… اگرچه چند بار مرگ از بیخ گوشام گذشته بود، ولی من به بخت و اقبال باور نکرده بودم، بارها به شوخی گفته بودم که اگر قرار بود در کودکی و نو جوانی بمیرم، شبی که عقرب به پلکام نیش زد و تخم چشمام از درد ترکید، میمردم؛ اگر قرار بود بمیرم، سرجالیز با نیش مار میمردم؛ ماری سرتاسر شب، در خوابگاه خاکی ما، زیر تشک پاره و کهنۀ من و برادرم چمبره زده بود و با خیال آسوده با ما خوابیده بود و به ما آسیبی نرسانده بود. اگر قرار بود بمیرم، در آن شب برفی، سرد و یخبندان، در گردنۀ زاغه با اتوبوس به ته دره پرت می شدم و می مردم. شاگرد شوفر به این خیال که هوا برفی و یخبندان نمیشد، سهلانگاری کرد و در پائین کوه زنجیر نبست؛ بالایکوه مه و بخار هوا یخ زد و جاده شیشه و لغزنده شد. اتوبوس در شیب تند گردنه سُر میخورد و هر بارتا لب پرتگاه میرفت و دو باره معجزهای رخ میداد رو به جادۀ یخزده و لغزنده راست میشد. دلاور، پسر ارشد حاج حسینآقا، اربارب سابق ابارش، همراه من بود و کنار من روی صندلی نیمه جان شده بود و میلرزید. هربار که اتوبوس میلغزید و به لب پرتگاه نزدیک میشد، چشمهایش را میبست و زیرلب «آی خدا، آی خدا» میکرد و من با خودم میگفتم: «تمام شد، خلاص!» راننده روی صندلی، رو به شاگرد شوفر نیمبر نشسته بود و مدام نعره میکشید و به او فحش میداد:
«جاکش، گفتم ترمز نکن، قرمساق ترمز نکن…»
شاگردشوفر ترسیده بود، دستپاچه شده بود و شاید اگر راننده او را راحت میگذاشت و دم بهدم سرش داد نمیکشید و فرمان نمیداد: «با دنده نگهدار، ترمز نکن مادر قحبه!!» اتوبوس را مهار میکرد و آرام آرام از گردنه پائین میبرد، افسوس، رانندۀ سیاهچردۀ تریاکی اختیار از کف داده بود و مدام دندان جر میداد و فحش و لیچار بار شاگرد می کرد:
«گفتم زنجیر ببند مادرقحبۀ پیزی گشاد، گفتم زنجیر ببند»
بار آخر که اتوبوس روی جاده لغزید و تا لب پرتگاه رفت، دلاور را بغل کردم، سرش را بهسینهام فشردم و خودم را به مرگ سپردم: یکدم، یک للحظه اتوبوسی از منظرم گذشت که رو به ته دره میغلتید و هربار که به صخرهای اصابت میکرد، صدای مهیبی مانند غرش رعد در دره می پیچید، جرقههائی مثل اخگر یکدم می درخشیدند و در برف خاموش میشدند و مسافرهای معدود اتوبوس از شیشههای شکسته یکی یکی به بیرون پرت می شدند و دلاور و من …
«مادر قحبه فرمون بده، فرمون بده، رفتیم…»
اتوبوس دور خودش چرخید، رو به بالا برگشت، به صخره خورد و کنار جاده به پهلو خوابید.
«بیا انگشتت رو بکن توی چشمم.»
دلاور شلوارش را خیس کرده بود و من که باورم نمی شد به تصادف از مرگ نجات یافته باشیم، میخندیدم، خندهای هیستریک و تلخ. راننده انگشتام را گرفته بود و مانند دیوانه ها داد میکشید:
«بیا، بیا انگشتت رو بکن تو چشمم.»
خنده ام بند نمیآمد و اشک از چشمهایم میریخت:
«بتو نمیخندم…ببخش، ببخش، دست خودم نیست.»
اتوبوس به پهلو خوابیده بود، درها سنگین شده بودند و تا راننده و شاگرد شوفر دری را باز کنند، مدتی به درازا کشید. دلاور را به بیرون فرستادم و بعد از او به سختی بالا رفتم. هوا سرد بود و از آسمان زمهریر میبارید. دلاور در شیب تند و لعزندۀ جاده سُر خورد، زیر بازوی او را گرفتم، تعادلام را از دست دادم و در یکدم نور خیره کنندهای را دیدم و اینبار باور کردم که کار ما تمام است. گیرم اتوبوسی که از گردنه بالا میآمد و مثل کشتی دردل شب نعره میکشید با فاصلۀ کمی از کنار من و دلاور گذشت و به خیرگذشت. مسافرها پیاده شده بودند، روی جاده سر میخوردند، می افتادند و بلند میشدند، برف میبارید و من هنور میخندیدم و آرام نمیگرفتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) برشی از « تیرۀ کلّه سفیدها»