صفی برزخ چند روز مانده به نوروز از دنیا رفته بود؛ خبر مرگ او دیر به سوسنآب رسیده بود؛ مراسم خاکسپاری، مجلس ختم برگزار شده بود؛ آه و نالهها، شیون و زاریها فروکش کرده بود؛ گیرم همسر و دخترهای برزخ هنوز سیاه میپوشیدند و در اتاق طبقة همکف خانه، از همولایتیهائی که مثل ما با تأخیر از گوشه و کنار پایتخت میآمدند، پذیرائی میکردند. عزاخانه، غمخواری، غمگساری و قلیان تنباکو باب طبع مادرم بود و کربلائی عبدالرسول دلاک نیز با بیوة خوش برخورد و خوشروی برزخ و با همولایتیها از گذشته، از دوران اربابهای ولایت و از صفی که درآن روزگار به زیبائی یوسف کنعان و قد و بالای اسفندیار شاهنامه بود؛ حرف میزدند و از آن مرد متکبر، مغرور و جسور که به خواری و خفت تن نداده بود، در برابر ارباب «صولت» گردن خم نکرده بود، داستانهایِ عجیب و غریب و هیجانانگیزی نقل میکردند. در آن روزها کم کم متوجه میشدم که در مملکت ما انگار مردهها از زنده ها ارج و قرب بیشتری داشتند و بعد از مرگ عزیز میشدند؛ مرگ مرده را تطهیر میکرد و بدگوئی و غیبت پشت سر مرده انگار گناه بود.
«باید بودی و هیکل و هیبت صولت رو میدیدی، اون وقتها رعیّت جماعت جرأت نداشت جلو اون مردکه سرش رو بلند کنه، تا چه برسه به این که مثل ببر مازندران رو در روش واسته و تو چشمهاش خیره نگاه کنه، نه آقا، من یه چیزی میگم، شما یه چیزی میشنوین.»
«خدابیامرز به اندازة صد تا مرد غیرت و همت داشت، حریف ارباب نمی شد، جلای وطن کرد و دیگه هیچوقت به ولایت برنگشت.»
«قسم خورد کربلانی؛ روزی که از ولایت میرفتیم، برنگشت و به پشت سرش نگاه نکرد. قسم خورد که دیگه هیچوقت برنگرده.»
بیوة برزخ انگار دلِ خوشی از آن مرحوم نداشت؛ در سالهایِ آخر بهندرت با او همکلام میشد. همولایتیها و همسایهها گاهی پشت سر زلیخا با گوشه وکنایه حرف میزدند؛ یکی دوبار حتا از پدرم شنیده بودم که صفی برزخ به خاطر قر و غمزههایِ زن زیبا و سبک سرش، از ترس آبرو ریزی، جلای وطن کرده بود. گیرم مادرم اهل غیبت نبود، یا به تعبیر خودش مانند شوهرش، گناه مردم را نمیشست.
«تو که غریبه نیستی، خدا بیامرز کله شق، لجباز و یکدنده بود، یک عمر توی غربت زجر و سختی کشید؛ یک عمر حرص خورد و جوش زد تا سکته کرد و بعد از اون دیگه اخمهاش باز نشد.»
کلب عبدالرسول در این گونه موارد پا رو حق نمیگذاشت:
«زلیخا، خدابیامرز از قدیم و ندیم یه ذرّه گوشت تلخ بود.»
زلیخا نیِقلیان تنباکو را به مادرم داد و به پچپچه چیزی گفت که نشنیدم. کربلائی لبخند زد و رو به فاطمة زهرا برگشت:
«الله اعلم، گناه مردم رو نباید شست»
زلیخا این بار با صدای بلند به پدرم اطمینان داد:
«خدای احد واحد به سر شاهده اگه بخوام دروغ بگم.»
پساز مدتها همراه پدر و مادرم به مهرآباد رفته بودم، به یاد شوکت آفرودیت، توی اتاق بهپرحرفیها گوش میدادم و منتظر بودم تا فرصتی پیش میآمد و غیر مستقیم از دختر برزخ سراغ او را میگرفتم. نزدیک ظهر از عزاخانه برخاستم و به بهانة تیمورلنگ، تا خانة همسایه رفتم. تیمور را دو باره به زندان برگردانده بودند؛ زن صاحبخانه اثاثیة مختصر ناتور و شوکت و خرت و پرتهایِ تیمور را به جای کرایة عقب افتادة اتاق بالاخانه گرو نگه داشته بود.
«کسی چه میدونه، شاید شوکت یه روزی برگشت.»
زوال ظهر کوچه خلوت بود؛ شمسالله، کنار همسرش ایستاده بود و به تردید سریجنباند:
«اون زنکه اگه قرار بود برگرده، از خونة ناتور فرار نمیکرد.»
زن صاحبخانه انگار احساس کرده بود که من نگران سرنوشت تیمور لنگ نبودم و به خاطر شوکت آفرودیت به آنجا رفته بودم:
«مطمئن باش به هوای جهیزیهش یه روزی بالآخره میاد. مگه نشنیدی؟ تواتر شده که اونو طرفایِ گمرک و جمشید دیدن.»
