«نامههای بزرگ علوی به باقر مؤمنی»
مؤلف: باقر مؤمنی
عزیزی را در ایران میشناختم که هر بار قصه و یا رمانی میخواند، در صفحه سفید آخر کتاب دریافتها و تأثراتش را به اختصار و با خط خوش مینوشت و کتاب را کنار میگذاشت. در واقع تا از فضای کتاب و موضوع بیرون نیامده و حسها و ادراکش غبار نگرفته بودند. این پروانههای خوشرنگ و بازیگوش را با مهارت شکار میکرد و برکاغذ نقش میزد. آدمی بودکه بر ذهن وخیال و افکارش تسلط شگفت انگیزی داشت و در بیان آن ها به ریخت و قواره دلپذیر و منسجم و قالب مناسب سرآمد استادان سخن بود.
من این نظم پاکیزه را هرگز از او یاد نگرفتم و حسرت آن هنوز به دلم مانده است. گاهی کتابی را میخوانم و روزها در اندیشه آن سرگردان میشوم. همه جا سایه به سایهام میآید و تا مدتها رهایم نمیکند. در داوریهایم به شک میافتم. اعتماد به نفسم ترک بر میدارد و در تأثرات اولیّهام تردید میکنم و مدتها در فضای مهآلود و مشکوک دور خودم میچرخم و نمیتوانم یخهام را از چنگش خلاص کنم. باید کاغذ و قلمی بردارم و در گوشه خلوتی بنشینم و سنگهایم را با خودم، دستکم، حق کنم.
آخرین کتابی که ذهنم را حدود یک هفته به خود مشغول کرد، «در خلوت دوست» بود. نامههای بزرگ علوی به دوست دیرینهاش باقر مؤمنی! این کتاب به گونهیی تدوین شده تا خواننده بتواند به شناختی نسبی در باره نویسنده نامی ایران برسد و خطوط اصلی چهره ادبی، اجتماعی و سیاسی و فردی او را بشناسد. «درآمد» کتاب، چون و چند و انگیزههای مؤلف را برای چاپ و نشر برمیشمارد. «باور نمیکنم» واکنش عاطفی دوستی است در مرگ عزیزی که از دست داده است. «بت کوچک ما» که به جای مقدمه آمده، برشی از خاطرات دوست مشترک آن ها «دامغانی» است که از زاویهیی تازه، به گذشتهها نگاه میکند. نامهها، مجموعه مکاتبات علوی است با باقر مؤمنی تقریبآ ثلث پایانی عمر او را در برمیگیرد. و بعد شرح سیاحت ایران بزرگ علوی است که ما را با دنیای ذهنی و نحوه برخورد نویسنده مهاجر با تغییرات و تحولات وطنش آشنا میکند. مقاله «بزرگ علوی جوان» به قلم باقر مؤمنی و آخرین مصاحبه او بعد از مرگ علوی نیز در راستای همین هدف، یعنی تلاش برای شناخت نویسنده، در کتاب گنجانده شدهاند.
باری، بزرگ علوی، نامی آشنا در ادبیات معاصر ایران است و پیش از آن که نسل سوم نویسندگان ما چشم به جهان بگشایند، یکی از چهرههای درخشان قصهنویس بوده و در کنار صادق هدایت و صادق چوبک و شین ـ پرتو خوش میدرخشیده است. در همان دوران کتابی به نام «پنچ شعله جاوید» چاپ شده بود و تا آن جا که به یاد دارم، آقا بزرگ، بعد از هدایت، شعله دوم بود. صادق هدایت در اوج شکوفائی و درخشش، بعد از مرگ دوستش شهید نورائی، در پاریس خاموش میشود ولی بزرگ علوی، حدود نیم قرن بعد از او زنده میماند و تا دم آخر با زندگی و روزگار خوش و خرم کنار میآید وبه گمان من زندگی هنریاش با قصة «میرزا» به پایان میرسد. آثار بعدی نویسنده، یعنی «موریانه»، «وبا» و «روایت» قابل قیاس با کارهای دوران جوانی او نیستند. و به همین جهت از استقبال خوشی برخوردار نشدند و او را از جوانمرگی نجات ندادند. انگار عمر هنری نویسنده با کیفیت و ارزش آثاری که میآفریند، گره خورده است. حیات هنری نویسنده پیوند تنگاتنگ با حضور خلاق او در عرصه هنر و ادبیات دارد. بزرگ علوی، نیمه دوم عمرش را که در مهاجرت گذراند، به اعتبار آثار گذشتهاش زنده بود. گیرم تا روزهای آخر مینوشت ولی روز به روز کمرنگتر میشد و در «روایت» آخرین رمانش، به کلی رنگ باخت، بگذریم.
