قلعة گالپاها «14»
تا سینه از خاک برداشتم، تابستانها به سَرِ جالیز و یا سَرِ بندهای پشتآو میرفتم و شبها با برادرم نورالله، توی خوابگاه، نزدیک «خانهبند» میخوابیدم. ما هر سال، با خاک نرم تختگاهی درست میکردیم؛ دمِ غروب لحاف و تشک کهنه و مندرسمان را از خانه بند و از سایه بر میداشتیم؛ روی آن تختِ صاف میانداختیم و زیر آسمانِ پر ستارة حاشیة کویر دراز میکشیدیم. کربلائی عبدالرسول دلاک، شب ها، پیش از خواب به علیآباد میرفت سری به شیره کشخانة ننة کلثوم کچل میزد و اغلب دیر وقت بر میگشت و گاهی بر نمیگشت.
از جالیز ما تا علیآباد راه درازی نبود؛ اگر از دهن فرة نخِ شیرین میگذشتی، از سینه کشی تپّه بالا میرفتی و دشت را دور میزدی، به خانههای خشتی و غوزی آن خرابآباد سوت و کور و ملالانگیز میرسیدی. آب قنات علیآباد شور بود و اهالی، زنها و دخترها، روزها میآمدند و از نخ شیرین، از قنات قلعة گالپاها با کوزه آب شیرین به علیآباد میبردند. گذرِ دهقانها و چوپانها نیز هر روز به دهن فرة قنات میافتاد و گاهی با بیمبالاتی، چهارپاها را بهآب خوردن رها میکردند. من بارها با چشم خودم دیده بودم که الاغی از سر تفنن و سرخوشی توی آب میشاشید؛ آبی که از دشت میگذشت و به حوضها و آب انبارهای قلعة ما میریخت. گویا در گذشته مردمی که نگران آلودگی آب بودند، به آنها اعتراض کرده بودند و قصد داشتند رویِ دهن فرة قنات را ببندند. گیرم بیفایده. از چشم علیآبادیها اینکار شبیه رفتار شمر ذوالجوشن، سرکردة سپاه یزید بود که در صحرایِ کربلا، آب فرات را به روی حسین ابن علی و عشیرة او بسته بود. مردم علیآباد با طنز و شوخی میگفتند که زیبائی زنها و دخترهایِ ولایت ما به این خاطر بود که اهالی و چهارپاهایِ آنها از نخ شیرین آب میخوردند و با کوزه و پیمانه آب میبردند و هر از گاهی چهارپاها آب قنات را متبرّک میکردند. زیبائی زنهایِ قلعة ما اگر چه در آن منطقه زبانزد بود، ولی ربطی به ادرار ماچه الاغ و آب آلودة نخ شیرین نداشت. اگر اشتباه نکنم، مردمیکه هر سال در ماه محرّم برای لب تشنة امام حسین شهید، ذرّیة پیغمبر خدا زنجیر و قمه به سر و سینه میزدند و اشک میریختند، از گناه و روز جزا ترسیده بودند و تا علیآبادیها آنها را به شمر و یزید نسبت نمیدادند و در آن منطقه به شرارت و شقاوت شهره نمیشدند، دهن فرة قنات را نبسته بودند، ولی از مردم دهِ بالا تقاضا کرده بودند تا محض رضای خدا و رعایت بهداشت، در دهن فرة قنات دست و پا و لباس نشویند و جلو الاغها را بگیرند تا در آب ادرار نکنند. با اینهمه هیچ کسی به این تقاضاها اهمیّت نداده بود و اهمیّت نمیداد.
«نرود میخ آهنین بر سنگ…»
کربلائی عبدالرسول دلاک در مسیر شیرهکشخانة علیآباد، از کنار دهن فرة نخ شیرین میگذشت، همه چیز را از نزدیک میدید و هر بار با عصبیّت دندان جر میداد.
« قرمساقا، انگار همه شون از کون الاغ افتادن، شعور ندارن.»
کوزة آب را در سایة دیوار گذاشت و ادای لهجة آنها را در آورد:
«اِستِک، اوستا، استک اوستا! کوفتِ استک! زهرِ مارِ استک»
علیآبادیها در آخرِ هر عبارت وگاهی هر جمله، واژة «استک» را
بنا به عادت و بدون منظور تکرار میکردند. چند سال بعد، در شهر سبزوار به امنیّهای برخوردم که در علیآباد «استشهاد محلی» تهیّه کرده بود و در آخر هرجمله استک را آورده بود. ژاندارمِ غریبه گیج شده بود و معنای آن را نمیفهمید. از آنجائی که من علیآبادیها را کنار قنات نخ شیرین دیده بودم و «استک» را بارها و بارها شنیده بودم، به او توضیح دادم.
