تبعید را سالها بعد از تبعید به زنداناهواز و بعداز انقلاب بهمن در اینگوشة دنیا، در بنبست الکساندر تجربهکردم و سرمای آن هرگز از تنام بیرون نرفت. در روزگار نوجوانی و جوانی، تبعید مرا به یاد جزیرة خارک و آفتاب سوزان وگرمای طاقت فرسا میانداخت و سرمای سیبری به ندرت از خاطرم میگذشت.
من اگر چه از منطقة سرد سیر ایران به پایتخت رفته بودم و ازآنجا به اهواز تبعید شده بودم، ولی هنوز زیر آسمان میهنام نفس میکشیدم. باید سالها میگذشت تا گذرم به سرزمین گُلها میافتاد و به مرور می فهمیدم که تبعید فقط سیبری و جزیرة خارک نبود، دوری راه و بدی آب و هوا نبود، تبعید اندوه سمج وکهنة پیرمردی بود که در آرزوی بازگشت به میهناش، در آینة دیواری، روز به روز پیرتر می شد و این امید را کمکم از دست میداد. پیرمردی که از صبح تا شب پشت میز تحریر قوز می کرد، هراز گاهی بر میخاست و توی آن اتاقک قدم می زد، و یا برای خرید خوار بار تا مغازه های سرکوچه میرفت و از گوشة چشم نگاهی به جای خالیکلوشار میانداخت و سر به زیر و خاموشمیگذشت. عمرکلوشار محله انگار با زمستان آن سال به آخر رسید و دوباره به پیاده رو بر نگشت. کلوشار محلّه مرد و هیچ کسی سراغی از او نگرفت و یادی از او نکرد. شاید من تنهاکسی بودم که جایخالی او را احساس میکردم و تا مدتها هربار که از جلو داروخانه رو به بن بست میپیچیدم، خیالکلوشار مانند آلکسی، سگ مهربان و خونگرم ژاک، همسایة متوفی، به پیشوازم میآمد و بعد، در انبوه خیالات گم میشد. ژاک آسمیو چند نفر از همسایهها مرده بودند و یا به مرور از بن بست الکساندر رفته بودند. آن ساختمانکلنگیخالی شده بود و منمانده بودم با مادام گی که مانند کنه با سماجت به دنیا چسبیده بود و در طبقة سوم هنوز به زندگی ادامه می داد. من او را گهگاه در پاگرد راه پلهها میدیدم که کنار زنبیل حصیری نشسته بود تا نفس میگرفت و باقیپلّه ها را پشت خم پشت خم بالا میرفت. گوش مادام گی سنگین بود و تا مرا میدید، انگار از خودش می پرسید: « کجا برم؟ بله؟ کجا برم؟»
بله؟ کجا باید میرفتم؟! نزدیک به دوسال از سفر کتایون به ایران گذشته بود، در این مدّت چند بار تلفن زده بود و هیچ اشارهای به بازگشت نکرده بود.
«… من در مملکت خودم بیگانه م!»
یک بار از اهواز، از خانة برادرش تلفن کرد و به هقهق افتاد:
«من تویخانوادة خودم غریبهم!»
آخرین بار پرسید: «چکار میکنی؟»
گفتم: «مینویسم.»
گفت: « برایکی؟»
گفتم: «می دونم دیگه کسی کتاب نمی خونه، واسة آیندگان…»
دوباره بغض اش ترکید، به هق هق افتاد و گفت:
«آینده؟… تموم شد سهند، انحطاط! همه چی از بیخ و بن ویران شده، نه، نه، آیندگان زحمت خوندن این چیزها رو به خودشون نمیدن.»
پرسیدم: «رفتی اونجا؟»
«…خدایا، چقدر دلم به حال تو و امثـال تو می سوزه، چقدر رنج
بردین، چقدر عذاب کشیدین، چه عمری تویتبعید و زندونها تلف کردین، آی، چی میخواستین و چیشد. سهند، دارم دق میکنم…»
«کتایون، رفتی اونجا؟»
«… ولم کن، از زندان سکندر بیا بیرون، دست وردار، مگه تا حالا کم تبعید و زندونیکشیدی؟ برو بیرون از اون قفس و یه ذرّه نفس بکش، عکس اون محلة نکبت رو میخوای چکار؟ ها؟ چه خاطرة خوشی از تبعید و از زندون اهواز داری؟ سهند، حالا همة مملکت زندونه، یه زندون بزرگ، کوچه و بازار اهواز هیچ فرقی با اونزندون قدیمی تو نداره، سهند، تو دیگه چی میخوای بنویسی؟ یک عمر نوشتی، یک عمر قلم توی چشمت زدی، کجا روگرفتی؟ چیعوض شد؟ ها؟ همه بارِ خودشونو بستن، رفتن، تو هنوز چسبیدی به او میز کهنة لق لقو، هنوز در راه آزادی و رهائی طبقة کارگر قلم می زنی، سهند، اینجماعت رو مسخ کردهن، مسخ! به امام زاده دخیل میبندن، دوباره در عزای حسین قمه میزنن، این مردم شما رو نمیخوان، از کمونیسم و هرچه حزب و سازمانه بیزارن، این مردم از همدیگه نفرت دارن، سهند، تو دایة مهربونتر از مادر شدی، عمر عزیزتو تلف کردی و من سالها … حالا دیگه چه فایده، ها؟ هر چه بود گذشت. آها، شاید مندیگه بر نگشتم به اون قفس، میخوام با رفیقم برم قبرس، شاید دوباره همدیگه رو نبینیم. سهند، کفش و لباسهام رو ببخش به سکورکاتولیک، راستی … اون ساعت مچی، یادگاری مهتابِ تو رو گذاشتم توی قوطی لپّه. کنار قوطی عدس، تو که لّپه دوست نداشتی، لابد لپّه ها تا حالا شپشک گذاشتن …»
پرسیدم: « قبرس؟ می ری قبرس چکار؟»
گفت: « میخوام برم زندگیکنم!»
