فصلی از « چکمۀ گاری»
تا به یاد داشتم، مادرم در ولایت صبح زود از خواب بیدار میشد، دو رکعت واجب را به جا میآورد؛ مدتی سر سجاده دو زانو مینشست، زیر لب ورد میخواند، تسبیح میچرخاند و با خدایش راز و نیاز میکرد. بعد از مهاجرت نیز نماز و روزة او ترک نشد؛ هر روز پیش از آن که لب حوض وضو بگیرد و اقامه ببندد، مرا از خواب بیدار میکرد و انگار بنا به تجربه به سراغ پدرم نمیرفت
؛ کربلائی عبدالرسول دلاک صبحها سگِ درِ جهنم بود و مادرم پس از سالها زندگی مشترک جرأت نداشت «تارکالصلوات» را صبح زود بیدار کند؛ پس از سالها هنور از کولیبازی شوهرش میترسید و به رختخواب او نزدیک نمیشد. پدرم بعد از مهاجرت و حتا در آستانة پیری توبه نکرد؛ رو به خدا برنگشت؛ مؤمن و نماز خوان نشد و من بیش از یک یا دو بار او را سر سجادة نماز ندیدم. گیرم کفر و بیایمانی پدرم مانند اعتقاداتاش به خدا و پیغمبر سست، متزلزل و ناپایدار بود و اگر چه گاهی از مشاهدة سیاهروزی مردم، بی عدالتیها، ظلم و ستم در روی کرة خاکی از کوره به در میرفت؛ در بارة وجود و ضرورت آفریدگار به شک میافتاد؛ بهشت و جهنم را منکر میشد، ولی انگار در هیچ موردی به یقین نرسیده بود؛ مطمئن نبود و شک و تردید هرگز او را رها نمیکرد.
«تو هنوز اینجائی؟ مگه امروز سر کار نمیری؟»
صبح شنبه، مثل هر روز از خواب بیدار شده بودم، خیره به سقف نگاه میکردم، لخت و کرخت و دلزده بودم؛ نمیتوانستم تصمیم بگیرم و از جا بر خیزم. آفرودیتا از خانة ناتورِ ناخوش فرارکرده بود و من صبح روز جمعه به بهانة حمام، به صحرا رفته بودم و تا غروب آفتاب، تنها و دلگیر، در بیابانهای مهرآباد و کنار نهر آب پرسه زده بودم و بهخیالبافی گذرانده بودم. آفرودیتا با دلربائیها، شیطنتها، شوخیها و لودگیهایش دَرِ باغِ سبز نشانام داده بود و مدتی فکر و خیالام را مشغول کرده بود. آفرودیتا از کوچة ما رفته بود؛ جایش خالی شده بود و من آن خلاء را با اندوهی ملایم احساس میکردم؛ اینجا و آنجا پرسه میزدم و حال زار خودم را نمیفهمیدم. راستی چه بلائی بسرم آمده بود؟ چرا آنهمه دلگیر و نگران سرنوشت او بودم و مدام میپرسیدم: کجا رفته بود؟ کجا؟ کجا؟
«آفرودیتا، شوکت، تو حتا از آفرودیت زیباتری، عشق من…»
کسی چه میدانست، شاید آن شاعر زبانباز دوباره زیر پایِ شوکت نشسته بود و او را به شمال برده بود؟ شاید معشوق و دلباختة دیگری پیدا کرده بود؟ شوکت بیتردید رازش را به منصوره گفته بود؛ حتماً دختر برزخ در جریان ماجرای فرار دوستاش بود؛ گیرم اگر از او میپرسیدم آفرودیتا به کجا گریخته بود. لابد میگفت: «بتو مربوط نیست…!» و یا مثل هربار به قهقهه میخندید و میپرسید: «داداش کوچولو، مگه تو هم عاشق آفرودیتا شدی؟». هر چه بود تا غروب خیالام به هزار راه رفته بود و غروب با سری سنگین، خسته، گرسنه و افسردهتر از پیش برگشته بودم.
نمیدانم، شاید اگر ماجرایِ دعوایِ علی حُر و بیست تومانی کهنه با غیبت آفرودیتا همزمان نشده بود؛ اگر شوکت ازخانة ناتور فرار نکرده بود و هرازگاهی با سرخوشی از پنجره مرا صدا میزد و سر به سرم میگذاشت، آنهمه مأیوس و نا امید نمیشدم؛ تعادل روحیام به هم نمیخورد؛ روز شنبه به سَرِ کار میرفتم و با علیحُر آشتی میکردم؛ گیرم آفرودیت کوچة ما رفته بود و من دل و دماغ و حوصلة کار و سمباده کشی نداشتم.
