در دوران جنگ ایران و عراق، در جادة اهواز به آشنائی برخوردم که چند سال پیش از انقلاب در زندان جمشیدیه با او همکاسه و با رفقای لات و رند او چندبار همپیاله شده بودم. باری، از او پرسیدم: «این روزها چکار میکنی؟» گفت: «نعش کش شدم!» و بعد درسردخانۀ کامیون را باز کرد تا جنازههای مثله شده در جنگ را به من نشان میداد. از شما چه پنهان، رو برگرداندم و جرأت نکردم. نعش کش به قهقهه خندید و گفت:
«ای بد بخت دلنازک، میرزا، تو هنوز عوض نشدی.»
باری، در آن سفر، همراه دوستی کله شق و جسور به اهواز میرفتم تا شهرها و مردم جنگ زده و رود کارون و پل سفید را از نزدیک میدیدم. دوست من، « فری»، رانندۀ کامیون بود و در بحبوحۀ جنگ، زیر بمباران، از میدانِ بارِ اهواز خیار و میوه بار میزد و به میدانِ بارِ تهران میبرد. فری از آخوندها و از هر کسی که با حکومت اسلامی مربوط می شد، یا مناسبت و رابطه ای داشت، بیزار و متنفر بود. به همین دلیل مرا از دور به نام صدا کرد و مجال نداد تا با «نعش کش» بیشتر گپ میزدم: نزدیک که شدم، با اشاره به آشنای قدیمی من گفت: «این قرمساقا دارن مملکت ما رو به باد میدن.» من به جای واژۀ مستهجنی که او به کار برد «باد» گذاشتم تا مثلاً عفت قلم را رعایت کرده باشم. نعش کش دستی به نشانی وداع تکان داد و از دور داد کشید: «حسین، کجا داری میری؟ تا دیر نشده، بجنب، بزن به چاک!» دوست دیرینۀ من به شک افتاد، اخم کرد و توی کامیون به تلخی پرسید: «تو کجا با این مردک آشنا شدی؟ منظورش چی بود؟» گقتم: «در زندان با او همپیاله شدم، به من ندا داد تا هر چه زودتر از مملکت برم.» و بعد برای فری حکایت کردم که روزی از روزها، پیش از انقلاب، در ناحیۀ باغ صبا به شخصی برخوردم که زمانی در زندان نظامی جمشیدیه با او همبند و رفیق شده بودم. از شوق دیدار دو بارۀ او، از جوی آب پریدم و رفتم تا او را تنگ در آغوش میکشیدم. ناگهان چند قدم عقب نشست، نگاهی مشکوک و مظنون به چپ و راست انداخت و بعد زیر لب، آهسته گفت:
«جلو نیا، برو، برو و دیگه هیچ وقت سراغ من نیا…»
دهانام از حیرت باز مانده بود، مردی که چند ماه با من همکاسه شده بود، مردی که رازهای زندگیاش را در زندان به من گفته بود و شبها در خلوت اشک ریخته بود، چرا مرا به سردی از خودش می راند؟ دوست دوران زندان من اینهمه را انگار در نگاه ام خواند:
«برو حسین، جلو نیا، برو، من ساواکیام»
مرد ساواکی به سرعت رفت و مرا در پیاده رو حیران به جا گذاشت. باری، از آنجا که آمده است: «ادب در حرف شنویست»، پند و اندرز ساواکی و نعش کش را به گوش گرفتم و سرانجام سر از این گوشۀ دنیا در آوردم و امروز که سالگشت مرگ آن دوست عزیز مناست، این چند سطر را به یاد او نوشتم تا به «دوستی» و به پیچیدگی «انسان» اشارهای کرده باشم.