من نزدیک به هشتاد سال دراین دنیای وارونه زندگی کرده ام، همواره کنجکاو بودهام، چشم بسته و سر به هوا از کنارحوادث و فجایع نگذشتهام، بلکه با چشم باز به انسانها و روابط بین انسانها در جامعه، در سیاست و حتا در زندگی شخصی آنها نگریستهام و در این سالها هر بار مجال و فرصتی پیش آمده، در سفر یا در حضر یادداشت برداشته ام، مشاهدات، تجربیات و تأثراتام را مکتوب کردهام. بنا براین غلو و خود ستائی نخواهد بود اگر ادعا کنم که تاریخ معاصر مملکتام را قدم به قدم زیسته ام و به زبان مردم خراسان ته و بالای «مدعیان و سر دمداران، بالائیها و پائینیها» را در اینهمه سال دیدهام و روی هوا حرف نمیزنم. باری، زندگی ما در تبعید اگر نوشته شود، چندین و چند جلد خواهد شد و من اگرچه اینجا و آنجا به این فاجعۀ ملی نُک زدهام، داستان و مقالهای نوشتهام، ولی هنوز آن طور که باید و شاید به آن نپرداختهام. تا به آن روز میمون برسیم، اینک شمهای از این روزگار را درادامۀ «مردم حقیر و جاذبۀ قدرت» و در پیوند با آن در اینجا به اختصار می نویسم:
… در سالهای نخست که هنوز آب ها از آسیابها نیفتاده بود؛ در آن سالهائی که احزاب و سازمانها مثل پیراهن عثمان تکه تکه نشده و از هم نپاشیده بودند، یکی از سامانهای کمونیستی به مناسب عید نوروز جشنی گرفته بود، اعضا و هواداران سازمان و مدعوین دورهم جمع شده بودند. در آن روز فرخنده رهبر کبیر سازمان آگاهانه دیرتر از دیگران رسید و «زیدی» جلو دوید، کرنش کرد، خم شد و دست او را بوسید. از آن جا که من آن رهبرکبیر را پیش از این که سازمان او درایران به وجود آمده باشد، از سالها پیش میشناختم، اورا به گوشه ای کشیدم و آهسته، گیرم به اعتراض و به تلخی گفتم:
«مردک چرا گذاشتی دستت را ببوسد.»
رهبر کبیر که در زمان شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران مدعی بود که یک فقره مارکسیست علنی است، با خنده و شوخی برگزار کرد و اهمیتی نداد. چند سال گذشت، شنیدم که آن «زید» کارگر رهبر کبیر شده بود و اجناسی را که ایشان از هند و چین به قیمت ارزان میخرید، در پاریس زیبا می فروخت. چند سال گذشت و آن «زید» نامبرده به من تلفن زد و در قهوه خانهای قرار گذاشت، پشت تلفن به من گفت که کار واجبی دارد. آن شب، در قهوه خانه به درد دل و شکوه و شکایت ( بخوان بد گوئی ) او از رهبر کبیر تا نیمه گوش دادم و حرف اش را قطع کردم:
« این حرفها برو به خودش بگو»
و از شما چه پنهان درنهایت بی رحمی شبی را به یادش آوردم که دست رهبرکبیر را به چاپلوسی و کرنش بوسیده بود. باری، بدگوئی زید از رهبرکبیر و رد صلاحیت او برای تطهیرحکومت اسلامی بود و من به مرور فهمیدم که از کرده پشیمان شده بود و قصد داشت از خیر پناهندگی سیاسی بگذرد و به وطن عزیز برگردد و املاک ابوی گرامی را که گویا از کارافتاده و مشرف به موت بود، اداره کند. به ایشان عرض کردم:
«اگر آمدی با من مشورت کنی، و نظر م را بپرسی، تو مثل هر کسی حق داری آنطور که صلاح می دانی و به میل خودت زندگی کنی، اگر تصمیم گرفتی از خیر پناهندگی بگذری، برگردی ایران، برو خیر پیش، ولی در توجیه رفتارت پا روی حق نگذار، حکومت ننگ و نفرت اسلامی را تطهیر نکن و لجن به روی رفیق سابقات نپاش.»
کوتاه سخن، زید کذا به ایران برگشت و چند سال بعد رهبر کبیر و آن مارکسیست علنی نیز توبه کرد و دورادور شنیدم که پس از چند بار تغییر جهت دادن و قبله عوض کردن، سرانجام رو به قبلۀ عالم آورده، پس از ابراز ندامت و پشیمانی از گذشتۀ درخشان خویش و نفی مطلق آن، در شمار مبلغین و حواریون شازده در آمده است.
نه نوکر مآبی، حقارت و بیشعوری با هنر و زیبائی و حقیقت هیچ سنخیّتی ندارد.