«ننه، مگه علی به شما نگفت چی شده؟»
«برّهم، هر چه باشه علی برادر بزرگته، احترامش واجبه»
از فحوای کلام مادرم پی بردم که علی حُر به مهرآباد آمده بود.
«آها، انگار علی آقا تنها به قاضی رفته و راضی برگشته.»
«برات پول آورده بود، گذاشت لب طاقچه، میخواست بدونه اگه قهر کردی و سر کار نمیری، یه کارگر دیگه اجیر کنه.»
«عجب، لابد دیشب پولهاش کُرّه کردن.»
«حالا کجا میری، ناهار بر میگردی؟ امروز محمود میاد.»
یک هفته، روزها از صبح تا شب بیابانگردی و خیالبافی میکردم؛ عصرها به کلاس میرفتم و آخر شب بهخانه بر میگشتم و بندرت با کسی همکلام میشدم. در آن روزها اگر چه هرگز به زبان نمیآوردم، ولی مانند آفرودیت از تکرار مکرارات، از زندگی یک نواخت و ملالآور خسته و بیزار شده بودم و ناخود آگاه مفرّی میجستم تا شاید تغییری بوجود میآمد. گیرم بیفایده. سرنوشت روستا زادة مهاجری که من بودم، در آن روزگار از پیش رقم خورده بود و باید مانند دیگران به آن شرایط گردن میگذاشتم. نمیشد، نمیتوانستم، من چموش و ناسازگار بودم، هر بارکه جان به لبام میرسید و هر بار که عرصه به من تنگ میشد، لگد میپراندم.
«این بچِّه سر به هوا نبود، به خدا قسم اون زنکة عایشه این بچّة رو هوائی کرد. اگه اون زنکه لوند صبح تا شب کرم نمیریخت…»
توی راهرو، پشت در اتاق به کنجکاوی پا سست کردم:
«مادر محمود، بچّهها دیگه بزرگ شدهن، تو نمیتونی اونا رو توی قفس زندونی کنی؛ جلو زنهایِ لوند رو هم نمیتوی بگیری. امروز شوکت قر و اطوار میریزه، فردا عفت، پس فردا عصمت، پسین فردا سلطنت. زن لوند و اطواری همه جا هست و خواهد بود. تا دنیا دنیا بوده، چنین بوده و
چنین خواهد بود، تو نمیتونی دنیا و مردم دنیا رو عوض کنی.»
«آخه چرا از بچّه نمیپرسی چی شده؟ چرا قهر کرده؟ چرا نصف شب چند فرسخ راه رو از شهر تا اینجا پیاده اومده»
«مگه اونو نمیشناسی؟ لابد با برادرش دعواش شده و لج کرده، این تخم ترنگ از سر لج توی قبرستون کهنه میخوابه»
«میدونی اون شب ساعت چند به خونه رسید؟»
«حالا که اتفاقی نیفتاده و صحیح و سالم به خونه رسیده، حالا…»
«… خوشا به حال جنابعالی، اصلاً ککت نمیگزه»
«زن، زن، کرّه اسب چموش تا به زین و یراق عادت کنه، مدتی جفتک میندازه، ولی آخرش طاقت میاره، ناچاره به زین عادت کنه.»
«حالا میخواد چکار کنه؟ کجا بره؟»
پدرم فهمیده بود که توی راهرو، پشت در اتاق گوش میدادم.
«این بچّه لجباز، یکدنده و غیرتیست، مطمئن باش وَرِ دلِ من و تو نمیشینه، بالأخره یه کاری پیدا میکنه. واسة کارگر کار قحط نیست.»