«شایعه ست زن، تو چرا حرف همسایهها رو باور میکنی.»
برگشتم، دختر برزخ عزادار و دلشکسته بود؛ دل ودماغ شوخی و لودگی نداشت و مثل هر بار به قهقهه نمیخندید. توی راهرو یکدم پا سست کرد، لبخند محزونی زد و آهسته گفت:
«میخوام سفره بندازم، برو توی اتاق، چرا اینجا واستادی.»
«من واسة ناهار نمیمونم، باید برگردم، دوستم منتظرمه.»
«شکم خالی کجا میری؟ یه دقیقه واستا، واستا الآن میام»
بی قرار بودم و دلیل آن را نمیدانستم؛ مدتی توی کوچه قدم زدم تا دختر برزخ از خانه بیرون آمد:
«بیا، کجا رفتی؟ مرجان، زن شمسالله چی بتو میگفت؟»
«هیچی، من یه امانتی پیش تیمور گذاشته بودم، رفتم بگیرم، مرجان خانم گفت اثاثیه تیمور رو گروی نگه داشته،»
«چی؟ چی؟ … مرجان امانتی تو رو نداد؟ بیا بریم ببینم…»
«مهم نیست، ارزش نداره، انگار تیمور با خودش برده. مرجان اسباب و اثاثیة تیمور رو گروی گرفته.»
«لنگ خدا زده گور نداشت که کفن داشته باشه، اون دو تخته قالیچة ترکمنی و خرت و پرتها جهیزیة شوکته.»
«امانتی بهانه بود، صداقتش رفتم تا از تیمور خبر بگیرم»
دختر برزح پشت پیشانیام را خوانده بود و فهمیده بود که به بهانة تیمور رفته بودم تا سراغی از شوکت میگرفتم. هر چند اگر کسی به کنجکاوی از من میپرسید چرا به یاد شوکت بودم، جوابی نداشتم و نمیدانستم. در حقیقت دنیای درونام مه آلود بود و آفرودیت گاهی در مه و محاق میچرخید، یکدم از منظرم میگذشت و باز در غبار محو میشد. من عاشق شوکت آفرودیت نبودم؛ با اینهمه او را مانند نرگس، دختر سرهنگ و همسر جوان، جا افتاده و بهار مست حاجیآقا که به من روی خوش نشان داده بودند، فراموش نمیکردم. این زنها هر از گاهی به آن دنیای مهآلود میآمدند، پرسه میزدند و من که حسرت به دل و ناکام مانده بودم، دو باره به آن روزها و آن صحنهها، موقعیّتها و فرصتهای طلائی از دست رفته بر میگشتم؛ همه چیز را در خیالام دلبخواهی، آن طور که میباید رخ میداد، بازسازی میکردم و داستانی میساختم که احتمال داشت اتفاق میافتاد اگر من آنهمه ساده لوح و محجوب نمیبودم و اگر شرم و حیا مانعام نمیشد.
«این حرفها زیر سر مرجانه، باورنکن؛ دروغ میگه، هیچ کسی شوکت رو توی میدون گمرک و جمشید ندیده، این زنکه از خودش در آورده و انداخته سر زبون همسایهها.»
میدانِ گمرک و خیابان جمشید، به دلیل نزدیکی و همجواری با «شهر نو»یا «قلعه»، آمد و شد زنهایِ هرجائی و تن فروش خوشنام نبود و گذر زنهای پاکدامن به آن طرفها نمیافتاد؛ خیابان جمشید، محل آمد و شد معتادها، ولگردها، باجخورها، قاچاق فروشها و زنهای بدکاره بود و اگر آشنائی شوکت را که مدتها پیش با معشوق اش از خانه شوهر فرار کرده بود، در آن حوالی میدید، بیتردید فکر و خیالاش به هزار راه میرفت؛ به او مشکوک میشد و نامِ این محلّه، مثل چرکاب جوی کنار خیابان به دامناش شتک میزد. بیسبب نبود که رنگ از رخسار دختر برزخ پریده بود؛ صدایش میلرزید و زیر لب به مرجان ناسزا میگفت. انگار اینبار به شک افتاده بود و نگران سرنوشت شوکت شده بود:
«مبادا باور کنی، زنکة بیحیا حرف مفت میزنه.»
من اگر چه نام و وصف «شهر نو» و «قلعه» را شنیده بودم، ولی هنور آن محلهها و زنهای تن فروش را ندیده بودم. تا مدتها اگر گذرم به ناچار بهآن طرف میافتاد، با دلچرکی، بیم و هراسی ناشناخته و پنهانی سر به زیر رد میشدم. این ترس موهوم انگار ریشه درگذشته و کودکی من داشت و به تصویر و تصّوری بر میگشت که از «شهر نو» پیدا کرده بودم. پیش از مهاجرت، در ولایت اسم «شهر نو» و « قلعه» بهگوشام خورده بود؛ اینجا و آنجا از زبان کارگرهای فصلی داستانها شنیده بودم. در آن سالها کارگرهائیکه از قلعة ما به ایوانکی میرفتند، آخر پائیز، پیش از بازگشت بهولایت، سری به شهرنو میزدند و اغلب بیمار میشدند. هر چند شرمنده بودند و نام بیماری را همه جا و درملاء عام به زبان نمیآوردند. گویا پیش ازکارگرها، ساربانها و پیشهورها آنجا را کشف کرده بودند و پیر مردها گاهی ماجراهای هیجانانگیزی در بارة زنهای تنفروش و نوع رابطة آنها با مشتریها نقل میکردند که برای جُرهای به سن من جالب بود و جاذبه داشت. این داستانها اسرار مگو بود و بین جرّهها و نو بالغها پنهانی و زیر گوشی دهان به دهان میشد. از آن میان ماجرای شرط بندی ساربان با همولایتیها در شهرنو و آن زن عجیب و غریب افسانهای توجه نوجوانها را جلب میکرد. کلمراد اغلب روزها با سایر پیرمردهای از کار افتاده، در سایة برج قلعه مینشست و از دوران جوانی، بارکشی و ماجراهایِ سفرهایش به عشقآباد روسیه و پایتخت داستانها و ماجراها تعریفها میکرد. پیرمردهایِ قلعهکه بارها ماجرای شرط بندی او را شنیده بودند، سری به تمسخر میجنباند و میرفتند؛ گیرم نوجوانها و جرّهها همیشه پایِ ثابتِ قصههایِ ساربانِ نیمه کور بودند و با دهان باز گوش میدادند. ساربان پیر بی شباهت به دیو پشمالو، چرک و بویناک افسانههای جنو پری نبود. پشت کلمراد اگر چه خم بر داشته و قوز در آورده بود، ولی هنوز از بلند قدترین مرد آبادی بلندتر بود. پیر مرد از سالها پیش، از زمانیکه سارا در قلعة بالا از مرضی لاعلاج مرده بود، در شترخوان قدیمی و متروک اربابی تنها و منزوی زندگی میکرد و با هیچ کسی حشر و نشر نداشت. ساربان پیر موی سر و ریش سفیدش را سالی یکبار نمیتراشید و به ندرت گذرش به حمام آبادی میافتاد. مردم پشت سر کلمراد ساربان حرف میزدند و از او بد میگفتند. به گمان آنها ساربان پیر در آن شترخوان قدیمی و متروک تبدیل به «جانور» و «جمنده» شده بود و اگر شبی به خواب آنها میآمد، پس میافتادند و سکته میکردند. با اینهمه داستانهای او نزد نوجوانها و جرّههای آبادی هوادار و طرفدار زیادی داشت.
«بگو عمر کلمراد، بگو، چپوقت رو بده من برات چاق کنم.»
پیرمرد دست او را کنار زد و به اعتراض داد کشید:
«پسر، نی چپق رو تف مالی و خیس میکنی. تو هنوز شاشت
کف نکرده میخوای چپق بکشی.»
«عمو، این چپق رو از عشق آباد روسیه خریدی؟»
«چپق رو بش بده گرنخ، بذار تعریف کنه، بگو عمو، بگو، بگو.»
ساربان پیر که مزة دهان نوجوانها و جرّهها را فهمیده بود و به منظور آنها پیبرده بود، قصه را از جائی و زمانی سر میانداخت که در سفری، با همولایتیها به «شهر نو» رفته بود؛ در آنجا اسم و رسم زنی را شنیده بود که از مدتها پیش هیچ مردی با او همبستر نشده بود و هیچکسی قادر به جفتگیری با آن زن غول پیکر نبود. زن بیش از دویست و پنجاه کیلو وزن داشت و هربار باید دو نفر زیر بازوهای او را میگرفتند و بسختی از جا بلند میکردند. بنا به روایت کلمراد ساربان، رانهای فربه و ستبر آن زن به کلفتی و بزرگی رانهایِ مادیان ارباب صولت بود و مانند دو ستون گوشتی به هم چسبیده بود و باز نمیشد. هیکل آن زن غولآسا و رانهایِ برهنهاش در تصّور و تخیّل جرّهای که من بودم نمیگنجید و اندام او را به دشواری در نظرم مجسم میکردم. غرض، کلمراد با همولاینیها شرط بسته بود تا آن «مادیان!!» را به زیر ران بکشد. ساربان پیر هر بار به این جایِ داستان که میرسید، از روی سکو بر میخاست، زانوهایش را به زمین میزد و به جرّهها و نوجوانها نشان میداد بهچه شکلی آن زن تنومند را روی متکا به پشت خوابانده بود؛ چطور میان پاهای او مانند شکارچیها زانو زده بود و چطور و چرا با کف دست به کپل سفید و برهنهاش کوبیده بود.
«زانو زدم و نک مگسک رو نشونه گرفتم و بعد، چنان محکم کوبیدم به کپلش که زنکه نیم متر بالا پرید؛ کار از کار گذشت، تا فیها خالدونش فرو رفت و آه از نهادش در اومد: آی، آی…! خلاص! رفقا برام دست زدند، شرط رو بردم و آخر کار زنکه ده تومن دستخوش داد.»
