روز آخر سنگاز سرما میترکید، بوی مرگ و سایة مرگ همه جا با ما بود، با بوی دود در هوایِ یخ زده میچرخید، همه جا احساس میشد و من آن را حتا در نگاه چند نفر آشنائی که در پناه دیوار سنگی قبرستان، چشم به راه نعشکش سیاه ایستاده بودند میدیدم. مرگ هر دم در هیئتی در چشم این آشناهای ماتمزده تجلی مییافت و هرکدام به نحوی خیال مرگ را از خویشتن خویش و از نگاه دیگری پنهان میکردند و هر کدام به شیوهایاز این احساسگنگو ناخوشایند میگریختند، کسیچه میدانست، شاید آنها نیز مانند من یادِ تلخِ مرگِ عزیزانی را با سماجت از خود میراندند؟ شاید …
روز آخر سنگ از سرما می ترکید و من سرما زده و سر درگریبان دورخودم میچرخیدم و نگاهم را از پیرمرد میدزدیدم. دوست دیرینه و چندین و چند سالة من، آن چهار پاره استخوان، تکیده، در آن پالتو گشاد، بلند و قهوه ای رنگ، با آنگردن باریک و بدون شالگردن، سر برهنه و موهای تنک خاکستری، دماغ تیغ کشیده، گونههای استخوانی سرخ از سرما و آن نگاه سراسیمه و سرگردان انگار به تازگی از کابوسی هولناک قدم به این دنیای وارونه گذاشته بود و مبهوت، منتظر تابوت زنی بود که عمری را با او و در کنار او در تبعید از سرگذرانده بود. منتظر تابوت تو.
« کی این جماعت رو خبر کرده؟ مگه من نگفتم …»
اگر چه روز خاکسپاری به همة دوستانو آشنایاناطلاع داده نشده بود، ولی شماری بی خبر آمده بودند و پیرمرد زیر لب انگار با خودشگویه میکرد: «مگه من نگفتم…؟!»
روز آخر تو در کنار پیر ما نبودی، بادگزنده و نحسی میوزید و او حضور نداشت، بیتوجه به باد و سرما هربار رو به خیابان گردن می کشید و من احساس میکردم تا چند لحظة دیگر استخوان شقیقه و پیشانیاش از سرما میترکید. کتمان نمیکنم، در آندم، مرگ تو را از یاد برده بودم و به تنهائی او فکر میکردم. چند بار این فکر با سماجت از سرم گذشت:
«…مومنی چرا زمستانها کلاه سرش نمیگذارد؟ عادت ندارد؟ چرا شالگردن نبسته؟ در این سنو سال؟ در این سوز سرما؟ لابد حواساش نیست و یا فراموشکرده؟ راستی پیرمرد دراین لحظه های انتظار به چی فکر میکند و چرا مدام دست توی جیب پالتوش می چپاند و باز …»
روز آخر سنگ از سرما میترکید، گیرم طبیعت در برابر پیرمرد انگار ناتوان بود و از باد و سرما هیچ کاری ساخته نبود. پیرِ ما دور از این دنیا و دور از سرما، در جائی ناپیدا و جدا از غوغا و نگاههایکنجکاو آشناها چشم به راهِ تابوتِ زنی بود تا او را در سرزمینی بیگانه به خاک میسپرد و به تنهائی به خانة خالی و خاموش باز میگشت، منتظر تابوت تو!
نعشکش در راه بود و من مچاله شده از سرما، بر دروازةگورستان چشم به راه پا به پا میمالیدم و تکّه پارههائی از گذشته را به یاد میآوردم که مانند رؤیا و انگار درخوابی آشفته گذشته بود.
« من پول گور و کفنام را کنار گذاشتم، نمیخوام که …»
مرگ همة عمر سایه به سایة ما قدم بر میداشت و با اینهمه ما را همیشه غافلگیر میکرد. از تو چه پنهان، من اگر چه این بار، پایانکار را به چشم و از نزدیک دیده بودم، ولی هنوز باور نمیکردم و هربار که نگاهام به پیرمرد می افتاد اندوهی آمیخته به هراس به جانام نیش میزد. آری، تصّور تنهائی او بیشتر از مرگ تو تأثر انگیز بود. دوست من، تو به هنگام از ایندنیای وارونه رفتی، تو در زمانی از میان ما رفتیکه دیگر چیز زیادی از این دنیا به خاطر نداشتی تا در لحظههای آخر، با حسرت و درغم و اندوه آن اشک میریختی، نه، تو ایندنیا و مافیها و آدمها را فراموش کرده بودی و درسال و ماههای آخر ما را انگار به جا نمیآوردی، ما را نمی شناختی.