«سرکار، اِستِک زیادی ست، زائده، معنائی نداره، خط بزن،»
«اگه زحمتی برات نیست بیا با هم درستش کنیم»
برخلاف رفقایِ دبیرستانی، من از امنیّهها نمیترسیدم. در دورانی که کربلائی عبدالرسول دلاک کدخدا بود، هربار که مأمورها برای رسیدگی به دعوایِ خونین رعیّت و شکایتی به قلعه و به خانة ما میآمدند، من توی اتاق، کنار آنها مینشستم و استشهاد محلی تهیّه میکردم. درآغاز پدرم جمله به جمله املا میگفت و من مینوشتم؛ گیرم به مرور به رمز و راز و تحریر «استشهاد محلی» آشنا شدم و در کنار کدخدا همه چیز را آموختم.
«باشه، چشم، عصر که از دبیرستان برگشتم، میام»
بماند، جلو نیفتم. از سبزوار برگردیم به پشت آو، به سر بندها.
«ها دکتر متولی، امروز قبراقی، بیا، بیا، کو خلتة دانهها»
من در ایّام کودکی، چند سال، از کشت تا بر داشت، از اواخر بهار، تا اوایل پائیز، «بندبان» یا «جالیزبان» بودم و تابستانها روزگارم سر بندها و در بیابان میگذشت و به ندرت به قلعه میرفتم. من با لَختی و گذرِ کُندِ زمان در سرجالیز آشنا شدم و آن را با رنج و درد درک کردم. من از رویش و رشد ذرّه ذرّة گیاه صبر و انتظار را آموختم. صبر، بردباری و انتظار!
از زمانی که بوتههایِ خربزه و هندوانه دیمی آرام آرام سر از خاک
نمدار بهدر میآوردند، تا زمانی که این بوتهها کفتری میشدند، شاخهها به نرمی، مداوم و بیوقفه، روی زمین بهجلو میخزیدند، گل میدادند و گلها به بار مینشستند، چند ماه به درازا میکشید و من در اینمدت، هر روز، دورِ آنها میگشتم، شاهد و ناظر تمام مراحل بودم و بیتردید اینهمه در ساختار و ساختمان ذهنیّت طفلیکه با خاک و گیاه در آمیخته بود و یگانه شده بود، بیتأثیر نبود. من هرسال با بوتههای خربزه و هندوانه ذرّه ذرّه قد میکشیدم و چشم اندازم ماه به ماه و سال به سال فراخ تر میشد:
«بیا، دانهها نیش زدن، سر خلته رو باز کن ببینم»
سلیمان شوخ و خوش مشرب، برادر بزرگ چلچراغ پرسید:
«کو نورالله، کجا رفت، دو باره حّب جیم خورد؟»
«رفت دست به آب، گفت الآن میاد»
قهقهة شاد چلچراغ سرزنده توی حیاط خانة ما طنین انداخت:
«گرگ که به گله میزنه، سگ میره به ریدن»
کربلائی عبدالرسول دلاک، مانند سایر صیفیکارهایِ با تجربه و کار کشتة ولایت، هر سال تخم خربزه و هندوانههای شیرین و خوش تخم را در آفتاب خشک میکرد و در چند جا، توی کیسههای مجزا میگذاشت: دانة خربزة خاقانی، نصرآبادی، مولاتی، رحیمآبادی،گرمگ، طالبی، هندوانة پوست نازک و ظریف خانمی، هندوانة پوست کلفت حاج محمدی، دستنبو یا «زنبولیّچه» که خوردنی نبود، بلکه خوشبو، خوشرنگ، خوشخط و خال و تزئینی بود که هر سال محض بویِ خوش و زیبائی چند بوته میکاشت.
«زن دائی، بیا بریم سر بندها اقلاً کمه جوش درست کن.»
مادرم در هیچ فصلی به صحرا نمیآمد و هرگز سوار خر نمیشد.
«آبگوشت بار میذارم، نزدیک ظهر میدم به اَبری بیاره.»
