زن سیاهپوستی که برای نظافت اتاق آمده بود؛ نگاهی به اطراف انداخت، یکدم گوش تیز کرد، صدایِ شرشر آب از حمام میآمد، خیالاش آسوده شد، پاورچین پاورچین تا نزدیک میز تحریر جلو رفت و به کنجکاوی گردن کشید. آه، چشمهایش از حیرت وادرید. روی صفخۀ کامپیوتر باحروف درشت نوشته شده بود: عزیزم، نگران نباش، من روزها مینویسم و فقط صبح زود که از خواب بیدار می شوم و به انتظار آفتاب و روشنائی مدتی به تاریکی خیره میمانم و غروبها که پشت پنجره به تماشایِ غروب خورشید میایستم، به خودکشی فکر میکنم، بله عزیزم، نگران نباش، فقط صبحها و غروبها…آه، گذراز این عروبهای عمبار دشوار است دشوار… شبها در تنهائی دمی به خمره می زنم و تا آخر شب می نویسم و می نویسم… در نامۀ قبلی به اختصار اشاره کردم مدتیاست که خیال خودکشی بهسرم زدهاست، ولی نگران نباش عزیزم، من فقط صبح زود و دم غروب به خودکشی فکر میکنم، صبحها و غروبها!… گذرازاین غروب های غمبار دشوار است عزیزم، دشوار… از تو چه پنهان تپانچهام را با خودم به اینحا آوردهام، آن را دم دست، زیر بالشام گذاشتهام، با وجود این دیروز محض احتیاط از گمرک، دو لول تریاک ماهان خریدم، هر چند هنوز تصمیم نگرفته ام و انتخاب نکردهام، بنظر تو خود کشی با تریاک بهتر است با تپانچه؟ کدامیک…
… نامه نیمه تمام مانده بود، زن سیاهپوست وحشت زده برگشت، عقب عقب رفت و رو به تخت دوید و بالش را به کناری پرت کرد. آه، اثری از تپانچه و تریاک نبود،
«دنبال چی می گردی خانم؟ دنبال تپانچه؟ اینجاست!»
خدمتکار یکه خورد؛ سر برداشت و دست دم دهاناش گذاشت: آه خدایا رحم کن! نویسنده نیمه برهنه از حمام بیرون آمده بود و به دیوار یله داده بود، او را شناختم، شباهتی نزدیکی بهپیری من داشت. من دراتاق هتل چکار میکردم؟ رفته بودم تا خودم را بکشم؟ خدمتکار عقب عقب می رفت؛ نویسنده لولۀ تپانچه را روی شقیقهاش گذاشته بود و با بی تفاوتی، به مرگ لبخند میزد، زن سیاهپوست، دستهایش بالا برد و مثل سیاهگوش جیع کشید؛ گلولهای در هوا ترکید و زیر طاق طنین انداخت، زن سیاهپوست بال بال زد، از پنجره به بیرون جست و من لیچ عرق از خواب پریدم:
«اینوقت شب توی آشپرخونه چکارداری؟»
«بخواب، بخواب، نگران نباش، میخوام یه قرص مسکن بخورم، شقیقه هام داره از درد می ترکه. بخواب، نگران نباش…»
کورمال کورمال به اتاق برگشتم، کامپیوترم روشن مانده بود و بالای صفحه با حروف درشت نوشته بودم: شبهای قوزی!