« نه، نه باقر، من نمی خوام واسة خرید قبرم پول جمع کنن.»
بارها از کسانیکه تو را میشناختند شنیده بودم که اکرم حسابگر و مقتصد بود و من اگر چه بیتشر از همه در این باره به تو پیله میکردم و سر به سرت میگذاشتم، ولی آنهمه شوخی و مسخره بازی بود، نه، به باور من، و به زبان پدران و مادران ما، تو عقل معاش داشتی، مانند اکثر زنهای ما دوراندیش و واقع بین بودی، حتا با مرگ صریح بودی و آن را مانند هر واقعیّت دیگری به سادگی پذیرفته بودی و اگر چه اکثر اوقات با نک و نال، ولی بی پروا و کودکانه در بارة آن حرف می زدی:
« اینجا خانة آخر ماست باقر، ما دیگه به ایران بر نمیگردیم»
خانة آخر تو در حاشیة شرقی پاریس بود و پنجره اش رو به ریل زنگ زدة راه آهن باز می شد، قطاری باری و لکنته که هرروز از پای پنجره میگذشت، یا که من خیال میکردم میگذشت و سالهای آخر عمر تو را که خالی و یکنواخت بود انگار شماره میکرد. تو شاید به یاد نداشته باشی ولی در سال و ماههای آخر اگر کسی همراه تو برای خرید بیرون نمیرفت راه این خانه را گم میکردی. در سال و ماههای آخر چندبار در راه برگشت به این خانه گم شدی و پیرمرد به یاری دوستی تو را روی تخت بیمارستان پیدا کرد. در سال و ماههای آخر هیچ خاطرهای از آن آپارتمان نقلی که با سلیقه و زیبا تزئینکرده بودی نداشتی؛هیچکدام از اشیاء زینتی و وسایلی را که با حوصله از گوشه و کنار پاریس و یا از شهرهای اروپا خریده بودی به کار تو نمیآمد و زیبائی، شیکی، هماهنگی هیچ معنائی در آن آپارتمانی که سوت و کور شده بود، نداشت و کتابها، آنهمه کتاب …
در سال و ماههای آخر بانوی خوشذوق و با سلیقة پیرمرد که زمانی دست پخت و آشپزی او زبانزد بود، بانوئیکه سفرهاش را هنرمندانه مانند طبیعت بیجان با ظرافت نقاشی میکردو با ظرفهایظریف و رنگهای چشمگیر میآراست، بانوی نقّاشی که از هر انگشتاش هنری میریخت در سال و ماههای آخر هوش و حواس اش را از دست داده بود، دست به سیاه و سفید نمیزد، طراحی و نقاشی نمی کرد، آشپزی نمیکرد و در یک کلام طراوتو شادابی زندگیو آن خانه واگذار شده بود، همه چیز از رونق افتاده بود، همه چیز مانند قالچیة ابریشمی بید زده از هم گسسته و پراکنده بود. رابطه ها مختل شده بود، مختل!
آری دوست من، تو نمی دانستی به کجا میرفتی، چرا میرفتی و چرا به همه لبخند می زدی. تو از مدتها پیشدچار فراموشیشده بودی، حیران و ناباور، نجیبانه خاموش شده بودی. گلها وگیاههائی که سالها با حوصله و عشق پرورش داده بودی از دوری تو پژمرده بودند. پیرمرد که عمری به شانههای تو تکیه داده بود و به خاموشی تو عادت نداشت، در آن خاموشی مداوم افسرده بود، عصبی شده بود، مواظب بود که به گاز نزدیک نمیشدی و خانه را آتش نمیزدی، مواظب بود تا در خانة گم نمی شدی. اگر بنا به ضرورتی از خانه بیرون می زد، در را از پشت قفل میکرد و با شتاب بر میگشت. اگر پشت میز کارش می نشست، مدام با یک چشم تو را می پائید تا خرابی به بار نمی آوردی. گیرم تا پیرمرد غافل میشد در آشپرخانه تخم مرغی توی ماهیتابه می پختی و از یاد می بردی که یکدم پیش ناهار و یا شام خورده بودی … و چه غم انگیز بود وقتی پیرمرد ناچار می شد تا بشقاب غذا را از جلو تو بر میداشت، زیرا تو، دوست عزیز من، سیری و گرسنگی را نیز از یاد برده بودی.