«ناشتا چی بخوریم، قیماق و مسکه لایِ نون نرم گذاشتی؟»
مرضیّه زن محمد تقی زیر بازوی او را گرفت و به شوخی گفت:
«بیا بریم چلچراغ، بیا، بیا، کارد به اون شکمت بخوره»
روزهای کشت و کار، خانوادة کربلائی عبدالرسول، خویشان و حتا همسایه ها بسیج میشدند و بهیاری ما میآمدند. همیاری و همکاری گویا از دیر باز در آن ولایت مرسوم بود و در فصل کشت و یا درو هر بار نوبت به یک نفر میرسید. در این روزها سازماندهی میشد، سه نفر با «پنجه»، با بیلِ پهن و مخصوص، بهاصطلاح خاک رَد میکردند. اینکار دشوار بود و به قدرت و مهارت نیاز داشت. دو نفر سرِ طناب و یا زنجیر بلندی را که به دو گوشة پنجه وصل شده بود، میگرفتند، با فاصلة چند قدم، رو به روی نفر سوم که پنجه را هر بار با فشار پا و زور بازوها توی شیارها فرو میبرد، میایستادند، همزمان و هماهنگِ با او، طناب یا زنجیر پنجه را میکشیدند، خاک خشک و کلوخها را پس میزدند و جلو میرفتند. به دنبال آنها یک نفر خاک نمدار را چند بار با بیل بر میگرداند؛ با پشت بیل میکوبید تا تخت و هموار میشد و بعد، با کاسة بیل شکاف باریک و عمیقی در خاک ایجاد میکرد. در ولایت ما به اینکار میگفتند: داغ زدن! پسربچّه یا دختر بچّهای توی این شکاف چند دانة هندوانه و خربزه میانداخت، یک یا دونفر از پی داغ زنها میرفتند، هربار سر لک مینشستند و خاک نرم و نمدار را روی دانههایِ ته شکاف کوت میکردند. سرانجام نوبت بهنفر آخر میرسید که خاک خشکی را که سه نفر اول با «پنجه» کنار زده بودند، دو باره دور کوت میریخت، با پشتِ بیل میکوبید تا نرم و هموار میشد و تا گرما به زمین نفوذ نمیکرد و تا آفتاب نم خاک را به سادگی بر نمیچید.
«خسیس بازی درنیار دکتر متوّلی، پنج شیش تا دانه بنداز»
از شما چه پنهان، من پیش از مهاجرت، همة اینکارها را سال به سال و نوبت به نوبت انجام دادم. در سن شش یا هفت سالگی خلتة دانهها را دست میگرفتم، از پی داغ زنها میرفتم و هر بار چند دانة نمکشیده و لزج، توی شکاف خاک میانداختم. در سن هفت و یا هشت سالگی سر لک مینشستم و خاک نمدار را رویِ دانههایِ لزج تهِ داغ کوت میکردم؛ در نه یا ده سالگی شانه به شانه و همراه بزرگترها داغ میزدم و یا اطراف کوتها را با خاک خشک پُر میکردم. شاید اگر همراه خانوادهام مجبور بهمهاجرت نمیشدم، درسالهایِ آینده، تا مرحله و مقام «پنجه کشی!» بالا میرفتم. کسی چه میداند، شاید اگر در ولایت میماندم، کشاورز و صیفیکار از آب در میآمدم و مانند دوستانام سر زمین آبا و اجدادیام پیر میشدم. نشد.
«زن دائی، اگه تو سوارِ خر بشی، من یه برّه قربونی میکنم»
«بیا بریم دختر، این آرزو به دلت میمونه»
چلچراغ و مرضیّه به هر کجا که پا میگذاشتند، خنده و شادی به ارمغان میبردند. مرضیّه، زنِ ممد تقی، زنِ برادرِ کوچکِ چلچراغ، تنومند، درشت استخوان و بر خلاف چلچراغ، بلند بالا بود. مرضیّه اگر چه از نظر ملاحت، ظرافت و زیبائی و زیرکی در حد چلچراغ نبود، ولی بذله گو، طنّاز و با مزّه بود. عروس زیبا و زود رنج کربلائی عبدالرسولِ دلاک، در شوخی و لودگی کردن، لطیفهگفتن، مزّهانداختن و متلک پراندن حریفِ زنِ برادرش نمیشد. مرضیّه خونسرد، شیر خشت مزاج و یا به قول چلچراغ بیعار و بیرگ بود و از این گذشته، هوش، هشیاری، درک و درایت و حساسیّت چلچراغ را نداشت. این دو زن شوخ و سرخوش، مانند دو تا هنرپیشة تأتر، هر جا که بودند، سر به سر یکدیگر میگذاشتند و نمایش اجرا میکردند.