پسر بزرگ گاوارهبان انگار قصد داشت در آینده سری به شهر نو بزند؛ چون بیشتر از دیگران کنجکاو شده بود و هربار میپرسید:
«سوزاک نگرفتی؟ آخه هرکی میرفته قلعه، کوفت میگرفته»
«گفتم زنکه دست نخورده بود، مثل پنبه سفید و تمیز بود؟»
ساربان در حلقة نو جوانها و جرّههای شوخ و بازیگوش به دام افتاده بود و از چپ و راست از او سؤال میکردند:
«عموراست بگو، تو که هرسفر میرفتی شهرنو تا حالا سوزاک نگرفتی، ها؟ چرا سوزاک نگرفتی؟»
«عمو، عمو، میگن سوزاک خیلی درد داره؟ آره؟»
«جوون، هرکسی طاووس خواهد، جور هندوستان کشد»
«عمو، سیفالله میگه، لَنت تو به اندازة لَنت الاغه، واسة همین کار اون زنکه رو ساختی و دستخوش گرفتی. سیف الله راست میگه؟»
«عمو، در بیار نشون این کرمکی بده، در بیار نشونش بده»
«خوابیده برّهم، خوابیده، خیلی وقته خوابیده»
پسر بزرگ گاوارهبان شانههای پیرمرد را گرفت و او را جنباند:
«بیدارش کن عمو، کاری که نداره، بیدارش کن»
ساربان پیر پا سست کرد، نیشخندی زد و گفت:
«برو به خاله خاتون، به ننه جانت بگو بیاد بیدارش کنه.»
همه به قهقهه خندیدند؛ ساربان راه افتاد و زیر لب گفت:
«بر شیطون حرمزاده لعنت، نمیذارن دهن آدم بسته بمونه»
رنگ از رخ پسر بزرگ گاواره بان پرید و به تلافی گفت:
«به خدا قسم چندبار تو شهرنو سوزاک گرفته و به زنش داده، از سیفالله شنیدم. زنش به همین خاطر جدا شده و از ولایت رفته.»
«حرف مفت نزن پسر چاپو، زنِ من کوفت نگرفته بود، بدبخت
یه مرض لاعلاج دیگهای داشت، آدمیزاد از کوفت نمیمیره.»
«راست میگه، مگه نمیبینی این جمنده هنوز زنده ست.»
سرگذشت مردهایِ سیفلیسی مشمئزکننده بود؛ تصور رنج و عذابی که آنها متحمل میشدند و چرک و خون ادرار میکردند، مرا به وحشت میانداخت. در آن زمان زنهای سیفلیسی و سوزاکی که آن بیماری دردناک و چندشآور را سرایت میدادند، مانند عفریتههایِ بد کنش و منحوس بنظرم میرسیدند. در ولایت ما زنها به هنگام دعوا و نزاع فحش میدادند: «زنکة کوفتی!»،
در ولایت انگار به سیفلیس «کوفت» میگفتند: کوفتی!
غرض، این ترسآمیخته بهچندش و اشمئزاز از آن ایام نهادینه شده بود و تا آخر با من بود و اینهمه در اوج جوانی حتا مرا رها نمیکرد. چند سالی باید بر من میگذشت تا از باز داشتگاه ارتش، با قادر دژبان به خیابان جمشید میرفتم و زنهایِ تن فروش را از نزدیک میدیدم و میفهمیدم چرا درآنجا هیچ گونه کشش، میل و رغبتی به همخوابگی با آن زنها نداشتم و سرانجام پساز چند سال پی میبردم چرا دختر برزخ آنهمه نگران سرنوشت شوکت آفرودیت شده بود:
«زنکة سق سیاه، الهیلال از دنیا بره…»
دختر برزخ را از پشت پنجره صدا زدند و من راه افتادم.