شاید باور نکنی دوست من، ولی حقیقت دارد، در سال و ماههای آخر تو حتا مردی را که آنهمه از نیش زباناش مینالیدی نمی شناختی و فقط به او لبخند می زدی؛ لبخند و سکوت! آی، آنسکوت تو چقدر عمیق و چقدر غم انگیر بود و آن لبخند چه نیشتری به قلب من میزد. کجا رفت آن اکرمی که من می شناختم؟ کجا گم شد؟ کجا؟
« اکرم، منم، شنیدی، فرمهین تو رو سیل برد، ملتفتی؟»
آری دوست من، سیلاب آخری که آمد همة ما را با خود برد و هر کدام را به گوشهای از این دنیا انداخت و من در این گوشة دنیا گاهی شعر کمال شاعر را زیر لب زمزمه میکردم:
«… و فوج گنجشکان بیابانی
که در توقفی کوتاه،
مردگانشان را از زندگانشان
کسر میکنند
و می پرند…»
این گوشة دنیا ایستگاه آخر ما بود و آن فوج گنجشکانی که بر لب چشمه به استراحت فرود آمده بودند، هرگز از جا بر نخاستند. بسیاری در میانة راه از پا افتادند و به پیری نرسیدند و شماری دقمرگ شدند و عدهای به مرگ طبیعی از دنیا رفتند و ما از همانسالهای نخست تبعید با این راه سنگفرش و پر پیچ و خم آشنا شدیم و گورستان میعادگاه کسانی شد که گاهی فقط به هنگام مرگ و بر لب گور به زیارت یکدیگر نایل می آمدند. آری، مرگ انگار تنها واقعیّتی است که همه را یکسان به فکر وامی دارد.
– دوباره بوی مرگ برخاست و همه جمع شدن!
سرانجام آن نعشکش سیاه از راه رسید و من ازپنجره تابوت تو را درون ماشین دیدمکه غرق درحلقه ها و دستههای گل بود و برگشتم و از گوشة چشم به پیرمرد نگاه کردم. چه سرمائی! باقر از مشاهدة تابوت رنگ باخت، چشمهایش ناگهان غبارگرفت؛گیرم لالة گوشها و نک بینیاش هنوز از سرما سرخ بود و نگاه سراسیمة او کسی را میجست که دیگر در میان ما نبود و شاید به همین خاطر هر بار به این سو و آن سو گردن میکشید. چرا؟ پبرمرد منتظر چه کسی بود؟ شاید هنوز منتظر آن زن بلندبالا، سیاه چرده، زیبا و با نمکی بود که روزگاری او را در ملک ری شناخته بود، زنی که نزدیک به نیم قرن با او زیسته بود و هر خاطره ای را با نام او به یاد میآورد: « کجائی؟ تو اکرم رو ندیدی؟»
تو درون تابوت خفته بودی و من به دوستی می گفتم:
– انگار همین دیروز بود که ما …
دوست عزیز من، تو بهتر از من می دانی که مراسم تدفین در این دیار با شکوه و با حلقههایگل برگزار میشود و من درسالهای تبعید، بارها و بارها از آن سینهکشی تند سنگفرش به دنبال تابوت عزیزی، هم میهنی بالا رفتهام و بارها به رسم فرنگیها، یکدم به احترام برکنارة قبر ایستادهام و شاخه گلی روی تابوت چوبی انداختهام. تا آنجا که به یاد دارم، ما در هر فصلی عزیزی را دراین قبرستان به خاک سپردهایم. در روز خاکسپاری دکتر غلامحسین ساعدی باران میبارید، پائیز بود و تندیس سنگی بالای قبر او به اندوه اشک می ریخت. ساعدی در سالهای نخست تبعید دقمرگ شد. دکتر قاسملو و یاران و همرزمان او را در گرمای تابستان در پرلاشز دفن کردند و خرمنهای گل سفید برگورهای آنها به زودی پژمردند. بر مزار پرویز اوصیاء، به درخواست فرزند ارشد او مردم توی گورستان کف میزدند و آن شادی مصنوعی و تحمیلی مانند تیغة ماهی درگلوی من گیر کرد و پائین نرفت و تا آخر حکمت آن را نفهمیدم. دکتر شرفکندی و همرزمان او، پدر فضیلتکلام و بعدکمال رفعت صفائی که در اوج شکوفائی پرپر شد. با نام و بی نام نشان، چه بسیاری در تبعید از میان ما رفتند، از یادها رفتند و در روزمرگی ها تنها عشق ماند و امید ماند و خاطره، خاطره:
«… من کشف کردهام
که وقت مرگ
عشق همچون عقابی
از کاکلم صعود می کند
و می رود…»
و بعد پوران بازرگان رفت و بعد و بعد …
روز آخر سنگ از سرما می ترکید و من آن سینه کشی سنگفرش را از پی تابوت تو آرام آرام و در سکوت بالا می رفتم و به یاد می آوردم که در سر زمین ما، در دیار ما، مردم بر هم پیشی میگرفتند تا شانه به زیر تابوت میدادند و لابد اجری دنیوی و اخروی می بردند، به یاد می آوردم که ملائی مدام نعره می کشید « انا لله و انا علیه راجعون!» و کسانی که از پی تابوت قدم بر میداشتند تکرار میکردند: «لا الله الا الله!» و من کرخت و خاموش و سر به زیر همراه جماعت میرفتم. گیرم آنروز سرد زمستانی، هیچ صدائیاز کسی در نمیآمد، انگشت شمار آشنایان تو، خسته، پراکنده، سر درگریبان، در شهر قدیمی مردگان و از کنار مزارها و مقبرههای سنگی، آرامگاه های ابدی با درهای آهنی زنگار گرفته، پوسیده، پوشیده از خزه و دوده و غبار، درهایزنگ زده و مردگانی که سالها و سالها پیش از یاد رفته بودند. آری، در کوچه های سنگفرش شهر مردگان راه میرفتند و انگار تا ابد به مقصد نمی رسیدند. تا ابد… و چه سوز سرمائی؛ چه سرمائی!
«ننه، کلّة مردههام توی این ولایت خاکه!»
« مادر، آدم که با مرده هاش زندگی نمی کنه؟»
چرا، چرا بعد از سالهای سال صدای مادرم را می شنیدم؟ شاید ما نیز در این گورستان و در این دیار غریب صاحب مردههائی شده بودیم، کلّة عزیزان ما نیز در این دیار خاک شده بود و شاید، شاید به همین خاطر، پرلاشز از همه جای شهر پاریس بیشتر به چشم ام آشنا می آمد و من در آنجا هرگز احساس بیگانگی نمیکردم. هرگز …
روز آخر سنگ از سرما می ترکید و ما که مغموم، کرخت و سرما زده بودیم، زیر دیوار بلندی، در آن باد و بوران، نزدیک قبر موقّت، در کنار تابوت تو ایستاده بودیم و مأمور سیاهپوش کفن و دفن منتظر بود تا شاید کسی بنا به رسم مسیحیان و به یاد متوفی سخنانیایراد میکرد، سکوت! مأمور نگاهی پرسا به صاحبان عزا انداخت، هیچکسی لباز لب بر نداشت واکنشی نشان نداد. نه، هوا نا جوامردانه سرد بود و انگار ذهن و افکار همة ما یخ زده بود، کلامی انگار به جز «بدرود» به یاد کسی نمیآمد، همه پا به پا می مالیدند تا هر چه زودتر از مرگ و از یاد مرگ میگریختند.
… آری دوست عزیز من، روز آخر ما شتابزده با تو وداع کردیم، هر کدام ما، به سرعت شاخه گلی سفید در آن گوریکه چندان گود نبود، در گور موقت تو انداختیم و دو باره به بیخ آن دیوار بلند پناه بردیم و به تماشا ایستادیم تا تو را با طناب به ته گور فرستادند، به خاک سپردند و در قبر را بستند. و بعد، و بعد تو، تو از دنیا و از میان ما رفتی.
… روز آخر سنگ از سرما میترکید، همه رفته بودند، یکی یکی و پاکشان رفته بودند و من دورتر از تو، یکدم پاسست کردم و برگشتم، هوا ابریو آسمان خاکستری بود، گورستانخلوت شده بود، باد نحسی میوزید و تل گلهای سفید بالای گور در هجوم باد سر خم میکردند و پیرمرد …
یه یاد دوست، به یاد اکرم فرمهینی فراهانی
2 فوریه 2013 پاریس