زندگی! زندگی! هدیة مهتاب، آن ساعت مچیقدیمی و یا به تعبیر کتایون آن «پاره آهن» را از قوطی لپّه بیرون آوردم، نگاهی به عقربه ها و تاریخ انداختم و آن را زیر آینة دیواری به میخ آویختم و پشت میزم قوز کردم. ساعت یادگاری از کار افتاده بود و زمان درست بعد از آن روزی که مهتاب به پاریس تلفن زده بود، متوقف شده بود. زمان از حرکت بازمانده بود و قلب من باز به شدّت می تپید و دست و دلام به کار نمی رفت:
« تا کی سهند؟ تا کی؟ تا آخر عمر؟»
کتایون مانند چند میلیون ایرانی از آن زندان بزرگ گریخته بود و اینبار گویا به قبرس به جستجوی آب حیات رفته بود. همه از نکبت و ادبار میگریختند تا شاید در گوشه ای از این دنیا سر پناهی مییافتند و زندگی تازه ای را شروع می کردند، گیرم من هنوز با سماجت درتاریکترین زوایای حافظهام به دنبالکسانی میگشتم که سالها درکنار آنها در زندانها گذرانده بودم. گاهیکه بیخوابی به سرم میزد، سراز بالش بر میداشتم، خوابآلود چند کلمه ای درگوشة کاغذی یادداشت میکردم تا خطوط اصلیحادثه را از یاد نمیبردم. اگر بیخوابی دوام مییافت و ظفر میشد، نیمههای شب پشت میزم می نشستم و تا دم دمای سحر یک نفس مینوشتم. کسی چه میدانست، شاید این تنها راهی بود تا از سرمای جانسوز تبعید میگریختم و به جائی پناه می بردم که هنوز بوئی، نشانی و یادگاری از یارانام داشت. این سفر خیال و قلم زدن، نوعی بازگشت به خویشتن خویش و یا بازگشت به میهن دور از دسترس بود. بیتردید اگر این رشته ها و پیوندهای ذهنی می بریدند قلب سهند مانند آنساعت کهنه و قدیمیاز کار میافتاد. اگرچه مدتها پیش دیوباد از سر زمین ما گذشته بود و همه چیز منهدم شده بود، ولی من هنوز در جستجوی «جایِ پایِ مار» تا دور دستهای خاطره سفر میکردم و ژاندارمهایسیاهسوختهای را به یاد میآوردم که ما را با اتوبوس لوان تور به تبعید می بردند. نه، هنوز زخم زبان پلیس فرودگاه کهنه نشده بود: «مار…!» من جایِ پایِ مار را میجستم و با وسواس مینوشتم تا شاید جایِ پائی از روزگارم به جا میگذاشتم که در هیچ عصر و زمانهای، حتا در توفانهای شن محو نمی شد. گیرمگذر دو باره از آن راه پرسنگلاخ جانفرسا بود و هربار تلنگری به زخم کهنهای میخورد و تا مدتی تیر میکشید و یا داغ عزیزیکه جگرم را سوزانده بود، دوباره تازه میشدو آزارم میداد. شاید به همین خاطر دلام بار نمیداد، مدام پا پس میکشیدم و بر خلاف سالها پیش، به سختی رو به زندان اهواز و تبعیدگاه ام میرفتم. تا آنجا که به یاد دارم ژاندارمها حلقههایدستبند را به مچ دستراست ازرقو دست چپ من انداخته بودند و ما زیرنگاه پرسای مسافرهای اتوبوس سوار شده بودیم. من و ازرق چشم، روی صندلی وسط اتوبوس نشسته بودیم و دو ژاندارم روی صندلی عقب و دو نفر روی صندلی جلو ما جا گرفته بودند و شب نوبت به نوبت کشیک میدادند. اگر چه من و ازرق چشم را به حبس ابد محکوم کرده بودند و با دستبند و همراه چهار ژاندارم به تبعید می فرستادند، ولی ما هیچ قتل و یا جنایت مشابهی مرتکب نشده بودیم و جرم ما مخالفت با نظام حاکم بر ایران بود و بس. گیرم حضور ژاندارمها و دستبند کارساز بود و همه جا، توجّه مردم را به سوی ما جلب میکرد و به هر قهوهخانهای که با ژاندارمها قدم میگذاشتیم، قیل و قال مشتریها ناگهان میخوابید، همه رو به تبعیدیها بر میگشتند و تا مدّتی سکوت بر قرار میشد. لابد ریخت و قیافة ما با زندانیهای«خالدار» خوانائینداشت، طرز رفتار، عینک ذره بینی، سبیلاستالینی و آن دستبند همه را به شک میانداخت: « هی، هیس…!»