معنای این حرف مثل روز روشن بود و نیازی به تفسیر و توضیح نداشت: باید تیغ و کارتک و لباس کارم را از خیابان نظامآباد بر میداشتم، صبح زود به میدان حسنآباد، یا چهار راه منوچهری میرفتم و مانند سایر کارگرها، بناها و عملهها چشم به راه کار فرما و یا صاحبکار اینقدر پا به پا میمالیدم تا کاری پیدا میکردم. من اگر چه زیر دست برادرم استاد کار و حرفهای شده بودم و حرفة نقاشی را به خوبی یاد گرفته بودم، ولی تا آن زمان فقط برای او کار کرده بودم و هنوز به سَرِگذر نرفته بودم. با اینهمه پاتق کارگرهای نقاش را میشناختم و میدانستم صبحها کجا به انتظار میایستادند و چگونه کار پیدا میکردند. گیرم همیشه ازاین بابت هراسان، مضطرب و نگران بودم؛ اعتماد به نفس نداشتم، از آدمها و از در و دیوار حتا خجالت میکشیدم؛ گوئی همه بهقد و بالایِ من خیره نگاه میکردند و نیشخند میزدند هربار با کمترین اشارهای سراسیمه و دستپاچه میشدم؛ نگاهام را مانند دخترهای نوبالغ از همه میدزدیدم و هرگز چشم در چشم کسی نمیدوختم و همه جا سرم را از شرم پائین میانداختم. این حجب و حیا مانند همزادم همه جا همپایِ من میآمد و مرا فلج میکرد. با اینهمه وارد بازار کار شده بودم و باید گلیمام را به تنهائی از آب بیرون میکشیدم؛ چارهای نبود؛ هربار جان میکندم، با رنج و عذاب پیچ و تاب میخوردم تا بر این ضعف مادرزادی چیره میشدم.
غرض، با این حالِ زار، صبحها به سَرِ گذر میرفتم، کنار کارگرها، بالاسر بقچة لباس کارم خاموش و سر لک مینشستم و تا حوصلهام سر نمیرفت، روی کاغذ پاره و کهنة پاکت سیمان پروانه میکشیدم و به درد دلها و شوخیهای آنها آوائی گوش میدادم. این بود تا روزی سرانجام کار فرمائی کوتوله و تازه کار به سراغام آمد؛ در حاشیة میدان حسن آباد، دورا دور ایستاد و جوانی «داش مشتی» را فرستاد تا با من چانه میزد:
«هی، تو، تو روزی چقدر مزد میگیری؟»
از جا برخاستم، پروانة آفرودیتا را مچاله کردم و دور انداختم:
«من؟ من روز چهارده تومن مزد میگرفتم»
«چهارده تومن؟ چی؟ چهارده تومن؟ به قیافهت نمیاد. بینم، اهل کدوم ولایتی؟
«دولت آباد، سبزوار»
«من که بچّة ناف تهرونم، جخ روزی شانرده تومن میگیرم، تو از ده دولت آباد اومدی و اون وقت… ببینم، رفقات چی صدات کنن؟»
«رفقام؟ … من اینجا رفیق ندارم»
«تو ده چی صدات میکردن؟»
«بیداری، حسین بیداری»
«رفقا به من میگن غراب، برهان غراب. ببینم، تو جادة شمرون رو تا حالا دیدی؟ تا حالا گذرت به پسیان افتاده؟»
«آره، یه مدت اون طرفها کار کردم.»
«فردا سرساعت هفت و نیم بیا ایستگاه پسیان، میام دنبالت. ولی، ولی گمون نکنم آقا کسرا روزی چهارده تومن به تو مزد بده.»
چند قدم رفت و مانند آرتیستها روی پاشنة پاچرخید:
«هی، هی بیداری، ما رو قال نذاری ها؟ فردا منتظرتم، یا حق…»
برهان غراب نزدیک پادگان قلعه مرغی و سرپل امامزاده معصوم، بزرگ شده بود و در اطراف گمرک و جمشید اداهایِ قهرمانهایِ فیلمهای فارسی؛ داش مشتیها و کلاه مخملیها را به خوبی یاد گرفته بود؛ با لنگر راه میرفت؛ مانند جاهلهای کافههای ساز و ضربی لاله زار تو دماغی و بَم حرف میزد و مانند هنرپیشههای فیلمهای وسترن آمریکائی شلوار تنگ و چسبان میپوشید؛ کمر بند پهن، با سگک درشت میبست و انگار از قیافه و قد و بالایِش راضی بود و ازخودش خیلی خوشاش میآمد؛ غرض، رفتار، گفتار، ریخت و قیافة غرابِ قلعه مرغی تقلید و ترکیبی از کابویهایِ غرب آمریکا و داش مشتیهای نافِ تهران بود. اگر حسن مرغدل او را میدید، لغزی میپراند و میگفت: «عشقِ لاتی این قرتی پسر رو کشته.»