«به مادرم بگو من برگشتم تهرون، بگو دوستم منتظرمه…»
نه، هیچ کسی منتظر و چشم بهراهام نبود؛ رفقا، صالح مسیحا،
بندة خدا و پسر دائی، در روزهای عید به ولایت رفته بودند و جز آنها دوست و آشنائی نداشتم و کسی را نمیشناختم. نه، بهانه آوردم تا از عزاحانه میزدم بیرون و مثل خوابگردها توی بیابانهایِ اطراف مهرآباد راه میافتادم و اینجا و آنجا تنها پرسه میزدم. در آن روزها مردمگریز شده بودم؛ از تنهائی، خیالبافی و ولگردی در جاهای پرت، دور افتاده و خلوت لذت میبردم. در شهر و شلوغی و درمیان ازدحام مردم نیز تنها بودم. روزهای جمعه مانند خوابگردها راه میافتادم، اینجا و آنجا ول میگشتم و اغلب به سینمائیِ در حاشیة شهر میرفتم، یک بلیط برای دو سأنس میخریدم و ساعتها به تماشای فیلمهای ملودرام حزنانگیز و اشکآور هندی، فیلمهایِ مبتذلِ جاهلی ایرانی، هنرنمائی بوریس لی تایوانی، وسترنهای آمریکائی و ایتالیائی مینشستم و بعد بیزار،گیج و منگ از سالن سینما بیرون میآمدم و باز در مه و محاق رها میشدم و مثل بوتهای بر بام گردباد میچرخیدم. در آن ایام از خودم نمیپرسیدم چه چیزهائی در آن فیلمها دیده بودم و چه چیزهائی فهمیده بودم. نه، بندرت چنین پرسشی پیش میآمد؛ سینما برای من سرگرمی و فرار از خویشتن خویش بود؛ پناهگاه امن و امان بود؛ سنگر و گریزگاه بود؛ در تاریکی سالن سینما احساس آرامش میکردم؛ فکر و خیالام مشغول داستانهایِ سطحیِ فیلمهائی میشد که هیچ ثمری و اثری نداشتند و چند ساعت از عمرم به بیهودگی و بطالت میگذشت. با اینهمه، اگر با نورالله یا محمود به سینما میرفتم، گاهی بین ما گفتگوی مختصری در بارة موضوع فیلم پیش میآمد، یا اگر هنگام نمایش، صحنهای نظر محمود را جلب میکرد، اغلب منتظر آخر فیلم نمیماند؛ همانجا، تک مضرابی میزد و زیر گوشام به پچهپچه میگفت:
«میبینی؟ تنهائی! تنهائی!»
در سینماهای بالای شهر گاهی فیلمهای مترقی و روشنفکرانه نیز نمایش میدادند؛ گیرم صاحب نظران ساواک صحنههای سکسی و گفتگوهائی را که به خیر و صلاح مردم و به ویژه به مصلحت حکومت شاه و دولت نبود، سانسور و حذف میکردند و بندرت تماشاچی متوجه میشد؛ در هر حال شادی و سرخوشی ما در روهای جمعه مدت زیادی به درازا نمیکشید و روزمرگی در پیش بود. نه، شادیهای روزگار زود گذر بودند؛ زود گذرند و به مرور از یاد میروند، ولی رنجها، رنجها زنگار روحاند، رنجها تا آخر ماندگار میشوند و تا لب گور مانند سایة ما، ما را قدم به قدم همراهی میکنند.
من اینهمه را در سالها این عمر دراز به تجربه دریافتهام و میدانم که با قلم زدنِ مدام این زنگار از روح زدوده نمیشود؛ با وجود این من هر روز با سماجت مینویسم و هر روز به رنج و اندوه تازهای میرسم. دیروز در این راه دراز، به جائی رسیدم که برف سنگینی روی زمین نشسته بود؛ من و محمود و نورالله از عباسآباد پایِ پیاده به خانه بر میگشتیم. در آن ایام محمود برادرِ بزرگ ما، بیست و سه ساله بود، هنوز روزها در آرایشگاه چلچله کار میکرد و شبها در هنرکدة آناهیتا دورة بازیگری میدید؛ نورالله برادری که دوسال از من بزرگتر بود، هنوز در چیت سازی ری کار میکرد و وارد نظام نشده بود؛ من کارگرِ نقاشِ ساختمان بودم و به کلاسهای شبانه خوارمی میرفتم و اگر مجالی دست میداد، رمان و داستان میخواندم؛ گیرم نورالله، این برادر مهربان و خوش سیمایِ ما اهلِ کتاب و مطالعه نبود؛ به هنر و ادبیات، سینما و تأتر علاقة زیادی نداشت و آن شب به خاطر محمود، به تماشای فیلمِ «تابستان و دود» آمده بود.
«تو انگار از فیلم خوشت نیامده، ها؟ چیزی نفهمیدی؟»
نورالله، برادرِ مهربان و نرمخوی ما، شانه بالا انداخت و با ساده دلی و صداقت اعتراف کرد:
«نه واالله، کسل شدم، نه، چیزی نفهمیدم.»
محمود مانند هنرپیشههایِ سینما قیافه گرفت، مدتی اریب و
پرسا نگاهش کرد و لبخند زد:
«چرا اینجوری لبخند میزنی، زور که نیست، خب نفهمیدم»
محمود نمایشنامة تابستان و دود و سایر آثار تنسی ویلیامز را خوانده بود؛ نویسندة آمریکائی را میشناخت و با شور و هیجان در بارة نمایشنامه و طرز نگاه و برداشت کارگردان، فیلمبردار و میزانسنحرف میزد. گیرم نورالله فرسنگها با دنیایِ دانشجویِ تأتر فاصله داشت و بر خلاف من به حرفهایِ او آوائی گوش میداد؛ خونسرد، بیتفاوت بود و با ولنگاری به برفهای پیاده رو تیپا میزد. انگار شب زیبایِ برفی و منظرهها، درختهای برفپوش حاشیة خیابان بیشتر از تجزیه و تحلیل، تفسیر و تشریح فنی و هنری آن فیلم توجهاش را جلب کرده بود و اینهمه جذابیت و گیرائی بیشتری برایش داشت. باری، محمود دست رویِ شانهاش گذاشت و گفت:
« شرط میبندم اگه از حسین بپرسم درست جواب میده.»
