زودتر از هر روز بیدار شده بودم، در هوای گرگ و میش سحر، به کاج پیر پشت پنجره نگاه میکردم و مثل هربار تتمة رویای شبانه را به یاد نمیآوردم. راستی چرا پس از سالها دریا و کارفرمای فرانسویام را به خوابام دیده بودم؟ چرا مسیو ژانتی؟ ا
غراق نخواهد بود اگر بنویسم من عمری در چهار گوشة ایران، در جزایر، بنادر، شیخ نشینها و در اروپا کارکردهام و به اندازة موهای سرم کارفرما داشتهام، کارفرمایِ عرب، عجم، فرنگی و غیره… منتها پرسش این بود که چرا از میان آنهمه، جنازة «مسیو ژانتی»، آن مرد ریزه اندام و سختکوش فرانسوی را بهخواب دیده بودم، چرا موجها جنازة او را به ساحل متروک بندر آورده بودند، ساحلی ماسهای و آشنا که من پابرهنه قدم میزدم. چرا؟ من تا به امروز رویاها و دلیل وجودی آنها را نتوانستهام بفهمیم و به تعبیر و تفسیر خواب نیز باور ندارم؛ با اینهمه امروز صبح کنجکاو شده بودم، در این فکر بودم تا شاید سرنخی پیدا میکردم، رشته ای که مرا به چون و چرائی این رویا و جنازة مسیوژانتی میرساند.
آشنائی من با «مسیو ژانتی» به سی و شش سال پیش، به زمانی بر میگشت که همراه حانواده ام ( همسر و سه فررند قد و نیمقد) از حومة شهر لیون به این شهر آمده بودم و در به در دنبال کار میگشتم. در آن روزها زبان را فرانسه را هنوز یاد نگرفته بودم، به دشواری منظورم را به مخاطب می فهماندم؛ هیچ جائی و هیچ «سوراخ دعائی» نمیشناختم. از این جهت پرسان پرسان سراغ «مدد کار اجتماعی» شهر را گرفتم؛ پس از مدتی نشانی را پیدا کردم، از پله های ساختمان قدیمی بالا رفتم، منتظر شدم تا سرانجام مدد کار مرا پذیرفت واجازة ورود داد. روی صندلی، رو به رو روی بانوی مددکار نشستم، سرخ و سفید شدم، جان کندم و شکسته بسته عرض کردم که زیانام لال نویسندهام، در مملکتام چکاره بودهام، چرا به چه دلیلی جلای وطن کرده بودم و چرا به تصادف سر از کشور فرانسه در آورده بودم و در نهایت به چه منظوری خدمت ایشان رسیده بودم. باری، کوه کندم و عرق کردم، بله، خیس عرق شدم. بانوی مددکار مبلعی حرف زد و گفت و گفت و از شما پنهان بیشتر گفتههای او را نفهمیدم، با وجود این دستگیرم شد که امکانات اش محدود بود و متأسفانه نمیتوانست کاری بکند. چکی به مبلغ هزار فرانک نوشت و با چند تا کوپن غذا روی میز گذاشت و گفت: «هر روز بروید و از شهرداری غذا بگیرید»
ای داد! سخت برآشفتم چک و کوپنها را روی میز انداختم و از جا برخاستم، نمیدانم به چه زبانی و چگونه به او فهماندم که به آنجا به گدائی نرفته بودم، که او با اینکار به من توهین کرده بود. سراسیمه از اتاق بیرون زدم و از پلهها سرازیر شدم، بانوی مددکار اجتماعی تا پاگرد به دنبالام آمد و چک را چند بار در هوا چرحاند و چرخاند و داد کشید: «واستا مسیو، مسیو» در پاگرد رو به او برگشتم و نیم نفس گفنم: «من گدا نیستم مادام، من، من به دنبال کار آمدم». بانوی مددکار هنوز چک را دور سرش می چرخاند و حرف می زد و حرف می زد: « شما ایرانیها ادمهای پیچیدهای هستید.» باری، بین راه به یاد آوردم که بانوی مددکار اجتماعی هنگام گفتگو، نشانی «ادرة کاریابی» را روی برگه ای نوشته بود و به دستام داده بود. در پیاده رو نفس عمیقی کشیدم و پیاده تا ادارة مربوطه رفتم، ساعت دو و نیم بعد از ظهر به مقصد رسیدم. شماری جلو تابلو بزرگی ایستاده بودند و برگههای کوچکی را که روی تابلو سنجاق شده بود، میخواندند. نگاهی به دستنوشتهها انداختم، نتوانستم بخوانم، چیزی دستگیرم نشد ( در آن سالها آگهیها را با دست مینوشتند) باری، تلنگری به در اتاق رئیس زدم و بیاجازه وارد شدم و گفتم:« دنبال کار میگردم: سگرمههایش را درهم کشید: «همه چیز روی تابلو نوشته شده» تعارف به نشستن نکرد، با اینهمه روی صندلی، رو بهروی او نشستم و گفتم: «دستنوشتهها را نمی توانم بخوانم، دنبال کار میگردم، هر کاری، هر کاری، هرکاری….» رئیس ادارة کاریابی تازه از رستوران برگشته بود، گونههایش گل انداخته بود و دهاناش بوی شراب میداد: «مسیو، من از همة کارهای ساختمانی سر رشته دارم، نقاش ساختمانام، هرکاری… ». رئیس ادارة کاریابی حیرت زده نگاهام می کرد. گفتم: «مسیو، تا کاری برای من پیدا نکنید از آن جا جنب نمیخورم.»
رئیس گوشی تلفن را برداشت، نگای عضب آلود به من انداخت و به چند شرکت تلفن زد و سرانجام از«مسیو ژانتی» وقت گرفت؛ نشانی دفتر او را روی برگهای نوشت و گفت: «بُن شانس»
باری، آن روز غروب با مسیو ژانتی آشنا شدم و نزدیک هیژده ماه برای او پیستوله کاری و نقاشی کردم و «پرسین» را رنگ زدم. در این مختصر قصد ندارم به آن دوران بپردازم، غرضم به جنازة مسیو ژانتی و ساحل آشنا بود. آن کارفرمای خرده پا، چهار سال از من بزرگتر بود، هنوز ازدواج نکرده، صبح تا شب، سال دوازه ماه سگدو میزد و حتا ناهارش را پشت فرمان وانت بار میخورد؛ تا آن زمان حتا یک روز به به تعطیلات و سفر تفریحی نرفته بود و فقط کار و کار کرده بود، کار و کار. شاید اگر بیمار نمیشدم و پزشک کار رنگ در خونام کشف نمیکرد، چند سالی به این کار ادامه میدادم، چون هیچ مشگلی با مسیو ژانتی نداشتم. پزشک مرا از ادامة اینکار منع کرده بود و باید و به دنبال کار دیگری میگشتم. باری چندی بعد، رشید، کارگر الجزایری او را به تصادف دیدم و از حال مسیو ژانتی پرسیدم.؛ با خونسردی و بیتفاوتی گفت: «توی دریا غرق شد» مسیو ژانتی، در چهل سالگی، برای نخستینبار و آخرین بار با دوستاناش به سفر دریا رفته بود، و زنده بر نگشته بود. شگفتا، بیش از سی سال از آن زمان گذشته بود و من دیشب جنازة او را روی ساحل ماسهای بندر عباس به خواب دیدم و او را شناختم: آه، مسیو ژانتی!