اتوبوس دم غروب از پایتخت خارج شده بود و من غروب آفتاب را نزدیک شاه عبدالعظیم، بر بالای شعلههایگازی که بیهوده میسوختند با شگفتیتماشا میکردم و بعد از چند سال، آسمان فراخ را بیرون از دیوار و حصار زندان میدیدم. همه چیز آن بیابان بایر به نظرم زیبا و بکر میآمد، همه چیز را با نگاهی سرشار از مهر نوازش میکردم؛ نرم نرمک شقیقه ام را به شیشه میچسباندم و اشک توی چشمهایم حلقه میبست. درآن دم نیاز به خلوت و تنهائیداشتم تا شعری را به یاد مهتاب زیر لب به زمزمه میخواندم و در گوشة دنجی خودم را به رنج و اندوهی میسپردمکه سالها مانند مرتاضی هندی از آن لذت برده بودم. بعد از چند سال زندان و دوری از حیات طبیعی و زندگی اینک در برابر طبیعت مات و مبهوت مانده بودم؛ دم به دم، پردهای از چهرة هستی فرو میافتاد و من از تماشای آنپردهها دچارخلجانشدید روحی میشدم و بغضبیخ گلویمگره میخورد. شاید اگر شب دیرتر از راه میرسید و همه جا تاریک نمیشد. شاید اگر ازرق چشم پی به احوالام می برد و به دلسوزی می پرسید: «عمو سهند چته؟» هیچ واژه ای نمییافتم تا خودم را در آن دم بیان میکردم. هر چند بعداز سالها هنوز آن واژه ها را نیافته بودم و تا آخر نمییافتم. نه، دلتنگی، پشیمانی، حسرت و یا احساسغبن نبود؛ هراس از تبعید و حبس ابد نبود؛ شادی و شوق نبود؛ بلکه رنجی کمیاب و لذّتی روحی بود که انگار از اینهمه حاصل شده بود و مانند آواز دختران دریائی مسحورم میکرد و قایق شکستهام را به قهقرا می برد. نه، رهائی از آن گرداب ممکن نبود؛ ژاندارمها، مسافرها و همسفرم به خواب رفته بودند، جاده خلوت بود و به ندرت ماشینی از رو به رو میآمد. راننده، آن مرد سیاهچرده و چغر، مانند اکثر رانندههای بیابان حبّ انداخته بود، هر از گاهی یک پیاله چایاز فلاسک می ریخت، گلو تازه میکرد؛ با سماجت و پیگیر تخمه میشکست؛ یکدم چشم از اسفالت جاده بر نمیداشت، خم به ابرو نمی آورد و یک نفس میراند. تا کی …؟ تا ابد؟
خواب از سرم کوچ کرده بود، به شب زنده داری و تماشای بیابان نشسته بودم، نگاه شیفته ام در سیاهی وهمانگیز شب سرگردان بود و در میان تپّه ماهورها میچرخید و در راه شیری کهکشان پرسه میزد و مانند گنجشکی دودی دو باره باز میگشت. بیابان خالی بود و گهگاه چراغی در گردة تپهای کور سو میزد و رانندة ما انگار بر جاده نور میتاباند تا اتوبوس آن را با اشتها می بلعید و با سرعت به جلو میرفت. ماه هنوز طلوع نکرده بود، آسمان زلال حاشیة کویر را گوئی به تازگی شسته بودند و باد دوده، گرد و خاک شهرها را پراکنده بود و غبار از چهرة ستارهها زدوده بود و آنها را مانند دانه های ریز الماس برق انداخته بود. آسمان در آن دور دستها با انحنای ملایمی بر یال بلند کوهها مماس شده بود و بی شمار ستارههایش را جا به جا، مانند نگین بر تاج کبود قلّه ها نشانده بود و من …
– … سهند، تو هنوز بیداری؟ بگیر بخواب، صبح شد.
.
نقل از زندان سکندر، جلد سوم
نشر ناکجا: پاریس