خوشبختانه دختری از رو به رو آمد، پالتوِ پوستِ پلنگی، شکل و شمایل چشمگیر او مسیر گفتگو را عوض کرد و من نفسی به راحتی کشیدم. نه خوش نداشتم این مقایسه صورت میگرفت و سرافکندگی و شرمساری او را میدیدم. سالها پیش چندبار این اتفاق ناگوار افتاده بود و معلم مدرسه مرا که دوسال کوچکتر و کلاس دوم بودم، بهرخ نورالله کشیده بود و او را با رفتاری تهوع آور و واژههای زشت سرزنش و نکوهش کرده بود و من پس از گذشت سالها هنوز آن صحنهها، خواری، خفت و تحقیر برادرم را سرکلاس جلوِچشم بچّهها از یاد نبرده بودم. آن مردک هر بار در روزهایِ سرد و یخبندان زمستانی با ترکة تَر انار کف دستهایِ نورالله را کبود و خونمرد میکرد و او را باکلاه بوقی، یا با مشت و لگد و اردنگی از کلاس چهارم به کلاس دوم، به کلاس ما میآورد؛ گوشاش را میپیچاند و در راهرو کلاس، میز به میز میبرد و میچرخاند و او را احمق، کودن، الاغ، یابو و گوساله مینامید و شکنجة جسمیاش را با شکنجة روحی تکمیل میکرد. نورالله خم بر میداشت، پشتحم پشتخم، همراه معلم راه میرفت؛ به پهنای صورت اش اشک میریخت و از درد مینالید. من سرم را از شرم پائین میانداختم؛ دلام میخواست زمین زیر پایم دهان باز میکرد و مرا میبلعید تا خواری، خفت و اشکهای برادرم را نمیدیدم و آه و نالههایِ او را نمی شنیدم:
«گوساله، یابو، از این برادرت یاد بگیر، دو سال از تو کوچکتره، میخوای ازش بپرسم…»
نورالله هنور بازیگوشانه و با شیطنت کودکانه گلولههای برف را به درختهایِ حاشیة خیابان پرت میکرد و به آن دختری که از رو به رو میآمد اعتنا و توجهی نداشت. شاید اگر آن دختر در بالایِ شهر و عباس آباد پالتو پوست می پوشید، آنهمه به چشم نمیآمد؛ در منطقة نظام آباد و سوسنآب خانهها، مغازهها و آدمها از سنخ دیگری بودند و از اینگذشته، محمود از زنها و دخترهایِ سبکسر، ابله، مقلد، خودنما و رفتار جلف زنها متنفر بود، بهسادگی عصبی میشد، حرص میخورد و دندان بر دندان میسائید. معیارهای اخلاقی، رفتاری، زیبائی شناسی، ریزبینی، عیب جوئی و خردهگیری از پدر به محمود بهارث رسیده بود؛ گیرم کربلائی عبدالرسول دلاک بر خلاف محمود آنهمه حساس و خود خور نبود، بلکه این جماعت را با مزاح و خوش طبعی دست میانداخت و ما را میخنداند و با طنز تلخ و گزندهای نیش میزد.
«این دختر نکره شش ماه با بیصبری منتظر بوده تا برف بیاد و این پالتو ابلق رو بپوشه و توی محلّه پُز بده، ماده گاوِ ابلق! باورکن اگه این پالتو و چکمهها رو ازش بگیری دیگه هیچی براش نمیمونه.»
محمود انگار پدر، سرپرست و مسؤل مردم ایران بود؛ در برابر رفتار، کردار و گفتار دیگران احساس مسؤلیت میکرد و اگر چیزی با ذوق، سلیقه، باورها، گز و متر و معیارهای اخلاقیاش خوانائی نداشت، با عصبیّت دندان بر دندان میسائید و واکنش نشان میداد:
«آخه زنکه با این پاهای کج، کوله و بیریخت چرا دامن کوتاه
پوشیده؟ کجاست زیباست؟ آخه این احمق چرا شلوار نمیپوشه؟»
شاه تمامِ دروازهها را چهارتاق بهروی غرب بازکرده بود و همه چیز مردمِ شهر نشین، مدلِ لباس، موی سر زنها، مردها و جوانها و در یک کلام «سلیقه» و «شیوة و طرز زندگی»، همراه کالاها، از غرب، بهویژه از آمریکا به ایران میآمد و از آنجا که ریشه در خاک و فرهنگ ما نداشت، به تقلیدی سطحی در همة زمینهها منجر میشد و ایران ما مانند پالتوپوست ابلق آن دختر «شتر گاو پلنگ» شده بود. در هر حال غرب سوار براسبِ بالدار علم و تکنولوژی پرواز میکرد؛ گریز و گزیری از تأثیر فرهنگ و تمدن غرب و کشورهای پیشرفتة صنعتی نبود و این همه، خواه ناخواه بر مردم کشورهای کهنسال و عقب ماندة جهان سوم اثر میگذاشت. گیرم شماری از روشنفکرها و شریعتمدارها و آخوندها که بیضة اسلام عزیز را در خطر میدیدند، مخالف هجوم فرهنگ غرب بودند، از آن جمله جلال آلآحمد که «غربزدگی!!» را نوشت، کتابی که مانند نویسندهاش در آن زمان بر سر زبانها افتاد. من نام این نویسنده را اگر چه از دوستانِ محمود شنیده بودم و حتا یک بار سعید سلطانپور در اتاقکِ رویِ آب انباری با شیفتگی به محمود گفته بود:
«جلالِ… آلِ… احمد! چه وزن و آهنگی داره این اسم، محمود، از این اسم پیداست که نویسندهش تو تاریخ ادبیات ما ماندگار میشه. چیه، توکه باز اخم کردی؟ قبول نداری؟ یه سبک تازه تو نثر آورده.»
