نزدیک به نیم قرن پیش مجموعه قصه ای به نام « پنح شعلۀ جاوید» از پنج نویسندۀ مشهور زمانه صادق هدایت، آقا بزرگ علوی، صادق چوبک، محمد علی جمالزاده و یک نویسندۀ معاصردیگر چاپ و منتشر شد، (متأسفانه نام او را از یاد برده ام)، چندی گذشت و کتاب دیگری زیر عنوان «شعله های جاوید» به بازار آمد. اگر اشتباه نکنم، در «شعله های جاوید» داستان کوتاهی از سعید نفیسی چاپ شده بود، عنوان داستان را فراموش کرده ام، ولی مضمون آن را به روشنی به یا دارم: «در یکی از روستاهای شمال قرار است تا دو گاو در بیرون آبادی در مصاف با هم مسابقه بدهند. مرد زیرک روستائی زودتر از حریف و رقیب، گاوش را به میدان می آورد و او را در میدان نبرد، روی زمین می خواباند، حریف که ازاین ترفند و تمهید بی خبر است، دیرتر از راه می رسد، مردم آبادی دور میدان نبرد به تماشا، حلقه می زنند، گاوها در برابر آنها شاخ توی شاخ می گذارند و مدتی می جنگند، گاو مردی که زودتر به میدان آمده و روی زمین خسبیده، پیروز می شود، گیرم مردم آبادی نمی پذیرند و به اعتراض فریاد می زنند. نفیسی که گویا شاهد صحنه بوده است، از آنجا که مردم آن منطقه با لهجه حرف می زده اند، فقط کلمۀ « وطن» را می فهمد و می پرسد ماجرا از چه قرار است، اهالی جواب می دهند: گاو حریف زودتر آمده و توی میدان وطن کرده است، این مسابقه عادلانه نیست، گاو او از وطن اش دفاع می کرده و به همین خاطر پیروز شده است! لابد شما میپرسید چرا از شمال ایران به فرانسه رسیدم و در راه سری به اعراب زدم؟ صداقتش دلتنگ شده بودم، داشتم به وطن فکر می کردم، ناگهان مثل معروف عرب «حب الوطن من الایمان» از ذهن گذشت و به یاد مسافری افتادم که سالها پیش در «پورت سن کلود» پاریس سوار تاکسی من شده بود و آدرس داده بود تا او را به مقصد می رساندم. گفت: «خواهش می کنم از کوچۀ میکل آنژ برو» … مسیر ما از کوچۀ میکل آنژ نبود، حیرت کردم، پرسیدم چرا؟ گفت: « من شصت سال پیش در این کوچه، شمارۀ پنجاه و هفت، توی طبقۀ ششم، توی اتاق خدمتکارها (1) زندگی می کردم، لطفاً چند دقیقه اینجا نگهدار». پیاده شد، میدان گرفت و مدتی به تماشا ایستاد، بعد سری تکان داد، لبخندی زد، سو.ار شد وگفت: «من شصت پیش از فرانسه به آمریکا رفتم و در این مدت دوباره به فرانسه برنگشتم، امروز به همین قصد و نیت به این محله آمدم تا پنجرۀ اتاقم را از دور ببینم.» به یاد حب الوطن افتادم و گفتم: «وطن هرگز از یاد ما نمیرود و فراموش نمیشود» سری به تأیید تکان داد، پرسیدم: «در آنجا آمریکائی ها با بیگانه ها و مهاجرین چکونه بر خورد می کنند؟» گفت: « در آنجا آمریکائی وجود ندارد، همه خارجی هستند و از کشورهای مختلف مهاجرت کردند، دراین مدت فقط یک بار، یک نفر راسیست ابله با من درگیر شد و وطن ام را به یادم آورد، به اوگفتم: «حضرت عالی نیز شباهتی به سرخپوستها ندارید» (2). گفتم: «در فرانسه حزب راسیست و ضد خارجی روز به روز بیشتر رشد می کند، و سال به سال طرفداران بیشتری پیدا میکند. در ماه چند بار ضمنی و تلویحی و گاهی با صراحت گوشزد می کنند که مهاجر وخارجی هستی.» گفت: «اگر ازاین وضعیّت زیاد رنج می بری، برگرد به وطنت» گفتم: « کسی چه میداند، شاید روزی از روزها تاریخ ورق بخورد و من برگردم.» مسافرم در میدان باستیل پیاده شد، سرم از پنجره بیرون آوردم وگفتم جواب خوبی به آن مردک دادی:
«تو هم به سرخپوستها شباهت نداری.»
مسافرم رفت و من در ایستگاه تاکسی ها به یاد شاعر بزرگ ما نیمایوشیج افتادم، پیرمرد گویا در روزگار تنگ دستی ناچار می شود تا خانه اش را بفروشد، اگراشتباه نکنم، مادرش او را نصیحت میکند تا شاید پشیمان شود و ار فروش خانه صرفنظر کند، نیما جواب می دهد:
«دنیا خانۀ من است!»
شاید حق با نیما بود، با وجود این آدمیزاد در جائی از این دنیا وطن می کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- Chambre de bonne
- Vous n’avez l’aire d’Indien non plus