«جات خالی، یه تیکة نابی توی اتوبوس بود، ماه، ماه…»
«یه تیکة ناب؟»
«آخ، زنکه محشر بود پسر، چه پَر و پاچهای، ماه، ماه…»
ساعت هفت و نیم، هنور چند دقیقه از آشنائی ما نگذشته بود که بچّة ناف تهران فرصتی پیدا کرد و خودی نشان داد. داستان ازاین قرار بود: وانت قراضهای ماسه بادی بار زده بود و زوزهکشان و به کندی از شیب تند کوچه بالا میرفت؛ برهان غراب چند قدم به دنبال وانت بار دوید و با یک حرکت آرتیستی دسته بیلی را که کج شده بود، به جای اولش برگرداند:
«دیدی؟… دیدی؟ شاهکار… خوشت اومد؟ ها؟ کیف کردی؟»
کاسة بیل تاگلو توی ماسه بادی فرو رفته بود؛ در هیچ وضعیّتی از وانت بار نمیافتاد و خطری برای کسی نداشت؛ حرکت نمایشی او بیهوده و بیمعنی بود. در هرحال سری بهتأیید تکان دادم؛ کام ناکام لبخندی زدم و همان روز تا غروب پیبردم با چه قماش مردمی سر وکار پیدا کرده بودم. کارفرمای خرده پا، از حرفة نقاشی ساختمان سر رشتهای نداشت و گویا رنگکاری آن آپارتمان چند طبقه را با واسطه و پادرمیانی دوستی کنترات کرده بود. برهان غراب قلعه مرغی نیز کارآمد نبود، چاخان میکرد و اغلب اوقات خالی میبست. کارگر و کارفرما، هر دو نفر، تویِ گل مانده بودند و از پسِ آن کار بزرگ بر نمیآمدند. آقا کسرا که به امید برهان غراب قلعه مرغی و با طناب پوسیدة او به چاه رفته بود؛ در وسط کار سرگیجه گرفته بود؛ مدام دور خودش میچرخید، زیر لب غُر میزد و راه به جائی نمیبرد.
«چرا اینجا واستادی، برو پنجرهها رو سمباده بکش.»
سمباده خشک را روی پیت روغن الیف انداختم و گفتم:
«من دیگه سمباده نمیکشم.»
چهار روز بسختی تاب آورده بودم و پنجرههای آهنی را سمباده کشیده بودم. در آن مدت چندبار بسرم زده بود تا دست از کار میکشیدم و با کارفرما صحبت میکردم؛ تا بهاو میگفتم اشتباهی پیش آمده بود، من شاگرد و سمبادهکش نبودم، بلکه استادکار بودم. گیرم این ادعا به قیافه و سن و سالام نمیخواند. نشد، نتوانستم. چهار روز دندان بر دندان سائیدم، آب دهانام را دم به دم قورت دادم و حرص و جوش خوردم. غرض، پس از چهار روز دل دریا کردم و با کارفرما حرف زدم.
«چی؟ سمباده نمیکشی؟»
«نه، نه، دیگه نمیتونم.»
آقا کسرا دستپاچه و رنگ به رنگ شد؛ گیرم علت آن را نپرسید و من نیز هیچ حرفی نزدم و توضیح ندادم که چرا سنکوب کرده بودم و چرا نمیتوانستم ادامه بدهم. شاید اگر میگفتم سمباده خشک سوهان روحام بود و خش خش سمباده و فرچة سیمی شکنجه و آزارم میداد، بیتردید پورخند میزد و گمان میکرد به خاطر مزد و مواجبام بهانه میتراشیدم. در حالی که این همه بهانه و مستمسک نبود؛ نه، حساسیّت من به صدای سمباده خشک و سایش فرچه سیمی برآهن زنگ زده به حدی رسیده بود که به آزار و شکنجه تبدیل شده بود و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. پس از چهار روز عذاب الیـم، پس از چهـار روز مقاومت، تاب و تحملام به آخر رسید و مانند ماشین زنگ زدهای ناگهان از کار افتادم و خاموش شدم.
«یعنی نمیخوای امروز تا غروب کار کنی؟»
«نه، نه، دیگه نمیتونم.»
رنگ سفید صورت کارفرما به کبودی گرائید و به خودش پیچید:
«در هر حال باید تا غروب صبر کنی.»
