي امانم را بريده بود. تشنگي! آب در چاله چوله هاي كف دخمه با خون و چرك قاطي شده بود و من دمر افتاده بودم و دهانم مثل دهان ماهي باز مانده بود و بوي چركاب توي دماغم مي پيچيد. دست و پايم نبودند. گم شده بودند. آن ها را احساس نمي كردم. ارّه كرده بودند؟ سر چشمة آن همه درد كجا بود؟ دردي كه مخم تاب نمي آورد و هر باراز هوش مي رفتم و لابد در عالم بي هوشي صدا مي زدم: «آب، آب!»
– نم نم بخور نكبت!
چشم هايم را به سختي باز كردم. سطلي را دم دهانم گرفته بودند:
– حيوان، گفتم آهسته!
صداي خودم را نمي شناختم:
– آب سر كار، آب!
سطل آب را به ملاجم كوبيد و هوار كشيد:
– سر كار باباي جاكشته، به من بگو دكتر!
هر بار تا دم مرگ مي رفتم و زنده بر مي گشتم. هيچ بني بشري به دادم نمي رسيد. مرگ! مرگ آرزويم بود ولي كاركشته هاي دوره ديده جلو مرگ را مي گرفتند. دباغ ها همديگر را دكتر و مهندس خطاب مي كردند و نوبت به نوبت مي زدند:
– حيوان، عقل به سرت اومد؟
زبانم مثل چوب خشك بود و توي دهانم نمي چرخيد.
– اعدامت مي كنم غول بي شاخ ودم. دكتر، شلاّق!
شلاّقم مي زدندند تا توطئة قتل معاون قرمانده را كشف كنند. با آدم هاي خطرناك بر خورده بودم. هر چند هيچ سنخيّتي با آن ها نداشتم. گر چه به سفارش جناب سرهنگ گذارم به دبّاغخانه افتاده بود ولي با آن جماعت هم خون نبودم. تا مدت ها كسي را نمي ديدم. فقط ضجّه ها و ناله هايشان را از پشت ديوار مي شنيدم. اين صداها بيشتر از ضربه هاي شلاّق و زخم هاي چركي پاهايم آزارم مي دادند. لابد آن ها را هم مثل من به چهار ميخ كشيده بودند و دبّاغي مي كردند كه چنان عربده هاي دلخراشي از حلقشان بيرون مي ريخت و بر اعصابم سوهان مي كشيد. چند هزار نفر بودند؟ چكار كرده بودند؟ چکار؟ نمي دانستم. نمي دانستم كدام جهنّمي هستم. نمي دانستم چرا خون كف دخمه هرگز خشك نمي شد و مراسم داغ زني به آخر نمي رسيد. چشم هايم را مي بستند و وا دارم مي كردند با پاهاي ورم كرده و آش و لاش راه بروم. پا روي خار و خنجر مي گذاشتم و خورشيد سفيد توي مخم غروب مي كرد. از هوش مي رفتم. غش مي كردم؟ نمي دانم! هر بار با همان تق تق مداوم و يكنواخت بهخودم ميآمدم و به سقف قبرم خيره مياندم. همسايه ام چند ضربه به ديوار مي زد و منتظرمي ماند. مورس؟ زبان همسايه ام را نمي فهميدم. من كه ازمورس و اين چيزها سر رشته نداشتم. دنياي آن ها و رمز و رازشان را نمي شناختم. به نظرم مي رسيد كه همة ما از بالاي پل صراط به جهنّم كلّه معلّق شده ايم و عذاب اليم ما تمامي ندارد. داغ و درفش و شلاّق و تشنگي و درد. من به عمرم بارها دعوا گرفته ام، كتك خورده ام، چاقو خورده ام، كارد كشيده ام ولي هيچ وقت آدمی را به دستور كسي آزار نداده ام. مي بيني؟ شغل شريف آقاي دكتر شكنجه كردن بود. طرف هر روز صبح صبحانه اش را با زن و بچّه هايش مي خورد، لباس شيک و تميز مي پوشيد، كراوات مي زد و به ادارهاش ميآمد و شلاّق و داغ و درفشش را بر مي داشت و مي افتاد به جان خلق الله. به من مي گفت: «حيوان!» به جرأت قسم هيچ حيواني تن به چنين كاري نمي داد. من اگر به كسي كينه اي نداشته باشم، نمي توانمدست رويش بلند كنم. اگر تمام هيكلم را طلا بگيرند تلنگري به كسي نمي زنم ولي هرآدمي كه زير دست طرف مي افتاد تا حد مرگ كتك ميخورد. طرف مشت مشت قرص ته حلقش مي ريخت، دست هايش مثل خاية حلاج مي لرزيدند، رنگش مثل ميّت سفيد مي شد و باز شلاّق مي زد. چرا به اين كار تن داده بود؟ از زجر و آزار دادن مردم لذّت مي برد؟ در واقع من آن روزها به اين چيزها فكر نمي كردم. سال ها بعد كه حاج آقا سفيدابي شلاق به دستم داد، به ياد جناب دكتر افتادم. طفره رفتم و سر از جبهة جنگ در آوردم. در آن روزها مدام درپي فرصتي بودم تا مثل بختك روي بازجو بيفتم و شاهرگش را بجوم. با خودم عهد كرده بودم اگر زنده بمانم جناب دكتر را سلاّخي كنم. گيرم روزهاي انقلاب به جاي او جناب سرهنگ به چنگم افتاد و كاردم را تا دسته توي شكمش فرو كردم و دل و روده هايش را بيرون ريختم.
