در این گوشة دنیا، در میان مردم بیگانه، به تجربه دریافتهام که هربار به معنای واژهای در موقعیت و در وضعیّت خاصی پیبرده ام، هرگز آن را فراموش نکردهام، مانند: « espion» (2) که گوئی با داغ و درفش توی ذهنام حک شدهاست. تا آنجا که به یاد دارم، این کلمه را سال هزار و نهصد و هشتاد و شش میلادی، از زیان رشید، کارگرِ الجزایریِ مسیو ژانتی شنیدم. در آن روزگار رشید به من کمک میکرد و «پِرسیینها persienne » (3) از حوضچههای سیمانی پتاس در می آوردیم و با فشار آب داغ «کارشر karcher» میشستیم و با چنگه، به میلههای مخصوص میآویختیم تا خشک میشدند. باری کارگاه خانهای کلنگی و قدیمی بود که مسیو ژانتی آن را تبدیل به کارگاه، انباری رنگها و وسایل نقاشی کرده بود، اگر از اتاق کوچک و رختکن کارگرها بگذرم، حوضخانه، و رنگخانه و موتورخانه کثیف و بویناک و مثل دخمه تاریک بود. کارگرها دیوارهایِ اتاق رختکن را با پوسترهای زنهای برهنه تزئین کرده بودند و زمستانها که هوا سرد میشد، در آنجا غدا میخوردند. از آنجا که من صبح تا شب با اسید، (پتاس) گرد رنگ سر و کار داشتم، هر روز صبح، لباس سرتاسری پلاستیکی، (کومینزون) چکمة ساقه بلند پلاستیکی، دستکش پلاستیکی میپوشیدم، صورت، ابروها و موژههایم را با روغن وازلین چرب میکردم، مثل »کوکلوسکلانها» کلاهی کتانی توی سرم میکشیدم، ماسک میزدم و دست به کار میشدم:
« À la pêche Rashid » (4)
باری، کارگرهای مسیو ژانتی پرسیینهای کهنه و زنگ زده آهنی را از جلو پنجرهها باز میکردند، به کارگاه می آوردند و ما آنها را بیست و چهار ساعت قبل توی حوضچههای پتاس میخواباندیم تا اسید رنگها و زنگها را می خورد و به اصطلاح نرم و آب لمبو میشد. من اگر چه پیستوله کار بودم و پرسیین ها را ضدزنگ و رنگ میزدم، ولی تا کار ردیف میشد و جلو میافتاد، اغلب دستی زیر بال رشید الجزایری میگرفتم و با او به صید سگ ماهی میرفتم. «صید ماهی» مثل دباغی کاری پلشت و بویناک بود و برای سلامتی خطری جدی داشت، شاهد: پس از هیژده ماه دکتر کار ضد زنگ توی خونام کشف کرد. از این گذشته، اتاقک رنگ پاشی نیز مانند سایر قسمتها پنجره و هواکش نداشت و مسیو ژانتی فقط دریچه ای بالای دیوار تعبیه کرده بود که به میدان بازی فوتبال باز میشد. گاهی که خسته میشدم و کتفام به خاطر سنگینی پیستوله و شیلنگ، خواب میرفت، ماسکام را چند دقیقه بر میداشتم، سیگاری آتش میزدم و از پنجره به تماشای فضای آن سبز زیبا و بازیکنها، بسکتهای سفید، جورابهای قرمز و زرد و لباسهای خوشرنک آنها میایستادم، دراین وقتها، نگاهام بهراه میرفت و خیالام را تا دوردستها، تا وطنام پرواز میکرد. چرا، چون تازه به اجبار جلای وطن کرده بودم و پارههای وجودم را در آنجا، جا گذاشته بودم؛ چون زخمهایم هنوز تازه و ناسور بودند، هنوز جنگ ایران و عراق تمام نشده بود، ویرانیها و تباهیها، رنجها و مصیبتها ادامه داشت و هربار با شنیدن اخبار حنگ، مرگ و میرها و خرابیها، غم دنیا را به دلام میریخت. گاهی خودم را و موقعیتام را از یاد میبردم، حیران به دیوارهای کثیف اتاقک رنگپاشی، به پمپ، پیستوله و شیلنگهای رنگی خیره میشدم، مدتی به همان حال می ماندم تا آرام آرام به یاد میآوردم چه به سرم آمده بود و چرا سر از آن دخمه در آورده بودم و چرا «پرسیینها» را رنگ میزدم. من این حرفه را در ایران یاد گرفته بودم و مدتها در اهواز، در گرمای چهل و هشت درجه حمامها را با پیستوله رنگ زده بودم، گیرم در حومة پاریس، گاهی سرما به هشت درجهی زیر صفر میرسید، (یک بار به شانزده درجه زیر صفر رسید) دروازة اتاقک رنگپاشی بناچار همیشه باز بود، هوای سرد مدام جریان داشت و پشت، کمر و گردنام از سرما یخ میزد و کرخت میشد و در تابستان، ماسک و کلاه و گرما کلافهام میکرد، با اینهمه تا زمانی که بیمار نشدم، ادامه دادم. در این مدت بارها مسیو ژانتی کارگرهائی را به کارگاه آورد و من با عمرو تونسی، پاتریس پاریسی، ژانلوئی، اهل جزیرة موریس و فلیکس پرتقالی آشنا شدم. غرض، در یکی از آن روزها که همه در اتاقک روی نیمکت نشسته بودیم و ناهار میخوردیم، رشید الجزایری با نیشخند و اشاره به من حرفی زد که نفهمیدم، گیرم از سکوت و طرز نگاه کارگرها متوجه شدم که ناروائی یا ناسزائی گفته بود و باعث شکفتی و حیرت آنها شده بود.
باری، در آن زمان هنوز به چهل سالگی نرسیده بودم، با وجود این از سایر کارگرها بزرگتر و مسنتر بودم؛ از این گذشته به زیان شکسته و یسته، به مسیوژانتی گفته بودم که روزی، روزگاری در وطنام نویسنده بودم و لابد کارگرها ازاین موضوع اطلاع داشتند. باری، عمرو تونسی به زبان عری چیزی گفت و رشید را نهیب کرد و من برگه کاغدی به جوانک الجزایری دادم و گفتم: «نفهمیدم، بنویس». رشید سرخ شد، نیشخندی زد؛ دندانهای گرازش را بیرون انداخت و چند کلمهای کج و معوج نوشت. برگه را از او گرفتم، از اتاق بیرون زدم و تا شب از اتاقک رنگپاشی پا بیرون نگذاشتم و لب از لب بر نداشتم. شب جملة او را به یاری دیکسیونر خواندم:
«تو جاسوس خمینی نیستی؟»
غرض آن روز کلمه« espion » توی ذهنام مثل داغ جا انداخت و حک شد و از شما چه پنهان، پس از سالها هنوز معنی آن را از یاد نیرده ام و تا لب گور از یاد نخواهم برد.
.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) «hameau » دهکده (2) espion جاسوس (3) persienneدر فرانسه به حفاط آهنی یا چوبی پشت پنجره می گویند، در ضمن به معنی ایرانی نیز هست (4) Rashd, À la pêche بریم ماهیگیری رشید