هنر همیشه، هنر مردمانی خاص در مرحلة مشخصی از تحوّل تاریخی است «بلینسکی»
کمال رفعت صفائی، یکی از چهرههای درخشان شعر معاصر ایران در آغاز جوانی و در اوج شکوفائی، در انزوایِ تبعید، در اتاقکی پر از دارو و دلتنگی، با درد و رنجی مداوم و جانکاه، آرام آرام تکیده و تکیدهتر شد و پس از سه سال مقاومت در برابر بیماری سرطان، سرانجام در تابستان سال 1994 میلادی از پای در آمد و چشم بر جهان ما فرو بست.
از آن روزگار بیش از بیست و چهار سال میگذرد و در این مدّت من هربار به مناسبتی، از «کمال» و شعر او یاد کردهام و دراین فکر بودهام تا آثار او را و هر آنچه در بارة او و شعرش گفته آمده و نوشته شده است، گرد آوری کرده و در یک مجلد به چاپ برسانم. از شما چه پنهان، قرار بود اینکار در همان سالها انجام میگرفت و اگر اشتباه نکنم، دبیران کانون نویسندگان ایران «در تبعید» (1) دوره، پیشنهاد هنگامه، همسر کمال را مبنی بر چاپ آثار زنده یاد، پذیرفتند و تا آنجا که من به یاد دارم، بودجهای نیز برای این کار در نظر گرفته شد.
ده سال از این قول و قرار و تصمیم و توافق جمعی گذشت و هیچ خبری از چاپ آثار او نشد؛ پس از ده سال، در مراسم یادمان و بزرگداشتی که به همّت همسرش در پرلاشز، برگزار شده بود، آقای نعمت میرزا زاده سخنانی در رثای شاعر ایراد کرد و همزمان جزوهای تایپ شده، حاوی آخرین سرودههای کمال، به نام (باز پسین پائیز) بین حضّار انگشت شمار پخش گردید. این جزوه را آقاینعمت میرزا زاده ویراستاری کرده بود و فرزندان شاعر، «موسی» و «کیوان» و همسرش هنگامه زحمت ترجمة شعرها به زبان فرانسه و تکثیر آن را در چندین نسخه کشیده بودند.
باری، چهارده سال از آن روز گذشت و من در این مدّت گرفتار کارهای عقب افتادة ریز و درشت و بهویژه بیماری بودم و هر زمان فرصتی دست میداد و مجالی پیش میآمد، یک یا دو صفحه، گاهی چند سطر از آثار او را تایپ میکردم، گاهی پارهای را در صفحة فیسبوکام، در اختیار خوانندگان احتمالی میگذاشتم و هرگز از یاد کمال غافل نمیشدم. این بود تا امسال، پس از مدتها جستجو، هنگامه همسر کمال، دفتر شعر «آواز تیز الماس» را در اختیارم گذاشت، و چند روز پیش، عزیزانی در ایران سرانجام به دفتر شعر «چرخشی در آتش» دسترسی پیدا کردند، فتوکپی آن را فرستاند و پس از سالها مقدمات چاپ این مجموعه فراهم شد.
… و اما این کتاب شامل پنج دفتر شعر و دو داستان کوتاه از کمال رفعت صفائی و شش مقاله از نویسندگان و شاعران تبعیدیاست. شعرها به همان شکل و شمایل چاپ اوّل دفترها، تایپ شدهاند؛ به شعرها دست نزدهام و فقط در چند جا، در برخی از کلمهها، حرف «ط» را به «ت» تغییر دادهام، همین و بس!
