در آنهمه سالیکه در شهر پاریس پشت فرمان تاکسی مینشستم از چند استثناءکه بگذرم، هرگز مسافریرا دوبار سوار نکردم و دوبار ندیدم. این بیگانگی محاسنی برای مسافرانیداشت که به نیّت خاصی سوار تاکسی میشدند و با خیال راحت بند از زبانشان بر میداشتند. تاکسی مانند غرفة اقرار نیوش کلیسا خلوت و مطمئن بود و من اگر چه کشیش نبودم، ولی اگر سر صبح همسایۀ پیپیام را توی پاگرد ندیده بودم و یا کسی پا روی دمام نگذاشته بود، اگر دل و دماغ و حوصله میداشتم، به دردِ دلِ مسافرم گوش میدادم و به همدردی دل روی دلِ او میگذاشتم. گاهی که کار به گریه و زاری میکشید، تا بی تفاوت و خونسرد باقی نمیماندم، برایش صبر و بردباری آرزوی میکردم. هر چند این همدردی مانند تعارف آمد و نیامد داشت.
«نه، نه، دیگه انسانیّتی توی این دنیای گُه نمونده.»
مسافرم زن جا افتاده و میانه سالی بود که از Porte d’Orléans ( دروازۀ اورلئان) به مقصد Gare du Nord ( راه آهن شمال) سوار شده بود، با تلفن همراهاش حرف میزد و بی پروا فحش میداد و باز به هق هق میافتاد:
«آخه پفیوز چرا منو آوردی تا این سر دنیا؟ بله؟ …بزدل، دروغگو، بی شرف، چرا با سرنوشت من بیچاره بازیکردی؟ چرا؟ چرا؟»
زیر لب، آهسته با خودم گویه و گلایه کردم:
« بفرما، امروز که آسمون اخم نداره و نمیباره با گریه شروع شد.»
زن لیچاری پراند، گوشی را قطع کرد و ادا در آورد:
«متأسفم لوتیسا، گُه، متأسفم، کثافت، جاکش، مراکش… مراکش مسیو، … هی مسیو، ببخشید… لطفاً یه دستمال کاغذی به من بدین»
توی دستمال کاغذی فین کرد و با تقلید لهجۀ مرد مراکشی ادامه داد:
« متأسفم لوتیسیا، من باید برم به مراکش، دروغ! میبینی مسیو، مردک بیهمه چیز همین چند کلمه رو نوشته بود و چسبونده بود رو آینۀ اتاق: متأسفم لوتیسیا… گُه خورد! دروغ میگه، لجن منو به خاطر یه دختر کنار خیابونی ول کرد. به خاطر یه جنده!»
از لحن، زبان و اصطلاحاتی که مسافرم به کار میبرد، فهمیدم که با این قماش زنها، دنیا و فرهنگ آنها چندان بیگانه نبود. به هر حال آنقدر برآشفته و پریشان شده بود که اختیار زبانشرا نداشت، یکدم هقهق گریه اش بند نمیآمد و کم کم در آن راه بندان جهنمی سر صبح و بوق مدام ماشینها و هیاهوی شهر، عصبیام میکرد:
« آروم بگیر مادام، تخم مردها رو که ملخ نخورده»
« مسیو، آخه توی این سن دیگه کی سراغ من میاد؟ کی؟»
« شما هنوز جوونین، حالاکو تا پیری، غصّه نخورین، حتماً یه نفر دیگه پیدا میشه. با گریه و زاری اون دیگه بر نمیگرده»
نگاهام در آینه به زن افتاد و پیبردم که بند را آب دادهام و برای او سوء تفاهمی پیش آمده است. انگار معجزهای رخ داد، آرامگرفت و ریمل گوشۀ چشم هایش را با دستمال تمیز کرد:
« به نظر شما من هنوز جوونم، شما رو به خدا دروغ نگین، آخه اگه هنوز آب و رنگی داشتم که اون مردکه …»
نتوانستم دل زن را بشکنم، به بیراهه افتاده بودم و ادامه دادم:
« نه، این که دلیل نمیشه، شاید شوهر شما هوسبازه …»
« شوهرم نبود. به نظر شما همۀ مردها… آخه دوستی کجا رفته؟ انسانیّت، بله؟ زندگی که همهش سکس نیست، سکس، مسیو، من تنهام، از تنهائی میترسم، دیگه جرأت ندارم تنهائی برگردم به اون اتاق …»
«می فهمم مادام، بله، می فهمم، تنهائی سخته!»
«ببخشید اگه بیپروا میپرسم مسیو، انگار شما هم مثل من تنها شدین؟ بله همسرتون طلاق گرفته؟»
«نه مادام، همسر من اینجا نیست، تو ولایت زندونی ست.»
واژۀ زندان مانند پتکی به ملاج زن خورد:
« زندون؟ زندونی؟ مگه همسرت چکار کرده که افتاده زندون؟»
« زندونی سیاسی ست مادام، هیچ جرمی مرتکب نشده …»
گفتگوی ما از مسیر مورد علاقۀ زن منحرف شد، تلنگری انگار به ذهن او خورد، آهیکشید و آهسته زمزمه کرد:
«چه دنیائی، چه دنیائی، ببخشید مسیو، بچّه که ندارین؟»
« چرا، دختر ما تو زندون به دنیا اومده، بچه رو از مادرش گرفتن.»
دوباره آهی کشید و زیر لب گفت: «طفلی!»
زن زبان به کامگرفت و دیگر دم نزد، خاموشی مدتی ادامه یافت، سر انجام به خود آمد و انگار از خیر قطار و سفر گذشت:
«مرسی مسیو، این گوشه نگهدار، پیاده میشم.»
مسافرم در نیمه راه، در حاشیۀ خیابان Sébastopol نزدیک کوچآ Turbigo پیاده شد و تتمۀ پولش را نگرفت: « روز خوش»
زن رفت و من هنوز به جائی ناپیدا خیره مانده بودم و به دروغی میاندیشیدم که بیاختیار از زبانام پریده بود. چرا، چرا آن دروغ شاخدار ناگهان از ذهن ام گذشته بود؟ چرا؟ چرا این دروغ به منالهام شده بود؟ همسر من زندانی نبود، همسر دوست نزدیک من زندانی حکومت اسلامی بود، در زندان، در تنهائی، دختری برای او به دنیا آورده بود و بی شک من به یاد تنهائی سترگ او در زندان انفرادی و تنهائی همسرش در تبعید افتاده بودم و زمانی که زن از تنهائی حرف می زد، به تنهائی آنها فکر کرده بودم…باری، مشتی به تاق تاکسیام خورد و کسی داد کشید: « * VIEU CON» در پاریس زیبا، موتور سوارها روزی چند بار حماقت و پیریام را با خشونت و اهانت به یادم میآوردند، گیرم من پیرتر و احمق تر از دیگران نبودم، بلکه گیج و منگ تر بودم، هر تلنگری مرا به آن سر دنیا پرتاب می کرد و فکر خیالام از زندان بیرون نمی آمد و در سلول نیمه تاریک، در هوای آن مادر تنها، در هوای تنهائی دوستام میچرخید…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* VIEU CON پیر احمق؛ پیر خرفت و یا چیزی مشابه آن.