گفتم که نامههای بزرگ علوی ثلث سوم عمر او را در برمیگیرد. در این دوران حوادث بسیاری در دنیا و در ایران رخ داده است و خواننده انتظار دارد، تأثيرات آن را در این نامهها ببیند و بازتاب آن ها را در آینه ذهن نویسنده معاصر ما تماشا کند. صداقتش من با همین چشمداشت کتاب «در خلوت دوست» را خواندم. چون مسائلی که در خلوت میگذرد، همیشه کنجکاوی آدم را تحریک میکنند! گمان میکردم آقا بزرگ با دوست قدیمی و دیرینهاش لابد پرده از روی وقایعی برداشته و بیپروا و با صراحت و جسارت در باره آن همه که از سرگذرانده، حرف میزند. ولی امساک و احتیاط او که به هراسی پنهانی و نهادینه شده پهلو میزند، مرا به شگفتی وا داشت. اگر در نامههای1 صادق هدایت به شهید نورائی، ما نویسنده دلسوخته و دردمندی را میبینیم که با زبانی شیوا، طنزی غنی و گیرا، صمیمیتی انسانی و دلپذیر و جسارتی باورنکردنی در باره همه مسائل اجتماعی، سیاسی، هنری، فرهنگی، خصوصی و درونیاش سخن میگوید و پرده از تیرهگیها، پلشتیها، رذالتها برمیدارد و جانش را عریان میکند و زمانهاش را در برابر چشم ما قرار میدهد، در نامههای بزرگ علوی به نویسندهیی خشکیده خیال، مردی محتاط و دوستی محافظهکار برمیخوریم و احساس میکنیم روی پنچه پاها، بیسروصدا، از کنار مسائل میگذرد و هر بار مخاطب و دوست او، به زخمها اشاره میکند، آقا بزرگ چشمهایش را میبندد، یا او را بیجواب میگذارد و یا به روز قیامت حواله میدهد. در این کتاب، جای نامههای مخاطب و دوست او، باقر مؤمنی خالی است. پیداست هر بار، باقر مؤمنی به تاولی نیشتر میزند و بحثی را باز میکند، آقا بزرگ با رندی طفره میرود و درز میگیرد. آیا این همه هراس، محافظهکاری ذاتی و سرشتی نویسنده است؟ آیا بزرگ علوی گذشتهاش را بالکل نفی کرده است؟ تغییر و تحول او در کدام جهت بوده؟ انقلاب مشروطیّت، جنبش کمونیستی و نطفههای اولیّه آن را به سخره میگیرد و چیزی در برابرش نمیگذارد و نظریهای ارائه نمیدهد. در باره هیچ مسئلهای نظری قاطع ندارد و حرفهایش را از زبان دیگران نقل میکند و فحشهایش را هم به زبان دیگران میدهد. به هرحال، اگر نامههای باقر مؤمنی امکان چاپ مییافت، بیتردید، تلاش مؤلف برای ترسیم چهره اجتماعی، سیاسی و هنری نویسنده نامی ما ثمر بیشتری میداد. آن نامهها میتوانست، سطرهای سفید آقا بزرگ را پر کند. باری، این نامهها از ذهنی درگیر، خلاق تراوش نکرده و از سطح مسائل فراتر نمیرود و گاهی، با سر ناخن، خراشی میدهد و دلواپس و نگران میگریزد و بیمزده در کناری میماند که مبادا این حرف «در جائی درز کند!». یعنی سران حزب توده، این همه از او زهر چشم گرفته بودند؟ حتی این ترس مشئوم نیز، غیرمستقیم به خواننده منتقل میشود!