«مگه نشنیدی، خر میگه سنگ بارم کن، ولی زن بارم نکن»
«چلچراغ، نمیدونستم تو زبون خرها رو میفهمی»
«معصومه، چرا عزا گرفتی، تو یه چیزی به این شلخته بگو»
معصومه، زن آبله رو، ساده، خوش نیّت، نجیب و آرام سلیمان،
برادر بزرگِ چلچراغ، کم حرف، تلخ و ترشرو بود؛ سر و زبان جاریاش را نداشت، همیشه با لبخندی فرو خورده، برکنار میماند و زیر لب غر میزد:
«این دوتا شرم رو خوردن، حیا رو قورت دادن»
کارِ دسته جمعی، کشت، وجین و درو همیشه با شوخی، خنده و شادی همراه بود. اگر مرضیّه و چلچراغ در این جمع بودند، نمایش تا عصر ادامه مییافت و کار تبدیل به تفریح و سرگرمی میشد. این صحنهها جلوة زیبایِ زندگی و کار مردم زحمتکش ما بود و من سالها بعد که با کتاب و با اهل تأتر و سینما آشنا شدم، گاهی از آنها میپرسیدم چرا فیلمسازها و کارگردانها فیلمی از روزگار رعیّت تهیّه نمیکردند. چرا فیلمسازها اغلب به سراغ لاتها، چاقوکشها، کافههای ساز و ضربی و رقاصهها و قصههای آبکی و ملودرامهای پر اشک و آه و سوز وگداز میرفتند؟ چرا هیچ اثری از زندگی واقعی مردم در فیلمها و تأترهایِ آنها نبود؟ چرا و چرا…
«داداش، مردم کوچه و بازار، کارگر و رعیّت، واسة تفریح میرن سینما، اونا خوش ندارن زندگی رقت بار و روزگار تیره و تار خودشون رو توی فیلم ببینن، نه، این چیزها خریدار نداره، فیلمساز ورشکست میشه.»
«بهداداش بگو به اینجور فیلمها و تأترها اجازة نمایش نمیدن.»
«عجله نکن، بزرگتر میشه خودش یواش یواش میفهمه»
در این که روزگار مردم قلعة گالپاها، مانند سایر آبادیها سخت و دشوار بود، در این که فقر و فلاکت، تنگدستی، اعتیاد، بیماری و درماندگی همه جا بود، هیچ شک و تردیدی نبود، با اینوجود، زندگی همیشه تیره و تار و غمبار نبود، نه، این مردم اگر پا میداد میرقصیدند، آواز میخواندند، شادی و تفریح میکردند؛ این مردم یک لاقبا عاشق میشدند، در فراق یار ترانه و چهار بیتی میساختند و ساز میزدند.
«هی، دکتر متولی، وقتِ چاشته، بدو برو کتریِ چایِ رو بار بذار»
چه زیبا و سرورانگیز بود چاشت خوری در بیابان!
بهار، هوایِ خنک و دلپذیر بیابان، آواز خوش کاکلیها، حلقههای دودی که به آسمان صاف و زلال میرفت و قهقهة خندة چلچراغ و مرضیه که از راهِ نه چندان دور میآمد و مردان و زنانی که پشت به خورشید، رو به خانه بند قدم بر میداشتند و با صدای بلند گپ میزدند و پسربچّهای که سفره انداخته بود و کنار اجاق به انتظار کارگرها نشسته بود: زندگی!
«چی شده، امروز چلچراغ با دمش گرد میشکنه»
«آخه چند روزه بابایِ بچّهها پشت و پهلوشو چرب نکرده»
شادیها مثل همه جایِ دنیا زود گذر بود. کار دسته جمعی بیش از یک روز و یا دو روز به درازا نمیکشید؛ زنان و مردانی که شور و شادی به ارمغان میآوردند، به قلعه بر میگشتند؛ بیابانِ خدا دو باره خالی میشد و من میماندم با نورالله، با برادری بیحال و بیاراده که نسبت به همه چیز دنیا بیتفاوت بود؛ برادری که به سختی تن به کار میداد؛ دم به دم جان میکند؛ عذاب میکشید و من در کنار او کسل و ملول میشدم، از اینهمه رنج میبردم و کاری از دستام ساخته نبود. نمیدانم، شاید داوریِ پدرم با توجّه به سن و سالِ نورالله، بیانصافی و بیرحمانه بود. من و نورالله، تازه سینه از خاک بر داشته بودیم، هنوز بچّه سال بودیم؛ کار صیفی سنگین و طاقت فرسا بود و ما با آن توانِ جسمی و روحیِ اندک، به دشواری از پس کار بر میآمدیم و بار مسؤلیّت را به سختی به دوش میکشیدیم. گیرم در آن دیار، از بچّههایِ خرده مالکها که بگذرم، همة بچّهها، دختر و پسر، در دشت و صحرا و سرجالیز کار میکردند و همه چیز عادی و طبیعی به نظر میرسید. در آن «شرایط عادی و طبیعی» اگر بچّهای شانه از زیر بار خالی میکرد، مثل نورالله انگشت نما و گاو پیشانی سفید میشد.