پشت میز نشستم و مدتی به خواب پلشتی که دیده بودم فکرکردم؟ خوابها وکابوسها متأثر زندگی بودند؟ من تا آخر شب در بارۀ چون و چرائی خودکشی نویسندهها فکر کرده بودم و نویسندۀ داستانام که به آخشبهایِ قوزی
زن سیاهپوستی که برای نظافت اتاق آمده بود؛ نگاهی به اطراف انداخت، یکدم گوش تیز کرد، صدایِ شرشر آب از حمام میآمد، خیالاش آسوده شد، پاورچین پاورچین تا نزدیک میز تحریر جلو رفت و به کنجکاوی گردن کشید. آه، چشمهایش از حیرت وادرید. روی صفخۀ کامپیوتر باحروف درشت نوشته شده بود: عزیزم، نگران نباش، من روزها مینویسم و فقط صبح زود که از خواب بیدار می شوم و به انتظار آفتاب و روشنائی مدتی به تاریکی خیره میمانم و غروبها که پشت پنجره به تماشایِ غروب خورشید میایستم، به خودکشی فکر میکنم، بله عزیزم، نگران نباش، فقط صبحها و غروبها…آه، گذراز این غروبهای غمبار دشوار است دشوار… شبها در تنهائی دمی به خمره می زنم و تا آخر شب می نویسم و می نویسم… در نامۀ قبلی به اختصار اشاره کردم مدتیاست که خیال خودکشی بهسرم زدهاست، ولی نگران نباش عزیزم، من فقط صبح زود و دم غروب به خودکشی فکر میکنم، صبحها و غروبها!… گذرازاین غروب های غمبار دشوار است عزیزم، دشوار… از تو چه پنهان تپانچهام را با خودم به اینحا آوردهام، آن را دم دست، زیر بالشام گذاشتهام، با وجود این دیروز محض احتیاط از گمرک، دو لول تریاک ماهان خریدم، هر چند هنوز تصمیم نگرفته ام و انتخاب نکردهام، بنظر تو خود کشی با تریاک بهتر است با تپانچه؟ کدامیک…
… نامه نیمه تمام مانده بود، زن سیاهپوست وحشت زده برگشت، عقب عقب رفت و رو به تخت دوید و بالش را به کناری پرت کرد. آه، اثری از تپانچه و تریاک نبود،
«دنبال چی می گردی خانم؟ دنبال تپانچه؟ اینجاست!»
خدمتکار یکه خورد؛ سر برداشت و دست دم دهاناش گذاشت: آه خدایا رحم کن! نویسنده نیمه برهنه از حمام بیرون آمده بود و به دیوار یله داده بود، او را شناختم، شباهت نزدیکی بهپیری من داشت. من دراتاق هتل چکار میکردم؟ رفته بودم تا خودم را بکشم؟ خدمتکار عقب عقب می رفت و من لولۀ تپانچه را روی شقیقهام گذاشته بودم و با بی تفاوتی، به مرگ لبخند میزدم، زن سیاهپوست، دستهایش بالا برد و مثل سیاهگوش جیع کشید؛ گلولهای در هوا ترکید و زیر طاق طنین انداخت، زن سیاهپوست بال بال زد، از پنجره به بیرون جست و من لیچ عرق از خواب پریدم:
«اینوقت شب توی آشپرخونه چکارداری؟»
«بخواب، بخواب، نگران نباش، میخوام یه قرص مسکن بخورم، شقیقه هام داره از درد می ترکه. بخواب، نگران نباش…»
کورمال کورمال به اتاق برگشتم، کامپیوترم روشن مانده بود و بالای صفحه با حروف درشت نوشته بودم: شبهای قوزی!
پشت میز نشستم و مدتی به خواب پلشتی که دیده بودم فکرکردم؟ خوابها وکابوسها بی شک متأثر از زندگی ما بودند. من تا آخر شب در بارۀ چون و چرائی خودکشی نویسندهها فکر کرده بودم و نویسندۀ داستانام که به آخر رسیده بود و تمام شده بود، نویسنده داستان ام که از تکرار و تکرار خودش میترسید، به مسافرخانهای میرفت و در پایان راه، شبهای قوزی را از سر میگذراند…ر رسیده بود، تمام شده بود و از آنجا که از کرار و تکرار خودش میترسی، به مسافرخانهای میرفت و در پایان راه، شبهای قوزی را از سر میگذراند…