جلو نيفتم. هنوز چند سالي به انقلاب مانده و من بايد از گُدار بگذرم. جمال ميرزا مي گفت زندگي آدمي زاد مثل گذر از سيلاب خروشان ونا شناخته مي ماند. مجبوريم گُدار را پيدا كنيم. اگر هوشيار نباشيم و حواسمان را ششن دانگ جمع نكنيم نفله مي شويم. سيل ما را با خودش مي برد و هرگز به منزل نمي رسيم. كدام منزل؟ پيري؟ من دارم يواش يواش به پيري مي رسم ولي هنوز به سر منزل نرسيده ام. بار آخر ی که او را درمهمانخانة شهر آنکارا ديدم، پرسيدم حق با صابرما نبود؟ ها؟ من و تو به منزل رسيديم؟ مي بيني؟ معراج خركش بالأخره ياد گرفت چند سطري نامه بنويسد. ياد گرفت چوب زير بغلش را بردارد و لنگان لنگان از خانه بيرون برود و روزنامه اي از سر گذر بخرد و سينة ديوار بنشيند و در تنهايي روزنامه بخواند. پيشزادة شاطر خيلي چيزها به من آموخت. خواندن، نوشتن، فكر كردن، زنداني كشيدن، زندگي كردن! سخت ترين كارها زندگي كردن بود. همين كه وسوسه شدي زندگي ات را تلف نكني روزگارت سياه مي شود. جمال ميرزا اين تخم را توي مخم كاشت و يله ام كرد تا گليمم را خودم از آب بيرون بكشم. گفت: معراج تو با قلبت زندگي مي كني ولي هميشه حق با قلب آدميزاد نيست! گفتم فطرت آدم ها را نمي شود دست كاري كرد. گفت: اشتباه مي كني معراج، در اين دنيا همه چيز تغيير مي كند. آدم ها و فطرت آن ها هم عوض مي شوند. قبول نمي كردم و گردن نمي گذاشتم. به نظر معراج خركش طينت آدم ها تا دم مرگ عوض نمي شد. در قصرجمشيد ساعت ها چانه مي جنباند و دليل و برهان مي آورد و من زير بار نمي رفتم. براي منآدم ها به دو دسته تقسيم مي شدند. يا خوش ذات و خوش طينت بودند يا بد ذات و خبيث. اگر ذات كسي خرده شيشه نمي داشت سيگارش را روي لب زنداني خاموش نمي كرد. نُك پستان دخترها را با آتش سيگار نمي سوزاند. به ناموس مردم تجاوز نمي كرد. هيچ حيواني با زني كه زيرشكنجه از حال رفته، جفت نمي شود. رذالت و خباثت آدميزاد حد و حدودي ندارد. ولي جمال مي گفت: شكوه و تعالي آدمي زاده هم حد وحدودي ندارد. مي گفت: آدميزاد يك امكان است. ولي من آدميزاد را در زندان ديدم. آدميزاد رادر آن دبّاغخانه از نزديك ديدم و هراس برم داشت. ناله ها و شيون و زاري زنها وحشت به جانم انداخت. تا آن زمان هنوز خبر نداشتم كه زن هاي ما هم وارد گود شده بودند و روي همان تخت ما شلاّق مي خوردند. شب ها دسته جمعي سرود مي خواندند. اول يك نفر كه صدايش گيرا بود شروع مي كرد و ديگران كم كم همراهي مي كردند. آش ولاش و زخمي سرود مي خواندند. آواز مي خواندند. كتك ميخوردند ودو باره ميخواندند. از بازجو ودبّاغ و دكتر و شكنجه واهمه اي نداشتند. نميداني چه كيفي داشت وقتي كه چشم هايم را مي بستم وبه آوازآن ها گوش ميدادم. رنگ وطعم دنيا عوضمي شد. جان مي گرفتم. جرأت پيدا مي كردم. آرزو داشتم با آن ها هم آواز مي شدم. هم كلام می شدم ومي پرسيدم به چه جرمي شلاّق مي خوردند؟ خودم را با هزار ذلّت و زحمت به پشت در دخمه مي كشاندم و سرك مي کشيدم. جايي و چيزي نمي ديدم. بعدها، در قصرجمشيد، جمال ميرزا همه چيز را برايم حكايت كرد و تازه فهميدم كه با آدم هاي سياسي بر خورده بودم. مي بيني؟ معراج خَركُش و سياست؟ زير بار نرفتم. گردن نگرفتم. گفتم كه معني حرف هاي آن ها را نمي فهمم. معاون فرمانده را نمي شناخته ام. هيج خصومتي با او نداشته ام. هيچ كسي مرا تحريك و وادار به اين كار نكرده. خلاف كرده ام خلافم را گردن مي گيرم.
– حيوان. تو خلافكار نيستي، خرابكاري!
خرابكار؟ روزهايي كه سگ ماهي توي راهرو زندان قصرفيروزه سر لك مي نشست و با صداي بلند روزنامه مي خواند، كلمه خرابكار چندين بار به گوشم خورده بود. همان روزها معناي تروريست را هم فهميدم. جمال ميرزا ماجراي خرابكارها را مو به مو دنبال مي كرد و روزنامه را به آن اطاق قناس مي برد و اگر پا مي داد روايت تازه اي برايم مي گفت كه هيچ شباهتي با داستان روزنامه ها نداشت. غرض خرابكار كسي بود كه با سلاح گرم عليه حكومت مي جنگيد و حالا به نظر جناب دكتر معراج خركش خرابكار بود و روي همان تخت شلاّق مي خورد و خونش با خون آن ها قاطي مي شد. گوشم زنگ زد.
– من تو ارتش خرابكاري نكردم سركار.
– مادر قحبه به من نگو سركار!
