قلعة گالپاها «8»
خانه کربلائی عبدالرسول دلاک نمونة خانههایِ حاشیة کویر بود، با آن بادگیر بلند و سردخانه، اتاق نشیمن، شاه نشین، هشتی و قهوهخانه که بین اتاق نشیمن و شاه نشین واقع شده بود و اینهمه نزدیک به یک متر ازکف حیاط کرسی داشت. مطبخِ خانه را کنار دالانی ساخته بودند که در انتها، در سمت راست، بهمحوطهای رو باز میرسید. تنور به پشت دیوار اتاق نشمین چسبیده بود و دَرِ آغل گوسفندها به این محوطة کوچک باز میشد.
مادرم اجاقی در انتهایِ دالان، کنار آخُر درست کرده بود و به جای مطبخ از آن استفاده میکرد. مطبخ انبار غلّه و بنشن شده بود؛ کف مطبخ حدود نیمتر گود افتاده بود و کربلائی عبدالرسول دلاک کندوهای بلند و گلیِ گندم را، در آنجا، زیر سوراخهای هواکش، کنار هم گذاشته بود.
«بابا، یه مار زیر کندوی گندم بود.»
نورالله آن روز گویا به مطبخ رفته بود و مار را دیده بود. مادرم اگر چه از مار میترسید، ولی افسانهای را که در قلعة گالپاها بر سر زبانها بود، باور کرده بود. ماری که روی کندوی گندم میخوابید، باعث برکت میشد
«اون مار سمی نیست پسرم، برکت میاره»
مار تا سالها توی مطبخ بود و در ذهن من حضور داشت. من آن مار برکت آور را بعدها که بزرگتر شدم روی کندوی گندم مطبخ دیدم؛ با سر چوپ بر داشتم و از سوراخ هواکش به بیرون پرت کردم.
«خب، داشتی میگفتی کربلائی، بعد چی شد؟»
سالها پیش از تولد «خَرمِهر» ماجراهای هیجانانگیز زیادی برای کربلائی عبدالرسول دلاک رخ داده بود که هر ازگاهی که نشئه و سر دماغ بود، پشت کرسی و یا سرجالیز به اختصار و با ایجاز روایت میکرد و اغلب با اشاره و کنایه از کنار حوادث بیاهمیّت میگذشت. کربلائی بر خلاف ملا چروی و ملاابوالقاسم «کم گوی و کمشنو بود»، حوصلة ورّاجی نداشت، از آدمهای پرچانه و روده دراز منزجر بود و در این مورد نیز گویا پند و اندرز مرادش، شیخ سعدی را آویزة گوش کرده بود:
«کم گوی و گُزیده گوی چون دُر»
با این وجود، پیش از این که به مدرسه بروم، تصویر و تصوّری از پدرم پیدا کرده بودم و فرازهای زندگی و شاخصههای برجستة شخصیّت او را اگرچه هنوز بهتمام و کمال نمیشناختم، ولی کم و بیش با خطوط کلی آن آشنا شده بودم. کربلائی عبدالرسول دلاک، در زمان حکومت رضا شاه، یازده بار از خدمت سربازی و از پادگان مشهد فرار کرده بود؛ چند بار از راه دره گز، همراه قافلة کاروانسالار ولایت، به عشقآباد روسیّه رفته بود و از آن دیار قوری و کاسة چینی خوشرنگ و زیبا سوقات آورده بود. یک بار نزدیک نیشابور، امنیهای را توی کاریز انداخته بود و گریخته بود، یکبار از مشهد تا دولتآباد پیاده آمده بود و در آن سفر، بین راه، در قهوه خانهای، برای نخستین بار، چند سر شیره کشیده بود که گویا به دهناش سخت مزّه کرده بود. آن شب تا سحر، در بالاها، روی ابرهای نرم لمیده بود و در عالم مه آلود خلسه و نشئگی، به فواید آن معجون پیبرده بود. پدرم هر بار به مناسبتی، جسته و گریخته، به ماجراهای خدمتِ سربازیِ اجباری، فرار از پادگانها و سایر وقایع و حوادث حیرتانگیز زندگیاش به اختصار اشاره میکرد و اغلب بنا به دلایلی که بعدها فهمیدم، تکههائی از واقعه را در مه و محاق مکتوم میگذاشت و هیچ حادثهای را از ابتدا تا انتها، به طور کامل روایت نمیکرد. اگر میهمانی به کنجکاوی از او میپرسید:
«خب، عاقبت کار به کجا کشید، چه بلائی به سر امنیه اومد؟»
کربلائی بارندی طفره میرفت، ماجرای کاریز کهنه و امنیّة معتاد
را رها میکرد و به صحرای کربلا گریز میزد:
«اون شب تا سحر سَرِ تنور مردم سَرکردم، صبح صادق تنور سرد شد، خشتی انداختم توی تنور، پریدم پائین و روی خشت چندک زدم.»