غرض، مؤلف که گویا به گویائی نامهها تردید دارد، این کمبود را با هوشیاری و مهر جبران کرده است. آوردن پارهیی از خاطرات دامغانی دریچهئی است به دنیای بزرگ علوی و یا علوی جوان، که با مقالهیی با همین عنوان تکمیل میشود. بررسی گذرای افکار و عقاید مارکسیست جوان و آثار هنری او، کاری ارزشمند و درخور اعتنااست. مصاحبه باقر مؤمنی که در قسمت پایانی کتاب آمده، در واقع، آخرین وسوسههای چهره نگار دلسوزی است که از حاصل کار و کوشش هنوز به کمال راضی نیست. وفاداری نوستالژیک دوستی است که مرگ دوست را برنمیتابد و با سماجت و پشتکار در جاودانگی او میکوشد. گرد و غبار زمانه را با دل انگشت و با مهر از چهره «بت کوچک» دوران جوانیاش میزداید تا علوی جوان، خالق «گیله مرد» و «چشمهایش» و آن کمونیست پرشور همکار مجله دنیا را به یاد ما بیاورد. گیرم غلیان عواطف او را گاهی از مسند انصاف دور میکند و ضعفها و کجرویهای دوست را در سالهای اخیر عمرش نادیده میگیرد و یا به گونهیی توجیه میکند. باقر مؤمنی سیاحت نامه بزرگ علوی را در این کتاب به چاپ میرساند ولی هنگامی که مدعی این ستایشنامه آبکی و ضمنی از جمهوری اسلامی را به باد انتقاد میگیرد، به رویش شمشیر میکشد. «ما همدیگر را میکشیم ولی کشتههامان را به دشمن نمیدهیم!» این مثل در باره مؤلف صادق است. در همان مصاحبه مؤمنی حکمی صادر میکند: هر نویسنده رئالیستی در دوری و تبعید تباه میشود! من شاید برای طفره رفتن از این سرنوشت محتوم و یا شاید برای این که تباهی نویسندههای تبعیدی و مهاجر وطنم را باور نکنم، میگویم: بزرگ علوی مثال دقیقی برای اثبات این داعیه نیست. نویسندهیی که نبضش در رگهای جامعه میزند و با مسائل زمانهاش، دور و نزدیک درگیر است، اگر سرسوزن ذوقی داشته باشد هرگز جوانمرگ نمیشود. نویسندهیی که بند نافش با جامعه و مردم گره خورده باشد و آدمی مشغله ذهنی او باشد، بیشک با تحولات و تغییرات جامعه، دنیا و مردم متحول میشود، تغییر میکند و اگر رئالیسم قالب مناسبی برای بیان هنرش نباشد، بیشک راه دیگری پیدا خواهد کرد. نویسندهیی که ذهنش حرکت میکند، حتماً به جائی میرسد. اگر بزرگ علوی در نیمه راه جا ماند و از قافله عقب افتاد، برای آن بود که با سماجت به دوران خودش چسبیده بود و در دایره باورهای دیرینهاش از هنر و ادبیات، دور خودش میچرخید. تا آخر بر سر همان چاه آب ایستاد و با سطل آب بالا کشید تا آب چاه خشکید. اگر هدایت ذهنی پویا و جستجوگر داشت و بیتابانه به هر سنگر ناشناختهیی میتاخت و بختش را میآزمود و مدام در باورهایش شک میکرد، بزرگ علوی در عوض، مثل جویباری آرام و خوش و خرم و بیدغدغه در دشتی هموار و بیدستانداز راه میسپرد و ذهنش آرام آرام، در این یکنواختی و تداوم ملالآور به خواب میرفت و از یاد میبرد که نمیتوان مسائل امروزه را به زبان و سبک و سیاق هفتاد و چند سال پیش بیان کرد. دوری، فقط دوری جغرافیائی نیست. چه بسیار نویسندگانی که در میان مردم و در وطن- شان زندگی میکنند ولی فرسنگها از نویسندههای مهاجر، از مردم و از جامعه دورترند. بگذریم.
باری، «در خلوت دوست» کتابی است در باره نویسنده شهیر معاصر ما و تلاشی است برای ترسیم خطوط اصلی چهره مردی که بیش از نیم قرن در ادبیات ما حضور داشته و تأثیر او بر نویسندگان نسلهای دوم و سوم وطن غیر قابل انکار است. بزرگ علوی و چهره او، در زمان حیاتش، چند سالی در محاق قرار گرفت ولی نویسنده ما در «چشمهایش» تا آخر عمر ادبیات فارسی، زندگی خواهد کرد و نامش در کنار صادق هدایت خواهد ماند. باقر مؤمنی به حق میگوید:
باور نمیکنم، باور نمیکنم مرگ معلم را، مرگ دوست را، مرگ هنرمند را، مرگ انسان را.
«یادش گرامی باد!»
پاریس ۲۵ اکتبر ۲۰۰۰
حسین دولت آبادی