شاید اگر زیدی در دنیایِ مجازی، به طنز و کنایه نمینوشت که این «خواب راحت!!» و لابد «آسایش و آرامش» از تصدق سر لیبرالیسم نصیب شما شدهاست، هرگز به صرافت نمیافتادم تا این مطلب را پیش از موعد بنویسم. به یقین میدانم تا این چند سطر را ننویسم، نمیتوانم با خیال آسوده برگردم و به کار اصلیام بپردازم و به راهام ادامه بدهم. همیشه همینطوراست، گاهی با مرور گذری خبری و اظهار نظری در دنیای مجازی تلنگری به ذهنام میخورد و مرا مدتی به تأمل وا میدارد؛ هر بار به این بهانه از راه اصلی منحرف میشوم، دست از کار میکشم، «رمانام» را کنار میگذارم، قول و قرارم را فراموش میکنم و دو باره به این خرده کاریها میپردازم.
باری، امروز صبح که به اشاره و کنایة آن آقا فکر میکردم، به یاد نویسندهای افتادم که دراین سالهای دوری و تبعید، چند بار ازایران بهاروپا و پاریس سفر کرده بود و علاقه داشت مردم این دیار را صبح زود در ایستگاههای قطار و مترو میدید. هر چند نویسندة ما سحرخیر نبود واگر اشتباه نکنم، این سعادت نصیباش نشد. غرض، اگر انسانِ کنجکاوِ سحرخیزی ساعت پنج و نیم تا هفت و نیم صبح گذرش به این ایستگاهها بیفتد، هزاران هزار مردمی را خواهد دید که هراسان و شتابان به اینسو آنسو میدوند تا قطار و متروی بعدی را از دست ندهند. به روایتی این قطارها و متروها در پاریس و حومه بیشاز شش میلیون مسافر را در روز جا به جا میکنند؟ این آدمهای شتابزده صبح زود به کجا میروند؟ کجا؟… برخلاف تصور کسانی که از راهِ دور به پاریس خیال انگیز نگاه میکنند و فقط برج ایفل، کارباره مولن روژ، کاباره لیدو و شانزه لیزه را میبینند، این مردم هراسان و دستپاچه، به کارباره، اپرا، سینما و گردش نمیروند، نه، بلکه همه به سرعت میدوند تا سر ساعت به مقصد و به اداره، شانییه به « Chantier» و به سر کارشان برسند. کار و کار و کار…. آن جماعتی که شبها به تأتر، سینما، کاریاره، نایت کلوب، اپرا و عشرت کده و اماکن مشابه برای خوشگذرانی میروند، روزها تا ظهر و گاهی تا عصر میخوابند و هرگز قطار و مترو سوار نمیشوند. آن جماعتی که در هیر و ویر انقلاب بهمن یا بعد از انقلاب «وطن شان»را توی چمدانهاشان گذاشتند و از ایران فرار کردند، از این قماش مردم هستند و هرگز ساعت پنج صبح از خواب بیدار نمیشوند تا ساعت پنجو نیم به اولین قطار برسند، نه، ایرانیها در این سالهای نکبت، ادبار و تیره و تار، به دلایل مختلفی مهاجرت کردند؛ ایرانیها مانند پاریسیها از طیف و تبار، طبقات و اقشار اجتماعی مختلفی هستند و حق نیست همه را یک کاسه کنیم و با یک چوب برانیم. نه، فقط مغرضها یا کسانی که نگاهی سطحی و توریستی دارند، همه مهاجرین و تبعیدیها را به یک چشم می میبینند و واقعیت و حقیقت را نادیده میگیرند. باری، من، دوستان و آشنایانام اگر به این طیف و طبقه خوشگذران و تن آسا تعلق میداشتیم، از نیش کلام آن آقا ککام نمیگزید، نه، من در اینجا در سایة برج ایفل نلمیدهام و از کیسة دولت فخیمة فرانسه خرج نکردهام، من از روز نخست تا زمانیکه به خاطر بیماری بازنشسته شدم، در این کشور، در شرایط دشوار و نامساعد کار کردهام. در سالهای اول در کارگاه مسیو ژانتییی، پیستوله کاری میکردم و بعد رانندة تاکسی شدم و…. از شما چه پنهان، تا روزی که در آزمایشگاه توی خونام سرنج و رنگ کشف نکردند، من توی آن دخمة کثیف « «persiennes » را با پیستوله رنگ میزدم.