«صحبت از فرار به روسیّه، قنات و امنیّه بود کربلائی، چی شد؟»
پدرم دم به تله نمیداد و پرده از رازهایش بر نمیداشت:
«منظور آدمیزاد اینجوری یواش یواش گرفتار تریاک میشه، زمان رضا شاه، قهوهخانههای بین راه، پر از رشک و ساس و شپش بود و همه جا بساط شیره کشی رو به راه. اغلب قهوه خونهها «پا چراغ» داشتن، قلیون شیره کشی واسة مسافر آماده بود. من بار اول توی قهوه حونة دیزیاد شیره کشیدم. از پادگان فرار کرده بودم، چندین فرسخ توی برف و بوران و سرما پیاده راه رفته بودم، آخرشب خسته و کوفته رسیدم، جای شما خالی، به شانه افتادم و چند سرشیره کشیدم، از این رو بهاون رو شدم. خب اگه آدم معتاد نباشه، بار اوّل خیلی کیف داره، راحت و سبک میشه، عضلاتش نرم میشه، خستگی و کوفتگی از تنش بیرون میره. تا عرش اعلا بالا میره، شیره به دهنش مزّه میکنه: منتها حافظ شیرازی حق داشته: «که عشق آسان نمود اوّل، ولی افتاد مشکلها.» آدم دفعههای بعد دنبال اون حس و حال بار اوّل میگرده، ولی دیگه ازش خبری نیست، دیگه پیداش نمیکنه، واسة همین هر روز جیره و اندازهشو بالا می بره…»
کربلائی عبدالرسول دلاک با این شگردها و ترفندها مسیر روایت را عوض میکرد؛ امنیّه شیرهای ته کاریز مخروبه به امان خدا رها میشد و کربلائی به قهوه خانه، پاچراغ و اعتیاد میرسید. در آن سالها، اربابها در زمینهای مرغوب نزدیک ده خشخاش میکاشتند و دهقانها تریاک ناب و زعفرانی رنگ به عمل میآوردند. شیرة تریاک و فراوردههای آن، نزد مردم شناخته شده بود، ملا چروی، اگر چه مانند خاله منّور مفتکش بود و هنوز
معتاد نشده بود، ولی انگار به اندازة کافی تجربه داشت و نظر میداد:
«این لامذهب همهَ دردها رو دواست، غیر از درد خودش»
کربلائی به ملاچروی و منّور و امثالهم میگفت: «مفتکش!»
«بگو ببینم منوّر، امشب دیگه کجات درد میکنه؟»
کار سخت، خستگی مفرط، بیماری و دردهای مزمن، یک نواختی
کسالت بار، زندگی خالی و بیرونق و ملالِ شب های بلند زمستان، شماری از مردم قلعه را معتاد کرده بود. تا آنجا که بهیاد دارم، در آن روزگار شیره نقل مجلس بود و در شب نشینیها بساط شیرهکشی در گوشة اتاق، یا در پلة کرسی رو به راه میشد و در این شبها، زنهای مأخود به حیا حتا به بهانة دندان درد «دو تا دود» میگرفتند. کربلائی عبدالرسول دلاک، آن مرغ زیرک نیز سالها پیش، در نوجوانی به تله افتاده بود و انگار از آن دام رهائی نداشت. پدرم چند بار ترک کرده بود؛ دو باره گرفتار شده بود و پس از چند بار شکست، سرانجام به این نتیجة معقول و منطقی رسیده بود که در روزگار نامناسب و در آن شرایط دشوار، نباید بیهوده دست و پا میزد؛ تلاشاش به جائی نمیرسید و میباید با تریاک کجدار و مریز کنار میآمد؛ اندازه نگه میداشت و زیاد آلوده نمیشد و به گمان من، تا آخر زیاد آلوده و نشد. پدرم از آدمهایِ سست عنصری که روزها تا آخر شب تویِ شیره کشخانههای قلعه پلاس بودند، از لختی، تنبلی، بیعاری و بیکاری بیزار بود و از آن جا که در آن ولایت به هیچکسی اعتماد و اطمینان نداشت، پنهانی و دور از چشم دشمن، چند تا دود میگرفت و تا ناچار نمیشد، به پاچراغ «خاتون ماستو» و یا «علیرضا گاندی» و … نمیرفت. کربلائی