گیرم من تا چند سال آثار جلال آل احمد، از جمله غربزدگی او را نخواندم. باید چند سالی میگذشت، تا گذرم بهزندان میافتاد و در آنجا، چند صباحی فرصت مطالعه پیدا میکردم. در باز داشتگاه ارتش به فلسفه و شعر علاقمند شده بودم، کتاب میخواندم و گاهی به گمان خودم شعر عاشقانه مینوشتم. گیرم دو باره به گرداب افتادم؛ از ارتش فرار کردم، به دنبالِ کار به بندر رفتم و در آنجا به فکر افتادم تا راهی پیدا میکردم و از ایران خارج میشدم. بماند، جلو نیفتم.
«ماه چار تاق/ نریان ابرهای رام…»
محمود با انگشت به قرصِ کامل ماه اشاره کرد که به تازگی از پناه ابرهای پراکنده بیرون آمده بود و گفت:
«نریان ابرها. چه قدرت تخیل و ذهنیّت شگفتانگیزی داشته این شاعر، آه، نریانِ ابرهای رام…»
ماه در چشم انداز ما بود و از رو به رو بالا میآمد، با اینهمه، نورالله یکدم ایستاد، سرش را به شوخی بالا برد و همچنانکه به آسمان بالای سرش نگاه میکرد، مانند بچّههای بازیگوش و شیطان دور خوش میچرخید و زیر لب ورد میخواند: « نریان، نریان» محمود بهاداهایِ او لبخندی زد و ادامه داد:
«این تعبیر و تشبیه از طبیعت شاهکاره، از خودِ طبیعت حتا زیباتره، قدرت هنر و هنرمند در همینجاهاست.»
«هی، تو داری چکار میکنی؟ بیا، سرت گیج میره؟»
«هیچی، دارم توی ابرها دنبال نریان میگردم.»
محمود مشتی برف از یال دیوار برداشت و به هوا انداخت:
«بیا، بیا، تا تخیل لطیف و شاعرانه نداشته باشی نریان رو تو آسمون پیدا نمیکنی. بیا بریم… بیا.»
آسمانِ زلالِ نیلی از پشتِ ابرهای پراکنده و پاره پاره پیدا بود، قرصِ ماه در آن شب زیبایِ برفی در پناهِ ابرها آرامآرام میلغزید و هراز گاهی به تمامی رخ مینمود و دو باره پنهان میشد. با اینهمه مهتاب رنگ پریده، از ورای ابرهایِ نازک بر شهر برفپوش میتابید. من بارها در شبهایِ برفی و مهتابی تنها به خانه برگشته بودم و هیچ چیزی به یادم نمانده بود؛ شاید اگر برادرم آن شب به وجد و هیجان نمیآمد و آن بیت شعر را نمیخواند، بیتردید مانند خوابگردها میگذشتم وهرگز آسمان، ابرهایِ پاره پاره و ماه و آن منظرة زیبایِ طبیعت یک عمر در خاطرم نمیماند. نمیدانم، هر چه هست من راز ماندگاری این تصاویر و صحنهها را نفهمیدهام. انگار شب برفی، مهتاب، ابرها و آسمان درکنار برادرهایم آنهمه زیبا و دلپذیر شده بود؛ شاید شعر شاعری که هنوز نمیشناختم آن صحنه را درخاطرم حک و ماندگار کرده بود؛ شاید اگر محمود شعر ماه، نریان ابرهای رام را نمیخواند، آن شب نیز مانند سایر شبها از خاطرم میرفت و فراموش میشد.
«هی، هی، بپّا انگشت پات نره تو جیب جلیقه ت.»
مچِ پایِ نورالله روی جدول برفپوش پیچ خورد، با پوزه رویِ برفهای پیاده رو افتاد، به قهقهه خندید و مشتی برف به طرف ما پرت کرد؛ محمود نرمه برفها از سر و مویش تکاند و پرسید:
«مگه تو امشب نمیخواستی بری پیش صالح؟»
«تا دواخونه با شما میام، میخوام براش قرص بخرم.»