گمانم در نيمه هاي راه پي برده بودند با چه قماش آدمي سر و كار دارند ولي محض احتياط مرا به قناره مي كشيدند تا شايد سر نخي پيدا كنند و به ماجراي صابر نقره فام گره بزنند. هيچ مدرك و سندي نداشتند و اين وصله ها با صد من سريشم به من نمي چسبيد. عقل سردار سرخ پوست به اين چيزها قد نمي داد. من آن روزها شيفتة خميني بودم و گهگاهي نوارها و نامه هاي آقا به دستم مي رسيد. حضرت امام در نجف اشرف بود و حاج آقا سفيدابي گويا يكي دو باري خدمت آقا مشرف شده بود ودر خلوت از منوّيات آقا براي بچّه هاي محل صحبت مي كرد. حرف حاجي آقا براي همة ما حجّت بود. دورادور خبرداشتم كه حاجي آقا كمك هايي مي كرد و مي گفت بچّه مسلمانند وبراي اسلام مجاهدت مي كنند. مبارزات حاجي تا آن جايي كه من به خاطر دارم در همين حد و حدود بود. به هر حال اگر گرفتن دو تا بيانيّه و پخش كردن آن ها سياست به حساب مي آمد، معراج خركش درآن روزگار آدم سياسي بود. گيرم جناب دكتر هيچ اشاره اي به مبارزات من نكرد. من حتّي آن بيانيّه ها را نمي خواندم. اگر هم مي خواندم چيز زيادي نمي فهميدم. گرفتاري معراج ربطي به بيانيّه ها و نامه ها نداشت. من چوب برادر شيري ام را مي خوردم. از همان روزي كه مادرم پستانش را به دهان پسرشاطر گذاشت سر نوشت من و صابر به هم گره خورد و من تا دم آخر تاوان شير مادرم را پس مي دادم. كم كم دستگيرم مي شد كه حكومت از هيكل و قد و قوارة آدم ها هراسي نداشت. آن ها از مخ آدم ها مي ترسيدند. خدا را صد هزار مرتبه شكر كه سردار سرخ پوست مخ نداشت. اگر كسي اهل بخيه بود همين كه با معراج همكلام مي شد پي به اين مطلب مي برد. هرچند از سر نوشت صابر خبري نداشتم ولي حس مي كردم پروندة او هنوز بسته نشده. با عقل ناقصم پي به مراد و منظورآن ها بردم. چون سر و ته همة سؤال ها به صابر نقره فام ختم مي شد. هر بار داستاني از زبان او نقل مي كردند و ريسمان به دست و پايم مي انداختند. چند بار به گاراژ مستشاري گريز زدند و از ماجراي درگيري ما پرسيدند. چرا با مستشارهاي آمريكائي درافتاده بودم؟ چرا طپانچة آمريكائي را دزديدهبودم؟ چهكسي مرا وادار بهاين كار كرده بود؟ صابرنقره فام؟ چه نسبتي با صابرداشتم؟ به چه منظوري به جنوب سفر كرده بودم و با صابر نقره فام تماس گرفته بودم؟ آيا از ماجرای سوء قصد نقره فام خبر داشتم؟ شبي كه در كافة دزفول با هم خلوت كرده بوديم در بارة سوء قصد حرف مي زديم؟
شلاّق ها چشم هاي معراج را باز كردند. نفس عمل براي دبّاغها مهم نبود، انگيزة عمل، انگيزةعملاهميّت داشت. به چه انگيزه اي معراج گردن سرهنگ تمام ارتش را مثل گردن خر خركچي شكسته؟ توطئه اي در كار بوده؟ دست هايي پشت پرده وجود داشته؟ ديوانگي؟ خريّت؟ كينه كشي يا يك اقدام سياسي؟ خيالم از جانب سياست راحتبود. همةسوراخ سنبههايي را كهبهصابر وصل مي شد بستم. منكر همه چيز شدم و آقاي دكتر جاي درستي براي معراج خَرکُش نگذاشت. تمام گوشه و كنار سوژه را با نيشتر شيار كرد تا مبادا رازي را پنهان كرده باشم. از ناخن هايم شروع كردند و آرام آرام بالا آمدند تا به موهايم رسيدند. موهاي سرم در دباغ خانه سفيد شد، يك خط در ميان سفيد شد. آقاي دكتر مشت مشت قرص ته حلقش مي ريخت و به سوژه هجوم مي آورد. سرتا سر وجود ذيجودم را شخم زدند و هيچ چيز دندانگيري پيدا نكردند. خروس معراج يك پا بيشتر نداشت: « من خاطر خواه خواهرش بودم. رفته بودم جنوب خواستگاري!»
– خواهرٍ جندهش اين جاست، زير دست ماست، بي ناموس مثل سگ دروغ مي گي!
تا آن روز كسي جرأت نكرده بود جلو معراج خَركُش به فلك ليچار بگويد. تا آن روز دست بسته و درمانده كتك نخورده بودم. خون توي رگ هايم به جوش آمد. خون جلو چشم هايم را گرفت. ديوانه شده بودم. مجالش ندادم. تختم را از جا كندم و مانند صليب روي شانه هايم گذاشتم وبا كله رفتم تويٍ شكمٍ بازجو. مثل گاو وحشي شاخ مي زدم و ماغ مي كشيدم و مي رفتم تا شاهرگش را بجوم. از چنگم قسر در رفت. همكارش به دادش رسيد و او را از زير لاشه ام بيرون كشيد. يك تكه از پاچة شلوارش لاي دندان هايم مانده بود. دندان هايم را به همين خاطر شكستند و توي دهانم ريختند. آرواره ام را با پاشنه كفش له كردند. وقتي به هوش آمدم، دندان هاي شكسته ام را توي صورتش تف كردم:
– ميكشمت. اگه زنده بيرون بيام ميكشمت.
– ببند اون گالة بو گندو رو!
– می کشم …
به جاي كلمه خون و خرده استخوان از دهانم بيرون مي ريخت. گويا ماجراي معراج و بازجو به گوش همسايه ام رسيده بود و همو با مورس به ديگران خبر داده بود و حالا آدم هايي كه نميشناختم برايم سرود مي خواندند و جنازه ام را توي راهرو با شعار بدرقه ميكردند. انگار تا آن روز هيچ كسي آن همه زير شكنجه دوام نياورده بود. طرف از لجاجت من ذلّه شده بود. در مانده بود و گمانم به همين خاطر جنازه ام را روي قناره از ياد برد. ميخواست خودش را از شّر معراج خلاص كند. صحنه سازي كرد. بعدها فهميدم كه صحنه سازي كرده بود. وقتي سوژه اي روي قناره فراموش مي شد، كَلَكش صد در صد كنده بود. دست هايت را ميبستند ومثل لاشة گوسفند به چنگك آويزانت ميکردند و مي رفتند تا با دل صبر ناشتايي بخورند. لاشه ات دم به دم سنگين تر و سنگينتر ميشد و تاب مي خوردي و خون از زخم پاهايت مي چكيد و دست وبازوهايت كرخت مي شدند و درد مخت را به آتش مي كشيد و از حال مي رفتي. بي هوش مي شدي و در عالم بي هوشي جان به جان آفرين تسليم مي كردي.
– تا ظهور مهدي آويزون مي موني!