عبدالرسول پنهانکار و رازدار بود و به قول مادرم، شیطان سر از کارهای او در نمیآورد. پدرم بر خلاف همة مردم، بیخبر و از بیراهه به شهر سبزوار و یا به سفرِ راهِ دور میرفت و من اگرچه در آن سالها کنجکاو شده بودم، ولی از ترس از او نمیپرسیدم و حکمت رفتار او را بعدها فهمیدم. داستان از این قرار بود: در قلعة گالپاها از سالها پیش، بین دو مالک، نانحورها، دهقانها و هواخوهان آنها دو دستگی، کینهکشی و جنگ و جدال بود. اربابها سالی چند بار به بهانههای مختلف دعوا راه میانداختند؛ دهقانها و نانخورهای آنها با بیل و چوب و چماق و ارجن و قدّاره به جان هم میافتادند.؛ هر بار تلفات میدادند و چند نفر زخمی مشرف بهموت را توی نمد میپیچیدند و به بیمارستان میبردند. این دعواهای خونین تا قتل ارباب حاج اسماعیل و حتا پس از قتل فجیع او ادامه داشت و چند نفر کور، کر و عاجز به یادگار گذاشت. کربلائی عبدالرسول دلاک اگر چه با ارباب حاج اسماعیل دشمنی و پدرکشتگی نداشت، ولی در دایرة ارباب عبدالوهاب میرقصید و با مردکة کلّه پرگوشت دمخور بود و با جیپ او به ییلاق و کوهپایه میرفت. از این گذشته، علیحُر از جانب همسرش، با ارباب عبدالوهاب خویشاوندی سببی داشت و بهطرفداریِ دهقانهایِ او گاهی قاطی دعواها میشد. باری، به این دلیل، حاج اسماعیل و طایفه و طرفدارانش با پدرم و فرزنداناش دشمن بودند و به باور پدرم، دشمن در کمین و منتظر فرصت مناسب بود و نباید بهغیبت او پی میبرد. گیرم باید سالها میگذشت تا میفهمیدم چرا پدرم همیشه با یک چشم میخوابید، چرا آنهمه احتیاط میکرد و خط دنیا را دور میکشید؛ چرا آنهمه دوراندیش، نهانکار و محافظه کار بود و چرا در هیچ کجا رد پائی از خودش به جا نمیگذاشت. بعدها فهمیدم کربلائی عبدالروسول دلاک در آن قلعه، زیر نگاه دشمن، بر لبة تیغ راه میرفت و نباید بهانه و گزک دست دشمن میداد. هشیاری، زیرکی و رندی پدرم در آن دیار و تا دوردستها زبانزد خاص و عام بود؛ با این وجود آن مرغ زیرک به دام افتاده بود، معتاد شده بود و از این که کسر آورده بود، همیشه پکر و عصبی بود؛ انگار به اشتباه دوران نوجوانی و به خطای خطیر خویشتن خویش آگاه بود و هرگز با خودش کنار نمیآمد و در این مورد به صلح و صفا نمیرسید و اگر اشتباه نکنم، تا آخر عمر از آن رنج میبرد:
«کسی که میره طرف تریاک و شیره، با دم شیر بازی میکنه»
«ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش»
کربلائی عبدالرسول نگاهی به ملا چروی انداخت و اخم کرد:
«ننگه، ننگ ملا… اگه مواظب نباشی، ادبار میاره»
«ای برادر، ای برادر. همة بدنامیها واسة مردم فقیر و بیچارهست، دولتمندها مثل خر شیره میکشن، آب از آب تکون نمیخوره»
«همسایه، دولتمندها کی آبرو داشتن که نگران بیآبروئی باشن. تازه فقط مسألة ابرو و اعتبار نیست، این لامصب آدمو ذلیل میکنه»
«کلب عبدالرسول، خب تو که ترک کرده بودی، چرا دوباره… »
«مادر محمود، آدم نباید دُم به تله بده و معتاد بشه، وقتیکه شد، شده، تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز…»
«خودت بارها گفتی: از هر جای ضرر که برگردی منفعته»
«گفتم، گفتم… آره، ولی دوصد گفته چون نیم کردار نیست.»