مقالهها در نشریات خارج از کشور، از جمله آغازینو و آرش و (2)… چاپ شدهاند و در این کتاب به ترتیب و توالی تاریخ نگارش آنها آمدهاند. نویسندگان، شعر و زندگی کمال رفعت صفائی را از زوایایِ مختلف نقد، تفسیر و بررسی کردهاند و من نیز به نوبة خودم در مقالة «طرز نگاه مرغ از آینة قفس» بهتفصیل در بارة شعر و زندگیاو نوشتهام و تکرار آن گفتهها در اینجا ضرورتی ندارد. منتها از آن جا کمال رفعت صفائی تا سال 1367خورشیدی عضو سازمان مجاهدین خلق ایران بود، به همین دلیل، به گمان من، مکث مختصری روی دفترهای « چرخشی در آتش»و « آوازِ تیزِ الماس» و اشاره به چند نکته خالی از فایده نخواهد بود. این «آوازها» هر چند همیشه گوشنواز، خوشایند و دلپذیر نیستند، ولی خواننده را به دنیای کمال و چون و چرائی رشد و تکامل شعر او رهنمون میشوند. به باور من، اگر خواننده پیشداوریهای احتمالی را کنار بگذارد و از چرخشی در آتش و آواز تیز الماس، با بردباری گذر کند، به گوهر شعر کمال در دفترهای، «در ماه کسی نیست»؛ «پیاده» و «واپسین پائیز» زودتر نزدیک میشود و به دلایل آن تغییر و تحول ژرف در شعر و در شخصیّت سیاسی و اجتماعی او پی میبرد. شاعر ما حتا در آن زمانی که مجاهدی صدیق، مؤمن، ساده دل و خوشباور است، بنا به سفارش سازمان، رهبر و یا برای خوشباشی و خوشایند این و یا آن شعر نمیسراید، (3) بلکه آنچه را که در شعر بیان میکند، با گوشت و پوست احساس کرده، به آن ایمان و باور دارد و هرگز از «خودش» و از آرمانها و باورهایش یک قدم فاصله نمیگیرد و این «خود»، انسانی شیفتة عدالت و آزادی، نجیب، شریف، ساده دل، پاکباخته و سالمیاست که با شیفتگی و شیدائی، بیزره و بیپروا به میدان رفته و زخمها برداشتهاست.
کمال رفعت صفائی تا نیمة سال 1367عضو سازمان مجاهدین خلق است
و بیتردید ایدئولوژی سازمان و زندگی سیاسی او بر شعرش اثر گذاشته است. تا سال 1367شاعر، خودش و شعرش را به تمامی به سازمان مجاهدین خلق تفویض کردهاست، سازمان، آرمانها و آرزوهای پیشتاز، حماسهها، خلق قهرمان، تودهها، فانوسِ خون پیشتاز، آزادی و رهائی مردم، نان و عدالت اجتماعی، فجایع و وقایع خونبار این سازمان الهام بخش شاعر است و اینهمه در شعر او با صراحت، جسارت و صداقت بیان شده است. اگر چه این بیان همیشه صادقانه و اغلب شاعرانهاست و حتا، رگههای بکر و درخشانی از شعر ناب در آن یافت میشود، ولی هنوز تا «شعر» فاصله دارد. به باور من ارزشِ آوازِ تیزِ الماس در بیان صادقانه و صمیمانة واقعیّت زمانه است و نباید با بر چسب «شعار» از آن چشم پوشید. در این کتاب روح زمانة خونبار و خونریز چرخ میزند و کمال خواننده را با نسلی از جوانان پاکباختة میهن و با جانهای شیفتهای آشنا میکند که جز سعادت خلق، بهروزی میهن، پیروزی انقلاب، سر افرازی پیشتاران و «سازمان پیشتاز»، هیچ آرزوئی نداشتند و در این راه با ایمان و باوری ساروجی، جرأت و جسارتی بینظیر تا مرز ایثار و جانفشانی پیش میرفتند و به سادگی از جان میگذشتند. به باور من، بعد از گذشت سالها، حتا اگر سیاست «سازمان مجاهدین خلق ایران» را، در آن در برهة تاریخی، بیباقی رد کنیم، نمیتوانیم آرمانهای والا و انسانی اعضای این سازمان را نادیده بگیریم.
باری، شهید، شهادت، شهادت طلبی، پیروزی خون بر شمشیر، فضای خونین انقلاب و جسارت یاران از جان گذشته، در دفتر «چرخشی در آتش» ذهن و خیال شاعر را مسحور و تسخیر کرده است، در شعر آن زمانة کمال و بسیاری از همرزمان معاصر شاعر، خون موج میزند(4). در گذر از چرخشی در آتش و آواز تیز الماس، خواننده به ریشهها، علل و چون و چرائی آن «فاجعة» هولناک تاریخی، به سرنوشت غمانگیز سازمان، و به روانشناسی اجتماعی نسلی از مبارزان متدین میهن ما پی میبَرَد و به ریشههای نیشکر(5) میرسد
کمال در این دو دفتر شعر هنوز یک شاعرِ مجاهدِ مؤمن، دلسوخته و درد
آشناست است. شیوة بیان او روائی و شگرد او، اغلب، نمایشیاست و مانند داستان سرایان، وقایع تاریخی را با وفاداری و به زبانی شیوا و شاعرانه روایت میکند. کمال آن روزگار هولانگیز را با تمثیلها، استعاره ها، تصویرها، تعبیرها و تشبیههای بکر با مهارت میآفریند، در این رهگذر، از رئالیسم فراتر میرود و گاهی به مرزهای سور رئالیسم نزدیک میشود. گرایش به تمثیل در دو داستان کوتاه او نیز دیده میشود.