رفتند و پنجاه هزار سال بعد بر گشتند ومن در همة اين مدّت روي پرتگاه قلّة كوه از وحشت و هراس مو مي ريختم. كوه غريبي بود وهيچ شباهتي به كوه هاي مملكت ما نداشت. سنگ هاي سرخ طبقه به طبقه به هم چسبيده بودند و تا عرش بالا رفته بودند. نوك قلّه توي مه بود و پاي قله به چشم نمي آمد و يا من جرأت نداشتم به پايين نگاه كنم. سرم گيج مي رفت. از ترس پوست سرم خشك شده بود و زانو هايم مي لرزيدند. اگر پرت مي شدم هر مثقال گوشت و استخوانم به تيزي صخره اي مي چسبيد. خيال كن پنجاه هزار سال با همين وحشت و لرز تخته سنگي را بغل كني و نتواني قدم از قدم بر داري. لابد موهاي سرم همان بالاي قلة غريبه سفيد شد. حالا چرا كوه هاي فيلم هاي آمريكايي وارد كابوس هاي من شده بودند؟ آيا ربطي به طپانچة آمريكايي داشتند؟ دبّاغ ها در عالم بي هوشي به من سر زده بودند و دو باره از طپانچه پرسيده بودند؟ لاشخوارها آمدند و همان نزديكي ها روي صخره نشستند. پايم ليز خورد و قلبم از كار افتاد. لبة تيز سنگي را با چنگ وناخن گرفتم و همانجور توي هوا معلّق ماندم. لاشخوارها پر زدند و دست از سرم براشتند. انگشتهايم كمكم بي حس ميشدند وخون ازبيخ ناخن هايم مي جوشيد و من سوزش زخم هايم را احساس نمي كردم. مدّتي در خلاء چرخيدم و مثل پر كاه از كوه كنده شدم. مثل پر كاه افتادم. افتاده بودم و قار قار كلاغ ها را از راه دور مي شنيدم. چيزي را به روشني نمي ديدم. اشباحي دور و برم پرسه مي زدند و در غبار و خون ميچرخيدند. رعشه داشتم، رعشههاي دم مرگ. جلو پاي آن ها جان مي كندم. جان مي كندم و دعواي زرگري دباغ ها به نظرم مسخره مي آمد. تسليم شده بودم. عزرائيل بالاي سرم ايستاده بود و پا به پا ميكرد. ميرفتم تاجانم را با كمال ميل تقديم كنم. پلك هايم روي هم افتاد و فلك را يك دم ديدم كه زير باران مي دويد. طپانچة آمريكايي را توي هوا تاب ميداد. سرود ميخواند و رو به ما مي آمد. عزرائيل رو به صدا بر گشت و داد كشيد:
– گفتم صدای اين جنده رو خفه كن!
رعشه واگذارم كرد. حالا همة آن ها، زن و مرد با هم سرود مي خواندند و فلك هنوز مي دويد و صدا مي زد:
– معراج! معراج!
به شانه غلتيدم: «فلک، فلك!» فلک در دريای خون غلتيد.
خون بالا آوردم و نفسم راست شد. نمردم. فلك نگذاشت بميرم. بار اول افسر ژاندارمري قنداقه ام را در هوا قاپيد و از مرگ نجاتم داد. بار دوّم فلك با شليك هوايي عزرائيل را تاراند و بار سوّم در جبهة جنگ بود كه فهميدم بايد تا آخر زنده بمانم و از گُدار بگذرم. من آدم تيزهوشي نبودم و نيستم. گيرم سر علف نخورده ام و از لحن صحبت مردم پي به منظورشان مي برم. باور نمي كردم. نمي توانستم باور كنم كه جنازه ام را روي قناره از ياد برده باشند. مشاجرة بازجوها صحنه سازي بود. به هم بد و بيراه مي گفتند و هركدام تقصير را به گردن ديگري مي انداخت. بگذريم. نمردم ولي آن كوه قاف توي مخم جا خوش كرد و هر شب به خواب هايم مي آمد و عذابم مي داد. هر بار خودم را بالاي همان كوه سرخ غريبه مي ديدم و از وحشت مي لرزيدم و جان مي كندم و روز پنجاه هزار سال تمام نمي شد. پنجاه هزار سال …
– سگ جاني ديوث!
مثل نعش مرحب روي تخت افتاده بودم و دبّاغ كراواتي خم شده بود و گويا به ضربان قلبم گوش مي داد. توي دلم گفتم: «ميكشمت. اگه زنده بمونم مي كشمت!» لابد ازوجناتم پي به منظورم برد كه صورتش را عقب كشيد و دود سيگارش را توي چشم هايم فوت كرد و از بالاي سرم كنار رفت: الدنگ! پرستاری برايم لگنآورد، دست هايم را پيدا نمي كردم، نبودند. زير شكمم تير مي كشيد، شاش بند شده بودم و مثل مار گزيده ها به خودم مي پيچيدم. چاره اي نداشتم. تسليم دخترك شدم. با خواري و خفّت تن دادم. به عمرم آن همه خجالت نكشيده بودم. به عمرم زني شلوارم را از پايم در نياورده بود:
– دكتر محرمه!
پيشابم خون شده بود و مثل تيزاب مجراي ادرارم را مي سوزاند. هوار مي كشيدم. بي اختيار هوار مي كشيدم. بازجو يك مشت دستمال كاغذي تو دهانم چپاند و صدايم را خفه كرد. پيرمرد كوتوله اي كه گويا دكتر بود سر شانة دباّغ را گرفت و او را تا دم در اطاق برد.
– اين حيوانو هرچه زودتر سر پاش كن دكتر، هنوز كارم باهاش تموم نشده!
دكتر برگشت و مدّتي به تماشاي سوژه ايستاد. انگار از خودش مي پرسيد: «چريكه؟»
عق زدم و خون بالا آوردم. سرم را به انكار جنباندم.
– اطاق عمل خالي شد، دكتر.
در تمام مدّتي كه چك و چانه و پاهايم را جرّاحي مي كردند، من بالاي همان كوه غريبه و سرخ به صخره چسبيده بودم و از ترس پرت شدن مي لرزيدم. دستي از توي مه بيرون آمد و بازويم را گرفت. چشم هايم را باز كردم. پرستار كنار تختم ايستاده بود و لبخند مي زد. سر تا پايم را باند پيجي كرده بودند. مثل موميائي هاي مصري شده بودم. تا مدتي نمي توانستم غذا بخورم. حتّي آش از گلويم پائين نمي رفت. چند تا سُرُم وصل كرده بودند و انگار در همان روز ها همة عضله هاي سردار سرخ پوست آب شد. چون مدام از كيسه مي خوردم. هر چقدر كه در آن سال ها ذخيره كرده بودم، مصرف شد و دست آخر فقط پوست واستخوان هايم باقي ماند. از قديم و نديم گفته اند: « آب اگر قوّت مي داشت قورباغه زنجير پاره مي كرد.» ولي نبايد از حق بگذريم، دخترك فرشته بود و در نوبت كشيك او درد و عذابم كمتر مي شد. دور از چشم غير به من مورفين تزريق مي كرد و من تا مدت ها گيج بودم و دليل آن همه مهر و محبت را نمي فهميدم. لابد مرا با چريك ها عوضي گرفته بود. حتي روزي كه مثل بچّه ها زبان باز كردم و او را از اشتباه در آوردم باور نكرد. آهسته پرسيد:
– اسمت چيه؟
– دنده پنج!