زمستان هنوز به آخر نرسیده بود، مادرم کرسی را بر نداشته بود و از شهر و از چرو برای ما میهمان آمده بود و منزل کربلائی عبدالرسول شلوغ بود. من آخر شب، پشت کرسی، به حکمت حضور قوم و خویشها و معصومه، مادر ناتنیام پیبردم. از چند روز پیش زمزمههائی اینجا و آنجا
شنیده بودم، یک بار ممد قلی توی کوچه به شوخی گفته بود:
«جوان ایرانی شنیدم امسال قراره کربلائی «جِوَنَه شو» با «تُخت» قوم و خویش ما جفت کنه.»
در قلعة گالپاها، به گوسالة نَر «جَونَه» و به گوسالة ماده «تُخت»
میگفتند. مردمی که فقط یک رأس گاو یا گوساله داشتند، بنا به قرار داد، گاو یا گوسالهشان با چهارپایِ دوست و یا همسایهای «جفت» میکردند و به نوبت به شخم زنی و یا خرمنکوبی میبردند. اشاره و کنایة ممدقلی، به ازدواج برادرم حسن، با دختر مرد آتشی مزاجی بود که پشت قلعه زندگی میکرد. من آن روز منظور همسایة شوخِ ته کوچه را نفهمیدم، ما گوساله و گاو نداشتیم و از این گذشته، فصلِ شیار کردن زمین و خرمنکوبی نبود. با این وجود اتفاقی انگار افتاده بود و مقدمه و زمینة جفت کردن «تخت» و «جوونه» از مدتها پیش فراهم شده بود و بر خلاف همة جشها که در پائیز برگزار میشد، گویا عروس را در زمستان بیسر و صدا، بیساز و دهل به حانة شوهر آورده بودند. چون اگر پدرم مطربها را خبر کرده بود، توی راه، پیش از این که بهقلعه برسند، از ماشین پیاده میشدند، خبر ورودشان را دیوانه وار بردهل میکوبیدند، آرام آرام رو به آبادی میآمدند و رقص و شادی به ارمغان میآورند؛ درآن روزها آواز ساز و دهل تا آسمان هفتم بالا میرفت و از راه دور به گوش بچّهها میرسید و همه، از چهار گوشة قلعه، رو به قبرستان میدویدند و با هلهله و سرخوشی به استقبال عملة طرب میشتافتند. من اگر چه جشن عروسی محمد رضا و علیرضا را ندیده بودم، ولی وصف رقص چوب یا چوببازی «سیدنورا» و سایر چوب بازهای قلعه را بارها شنیده بودم و حتا پیش از این که به مدرسه بروم، چند بار «گلاب» مطربها را از فاصلة دور دیده بودم. تا آنجا که به یاد دارم مطربها در سالهای اوّل رقاصِ زن نداشتند؛ بهجای رقاصه، پسرکی زیبا، با گیسوی بلند، لباس زنانه خوشرنگی میپوشید و در انظار میرقصید. من بعدها که بزرگتر شدم، به گلاب مو بور، خوشگل و با نمک مطربها که سالی یکی دو بار به قلعه میآمد دل بستم؛ آن دلبستگی شدید نشانههائی از شیفتگی و شیدائی و عشق داشت. در آن روزها، من برای تماشای مطربها و رقص گلاب از مدرسه فرار میکردم و هربار به سختی تنبیه میشدم. من هنوز روزی را به یاد دارم که به بدرقة مطربها و «گلاب» از قلعه بیرون رفته بودم، با دلتنگی و اندوه، دورادور به تماشا ایستاده بودم و آه میکشیدم؛ در آن روز پائیزی، قلبام دم به دم با درد ملایمی فشرده میشد و رنج دوری و جدائی را با همة جودم احساس میکردم. انگار در همان روزها با بچّهها صحبت از عشق و دلداگی به میان آمده بود؛ چون ممدخِلّو، پسر دائی و همبازیام به فرمان دو چرخه تکیه داد و با ساده دلی پرسید:
«حسین، بگو چه جوری عاشق میشن؟»
کتمان نمیکنم، من تا به عشق برسم و سر از پا نشناسم، چندبار دل باختم، ولی هنوز که هنوز است جواب مناسبی برای پرسش ممد خِلّو، پسر دائیام پیدا نکردهام. بماند، جلو نیفتم.
