در آن دیاری که من به دنیا آمدم، مردم با ته لهجة محلی میگفتند: «کونِ سیاه و سفید لبِ دریایِ هرات معلوم مَرَه» این مثل مانند شعر حافظ نیازی به ترجمه، توضیح، تفسیر و تأویل ندارد. در ولایت، اگر کسی سر جای خودش نبود، در بارة وجود ذیجودش دچار توهم شده بود و لاف و گزاف میزد، او را واگذار میکردند تا روزی از روزها به لب دریای هرات میرسید و همة آنچه را که سالها از خودش و از چشم دیگران پنهان کرده بود، به ناگزیر بیرون میانداخت.
باری، من هربار در اینسوی آبها بنا به ضرورت به سخن «نادمها» گوش دادهام، یا در جائی مطلبی از آنها خواندهام، به یاد آن مثل معروف افتادهام و جنازهای را درساحل دریایِ هرات درمنظرم ظاهر شدهاست. باری اگر چه مصاحبة نادمی بیمایه و پرچانه به ذهنام تلنگر زد و باعث شد تا این چند سطر را قلمی کنم، ولی از مدتها پیش در این فکر بوده ام تا داستان تبعید را به تفصیل بنویسم و در این میانه بهآن قماش رهبرانی بپردازم که عمری در دنیان سیاست سرگردان بودهاند و بیشماری را سالها سرگردان کردهاند و فاجعهها به بار آوردهاند و سرانجام… از آن جا که این دنیا را اعتباری نیست و ممکن است هر زمان بانگی برآید و خواجه از دار دنیا برود، هربار دست از کار میکشم و مثل امروز چند جمله به اختصار یاد داشت بر میدارم تا فکرم را آزاد کنم و اگر ناگهان این اتفاق افتاد، اقلاً به موضوع اشارهای کردهام باشم. باری، من اگر چه از انقلاب گذر کردهام و آن را روز به روز و گاهی حتا ساعت به ساعت زیستهام و در آن روزگار، به ناگزیری و ضرورت انقلاب به تجربه پی بردهام، ولی مورخ، جامعه شناس و مفسر سیاسی نیستم و قصد ندارم در مقام کارشناس، به تجزیه و تحلیل رویدادهایِ تاریخیای که بناچار به انقلاب بهمن منجر شد، بپردازم. گیرم ذکر این نکته اهمیت دارد: من بهچشم خودم و از نزدیک دیدم که مردم، که تودهها انقلاب کردند و باعقل ناقصام فهمیدم که چرا، برای تحقق چه اهداف و آرمانهائی انقلاب کردند و شعارهای اصلی انقلاب چه بود و چرا اینجانب نیز به عنوان معلم، در جبهة مردم بودم. در دوران انقلاب، حتا پیش از انقلاب بهمن، از مردان و مزدوران شاه و قلم به مزدها که بگذرم، یک نفر روشنفکر مترقی و آزادیخواه در ایران پیدا نمیکردی که جانبدار انقلاب و مردم انقلابی نمی بود. اسناد تاریخی موجود گواه این مدعاست. اگر غیر از این میبود، پس از انقلاب آنهمه حزب، گروه و سازمان از طیفها و افقهای مختلف سیاسی به وجود نمیآمد و آنهمه کتاب، نشریه، مجله، روزنامه هر روز چاپ نمیشد. سال 58 بهار آزادی بود و دراین بهار، همه از شادی آواز میخواندند و چهچهه میزدند. من بهار آزادی را خوشبختانه درایران زندگی کردهام و متاسفانه در آن بهار با آدمهائی و سازمانهائی آشنا شدهام و با خوشباوری و ساده دلی مدتها به آنها دل بستهام که در دنیای سیاست، در آن قحط الرجال، در جای خالی مبارزان اندیشمندی نشستند که شاه آنها را به قتل رسانده بود، جایگاهی که جایِ آنها نبود. کوتولههای سیاسیکه پس از گذشت چهل دو سال، در تبعید، در ساحل دریای هرات، به جنازه تبدیل شدهاند، از جمله نادمی که روزگاری در زمان شاه، مارکسیست علنی بود و به آن مینازید، نادمی که پس از انقلاب به عضویت سازمان چریکهای فدائی در آمده بود و به آن افتخار میکرد؛ نادمی که در آن زمان میگفت: «چپ باید از خمینی بیامورد!» و پشگلهای امام امت را نخ میکشید و به گردناش میآویخت. نادمیکه این روزها، در کهنسالی، به «نفی مطلق» گذشته و تاریخ رسیدهاست و با قاطعیّت و وقاحت میگوید که «در آن روزگار همة مبارزان در جبهة شَر بودهاند» دریغ و درد! «جبهة خیر!!» لابد حکومت بر آمده از کودتای آمریکائی بود، «جبهة خیر» لابد دیکتاتوری شاه بود که دستهایش تا مرفق به خون مبارزان و آزادیخواهان مملکت ما آلوده بود.
ایکاش نسل جوان مملکت ما میدانست در دوران خون و جنون خمینی، چه نازنینهائی جان خود را فدا کردند تا «نادمِ بی بتهای» مثل او و امثال او زنده بمانند و به ساحل نجات برسند، ایکاش نسل جوان مملکت ما می دانست چه نازنین هائی زیر شکنجه له شدند و نام او را به زبان نیاوردند تا به دام مأمورها نمی افتاد؛ ایکاش نسل جوان می دانست چه سروهای بلندی گردن به تیغ تیز اسلام گذاشتند تا به آرمان مردم و به آزادی خیانت نکنند و به حکومت جهل و جنایت سر فرود نیاورند. آه، فرزندان آنها، فرزندان آن جانباختگان اگر سخنان گهربار «رهبر نادم» را بشنوند چه خواهند گفت؟… فرزندان آن رادمردی که پیش چشم همسر و دو فرزندش، خودش را از طبقة پنجم آپارتمان پرت کرد تا راز سازماناش سر به مهر بماند، تا «رهبر!!» و «رهبران» لو نروند و جان بهسلامت ببرند، چه خواهند گفت؟ آن گردنفراز از دنیا رفت و خوشبختانه نفهمید که وقتی خبر فاجعه به گوش «رهبران گرانقدر!!» رسید، یکدیگر را سخت در آغوش کشیدند و اشک شوق در چشمهای آنها حلقه بست: «نجات یافتیم!»
از شما چه پنهان، ساعت سه صبح بیدار شده بودم، خواب از سرم کوچ کرده بود و این صحنه از منظرم کنار نمیرفت: زنی با دو دست چشم های دو فرزندش را گرفته بود، از پنجره به کوچه خم شده بود و به جنارة مثلة شده شوهرش مینگریست و در آن سو، دو تا کوتوله یکدیگر را در آغوش کشیده بودند و میبوسیدند …