«بیا حالا از این طرف بند یکّه کنیم»
بوتههای خربزه و هندوانه سر از خاک به در آورده بودند و باید به
زبانِ مردم خراسان، «یکّه و تخت» میشدند. اینکار دشوار و ملالآور مثل هر سال به من و نورالله واگذار شده بود. از آنجا که از قلعه تا سر بندها نزدیک به دو فرسخ راه بود، ظهرها برای صرف «کَمِهجوش» و یا «آوجیج» و یا «آب دوغ» به قلعه بر نمیگشتیم. مادر محمود هر روز صبح سفرة نان خشک و کمه را توی خورجین میگذاشت و ما دو پشته سوار رخش سفید و لنگ کربلائی عبدالرسول دلاک میشدیم و به سر بندها میرفتیم
«چه فرقی میکنه داداش، از این طرف مگه بیاچها کم میشن، ازاین وَر، از اون وَر، در هر صورت، باید همه رو یکّه کنیم»
سکوت وهمانگیز بیابان، یک نواختی و تکرار و تکرارکسالتبار بود و کُندیکار حوصلة ما را سر میبرد؛ کارِ بندها تمامی نداشت و نورالله مدام در پی چارهای بود تا شاید تنوعی به وجود میآورد و از این دنیایِ بیرحم و ثانیههای کُشنده وکشدار، به دیاری میگریخت که نشانی از کار نبود؛ به دنیائی میرفت که هیچ اثری از آدمیزاده و رنجها و گرفتاریهایِ او نبود و او، آسوده خیال و بیدغدغه، لب چشمهای، در سایه سار درختهای بید میلمید و به آوراز خوش پرندگان وحشی گوش میداد. کسی چه میداند، شاید به همین دلیل برادرم عمری بهکفاف نکرد و در نوجوانی سراسیمه از دنیایِ مشقت بار زندگان به دنیایِ خاموشِ مردگان گریخت.
«برم بشمرم ببینم چند رج دیگه مونده»
پنجهکشها گز و متر نداشتند؛ فاصلهها را با چشم و نظری اندازه میگرفتند؛ با اینهمه رج و ردیف و فاصلة آنها را هرگز اشتباه نمیکردند. رجها و ردیفهایِ منظم بوتهها، بلای جان نورالله بود و نشان میداد چقدر کار انجام شده بود و چه مقدار باقیمانده مانده بود. برادرم دم به دم از جا بر میخاست، زانوهایشرا میمالید، رجها و بوتهها را با حوصله میشمرد و
با درماندگی آه میکشید: «پوووف»
«تو که یکدم پیش همه رو شمردی.»
«چه عیبی داره؟ ها؟ سر راه میرم یه قولوپ آب بخورم»
برگِ بوتههای نورس هندوانه و خربزه متفاوت بودند و به سادگی آنها را تمیز و تشخیص میدادی. در این مرحله از کار، اگر چند بوته سبز شده بود، میباید یک بوتة خربزه و یک بوتة هندوانة را انتخاب میکردی و بقیه را میچیدی؛ چند روز بعد که بوتهها بزرگ و کفتری میشدند، دوباره این کار را از سر میگرفتی و اینبار، بنا به تازگی و طراوت بوتهها، یکی را بر میگزیدی: خربزه یا هنودانه! دور بوته را خاک نرم و نمدار میریختی و اطراف آن را با پشت بیل تخت و هموار میکردی: «یکّه و تخت»
«کوزه رو وردار بیار اینجا تا دم دست باشه.»