شب دامادی برادرم حسن، چند نفری پشت کرسی نشسته بودند و من آخر شب که داماد کم سن و سال و بیتجربه، به اتاق آمد، برافروخته و نفس نفس زنان گفت: «نمیذاره!» تازه فهمیدم که در حجله چه اتفاقی افتاده بود و چرا میهمانها غشغش میخندیدند. گویا رختخواب عروس و داماد را در شاه نشین پهن کرده بودند و پیر زنها درانتظار عروسی، پشت کرسی چشم به دهان معصومه، مادر داماد، زن مطلقة کربلائی عبدالرسول دلاک دوخته بودند و بهمصائب و ماجراهائی که آن زن شیردل و بیباک از سرگذرانده بود و درد و رنجی که در ایام دوری شوهرش تحمل کرده بود، گوش میدادند. معصومه اگرچه مدتها پیش طلاق گرفته بود، در حقیقت پدرم او را طلاق داده بود، ولی شب دامادی پسرش به منزل ما آمده بود، چپق میکشید، مدام حرف میزد و به کسی مجال نمیداد. ناگفته نگذارم، معصومه در این سفر تا پایتخت با ما همراه خواهد بود، چرا که تا آخر عمر شوهر نکرد، تا آخر عمر عاشق پدرم باقی ماند و سایة کربلائی عبدالرسول دلاک را همه جا قدم به قدم راه برد و از زندگی او بیرون نرفت. معصومه هیچ شباهتی به «فاطمة زهرا» و هیچ سنخیّتی با «مادرمحمود» نداشت؛ بر خلاف مادرم خشن، پرخاشجو، دلاور و جسور بود و اگر پا میداد، ارجن و قداره میبست و به دهان شیر شرزه میرفت؛ معصومه زنی میانه بالا، درشت استخوان، سبزه رو و با نمک بود و اگر چه از زیبائی بی بهره نبود، ولی ظرافت، ملاحت، لطافتِ و رفتارِ زنانة مادرم را نداشت و بیتردید این برتری را دریافته بود. معصومه مدتی پس از جدائی معتاد شده بود و من او را چند بار تنها توی دشت و بیابان دیده بودم که با خودش و یا با کاکلیها حرف میزد؛ یک روز به سر جالیز ما آمد و با سیخ سرخ بفشی کشید و در بارة ترازوی برنجی و سنگهایِ ترازو داستانی نقل کرد که زیاد نفهمیدم؛ معصومه مدعی بود که نانجیب حق او را خورده و پارهای از جهیزیهاش را به دختر کّلِه سفیدو داده بود؛ از جمله ترازو و سنگهایِ ترازو. «نانجیب و دختر کلّه سفیدو»، پدر و مادرم بودند. این حرفهای تلخ برای کودکی پنج یا شش ساله آزار دهنده بود. آن روز، مثل شب دامادی برادرم حسن، با کنجکاوی به داستانها و نقل و قولها گوش میدادم تا وقتی بزرگتر شدم به منظور معصومه از آنهمه شکوه و گلایه پی میبردم و او را بهتر میشناختم. معصومه مطلقه بود؛ در آغاز جوانی بیوه شده بود و به سختی تحقیر آن شکست، درد و رنج طلاق، جدائی و تنهائی را بر خودش هموار میکرد. من از ایماء و اشارهها و داستانهای نیمه تمام پدرم دریافته بودم که معصومه، سالها پیش عاشق کربلائی عبدالرسول یتیم شده بود، او را در نوجوانی به دام انداخته بود و تا معشوق گریزپا را گرفتار کند، سه فرزند نرینه، شیر به شیر زائیده بود. گیرم پدرم با سه فرزند خرد سال او را طلاق داده بود و بچّهها را با آن ترازوی برنجی و سنگهای ترازو برای «فاطمة زهرا» تحفه آورده بود. با این وجود، معصومه گویا هنوز سنگهایش را با گربلائی عبدالرسول «نا نجیب» حق نکرده بود و در هر فرصتی که پیش میآمد، فداکاریها و از خود گذشتگیهایش را به رخ پدرم میکشید و با یادآوری روزگار گذشته، بر او منّتها میگذاشت. کسی چه میداند، شاید حق با او بود، گیرم من در آن سن قادر به داوری و قضاوت نبودم و دوست نداشتم معصومه پشت سر مادرم بد میگفت و یا به پدرم سرکوفت میزد. با اینهمه ماجرهائی که آن زن ستمدیده، به خاطر همسر و نانآور خانه از سر گذرانده بود و در پادگان نظامی با سرهنگ سر شاخ بود، شنیدنی بود. آن ماجراها زمانی جالبتر و شگفتانگیزتر شدند که در پادگان عشرتآباد و دادگاهها سرهنگها و افسرهای عصا قورت داده را از نزدیک دیدم و به یاد معصومه، شهامت و جسارت او افتادم. آن زن شلیته پوش روستائی، در آن روزگار، بچّههای قد و نیمقدش را مانند گربه، از قلعة گالپاها تا مشهد به دندان گرفته بود، آنها را به پادگان، به دفتر فرمانده برده بود، توی اتاق درندشت رها کرده بود:
«جناب سرهنگ، حالاکه دولت بابای این بچّههارو معاف نمیکنه، اونا رو همراه باباشون توی پادگان نگه دارین و خرجشونو بدین.»