زير گوشم به پچ پچه گفت:
– دنده پنج چيه؟ فقط چريك ها رو اين جوري شكنجه مي كنن!
– خيرآبجي. من دنده پنجم. يه تريلي منو زير گرفته.
– تريلي؟ كدوم تريلي؟
– تريلي دبّاغخونه.
خنديد و لُپش مثل لُپ دختر وارطان ارمني چال افتاد.
– بچّة كجائي؟
– بچّة جاّدة ري.
سربازي كه دم در كشيك مي داد، اعتراض كرد:
– كسي حق نداره با زنداني حرف بزنه، خانم!
بازجوها رفته بودند و دست از سرم بر داشته بودند. گفته بودند كه فلك درچنگ آن هاست و امروز و فردا ما را با هم رو به رو مي كنند. درآن ايّام آرزوئي به جز ديدن دختر شاطر نداشتم. حاضر بودم هزار بار زير شكنحه جان مي دادم ولي او را در چنگ آن بي ناموس ها نمي ديدم. تاب وتحمّل اين جور شكنجه ها را نداشتم. بازجوها خوره به جانم انداختند و رفتند. گيرم فلك هرگز به دست ساواك نيفتاد، به چنگ برادرهاي كميته هم نيفتاد. دختر شاطر هنوز عمري به دنيا داشت و بايد سال ها مي گذشت و روزگار ما را با هم رو به رو مي كرد. بازجوها بلُف زده بودند. ماجراي من و صابر ربطي به فلك نداشت. در واقع من خوش خيال بودم و دخترشاطر را نمي شناختم. دبّاغ ها خيالاتي ام كردند. لابد سر نخي پيدا كرده بودند. شايد صابر طپانچة آمريكائي را پيش خواهرش به امانت گذاشته بود و به دست ساواك افتاده بود. شايد فلك در نقشة فرار جمال ميرزا و صابر دخالت داشته. شايد گرفتار شده بود و روي همان تخت فنري شلاّق مي خورد و به همين خاطر بازجوها سراغي از معراج خَركُش نمي گرفتند. شايد به ديوانه خانه رفته بودند و برادر شيري ام را به زير اخيه كشيده بودند. اگر با فلك رو به رو مي شدم چكار بايد مي كردم؟ اگر با صابر رو به رو شدم چه خاكي به سرم مي ريختم؟ كسر نمي آوردم؟ زه نمي زدم؟ دروغ چرا؟ چشمم حسابی ترسيده بود و فكر شكنجه بيشتر از خود شكنجه عذابم مي داد. چشم به راه شكنجه نشستن بيشتر از شكنجه شدن مخ آدم را مختل مي كند. توي مهلكه افتاده بودم و راه نجاتي نداشتم. اگر پاي فلك را به ميان نكشيده بودند، با زخم هايم كنار مي آمدم. به جرأت قسم اصلاً به فكر خودم وجان خودم نبودم. از اين وحشت داشتم كه بي خبر دسته گلي به آب مي دادم و صابر و فلك را گرفتار مي كردم. از جمال ميرزا شنيده بودم كه نبايد به پليس اطلاعات مجّاني داد. دلم خوش بود كه آن ها همة راز و رمزشان را از من پنهان كرده بودند. انگار صابر و جمال ميرزا از قبل مي دانستند كه روزي گذارم به دبّاغخانه مي افتاد. از قديم الاّيام بو برده بودم كه سر و گوش دوستانم مي جنبيد، منتها در جريان كارهاي آن ها نبودم. به من اعتماد نداشتند و معراج را آدم به حساب نمي آوردند. «دنده پنج!» دوباره دنده پنج را زير چرخ كاميون گذاشته بودند و هركدام از طرفي رفته بودند. جمال ميرزا فرار كرده بود، صابر در ديوانه خانه نقاّشي مي كشيد و لابد با جناب استاد مگس کش بحث مي كرد و دنده هاي سردار سرخ پوست زير سنگيني کاميون آرام آرام ترك بر مي داشت.
– دنده پنج؟
– بله فرشته خانم.
– اسم من فرشته نيست.
– ولي فرشته ها برات لًنگ ميندازن.
اطاقم خالي بود و درديوارش برهنه. اطاقم پنجره نداشت و گويا انباري بيمارستان را در اختيار سردار سرخ پوست گذاشته بودند و نگهباني دم در گماشته بودند. اجازه نداشتم پايم را از آن سوراخي بيرون بگذارم. لگني زير تختم بود و همان جا مي ماند تا بوي گند همة اطاق را بر مي داشت. ساير پرستارها به معراج نزديك نمي شدند. انگار جذام گرفته بودم. هيچ كسي با من حرف نمي زد و جواب سؤالهايم را نمي داد. ميآمدند، مثل سگ در جهنّم پارس مي كردند ومي رفتند. لگن و باندهاي خوني و چركي همان جا زير تخت مي ماند تا نوبت كشيك فرشته مي رسيد. لبخند از لب هاي دخترك دور نمي شد. مهرباني و محبت فرشته مرا به شك مي انداخت. دخترك ازخواهرهايم با من مهربان تر بود. چرا؟ چون خيال مي كرد چريكم وجانم را براي مردم به خطر انداخته ام؟ سفارش كرده بودند؟ ولي رفتار اوسفارشي نبود. مأمور بود؟ نه. خبر چيني و جاسوسي به شکل و قيا فه اش نمي آمد. بعد از گذشت اين همه سال هنوزآن پرستار ريزه نقش و مهربان را فراموش نكرده ام. هر زمان كسي از فرشتههاي آسمان و بهشت دم مي زند، به ياد همان فرشتة روي زمين ميافتم. دراثر مراقبتهاي پرستار شكستگيٍ چانهام كمكم جوش مي خورد و زخم هايم گوشت نو بالا مي آورد. آب به زير پوستم دويده بود و شيطان وسوسه ام مي كرد. گاهي كه گرماي نفس دخترك به صورتم مي خورد تنم مور مور ميشد. مثل آدم هاي هيز و بد چشم دزدکی و از گوشة چشم به سينه هاي گرد و سفت فرشته نگاه مي كردم. شيطان به جلدم رفته بود. حالا كه دخترك مرا به جاي چريك گرفته بود چرا نقشم را تا آخر بازي نكنم؟ كارم داشت بيخ پيدا مي كرد. پرستار انگار از نگاه هايم پي به منظورم برد. به روي خودش نياورد. لبخندي زد و زير گوشم گفت:
– قراره مرخّص بشي.