نورالله خسته و کلافه بود، دنبال بهانه بود تا نق میزد:
«لجباز، یکدنده، گفتم کوزه زیر زاله، توی سایهست»
«لجباز»، «خرمهر»، «یک دنده»، و «خود رأی» عناوین و صفاتی بودند که برادرها، و گاهی مادرم بنا به موقعیّت و به مناسبت به من نسبت میدادند و مرا با این القاب مفتخر میکردند:
«حالا کجا داری میری؟ هنوز که ظهر نشده»
«مگه نشنیدی، خر چندبار عَرعَر کرد، لابد تشنهس»
کربلائی عبدالرسول دلاک، با گل و خشت، آخُری پشت خانه بند درست کرده بود و نورالله هر روز صبح، میخ طویلة رخش لنگ او را نزدیک آخُر به زمین میکوبید، یک غربیل کاه و علوفة خشک توی آخُر میریخت و با اکراه رو به بندها راه میافتاد. در آن فصل سال، هنوز از روباه، شغال و گرگ و کفتار خبری نبود و مار و عقرب و رطیل نیز آسیبی به رخش لنگ نمیرساندند. من از آن آخُر بلند، به جای راه پله استفاده میکردم؛ گاهی که دلام میگرفت و اندوه ظفر میشد، به پشت بام خانه بند میرفتم و به تماشای بیابان و بندهایِ همسایهها مینشستم. باری، آن چه از آن روزها و آن روزگار به یادم مانده بود، آرامش و سکون بیابان و آدمها بود. انگار هیچ چیزی از جا جنب نمیخورد و هرگز جا عوض نمیکرد. همسایههایِ ما از دور خیلی کوچک بهچشم میآمدند: ملا ابوالقاسم، روزها عمامة سفیدش را بر میداشت، سر برهنه، با پیراهن بلندکرباسی و شلوار گشاد فاستونی سر لک مینشست و همراه همسرش وجین میکرد. زن و شوهر، از آنجا که من ایستاده بودم و روی پنجة پاهایم بلند شده بودم، بهاندازة دو تا پسر بچة و دختر بچة چهار یا پنج ساله به چشم میآمدند. مد ابرام، آن میانه مرد دیلاق و بلند بالا، تا عصر بلند از سایة خانه بند بر نمیخاست و هنگام کار مندیلاش را باز نمیکرد. بندهای مد ابرام نزدیک جوی آب نخ شیرین بود و روزهائی که من با کوزه به لب جوی میرفتم، او را در سایة خانه بند میدیدم. مد ابرام از چشم کربلائی عبدالرسول «تن لش» بود؛ تن به کار نمیداد؛ دخترش بتول و همسرش نسا انگار جور او را میکشیدند. من از قیافة منحوس و هیکل غول آسایِ همسایة لب جوی میترسیدم. مد ابرام هر از گاهی به خانه بند ما میآمد و میپرسید:
«قند ندارین چند دیشلمه به من بدین»
منتظر جواب نمیماند، خلتة قند را از سر میخ بر میداشت:
«حسین، قند کلوخی ست یا قند کلّه؟»
یک مشت قند بر میداشت، توی جیب اش میریخت و میرفت. گاهی دم غروب سرزده به جالیز ما میآمد، خربزة بزرگی از بوته میکند، چهار زانو مینشست و زیر نگاه وحشتزدة من و برادرم با طمأنینه میخورد و ته آن را با پشت چاقو میتراشید و هورت میکشید:
«من امسال خربزة رحیمآبادی نکاشتم، به به، عجب شیرین بود»
آن جانور منحوس، مخوف و هولانگیز دختری داشت به نام بتول که بهقول مادرم مثل پنجة آفتاب بود. دختر خوشگل مدابرام، گل وحشی، خودرو و خوشبویِ حاشیة کویر بود. بتول پیراهن گلدار روشن می پوشید، چارقد خوشرنگی میبست از دور مانند گلی جاندار بود که در بندهای کنار جوی نخ شیرین مدام جا به جا میشد. گیرم آن دختر خوشروی دم بخت فقط یکبار به سرجالیز ما آمد و برادرم محمود از حضور آن گل کویر آنقدر ذوق زده شد که به جای خربزه مچ دستاش را با چاقوی ضامندار برید.
«به بابات نگی من اومدم اینجا، فهمیدی سیاسوخته؟»
چشمهای برادرم مثل هر بار پراشک شده بود، بغض کرده بود و قادر به جواب داد نبود، فقط سرش را به تسلیم پائین آورد.
«هی سیاسوخته، بدو، برو چند دیشلمه قند بیار»
همسایة کنار جوی، مد ابرام، کابوس روزهای داغ تابستان بود.