تا غروب آفتاب هنوز مدتی مانده بود؛ دست و صورتام را شستم، لباس عوض کردم و توی کوچه، بالا سر بقچة ابزار و لباس کارم به انتظار کارفرما نشستم تا میآمد و مزدم را پرداخت میکرد. انتظار، انتظار…! هوا آرام آرام تاریک میشد و من سر به زیر، کنفت و دمغ، توی کوچة خلوت، زیر نور چراغ برق شهرداری قدم میزدم و هراز گاهی برمیگشتم و نگاهی به در آهنی خانة چهار طبقه و خالی میانداختم و دوباره راه میافتادم. نه، من برخلاف برهان غراب قلعه مرغی از خودم راضی و متشکر نبودم و برای خودم دسته گل سفارش نمیدادم؛ بلکه اغلب اوقات از خودم بیزار و متنفر میشدم و آن روز غروب، از این که کار مردم را از سر استیصال نیمه تمام رها کرده بودم، خونخونام را میخورد. نه، من آدم نیمه کارهای نبودم، از خرد سالی در دشت و بیابان کار کرده بودم و تا آن روز هرگز چنین اتفاقی نیفتاده بود، هرگز درکار کسر نیاورده بودم و این شکست و تحقیر، تجربة تازهای بود که چرتام را پاره کرد. آن روز غروب، کارفرمایِ دیگری و آدم دیگری را از نزدیک دیدم و غافلگیر شدم: آقا کسرا که در آن چند روزه، مأخوذ به حیا، محجوب، نجیب و مؤدب به نظرم آمده بود، زیر نور بیرمق چراغ شهرداری، مانند مار بوآ پوست انداخت و من از تماشای چهرة واقعی او به وحشت افتادم:
«بیا زیر نور، گره صافی رو باز کن ببینم»
آه، چه تحقیری، چه تحقیری. مگر من دزد بودم؟
«چرا معطلی، بیا، باز کن ببینم.»
برهان غراب قلعه مرغی به تیر چراغ برق تکیه داده بود و لبخند میزد و کارفرما، آقا کسرا، مانند پاسبانی که دزدی را به دام انداخته باشد، خم شده بود و محتوای بقچة ابزار و لباس کارم را وارسی میکرد تا مبادا چیزی دزدیده باشم. آه، چه تحقیری، چه تحقیری! آن روز غرورب، زیر نور بیرمق چراغ شهرداری، تا عمق وجودم تحقیر شدم و تا مدتی نتوانستم از جا برخیرم و کمر راست کنم؛ برهان غراب و آقا کسرا رفته بودند و من تا مدتی سرلک نشسته بودم، ابزار و لباس کارم را که روی زمین پخش و پلا کرده بود، با دستهائی که از خشم و عصبیّت میلرزیدند، بر میداشتم و روی صافی میگذاشتم. آن چیزها انگار پارههای وجودم بودند که به دست کارفرما، به دست آقا کسرا کنده شده بودند. شاید اگر کارفرما دست و پایم را با قمه میشکست، آنهمه درد نمیکشیدم و رنج نمیبردم.
«بازکن، از کجا معلوم، باز کن، بازکن، باید ببینم.»
لابد حرفی زیر دندان جویده و یا به اعتراض حرکتی کرده بودم که آقا کسرا کبود شده بود، نفسنفس میزد و توی بقچهام به دنبال اشیاء مسروقه میگشت. نمیدانم، به یاد نداشتم. همه چیز در یکدم از حافظهام پاک شده بود، تمام خون بدنام به سرم هجوم آورده بود، گوشهایم به وز وز افتاده بود، گیج و منگ شده بودم؛ مدام صدای کارفرما توی کاسة سرم میپیچید و مانند پژواک هولانگیزی در کوهستان مکرر می شد:
«بازکن ببینم، بازکن ببینم، بازکن ببینم…»
غراب قلعه مرغی و آقا کسرا رفته بودند، زلزلهای رخ داده بود و من ویران و مبهوت هنوز بیخ دیوار نشسته بودم به سایهای خیرهخیره نگاه میکردم که روی زمین میخزید و آرام آرام به من نزدیک میشد.