کلمة مرخّصی زوزة شلاّق ها را به يادم آورد و هراس برم داشت: «مرخّص …؟»
– نه. از پيش ما مي ري.
– منو كجا مي برن؟
– نمي دونم. به هر حال امروز يا فردا از اين جا مي ري.
به نگهبان دم در پشت كرد. روي باند چانه ام خم شد. دستش را زير بالشم سراند و به من چشمك زد.
– امروز عصر كشيك من تموم مي شه، دو باره به ات سر مي زنم، مواظب يارو باش.
تا مدتّي گيج بودم پي به مراد دخترك نمي بردم. توي دنياي خودم سير مي كردم و جرأت نداشتم هدية اورا از زير بالشم بردارم. برايم نامه نوشته بود؟ نامة عاشقانه؟ بالكل فراموش كرده بودم كه قيافه ام مثل خولي است و هيچ دختري براي خولي نامة فدايت شوم نمي نويسد. به شانه غلتيدم و دور از چشم نگهبان تحفه فرشتة انباري را برداشتم. مداد شير نشان و يك برگ كاغذ سفيد. تازه به يادم افتاد كه از چشم پرستار چريكم و لابد پيامي براي دوستانم دارم. خواب و خيالاتم درجا باطل شد. پيشانيم عرق كرد. از شرم ملافه ام را توي سرم كشيدم و خودم را قايم كردم: احمق! دلم مي خواست زمين دهن وامي كرد و معراج خَركُش را مي بلعيد. دخترك خودش را به خاطر چريك زخمي به خطر انداخته بود و من، در فكر پر و پاچه، سينه و گردن او بودم. حسابي تنبيه شدم. تنبيهم كرد. مدّتي طول كشيد تا آرام گرفتم و زير ملافه نامه اي براي خواهرم نوشتم و زير بالش گذاشتم.
« من زنده ام. نا راحت نباش. به با با و ننه كلانتر سلام برسان. به فلك بگو سگ ها دنبالش مي گردند. مواظب باش. قربانت داداش معراج»
اين نامة تاريخي را سال ها بعد توي كاغذ هاي خواهرم خديجه پيدا كردم، به ياد فرشتة انباري افتادم و آن شبي كه او را به پاي جوخة اعدام مي بردند. مي بيني؟ من محكوم بودم زنده بمانم تا مرگ همة عزيزانم را به چشم ببينم. روزي كه دخترك نامه را از زير بالشم برداشت و آن را با چابكي توي سينه بندش قايم كرد، مثل موش توي سوراخ مي لرزيدم. خودم را به خواب زده بودم. آن روز خبر نداشتم كه سال ها بعد فرشـة انباري را تا ميدان وليعهد تعقيب می کنم و در پناه درخت ها به رگبار می بندم. شايد اگر دخترك چند لحظه زنده می ماند، كلّة تراشيده، چكمه هاي خوني و كلاشينكف روسي معراج خَركُش را مي ديد و اين بار باور مي كرد كه در آن روزگار چريك نبودم. می بينی؟ آدميزاد از آيندة خودش خبرندارد. اگر خبر مي داشت لابد طور ديگري رفتارميكرد.
دوباره جلو افتادم. بگذار به چراغ هاي زنبوري بر گردم تا راهم را گم نكنم. گفتم كه از قصر فيروزه تا چراغ هاي زنبوري پنجاه هزار سال برمن گذشت. چشم هايم را با دستمال مشكي بستند و از انباري بردند. به كجا بردند؟ به جائي كه عرب نيانداخت. قبر سيماني. يك متردر دومتر و چندسانتي متر. همان روزاول وجب كردم و بيخ ديوار نشستم. نور كم سوئي شب و روز از سقف مي تابيد. هميشهصبح كاذب بود وهيچ وقت سحر نميشد وآفتاب طلوعنميكرد. دخمة سيماني هيچ روزني به بيرون نداشت. دريچة كوچك مدام بسته بود. هيچ صدائي از جائي نميآمد. خاموشي. فبرستانٍ خاموش. انگار آن قبر كوچك سيماني را وسط بر بيابان ساخته بودند. نمي دانم در اين دنيا كدام مادر به خطائي زندان انفرادي را باب كرده. هر كسي بوده لابد پستان مادرش را گاز گرفته. من كه شلاّق و قناره وشكنجه را تاب آورده بودم، از سكوت وتنهائي جانم به لبم مي رسيد و نفسم بند مي آمد. خيال كن به چهار ميخت كشيده اند، سنگ آسيابي رو قفسة سينه ات گذاشته اند تا آرام آرام جانت را بگيرند. به سختي هوا را ميبلعي. به نفس تنگي مي افتي. جناق سينه ات درد مي گيرد و هوا از حلقت پائين نمي رود. دست و پا ميزني و پاشنة سرت را به ديوار مي كوبي و بي خبر و بي خود هوار مي كشي. فايده اي ندارد. ثمري نداشت. كسي را ككش نمي گزيد. صدايم به گوش كسي نمي رسيد. روز محشر هنوز ادامه داشت ومن بايد بهسلامت ازپلصراطميگذشتم. روزي جمالميرزا به من گفته بود: « معراج، زنداني كشيدن مثل هركار ديگهس بايد يادبگيري.» كم كم داشتم ياد گرفتم. شب و روزم را با فلك مي گذراندم. بيخديوار مينشستم و با خميرنان گلولههاي كوچكي درست مي كردم. گرد و نقلي و كوچك، به اندازة ماش. خمير نان را مدتّي مي جويدم و بعد كف دستم مدّتها ورز ميدادم و گلولههاي نان را كنارهم ميچيدم تا سرفرصت به ديوار بچسبانم. هيچ عجله اي نداشتم. كارم را با دقّت و حوصله انجام مي دادم. مي خواستم شاهكاري خلق كنم كه همه انگشت به دهان بمانند. وقتي كه از اين کار خسته مي شدم، شمشيرك بازي مي