در ولایت ما، مردم روی همولایتیها اسم میگذاشتند و کمتر کسی آنها را توی قلعه به نام اصلی و شهرت شناسنامهاش صدا میزد: از جمله نامهائی که هنوز فراموش نکرده ام: دیو سفید، دیو سیاه، موری، یاور، کلا بلند، ک…گردن و امثالهم بودند. اینجانب را نیز به نام نامی: «بیداری!» مفتخر کرده بودند.
باری، من این نامگزاری را از آنها آموخته بودم یا به عبارت دیگر به ارث برده بودم و در سرتاسر زندگی، در هر کجا که بودم، روی آدمها اسم میگذاشتم. غرض، ما چند سال پیش که از «لیون» به شهر «شاتنه مَلابری» آمدیم، این شهر را به نام «شاتنه ملایر» غسل تعمید دادم تا وطنام را از یاد نبرم. گاهی این نامها به نامهای سرخپوستها شباهت پیدا میکرد: «مردی که به ما تکیلا تعارف نکرد» یا «مردی که به ما دو بوسه داد» و «مرد سان مشکل»
… از شما چه پنهان، عزیزانی پس از بیست و چند سال از ایران به دیدار ما به فرانسه آمدند. این دو عزیز، یا به تعبیر زنده یاد دائی، نورچشمیها، به معنای واقعی برای ما عزیز و «نورچشم ما» بودند و هنوز هم هستند و ما را از صمیم قلب خوشحال کردند. از شما چه پنهان، در آن مدت کوتاه هر شب و هر روز گذشتهها را به یاد میآوردیم و از آنجا که خاطرههای تلخ و شیرین و گذشتة مشترکی داشتیم، یاد آوری و روایت آن وقایع و حوادث به جمع ما گرما میبخشید. از آن جا که در ایران مشکلات مردم ما زیاد بود و هر روز زیادتر میشود و از آنجا که طایفة ما مانند سایر مردم آن دیار، گرفتاری ها و مشکلات فراوان داشتند و هنوز دارند، شوهر نورچشمی، تا خیال ما را راحت میکرد، هر بار که از روز و روزگار خویشان، دوستان و آشنایان میپرسیدم، به مناسبت یا بیمناسبت، با اینجمله شروع میکرد: «ما مشکلی نداریم!» و من هربار بیشتر به عمق فاجعه: «مشکل مردم ما!» پی میبردم.
غرض، در زبان فرانسه واژۀ «سان Sans» همان نقش «بی» یا «بدون» را در زبان فارسی بازی میکند: بیخانمان، بیعار و درد، بدون مشکل و … من با ترکیب دو کلمة فارسی و فرانسه این صفت را برای آن نازنین ساختم: «مرد سان مشکل!!»
باری، آدم اگر مشکلی در این دنیا نداشته باشد (گیرم چنین آدمی وجود ندارد، اگر وجود داشته باشد، کمیاب وحتا نایاب است) در این دنیای وارونه که مدام جنگ و جنایت و فاجعهای در گوشهای از آن رخ میدهد و مردم در خواری و خفت و فقر دست و پا میزنند، در این دنیای بیرحم و مروت که کودکان بیگناه را پیش چشم جهانیان وحشیانه کشتار و وقیحانه انکار می کنند، در این دنیای نکبت نمیتواند سر راحت بر بالین بگذارد و بیدغدغه زندگی کند. نه، در این شرایط و اوضاع و احوال آب خوش از گلوی آدم پائین نمیرود. زنده یاد کمال رفعت صفائی حق داشت وقتی می سرود:
«گرسنگان در ما گرسنه اند
برهنگان در ما برهنه اند
سوگواران در ما سوگوارند
و آوارگان در ما آوارهاند….»
آن موجوداتی که مردم دنیا و مردم ما را به این سرنوشت غمبار و رقتانگیر دچار کردهاند، «آدم نیستند»، نه، آنها بوئی از انسانیّت نبرده اند، سعدی چند قرن پیش این موجودات منحوس و مشمئزکننده را شناخته بود:
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی.
مشکل اینجاست که از آغاز تا به امروز همواره موجوداتی سرنوشت مردم دنیا را رقم زده اند و دارند رقم می رنند، که بوئی از انسانیت نبرده اند. شاید آدمها به جائی برسند که سرنوشت خویش را به «روبات ها» بسپارند، چرا که هر انسانی به قدرت برسد، فاسد میشود، قدرت، هر قدرتی آدمی را فاسد میکند. بی سبب نبوده که مولوی به درماندگی سروده است:
دی شیخ گرد شهر همی گشت با چراغ
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفت یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست.