همولایتی سلمانی ما، پس از مهاجرت، با هزار زحمت و ذلت آرایشگاهی در محله ای خلوت و پرت افتاده دایر کرده بود و چانه به میخ انتظار آویخته بود تا شاید در آیندهای نه چندان دور کسب و کارش رونق می گرفت و مشتری ها به سراغاش میآمدند. گیرم بیفایده. روزها از بیکاری مگس می پراند و شبها غم و غصه میخورد. دوستی بهاو پیشنهاد کرد تا دیر نشده، آرایشگاه اش را میفروخت و به شاگردی نزد کسی میرفت. همولایتی پند و اندرز او را پذیرفت و روی مقوائی نوشت و به شیشۀ مغازه چسباند: «به فروش می رسد!!». چند ماهی گذشت و از آنجا که آرایشگاه مشتری نداشت و همیشه خلوت بود، خریداری پیدا نشد. همولاینی عزیز ما که درمانده بود، از دوستان و آشنایان و همولایتیها خواهش کرد تا شبها، سر چراع به آرایشگاه او بروند و وانمود کنند که روی صندلیها به انتظار نوبت نشسته اند تا شاید با این ترفند و تمهید توجه رهگذرها را حلب شود و آرایشگاه به فروش برسد.
حالا حکایت ماست.
از دوستان، آشنایان و هم میهنان گرامی دعوت میکنم تا قدم رنجه نموده به محل رونمائی رمان «در آنکارا باران می بارد» تشریف بیاورند، اگر مشتری و خریدار نیستند، اقلاً باعث بازارگرمی بشوند تا شاید توجه فرانسوی جماعت جلب شود و این کتاب را بخرند.