كردم. اين اسم را خودم روي بازي من در آوردي گذاشتم. پاچة شلوار اهدائي دبّاغ ها را تا پشت زانو بالا مي زدم. زانويم را طوري خم مي كردم تا شيب دلخواهم درست مي شد. گلوله هاي نان را بر مي داشتم و يكي يكي زير کشکک زانويم مي گذاشتم تا روي شمشيرك پايم سر بخورند. گاهي ساعت ها با سماجت همين بازي را تكرار مي كردم و هرگزموفّق نمي شدم. گلوله ها در نيمه راه منحرف مي شدند و هرگز به مقصد نمي رسيدند. لجم را در مي آوردند. با پاشنه پاي زخمي ام آن ها را له مي كردم و باز هوار مي كشيدم. هوار و آي هوار! از جا عَلَم مي شدم و درد توي مخم مي پيچيد و وادارم مي كرد زانو بزنم. مدّتي مثل عنكبوت زخمي دور خودم مي چرخيدم. آرنج ها و كندة زانوهايم را روي زمين ميگذاشتم و مثل بچّهها چهار دست و پا راه مي رفتم. گاهي چشم هاي لوچ نگهبان را در قاب درآهني مي ديدم. تا لب واميكردم حرفي بزنم كشو را ميكشيد و از پشت در کنار ميرفت. مشت به درآهني مي كوبيدم، درشتبارش ميكردم، عربده ميكشيدم، گيرم بي فايده. جواب نمي داد. از خير نگهبان مي گذشتم و بيخ ديوار چندك مي زدم و باز فلك را احضار مي كردم. نام فلك را با گلوله هاي خمير نان روي ديوار نوشته بودم. آن همه گلوله را به ياد او و با او درست كرده بودم. روزگارم را با فلك مي گذراندم. به روي مباركم نميآوردم كه درآن انباري، او را فراموش كرده بودم و ميرفتم كه خودم را چريك جا بزنم. بارها از خودم پرسيده ام اگر پا مي داد و فرشته خودش را تسليم چريك قلاّبي ميكرد به فلك وفادار ميماندم؟ پشتك و وارو نمي زدم و هزار بهانه نمي تراشيدم و شيره به سر خودم نمی ماليدم؟ به قول صابر: «خانه نشيني بي بي يان از بي چادري نبود؟» در واقع برادرم حق داشت وقتي مي گفت: « كون سياه و سفيد لب درياي هرات معلوم مي شه.» مي بيني؟ حالا كه عمري از سر گذراندم بي دلواپسي به اين چيزها فكر مي كنم و از كسي واهمه اي ندارم. در آن روزها حاشيه مي رفتم و سر وجدانم كلاه مي گذاشتم. فرشتة انباری به خواب هايم مي آمد و با خيال راحت او را به رختخواب مي بردم. روزها طفره مي رفتم وخودم را با خيال دخترشاطر سرگرم ميكردم ولي شبها فرشتة انباري به زير ملافه ام مي خزيد، شلوارم را از پايم بيرون مي كشيد و با دست هايٍ نرم و داغ زير شكمم را مالش مي داد. اگر اقامتم در آن انباري به درازا مي كشيد، حتماً كارم بيخ پيدا مي كرد و چريك مي شدم. اگر فرشته به چريك ها آن همه احترام مي گذاشت و ازآن ها خوشش مي آمد، چرا چريك نمي شدم؟ كافي بود سرم را به علامت رضا پائين ميآوردم. در واقع داشتم آرام آرام بهجلد چريك زخمي فرو مي رفتم. دخترك با رفتارش از معراج چريك مي ساخت و خودش خبر نداشت. غرض دخترک خيالاتیام کرده بود. روي سجّاده به فرشتة انباری و فلك فكر ميكردم. لابد اگر فلك با من مهربان مي بود فرشته به خواب هايم نمي آمد. نه، اميدي به وصال دختر شاطر نداشتم. فلک دست رد روي سينه ام گذاشته بود: «حلقه ي گمشده ي داروين!»
زخم پاهايم به مرور جوش مي خورد ولي زخم زبان فلك هميشه تازه بود و هرگز كهنه نمي شد. بهانه مي آوردم و همة تقصرها را به گردن نفس امّاره مي انداختم. امان و الامان از دست نفس امّاره! به هر حال من كه دست از پا خطا نكرده بودم. چرا بي سبب خودم را آزار ميدادم؟ من كه گناهي نداشتم؟ آسمان را به زمين مي دوختم. زمينه را طوري ميچيدم كه فلك از رفتار گذشتهاش پشيمان مي شد. سال ها چشم به راهم مي ماند تا دوران محكوميتم به آخر مي رسيد. دم در زندان به پيشوازم مي آمد. با هم به محضر مي رفتيم و او را عقد مي كردم. نذر و نيازم را از ياد مي بردم. به جاي اين كه پاي پياده به زيارت امام هشتم بروم همراه فلك به شيراز سفر مي كردم. شيراز و زيارت شاهٍ چراغ! هم سياحت بود و هم زيارت. گشتي در بازار وكيل ميزديم. اطاقي درمهمانخانهاي نزديك باغ ارم مي گرفتيم. اطاقي كه پنجره هايش به باغ باز مي شد و پرده هاي توري سفيد داشت و ما مي توانستيم سروهاي شيراز را از پشت توري ها تماشا كنيم. دست دخترشاطر را ميگرفتم واو را روي لبة تخت مي نشاندم. صفحة قمر ملوک را روي گرامافون مي گذاشتم و پيش پاي فلك روي زمين مي نشستم. فلك عاشق صداي قمر بود. قمر مثل بلبل چهچه مي زد و من صدايش را درآن دخمه ميشنيدم. جرأت نداشتم دكمه هاي پيراهن دخترشاطر را باز كنم. انگشت هايم فرمان نمي بردند. پيشانيم عرق مي كرد و خيالم باطل مي شد:
« حلقه ي گمشده ي داروين!»