معصومه چندبار با بچّهها به مشهد رفته بود، شبها و شبها جلو در پادگان خوابیده بود تا سرانجام به او اجاره داده بودند.
«خاله معصومه حسن اون وقت ها چند سالش بود؟»
«هنوز دو ساله نشده بود، هنوز اونو از شیر نگرفته بودم»
روایت این مصائب در شب دامادی حسن، پسری که در آنروزگار
هنوز دوساله نشده بوده، بی جا و نا مناسب بود و پدرم از گوشة چشم او را میپائید و دندان بر دندان میسائید. گیرم معصومه آگاهانه کوتاه نمیآمد، این زن تندخو، خشن، پرخاشجو، کلّهشق و مهاجم، در تمام مدت زناشوئی و زندگی مشترکشان هرگز کوتاه نیامده بود و تمکین نکرده بود. معصومه بر خلاف مادرم، خشک دماغ، قد و انعطاف ناپذیر بود؛ شعور، عقل معاش و درک و درایت او را نداشت و در آن چند ساله نتوانسته بود رگِ خواب آن مرد زیبا و نازک خیال را پیدا کند و مانند مادرم با او کنار بیاید. گویا پس از دعواهای مکرّر، فحّاشی و هتّاکی هر روزه، پرده دری دو جانبه و کتک کاری و بیآبروئی، کربلائی عبدالرسول دلاک به تنگ آمده بود، عاجز شده بود و به ناچار او را طلاق داده بود. پدرم دراین ماجرا حق به جانب بود و با رندی علّت اصلی، یعنی دلدادگی را مکتوم میگذاشت؛ گیرم معصومه بهتر از هر کسی میدانست که شوهرش، قبل از جدائی، به بیوة کاروانسالار دل باخته بود و به همین دلیل «تَبَر خانه و شکر بیرون» شده بود.
«یکباره بگو واسة من معافی گرفتی و همه رو خلاص کن»
نی سیگارش را با عصبیّت توی مجمعة روی کرسی پرت کرد:
«اَه، اَه، حالا چه وقت این حرفهاست»
معصومه انگار به این کولیبازیها عادت داشت، ککش نگزید:
«دادار دادار نکن، چه خبره؟ مگه دروغ میگم، اگه من توی شکم سرهنگ نرفته بودم، توی زندون پادگان کپک میزدی.»
«خدا شاهده اگه معاف نمیشدم، دوباره فرار میکردم»
«سرهنگ گفت: شوهرت چموشه، ولی ارتش اونو رام میکنه»
«جناب سرهنگ به میون لنگ زنش خندید.»
در دولنگة اتاق نشیمن با نالة کشداری باز شد، داماد با گونههای گل انداخته، در آستانة در ایستاد و رو به پدرم عاجزانه گفت:
«بابا، نمیذاره»
آن شب، چهرة بر افروختة جوانک هفده سالة ساده و بیتجربه در خاطرم حک شد؛ سالها بعد که به راز حجلة عروسی پی بردم، گاهی او را در آستانة در، با آن پیراهن متقال سفید یقه آخوندی و چشمهای خندان
به یاد میآوردم و قهقهة خندة حضار توی گوشام میپیچید:
«چکار کنم پسرم، ها؟ بیام سرشو نگه دارم؟»
داماد درمانده، با دهان باز و ناباور به پدرم نگاه میکرد. معصومه با غیض و غضب از جا برخاست و به شوهر سابقاش گفت:
«از آتش خاکستر به عمل میاد»
و همراه نو جواناش از اتاق بیرون رفت.