سیّدها، همسایههایِ هم مرز ما بیآزار بودند. این خانواده، بهار به سر بندهایِ پشت آو میآمدند و تا پائیز در خانه بند زندگی میکردند و به ندرت به قلعه میرفتند. سیّدها از صبح تا شب، مثل مورچه، بیسر و صدا، توی جالیز مشغول کار بودند و هنگامی که کار صیفی تمام میشد، «زاله» میریختند و یا در آبریز بندها «شور» جمع میکردند. شور گیاه خودرو، جانسخت و سمجی بود که در زمین بایر آبریزها میروئید و مانند کاکتوس آب در برگهای گرد و خاکستریاش ذخیره میکرد. غرض من هربار که بربام میشدم، خانوادة سیّدها را در دامنة تپّه ماهور میدیدم که نه چندان دور از هم، مانند لاکپشت، روی خاک بهنرمی میخزیدند و از دور سیاهی یا سفیدی میزدند. سیّدها خاموش، آرام، کند و یکنواخت کار میکردند، کار و کار و کار… روزها هیچ صدائی از آن مردم سختکوش در نمیآمد، هیچ توش و تقلا و تلاشی در تپّه ماهورها به چشم نمیخورد، من دستها و علفتراش آنها را از دور نمیدیدم، با اینهمه، به مرور زمان، خرمنهای بزرگ و مخروطی شور یکی بعداز دیگری در دامنة تپه ماهور از زمین سبز میشدند و لاک پشتها همچنان به آرامی جلو میرفتند:
«مثل رشک لیفة تنبون به زمین چسبیدن»
کربلائی عبدالرسول دلاک از زالة همسایهها بالا میرفت، یکدم با
حسرت به بوتههای شادابِ بندهایِ آباد سیّدها نگاه میکرد و نیش میزد:
«بندهای این قرمساق عینهو کون در آخوند تمیز و پاکه»
پدرم اگر چه بندها را وجین کرده بود و من و نورالله خاک بعضی جاها را با توبره از بند بیرون برده بودیم، ولی فرزها دو باره با سماجت سر از خاک به در آورده، گله بهگله سبز شده بودند. انگار سالار میانه سال حق داشت: اوستا حریف فرزها نمیشد و تا آخر حریف نشد. چرا؟ پدرم حوصله و پشتکار و سماجت سیّدها را نداشت؛ در یک کلام، کربلائی کشاور نبود. گاهی که نشئه و سر دماغ بود، یکی دو ساعت توی بندها بیل میزد و زیر لب آواز میخواند؛ گیرم خیلی زود خسته و عاصی میشد؛ آب بینیاش راه میافتاد؛ مدام فین فین میکرد، عرق میریخت و بهزمین و آسمان فحش میداد و گاه و بیگاه سر نورالله هوار میکشید:
«گفتم ریشهها رو جمع کن، ریشهها، مگه خری، نمیفهمی؟»
دلام به حال نورالله سوخت، زیر لب مِن مِن کردم:
«بابا، هرکاری که بکنیم، باز ریشة فرز میمونه»
همسایه هایِ همجوار ما هر روز از صبح تا شب با بیل و علفتراش توی بندها و دور بوتهها میچرخیدند، علفهای هرز را وجین میکردند و و به فرزها فرصت رشد و نمو نمیدادند. گیرم بندهای کربلائی عبدالرسول از دیرباز به سرطان فرز مبتلا شده بودند و این بیماری علاج ناپذیر بود:
«بابا، برم از قلعه غربیل بیارم و خاک رو غربیل کنیم؟»
پدرم نگاهی به من انداخت، مکثی کرد و گفت:
«غربیل؟ غربیل؟… چارهش همینه، بله، چارهش همینه»
فرزها تا آخر چاره نشدند. چرا؟ چون کربلائی عبدالرسول دلاک تا گلیماش را از آب بیرون میکشید و خانوادهاش را آبرومندانه اداره میکرد، به قول عمو یاور چند جا آب به گل گرفته بود: سلمانی، دلاکی، کدخدائی خرید و فروش و دیگرِ کارها که من در آن سن و سال سر در نمیآوردم. از این گذشته، «آقا»، آن «مردکة کله پرگوشت»، در بهار و تابستان چند بار او را با جیپ به کوهپایه و ییلاق میبرد و هر بار چند روزی ناپدید میشد. پدرم اگر چه هرگز جلو بچّهها بهزبان نمیآورد، ولی دل به بندها و بیاچها نبسته بود و چشمداشتی از محصول نداشت. همینقدر که چند من خربزه و هندوانه به عمل میآمد و زن و بچّهها در تابستان تشنه نمیماندند، او را کفایت میکرد. کربلائی گویا از مدتها پیش پذیرفته بود که کشاورز نبود و کجدار و مریز ادامه میداد. اگر در سال یک بار یا دو بار میوه در شهر سبزوار میفروخت؛ اگر از فروش میوهها چند تومن عایدش میشد، به قول خودش: فبهالمراد! کلاهاش را هفت متر به هوا میانداخت؛ ولی صیفی ممر در آمد نبود و چنین توقعی نیز نداشت. به همین دلیل مانند سیّدها جدی و پیگیر نبود و چندان اهمیّت نمیداد؛ گاهی از سر تفنن میآمد، چرخی توی بندها میزد، مدتی به بیاچها و فرزها ور میرفت، لیچاری میپراند باز به علیآباد میرفت و سراغی از ننة کلثوم کچل میگرفت.