از داروخانه ویکس و قرص مسکن خریدم و رو بهخانة چاهکن راه افتادم. مسیحا اگر چه از دو سال پیش، از زمانی که محبوبهاش به خانة شوهر رفته بود، به فکر افتاده بود تا از آنجا میرفت و در منطقة دیگری اتاقکی اجاره میکرد؛ ولی مادر و دختر او را با طلسم و جادو به بند کشیده بودند و درکویِ یار دامنگیر شده بود. زنِ جا افتادة چاهکن، آن عاشق بیقرار که صالح را دیوانه وار دوست داشت، تا محبوباش را در آنجا نگه دارد، دست به هر کار احمقانهای میزد. در آن روزهائی که صالح سرما خورده بود و به سرکار نمیرفت صفورا و ریحانه، مادر و دختر مثل پروانه دور بیمار میچرخیدند و در خوشخدمتی هر کدام بر دیگری سبقت میگرفتند. صفورا در آغاز، از دخترش به جایِ طعمه استفاده کرده بود تا شاید صالح منصرف میشد، در آن جا میماند و به مرادش میرسید. این اتفاق گویا یک بار در عالم مستی افتاده بود و دو باره تکرار نشده بود و تکرار نمیشد. صالح مسیحا دچار عذاب وجدان شده بود؛ پشیمان و شرمنده بود؛ به چشمهای صاحبخانه نگاه نمیکرد سر به زیر از کنار او میگذشت و زیرلب به صفورا ناسزا و ناروا میگفت و دوباره زیر بار نمیرفت؛ تن به خواهش و تمنای او نمیداد. با وجود این، صفورا نا امید نشده بود، کوتاه نمیآمد و مذبوخانه تلاش میکرد تا شاید دلِ محبوباش را به دست میآورد. گیرم بیفایده. ریحانه انگار با ناز و نوازشهایِ مسیحا استخوان ترکانده بود؛ به سرعت بالیده بود و از آنجا که به نیّت مادرش پی برده بود؛ خیره و بیپروا شده بود، از او ترس و واهمهای نداشت؛ به حرفها و پند و اندرزهایش گوش نمیداد، مانند زنهایِ هر جائی بزک میکرد؛ زیر ابرو بر میداشت؛ رو در روی مادرش میایستاد و هر روز صدایش را بیشتر و بیشتر بالا میبرد. مادر در این سودا به دخترش باخته بود؛ مادر و دختر رقیب و دشمن هم شده بودند و هربار به بهانهای سرشاخ میشدند؛ چنگ و دندان نشان میدادند و جیغ میکشیدند. مسیحا اغلب داد و هوار مادر و دختر را میشنید و از این که درمانده، منفعل و آچمز مانده بود، رنج می برد و حرص میخورد. چاهکنِ ساده دلِ خوشقلب، بیخبر از همه جا هر روز غروب خسته و کوفته از ته چاهِ خانههایِ مردم بهخانه برمیگشت؛ لب حوض سرلک مینشست؛ آستینهایش را بالا میزد، دست و صورتاش را میشست؛ نگاهاش به راه میرفت؛ با پریشانحواسی وضو میگرفت و پس از سلام نماز، شیطان حرامزاده را چند بار لعنت میکرد:
«باز چی شده زن؟ ها؟ آخه چرا هر شب گریه میکنی؟»
صفورا هرگز حقیقت را به شوهرش نگفته بود و نمیگفت:
«از اون پتیاره بپرس، بگو چرا مثل جندهها بزک میکنه.»
«بزک که گریه و زاری نداره، اقتضای سن و سالشه، ای داد و بیداد، تو واسة همین اشک میریزی؟»
«این پتیاره منو خون جیگر کرده، میبینی خبر مرگش هنوز بر نگشته، جرأت ندارم بگم بالای چشم خانم خانما ابروست که مثل لکاتهها سرم جبغ میکشه.»
« حالا کجاست؟ کجا رفته؟ بتو نگفت کجا میره؟»
«چه میدونم، رفته سر قبر مردههام، الهی ذلیل بمیره»
«سر چراغ نفری نکن زن، آخه چرا بچّه رو نفرین میکنی؟»
«بچّه؟ هاهاها، کدوم بچه؟ این ورپریده پر رو شده، واسة من خانم شده، خانم خانما؛ مگه ادا و اطوارشو نمیبینی؟»
صدای زن و مرد صاحبخانه تا اتاق میآمد؛ نگاه مسیحا به راه رفته بود و دم به دم بیشتر و بیشتر رنگ میباخت:
«رویِ این مارمولک به من باز شده؛ میترسم کار دستم بده و خودش رو بیخ ریشم بند کنه؛ باید تا دیر نشده از اینجا برم.»
صالح زیر لب به درماندگی ورد میخواند و انگار با تکرار واژهها به خودش تلقین میکرد:
«باید از اینجا برم، باید برم… باید برم… باید…»
مشاجر زن و مرد صاحبخانه بالا گرفت؛ رنگ مسیحا مثل گچ دیوار سفید شد، پتو را توی سرش کشید و مثل چنبر گره خورد. از جا بر خاستم و مانند خوابگردها در برف راه افتادم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) فصلی از چکمة گاری