«پسر، چرا اینجا نشستی، منتظر چی هستی؟»
راستی منتظر چه چیزی بودم؟ چرا دست بهزانو نمیگرفتم، از جا بر نمیخاستم و از آنکوچه نمیرفتم؟ نمیدانم، شاید اگر آن سایه به من نزدیک نشده بود، به خودم نمیآمدم و تا آخر شب بیخ دیوار، زیر نور چراغ شهرداری سر لک چندک میزدم تا شاید آرام میگرفتم. نشد، سایه پیله کرده بود و باید از آن جا میرفتم و رفتم؛ به سایه جواب ندادم، در جادة شمیران سوار اتوبوس شرکت واحد نشدم، بلکه در تاریکی، سر به زیر، از کنار نهرآب رو به پائین راه افتادم. آرام آرام میرفتم و به زمزمة شکوه آمیز آب گوش میدادم تا شاید غوغایِ درونام خاموش میشد و صدای کارفرما را نمیشنیدم. گیرم بیفایده! آقا کسرا به روحام نیشتر زده بود، همهجا با من بود و از پیش چشمام کنار نمیرفت و نمیتوانستم آن صحنه را فراموش کنم. نمیتوانستم با هیچ زبان و هیچ منطقی آن پسرک خودخور را آرام کنم. دیگ روی آتش به جوش آمده بود و پُکپُک میکرد. تا داد نمیزدم و زهرم را به کسی نمیریختم آرام نمیگرفتم؛ آنکس سَرِ راهام سبز شد؛ با خشم تیپائی به ریگ درشت کنار نهر زدم و تف انداختم: «زن جلبها!!» این دو کلمه مانند گلولة گداختهای که از دهانة لولة تفنگ رها میشود، از زبانام پرید و مکرّر شد: ای داد، چه زود به گَردِ حسن مرغدل رسیده بودم و پا جایِ پایِ پدرم گذاشته بودم. پدرم، کربلائی عبدالرسول دلاک، روزهائی که از کوره به در میرفت، روزهائی که عرق از نوک بینی عقابیاش میچکید، از خشم دندان بر دندان میسائید و رو به کسانی که حضور نداشتند، جویده، جویده میگفت: «زن جلب ها…»
باری، بعداز آن شب نحس، با کارفرماهایِ بسیاری درگوشه و کنار ایران و خارج از ایران کار کردم؛ آدمها و چهرههای بسیاری دیدم؛ با چند نفر آنها سر شاخ شدم؛ گیرم هیچکدام مانند آقا کسرا در خاطرم نماندند. نه، رفتار او را تا سالها از یاد نبردم و بیتردید تا زندهام، تا لبگور از یاد نخواهم برد. نمیدانم، انگار زخمهای روح آدمی حتا اگر بهبود پیدا کنند، اثر آنها تا آخر عمر باقی میماند و هرگز از یاد نمیروند.
«چی شده، باز ابروهات گره خورده، انگار دوباره قهر کردی؟»
مثل هر بار طفره رفتم و از ماجرای آقا کسرا و بقچة ابزار و لباس کارم حرفی به برادرم نزدم. کسر آورده بودم، گیرم غرورم اجازه نمیداد تا به ضعف اعصاب اعتراف میکردم. نه، تا آخر در هیچکجا و پیش هیچکسی لب تر نکردم و حتا به پزشک نگفتم. از این گذشته، برادرم را میشناختم و واکنش او را حدس میزدم. نورالله به تعبیر مادرم نرمخو و شیرخشت مزاج بود؛ در اینگونه مسائل باریک نمیشد؛ زیاد حساسیّت نشان نمیداد و به سادگی به رگ غیرتاش بر نمیخورد. با این وصف، اگر به ماجرای ما پی میبرد، بیتردید حق را به کارفرما میداد و مرا سرزنش میکرد.
«کار یارو تموم شد. فردا میرم سر گذر»
«چی؟ کارش تموم شد، به همین زودی؟»
«آره، آره، تو چکار کردی؟ اسم نوشتی؟ کی امتحان میدی؟»
نورالله کارنامة کلاس ششم ابتدائی را در ولایت به سختی گرفته بود و در تهران ترک تحصیل کرده بود. این برادر ما از کارخانة «چیتری» و کار یکنواخت و مکرر انگار خسته شده بود؛ به فکر افتاده بود تا وارد ارتش میشد و لباس نظامی میپوشید.
«هنوز امتحانات ورودی شروع نشده»
تا ذهن او را از کارفرما منحرف کنم، حرف را به نظام کشاندم:
«چرا میخوای گروهبان بشی، مگه حقوقش بیشتره؟»
«واسة حقوقش نیست… بیا ببینم، شنیدم شاهکار انداختی.»
«کدوم شاهکار؟ گفتم کار یارو تموم شد، جوابم کرد»
«من به یارو کار ندارم، تو واسة زن ناتور نامه مینوشتی؟»
«آره، چند بار از زبون شوکت به بابا و ننهش نامه نوشتم.»