در فرانسه بهحفاظ آهنی یا چوبی پشت پنجرهها «پرسیین» میگویند. صداقتش تا به امروز پیگیر نشده ام و نمیدانم این واژه چه ربطی به «پارس» دارد و چرا گذرش به فرانسه افتادهاست. باری، پرسیینهای آهنی از چند لت تشکیل و با لولا به هم وصل شده اند. در کارگاه و یا دخمة تاریک مسیو ژانتی یی، من این پرسیینها را از لولا جدا میکردم و به مدت بیست و چهار ساعت توی حوضچههای سیمانی پر از مایع پتاس (اسید) میخواباندم و بعد آنها را تک تک با چنگک به سقف کارگاه میآویختم، با فشار آبگرم (کارشر) میشستم و مدتی منتظر میماندم تا خشک میشدند. از آنجا که روزها با اسید سروکار داشتم، هر روز صبح، در تاریک روشنی، لباس سرتاسری (کامبینزون) پلاستیکی خردلی رنگ و چکمة پلاستیکی سیاه میپوشیدم و دستکش پلاستیکی دستام میکردم و با چنگه به شکار «پرسیینها» میرفتم.
باری، پس از شستشو، نوبت به سرنج و یا ضد زنگ پاشی میرسید و اینکار در «کابینه» یا «اتاق رنگ» با پیستوله انجام میگرفت. هر روز، پیش از شروع کار نوی کارگاه، جلو آینه دیواری کدر میایستادم و با روغن وازلین صورت، پلکها و مژههایم را چرب میکردم، ماسک میزدم و به اتاق رنگ میرفتم. در آن دخمه دریچهای تعبیه شده بود که رو به دنیای سبز و زیبا باز میشد و من گاهی دست از کار می کشیدم و از آن معبر، از راه دور به میهنام نگاه میکردم. دروازة اتاق رنگ و دریچة روی دیوار، بهار، تابستان، پائیز و زمستان، در سرتاسر روز باز بود. زمستانها هوا یخبندان و برف روی زمین بود و جریان مداوم هوای یخزده کتف و کمرم را به درد میآورد. با این وجود چاره ای نداشتم و تا از گرد و بوی رنگ خفه نمی شدم، باید سوز سرما را تحمل میکردم؛ همانگونه که در کشور بیگانه، به اجبار پذیرفته بودم و در آن شرایط دشوار، در آن وضعیّت نا مساعد و خطرناک، در آن دخمه، با پیستوله پرسیینها را رنگ میزدم و اینهمه را برخودم هموار میکردم. گاهی که خسته و کلافه میشدم، دست از کار میکشیدم، ماسکام را بر میداشتم، سیگاری آتش میزدم و از آن دریچه، چند دقیقه به تماشای بازی فوتبالیستهای جوان، شاداب و سرزنده میایستادم. چمن میدان بازی فوتبال همیشه سبز بود و جورابهای قرمز و زرد بازیکنان پیراهنهای رنگیآنها، بر این زمینة سبز جلوة چشمگیر و زیبائی داشت و خیالام را تا دور دستها میبرد. در آن سالها هنوز جنگ ایران و عراق ادامه داشت و من که اهواز ویران شده و پشت جبهه را از نزدیک دیده بودم، به مردمی فکر میکردم که از جنگ میگریختند و کنار جاده به هر کامیون و وانتی آویزان میشدند. باری، من با آن لباس سرتاسری و ماسک، مانند مریخیها، در آن دخمة کثیف، در میان پلشتی و قوطی های رنگ تنها میایستادم و به «زندگی» خیره نگاه میکردم و خیالام در ایران، در وطنام و در صحنههای جنگ پرسه میزد. دریکی از همین روزها سرکارگر مسیو ژانتییی گذرش به کارگاه افتاد، نگاهی به قد و بالای من انداخت و با تمسخر لبخند زد، من اگر چه در آن روزها زبان فرانسه را به سختی می فهمیدم، ولی به معنای لبخند او پی بردم و گفتم:
– (1) c’est la vie
فرانسویها اغلب این جمله را در موقعیّت های مشابه بهکار می برند. باری سرکارگر گفت
– (2) C’est la merde c’est pas la vie ,
سرکارگر مسیو ژانتی یی میدانست که من نویسنده و تبعیدی بودم و …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) زندگی ست… (یعنی زندگیه دیگه)
(2) این زندگی نیست، این گُه هه