چند شب پیش، در منزل دوستی سخن از رمان صد سال تنهائی و زنی پیش آمد که گابریل گارسیا مارکر، نویسندۀ کلمبیائی او را با ملافه به آسمان فرستاده بود. اگرچه «ماریا» ربطی به زعفر الجنی نداشت، ولی نمیدانم چرا امروز صبح به یاد وجیزهای افتادم که در بارۀ «جن، محرم و ملا» نوشته بودم. چرا؟ نمیدانم! شاید افسانه باعث تداعی شده بود. به هرحال، محرم، آشنای من، مانند همۀ مردم فقیر، زحمتکش و دست به دهان میهن ما، در میانه سالی فرسوده و شکسته شده بود و مانند پیرمردی خسته، دلزده و بیزار از زمانه به سختی روزگار میگذراند. به تعبیر مردم ولایت بادها محرم با سلمانی و حمامی قهر بود و ارخالیقی نیمدار و نخ نما میپوشید که اگریک من ارزن از فرق سرش میریختی، یک دانۀ آن به زمین نمیرسید،
محرم موهایش را سالی یکبار اصلاح نمیکرد، بهار، تابستان، پائیز و زمستان کلاه دستبافتی روی موهای فلفل نمکی، چرب و ژولیدهاشاش میگذاشت و همیشه در حاشیه، دور از مردم زندگی میکرد. آشنای من پشمالوترین مردی بود که به عمرم دیده بودم، اگر از حلقة چشمها و روی گونههایش بگذرم، در همه جای بدن محرم مو سبز شده بود و با آن پیشیانی کوتاه، ابروهای پرپشت پیوسته و چشمهای نحودی بی شباهت به شامپانزهای ناخوش نبود. محرم، رعیّت عیالوار و بیبضاعتی بود که به دشواری خانوادۀ پر جمعیّتاش را اداره میکرد و هرگز عنق و اخمهایش باز نمی شد و بر خلاف مردم آبادی، هرگز، هرگز پا بهشبستان مسجد نمیگذاشت. بلکه در درگاهی، پشت به شبستان و منبر و محراب می نشست، سیگار میکشید و آوائی گوش میداد. غرض در آن سالهائی که من در ولایت بادها معلم بودم، هر سال اول ماهِ محرم، آخوندی از حوزۀ علمیة قم به روستاها میفرستادند تا «محرّم را هر چه با شکوه تر برگزار میکرد.». در دهۀ محرم، ملا هر شب منبر میرفت، آسمان ریسمان میبافت و لاطائلات و اراجیفی به هم میبافت که برای من تازه گی نداشتند. من روستا زاده و بچه رعیت بودم و سالها پیش، در ماه محرم، با تعزیه خوانهای ولایت همکاری کرده بودم، حتا چند بار در نقش قاسم تازه داماد، طفلان مسلم، سکینه و …در صحن حسینیۀ قلعه به روی صحنه رفته بودم. از این گذشته، هر سال نسخههای تعزیه را که کهنه و پاره شده بودند، با امضای «حسین بیداری» پاکنویس کرده بودم. منظور من درآن سالها هنگام خوانش مجلسهای تعزیه، با شخصیت معاویه، دربار یزید و زینب، این سعد وقاص، شمر ذوالجوشن، حر دلاور، حسین ابن علی، ابوالفضلالعباس، قاسم تازه داماد، علیاکبر، علیاصغر، مسلم ابن عقیل و طفلان مسلم، حتا با غلام ترک، زعفرجنی و فرنگی آشنا شده بودم و روز عاشورا واقعۀ کربلا، شهادت هفتاد و دو تن را بارها با همکاران تعزیه خوان ولایت، بیرون قلعه با شکوه و جلال هر چه تمامتر باز آفرینی کرده بودیم. گیرم وصف آن روزی که مرغان هوا به حال حسین شهید، حاندان اسیر او و غریبان شام زار زار اشک میریختند، از حوصلۀ این وجیزه بیرون است. منظور در آن سالها هفتاد و دو تن، یاران حسین را شناخته بودم و هرگز پرسشی برایم پیش نیامده بود و از هیچ کسی نپرسیده بودم، «غلام ترک» در صحرای کربلا چکار داشت؛ چرا نیمه برهنه به یاری حسین آمده بود و با گرز گران علیه سپاه یزید و با شمر میجنگید. فرنگی مسیحی را چه کسی وارد واقعۀ کربلا کرده بود و با آن ریخت و قیافۀ باستاشناسها به یاری حسین فرستاده بود؟ انگلیسیها؟ شگفت انگیرتر و جالب تر از همه زعفرالجنی بود. زعفر پادشاه جنهای مسلمان بود که در واقعۀ کربلا مراسم عروسیاش را نیمه تمام رها کرده با سپاه اش به یاری حسین شتافته بود، هرچند بنا به روایت شیعیان حسین کمک او را نپذیرفته بود. با وجود این من به خاطر دارم که حسین در صحرا کربلا رو به سپاه دشمن می نالید:
«آیا بود کسی که کند یاری حسین،
آید به کربلا به مدد کاری حسین؟…»
من هنوز که هنوز بود، پاره ای از شعرها و بحر طویلها را از یاد نبرده بودم، هنوز موضوع مجلسهای تعزیه را حفظ بودم. کسی چه میداند، شاید نسخه برداری، تعزیه خوانی و اجرایِ ملودرامهای آبکی و پر از اشک و آه روی جره ای که من بودم، اثر گذاشته بودند و ناخود آگاه به دنیای افسانهها، داستانسرائی و ادبیات علاقمند شده بودم، هرچه بود و نبود، در یکی از شبهای محرم، آخوندک، با شور و هیجان، در بارۀ عروسی نیمه کارۀ زعفر الجنی و روزگار اجّنه حرف میزد و کف به لب میآورد. محرم؛ آشنای من که از فرمایشات آخوندک لجاش گرفته بود، روی پاشنۀ پا چرخید و با صدای خشداری پرسید:
«آقا، جنّی که شما میفرمائید، پول دارد؟».
آخوند گفت: «خیر، ندارد!»
محرم پرسید: «آقا، جنّی که شما میفرمائید، کفش دارد؟»
آخوند گفت: «خیر ندارد!».
محرم پرسید: «آقا، جنی که شما میفرمائید لباس دارد؟»
آخوند جواب داد: «خیر، برهنهاست!»
محرم پرسید: «جنی که شما میفرمائید نان دارد؟»
آخوند گفت: «نه، جن نان نمیخورد»
محرم سیگارش را زیر پا له کرد، چند بار با مشت به سینه اش کوبید و با لهجۀ غلیط محلی گفت:
«خب آقا، جنّی که شما می فرمائید مائیم دیه؟»
آشنای من اگرچه هنوز پیر نبود ولی بیشک تا حالا از دنیا رفتهاست، گیرم قلعۀ ما و روستاهای دیگر همچنان ویرانه ماندهاند و آخوندها، این رشکهایِ لیفة تنبان، هنوز دست از سر مردم ما بر نداشتهاند و به گمان اینحانب حتا، حتا اگر حکومت اسلانی سقوط کند، آخوندها مانند رشکها به زندگی انگلی خود ادامه خواهند داد و ازبالای منبر احادیث حیرت آوری از قول قدما نقل خواهند کرد. چرا، چون مردم افسانه را بیشتر از واقعیت دوست دارند، مردم از شنیدن وقایع محیرالعقول و شگفتانگیز به هیجان میآیند و لذت میبرند و آن را باور میکنند؛ حتا روشنفکرها و اهل کتاب نیز باور کردهاند که «ماریا» روزی از روزها با ملافههای سفید از پشت بام پرواز کرده و به آسمان رفتهاست. پرواز با ملافهها اگر چه غیر ممکن بودهاست، ولی خوشایند و دلپذیر است و خوانندهها با شور و شوق افسانههای گابریل گارسیا مارکز، این جادوگر کلمبیائی را میخوانند و از آنها لذت می برند.
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) در قرآن بارها از جن نام برده شده است:: وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُو . سوره حجر آیه۲۷. خداوند آنها را از آتش آفریده است.