فلك مثل حباب روي آب بود. اگر به او دست مي زدم نابود مي شد. به همين كفايت مي كردم كه با او مزار حافظ و سعدي را سياحت كنم. فالودة شيرازي برايش بخرم و رو به رويش بنشينم و تا ابد تماشايش كنم. در همة آن سال ها از هر جائي كه عبور كرده بودم، اسم او را روي ديوارش كنده بودم. اسم او را روي سينه ام خال كوبي كرده بودم. در زندان قصر كه بودم، دادم با جوهر قرمز خالكوبي كردند. فلك حالا درميان ما نيست ولياسمش روي سينه ام، تا دم مرگم با مناست. تا روزمحشر. روزمحشرحتماً فلك رامي بينم. بي مروّتي است اگر او را نبينم. يك سينه حرف دارم. حرف هائي كه هزار بار زير لبم تكرار كرده ام. علي الصباح قيامت چو سر ز خاك بر آرم. بگذريم. هنوز روز قيامت من در دنياي فاني غروب نكرده بود. هنوز خورشيد به سقف آسمان چسبيده بود و از جايش جنب نمي خورد. سرتا سر خاك ايران را بارها با فلك سياحت كردم. به پاي بوس همة اوليا و انبيا رفتم و باز خورشيد از جايش جنب نخورد. دق آوردم. از تنهائي و بي همزباني دق آوردم. كم كم صداي خودم را مي شنيدم. داشتم خُل مي شدم. عروسكي با خمير درست كردم. گاهي با او حرف مي زدم ودرد دل مي كردم. صداقتش اوّل عروسك را براي سر گرمي و وقت كشي درست كردم. كم كم متوجّه شدم كه دارم با عروسك حرف مي زنم. گاهی به نظرم مي رسيد كه صداي عروسك را مي شنوم. به من لبخند مي زد. گفتم شطرنج بازي بلدي؟ دوباره لبخند زد. گفتم خوش داري با هم مهرة شطرنج درست كنيم؟ می بينی؟ روزگاري معراج خركش بساط شطرنج باز ها را با تيپا به هم مي ريخت. يادم نرفته بود. درست به همين خاطر به صرافت افتادم مهرةشطرنج درست كنم. جيرةنانم را ذخيره ميكردم. از شكمم مي زدم تا بتوانم مهره هاي شطرنج را باب دلم درست كنم. كارم چند روز طول كشيد؟ نمي دانم! شب و روز آن قبر سيماني فرقي با هم نداشت. مهره هايم را بايد رنگ مي زدم. به مخم فشار آوردم. عقلم به حائي قد نمي داد. داشتم از خير شطرنج مي گذشتم كه نا گهان چشمم به باند هاي خوني افتاد. چشم به در دوختم و منتظر ماندم تا برايم شام آوردند. آبگوشت عليه السّلام! باند هاي خوني و چركمرد را با رب و زردچوبة آبگوشت خيس كردم و روي خمير نان چلاندم. قهوه اي خوشرنگي از آب در آمد. به سپاه سفيد و قهوه اي راحت باش دادم. اسب و فيل و شاه و وزير را كنار هم بيخ ديوار چيدم و تازه به ياد ميدان نبرد افتادم. صفحه ي شطرج! آه از نهادم بر آمد. درماندم. كلافه شدم. دوبار از ته دل هوار كشيدم و مشت به در آهني كوبيدم:
– قرمساقا، من غش مي كنم. دارم غش مي كنم. آهای ی ی به دادم برسين.
نمي دانم چرا در آن وضعيّت به ياد غش و صرع افتاده بودم. در واقع مدّت ها بود كه غش نكرده بودم. بس كه مشت به در و ديوار كوبيدم و فرياد كشيدم، از حال رفتم. ليچ عرق بودم و از گرما نفسم بند مي آمد. ذلّه بودم و رمق و حوصله نداشتم يك مشت آب به سر و صورتم بزنم. افتادم و نمي دانم کی به خودم آمدم. در آهني نيمه باز مانده بود و نسيم خنكي مي آمد و عرق تنم را خشك مي كرد. خوابم گرفته بود. مردي روي سرم خم شده بود. چشم هايش از پشت عينك ذرّه بيني بد جوري ور قلمبيده بودند. بلوز سفيدي تنش بود و لهجه داشت. گمانم هندي يا پاكستاني بود.
– كي شما را آوردند اين جا؟
چشم هايم را به زحمت باز كردم. دماغ مردك سياهسوخته مثل منقار طوطي هندي بود
– از كي دچار صرع شدي؟
– من ديگه غش نمي كنم!
– معتاد كه نيستي؟
– سيگاري ام. يك عمره كه سيگار نكشيدم.
– كسي تا حالا زخم هايت را پانسمان كرده؟
– چيزي كه عيان است چه حاجت به بيان است.
– شما شاعر هستيد؟
– زير دست دبّاغ ها شاعر شدم. ابو معراج زمخشري دنده پنج. تا حالا اسمش به گوشت خورده؟!
– با من درست صحبت كن، نمي فهمم!
– شما هندي هستيد؟
– من هندي نيستم. كشميري هستم. مسلمانم. مثل شما.
– اگه يه نخ سيگار عنايت كني تا آخر عمر دعات مي كنم.
نگاهي به زخم هايم انداخت و چانه ام را معاينه كرد وگفت:
– برايت آنتي بيوتيك مي گذارم پيش نگهبان. هر شب بعد از شام دو تا كپسول بخور.
شيشة شربتي از جيب بلوزش در آورد. پيمانه كرد و به دستم داد. متادن بود.
– گفتم كه من معتاد نيستم. يه نخ سيگار عنايت كنين.
پاكت سيگار و قوطي كبريتش را روي سمنت کف سلول انداخت و با لهجة هندی گفت:
– براي اعصابت مفيد است. بخور. شما بايد در بيمارستان بستري شويد. فردا به مسؤلين خواهم گفت. هنوز بهبود پيدا نكرده ايد. نگفتيد چه اتفاقي برايتان افتاده؟
پاکت سيگاری و قوطی کبريت پزشکيار را برداشتم و گفتم:
– پشّه لگدم زده آقاي دكتر!
پزشکيار تا مدّتی معنای حرفم را نفميد:
– مزاح مي كنيد؟ با اين وضعيّت مزاح مي كنيد؟
– آخه قربانت گردم، مگه خودت چشم نداري و نمي بيني؟
سيگار اشنوي آقاي كشميري را آتش زدم. سرم واچرخيد. پزشکيار کشميری برايم آنتی بيوتيک آورده بود و دم در سلول پا به پا می کرد. ناگهان همهمه اي توي راهرو زندان پيچيد و دبّاغ ها مثل اجل معلّق از راه رسيدند. يك خروار ليچار بار پزشكيار كشميري كردند. او را با خواري و خفّت از دخمه بيرون انداختند.
– بريم نره غول، ملاقات داری!
چشم هايم را با دستمال مشكي بستند. دست هايم را از پشت دستبند زدند و كشان كشان بردند. کجا می بردند؟ چرا بعد از پنجاه هزارسال دوباره به سراغ سردار سرخ پوست آمده بودند؟ دروغ نمي گفتند؟ ملاقاتي داشتم؟ اجازه مي دادند خانواده ام را ببينم؟ دوباره قناره در انتظارم نبود؟