«بابا ننهش؟ همسایهها میگن تو واسة فاسق شوکت نامة عاشقانه مینوشتی. میگن تو با اون مردکه قرار و مدار گذاشتی.»
تلنگری به ذهنام خورد و به نیرنگ زن ناتور پی بردم. همسایهها حق داشتند، آفرودیتا سر سیاهسوخته را شیره مالیده بود. بهمن کلک زده بود. در نامه آخر به پدر و مادرش وعده داده بود که تا آخر تابستان خدمت آنها میرسید و اگر خدا میخواست و قسمت میشد، بزودی زود به خانة امیدش بر میگشت و دیداری تازه میکردند. خانة امید…خانة امید…
«من خیال کردم واسة بابا ننهش نامه مینویسه.»
«خلاصه دسته گل به آب دادی داداش.»
من با ساده دلی برای آفرودیتا در «خانة امید» قرار گذاشته بودم، از ناتور کارخانة لوله سازی شرمنده بودم و تا مدتها راهام را کج میکردم تا چشمام به چشم آن مرد بیمار و نزار نمیافتاد. تا مدتها صبح زود بقچة ابزار و لباس کارم برمیداشتم و به سرگذر میرفتم؛ هربار چند روزی برای کارفرمائی خرده پا کار میکردم و دو باره بیکار میشدم. سرانجام دست به دامن علیرضا، پسردائی شدم تا مرا به اصغر زارع، آن کارفرمای دم کلفت پایتخت توصیه میکرد. اصغر زارع، تودهای سابق، پس از کودتا پیمانکار شده بود و رفقای تودهای و حزبیاش را به کار گرفته بود. گیرم پسرِ خان دائی، شاگرد نقاشی روستائی و مأخوذ بهحیا بود؛ موقعیّت، نفوذ و اعتباری نزد کار فرما نداشت تا واسطه میشد و آشنائی را به او معرفی میکرد. با اینهمه مدتی وعده سرخرمن میداد و مرا سر میدواند. چارهای نبود، باید خودم قدم جلو میگداشتم: کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
«حالا صبر کن، هنوز وقتش نرسیده»
«دست وردار، بگو خجالت میکشم، بگو نمیتونم.»
چند روزی به پایتخت رفتم و تا سر چراغ جلو پاساژ پردیس قدم زدم و به قهوه خانه نزدیک نشدم؛ سرانجام، پس از تردید و دو دلی بسیار، دل دریا کردم و به قهوهخانة رو به روی سینما پردیس، به پاتق اصغرآقا زارع رفتم، چای سفارش دادم و در آن گوشه خاموش نشستم. چند شب چای قند پهلو خوردم تا شبی از این شبها، به خودم نهیب زدم، چند بار جان کندم، چندین بار سرخ و سفید شدم تا بالأخره لب از لب برداشتم و گفتم به چه منظوری به آنجا رفته بودم و چرا سر چراغ مزاحم شده بودم:
«اصغرآقا، به من گفتن که شما به کارگر احتیاج دارین.»
زارع نگاهی به قد و بالای من انداخت و با لهجة ترکی پرسید:
«از کی شنیدی پسر؟ از کجا منو میشناسی؟»
«توی پایتخت همه اصغر آقا زارع رو میشناسن.»
این حرف انگار به مذاق اصغرآقا زارع خوش آمد و گفت:
«فردا صبح برو به این آدرس، تُنُکة درها رو بتونه کن تا من بیام، آها، بتونة سریشمی بساز…»
من تا آن روز بتونة سریشمی درست نکرده بودم و ایناسم را تازه از او میشنیدم. «تنکة درها» را هم نفهمیدم، با اینهمه هیچ حرفی نزدم تا مبادا اصغر آقا پشیمان میشد. باید گلیمام را از آب بیرون میکشیدم. زمستان و یخبندان بود، در تپه کتلهایِ شمیران نیم متر برف روی زمین نشسته بود و سنگ از سرما میترکید. باری، ساختمان نوساز بود و پرنده در آن اطراف پر نمیزد. با هزار زحمت و ذلّت چوب خشک و پیت حلبی گیر آوردم، در پناه دیوار آتش روشن کردم و تا سریشمهای نجاری روی آتش آب میشدند، نگاهی به درها انداختم و منظور او را «از تنکة درها» فهمیدم. غرض، سینی درهای آهنی را سمباده کشیدم و از خودم پرسیدم چرا باید توی بتونه سریشم نجاری میریختم. چرا؟ زمستان، برف و سرما و درهای آهنی یخزده. اگر غیر این میبود لابد بتونه دیر خشک میشد.