کمال تا سال1367در صف اوّل مجاهدین است و دراین راه بهای سنگینی میپردازد(6) در این سال، کسی نمیداند، شاید پیشتر از آن، کمال در درستی راهِ سازمان و صلاحیّت و درایت رهبر و «راهنما» بهشک میافتد، به اصطلاح خودشان «مسأله دار» میشود، ساعت اهدائی «مسعود رجوی» را پس میفرستد، از سازمان مجاهدین خلق ایران استعفا میدهد؛ سرانجام از زیر نفوذ نفسگیر ایدئولوژی و حوزة مغناطیسی آن بیرون میآید. گیرم جدائی از سازمان پیشتاز، با تکفیر و اتهامات سهمیگین و با جراحت عمیق روحی همراهاست و شعر کمال تا روزهای آخر، این زخم ناسور را مانند داغی کبود بر پیشانی دارد.
باری، سرانجام، همة امید شاعر به سازمان پیشتاز و رهبری بر باد میرود و در روزهای آخر عمرش با حسرت می سراید:
«امید بی دانش، امید نیست»
… و اما عنوان کتاب، ماهِ مجروح، نام شعری است از کمال.
حسین دولت آبادی
اکتبر 2018 حومة پاریس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) در آن دوره (سال1994) من نیز عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان ایران «در تبعید» بودم
(2) مقالههای بتول عزپز پور، مهدی استعادی شاد و یاور استوار را دوست عزیزم اسد سیف در اختیار من گذاشت، مقالههای سعید یوسف، نعمت آزرم و حسین دولتآبادی را از بولتن آغاز نو برداشتم. استعدای شاد، و سعید یوسف بنا به تقاضای من، مقالههایشان را بازبینی و اصلاح کردند. نعمت آزرم، به نامة اینجانب جوابی نداد و با سکوت برگزار کرد.
(3) نه، تا نیّت دارهایِ دنیا را بهسر داریم/ خاک را نمی بوسیم، الا به قصد عشق، به قصد هیچ کس قصیده نمیسرائیم (چرخشی در آتش 1357)
(4) در جزوهای به نام«شبهای شعر شهادت» که مرکز فرهنگی ذوالانوار در شیراز منتشر کرده، ( به احتمال زیاد در اوایل انقلاب) چنین آمدهاست:
«… با توجه بهاین که در جوامع طبقاتی هنر نیز مهری طبقاتی برپیشانی دارد و ناگزیر حرکتش در جهت منافع یکی از طبقات موجود در جامعه است، خطی مشخص دارد و از آنجا که عالم است بر این که جوهر واقعی هنر، جوهر واقعی شعر در رگ و پوست رنجبران بالندهاست، خود را جبههای میداند در مصاف با آنان که این جوهر بالنده را قصد دارند که بر خاک ریزند.»
در این جزوه شعرهائی از: منصور اوجی، محمد حجتی، حسن پور کاظم، شهرام شمس پور، مینا دستغیب، عطا کشاورز، سیروس هوشمند، و سیروس نوذری و «کمال صفائی» چاپ شدهاست. نام شعر «تا گلوئی نبّرم، آرام نمیگیرم» میباشد
پستان آخرین گاو روستا را بریدند/ و سایة سلاح سرداری بر سرسرای صحراست/ سه صبح است/ که از بسیاری اندوه/ نان ریز نکردهام در آفتاب گنجشگان/ و سایة سلاح سرداری بر سرسراس دنیاست/ از خشم/ نان از گلوی خود میگیرم و چون قلوه سنگی پرتاب میکنم/ نه/ تا گلوئی نیرم/ آرام نمیگیرم.
(5) سفر به ریشههای نیشکر، نام شعریست از کمال رفعت صفائی
(6) اشرف رفعت صفائی، خواهر کمال، مانند صدها و صدها مجاهد دختر و پسر اعدام شد. کمال با اندوه و حسرت میسراید: تمام دوستان من/ در زیر پلکهای من مردند/ نه! زمین پهناور نیست.