«نورالله، من امشب شاید دیر بیام، مواظب برادرت باش.»
بوتههای خربزه و هندوانه بزرگ شده بودند؛ گلهای زرد و زیبا آرام آرام بهبار مینشستند و من و نورالله باید مثل هرسال، شبها سرجالیز
میخوابیدیم و سحر، پیش از طلوع آفتاب، با آواز خوش پرندههای بیابانی بیدار میشدیم و به سرکار میرفتیم. در آن دیار اغلب شب ها باد میوزید و «تایِ» بوتهها را چپه میکرد و ما میباید آنها را بر میگرداندیم، راست و درست میکردیم، پشت به باد، روی زمین میخواباندیم و کلوخی روی برگ و ساقهها میگذاشتیم. ستم و بیمروتی باد در هفته یکی دو بار تکرار میشد و کار دست من و نورالله میداد. از این گذشته، باد شبانه خاک نرم پشت ساقة اصلی بوتهها را با خود میبرد، ریشه از خاک بیرون میافتاد و زیر آفتاب برهنه میشد و «طفلان مسلم» به ناچار بوتهها را دو باره خاک پی سر میدادند. یعنی برای حفاظت بوته ها از ستم بادها، چند بیل خاک پشت سرساقهها (پی سر) میریختند و با پاشنة پا لگد میکردند. غرض کار جالیز تمامی نداشت و من و برادرم، اسیر صیفی کریلائی عبدالرسول بودیم. با اینهمه، نورالله گاهی بهانهای میتراشید و به تعبیر حُر دلاور، زیر آبی میرفت و برادرش را با کاکلیها تنها میگذاشت. این پرندهها، با آن کاکل زیبا، در سرتاسر تابستان در اطرافِ صیفی پرواز میکردند و هر زمان که تشنه میشدند، در سایة برگها می نشستد، به پوست نازک هندوانه و خربزة نورس (کُهُند) نک میزدند و سوراخ میکردند. من و برادرم، هر روز صبح زود چرخی توی بندها و دور بوتهها میزدیم، کُهُندهای سوراخ شده و یا اضافیرا میچیدیم وکهندهای سالم را با برگ استتار میکردیم.
غرض، یکی از همین روزها، من خواب مانده بودم، برادرم زودتر از من بیدار شده بود و با بیلچهاش به جالیز رفته بود.
«آهای، بیدار شدی؟ چای رو بار بذار تا من بیام»
گیج و سراسیمه از جا بر خاستم و مثل هر روز لحاف و تشک را لوله کردم تا به خانه بند و به سایه میبردم. ناگهان چشمام به ماری افتاد که روی خوابگاه خاکی ما چمبره زده بود و شب تا صبح همانجا خوابیده بود. بیاختیار یک قدم به عقب برداشتم و رو به جالیز بر گشتم؛ نورالله دور بود و مار آرام آرام از جا میجنبید. اگر برادرم را صدا میزدم و منتظر او میماندم، مار مجالی مییافت، رو به خانه بند میلغزید و توی سوراخی فرو میرفت. نه، به مارِ لَخت فرصت ندادم، بیلچهام را روی گردناش گذاشتم و با تمام قدرت فشار آوردم و رو به بندها فریاد زدم:
«نورالله، نورالله بیا، بیا، مار، مار … مار…»
گیرم بیفایده. خاک خوابگاه نرم و سست بود، من به اندازة کافی
زور و قدرت نداشتم و لبة بیلچه چنان که باید و شاید تیز نبود. باری، مار از زیر بیلچهام لغزید و تا من به خودم جنبیدم، پیچ و تاب خورد و در خانه
بند ناپدید شد. یکدم بعد، نورالله نفس زنان از راه رسید، سراغ مار را گرفت
و من با انگشت به سوراخ دیوار خانه بند اشاره کردم.
«کاهدود، علاجش کاهدوده، بیا جلو سوراخ مار کاهدود کنیم»
کاهدود ثمری نبخشید و مار از سوراخ بیرون نیامد. به پیشنهاد نورالله درزها، شکافها، و سوراخ های دیوار خانه بند را گل گرفتیم، گیرم خیال ما آسوده نشد. مار را زخمی شده بود و ما تابستان آن سال، هرشب، با دغدغه و خوف آن مار زخمی روی خوابگاه میخوابیدیم.