«تنکه درها، تنکة درها… تنکه، تنکه…»
باری، بتونة سریشمی را آماده کردم و تیغ و کارتکام را برداشتم. نزدیک ظهر اصغر زارع بیسر و صدا، مثل گربه به سرکار آمد و به تماشا ایستاد و من سنگینی سایهاش را روی سر و گردنام احساس کردم. در آن لحظه های سنگین و یخ زده بود که پی بردم کارفرما به دستهای من که از سرما مثل لبوی پخته سرخ و کبود شده بودند، خیره نگاه میکرد. در آن لحظههای سنگین و یخزده بود که دستها و رازِ نگاهها را کشف کردم و به اهمیّت «دستها» پی بردم. گیرم مادرم در آن زمان میگفت:
«پسرم، دوست به سر نگاه میکنه و دشمن به پا»
شاید اگر مادرم مثل من برای کارفرماهای بیشماری – خودی و بیگانه کار میکرد، لابد مثل من متوجه میشد که کارفرها و صاحبکارها، در همه جای دنیا، به جایِ سر و پا، به دستهایِ کارگر نگاه میکردند.
«یه خرده آب توی بتونه بریز تا مثل آب دهن مرده کِش نیاد.»
کارفرما هرگز از کار کارگر راضی و خشنود نبود و همیشه بهانهای پیدا میکرد تا ایراد میگرفت. این اتفاق بیست و دو سال بعد، در فرانسه، در این گوشة دنیا افتاد و مرا به یاداصغرآقا زارع انداخت. بیست دو سال بعد دوباره با هزار جان کندن و سرخ و سفید شدن، بهکمک ادارة کاربابی، در شرکت «پوتره و ژانتیییی» کاری پیدا کردم. در این گوشة دنیا اگر چه هنوز زمستان و یخبندان نشده بود، اگر چه بتونة روغنی توی قوطی آماده بود، ولی مشگل مهمتری قد علم کرده بود: «زبان!». در آن زمان تازه به کشور گُلها وارد شده بودم و به دشواری چند کلمه فرانسه حرف میزدم، «مسیو ژانتییی» مردی که بعدها ناکام در دریا غرق شد، نزدیک ظهر به سرکار آمد، روی لبة وان نشست و مدتی به دستهایم خیره نگاه کرد و بعد به دلسوزی گفت:
« vous avez perdu la main»
گوشام زنگ زد و بهیاد اصغر زارع افتادم. ترجمه کلمه به کلمة این گفته میشود : «شما دستتان را گم کردهاید.» به این معنی که «شما مهارتتان را از دست دادهاید.» ایراد، دروغ شاخدار! من روزگاری کارگر تیر تهران بودم. به قول پدرم «هنر توی بازوی من بود و گم نمی شد.» گیرم باید زبان فرانسه میدانستم و به مسیو ژانتییی توصیح میدادم، افسوس، زبان بلد نبودم و مسیو ژانتییی مانند اصغر آقا زارع در بیست و دو سال پیش، با من رفتار کرد: اصغرآقا زارع توی پاتق پردیس به من گفت:
«روزی شانزده تومن، دوست داری از فردا بیا سرکار، اگه به این مزد راضی نیستی، از تو بخیر و از ما بسلامت.»
مسیو ژانتییی نیز بیست و دو سال بعد باهمان لحن مزدی کمتر از آنچه سزاوار و مستحق بودم، تعیین کرد و با لبخند گفت:
«اگر با این مزد موافق نیستید، در پناه خدا؟»
و من چون هیچ خدائی را در این دنیا نمیشناختم تا به او پناه میبردم، پیشنهاد او را به اکراه و دلچرکی پذیرفتم. همانگونه که بیست و دو سال پیش با اصغرآقا زارع نیز دراین باره چانه نزدم. اگر اشتباه نکنم، در آن سالها سرکارگرهای اصغر زارع، محمد دماوندی، محمود قزوینی و حسن نجف پور، که هر سه میانه سال و متأهل بودند، روزی نوزده تومان مزد میگرفتند و راضی بودند. به نظر کارفرما برای کارگری که هنوز هفده ساله نشده بود، روزی شانزده تومان کافی و منطقی بود.
.