… دوستی دیشب تلفنی تماس گرفت و مدتی در بارۀ «پروژهای» حرف زد که تصمیم گرفته بود آن را با همیاری و همکاری اهل تمیز و اهل نظر (روشنفکرها و اهل قلم) به انجام برساند. موضوع پژوهش چون و چرائی و چگونگی «خودکشی» و طرز نگاه و داوری دیگران دراین باره است. گیرم اظهار نظر و ابراز عقیدۀ نویسندهها نباید از سه صفحه تجاوز کند. به آن پژوهشگرگرامی قول دادم سر فرصت این سه صفحه را سیاه کنم و دوباره به سالن برگشتم و به تماشای فیلمی نشستم که در سالهای اخیر دوبار دیده بودم.
«چه موضوع جالبی، دراین زمستان دلگیر و دراین اوضاع و احوال گه مرغی، دوست تو سوژۀ بهتری پیدا نکرده؟»
«گویا زیاد عجله نداره، شاید تا بهار طول بکشه و آفتاب در بیاد.»
«نه این که روحیۀ خوبی داری، پووف خودکشی…»
و من دراین فکر بودم و از خودم می پرسیدم: راستی چه کسی است که در طول عمر ش دست کم یکبار به خودکشی فکر نکرده باشد؟» باری، دوسال پیش به یاد ارنست همینگوی چند سطری در این باره نوشته بودم، اگر اشتباه نکنم، نویسندۀ آمریکائی، «دکتروف» در مورد «صدای اثر» گفته یا نوشته است که ارنست همینگوی به این امر که هر اثری صدای خاص خودش را دارد پی نبرده، لاجرم به تکرار دچار شده، به آخر رسیده بود. دکتروف تلویحی و ضمنی این امر را علت خودکشی نویسنده میدانست.
اما آن وجیزۀ مختصر:
زن سیاهپوستی که برای نظافت اتاق آمده بود؛ نگاهی به اطراف انداخت، یکدم گوش تیز کرد، صدایِ شرشر آب از حمام میآمد، خیالاش آسوده شد، پاورچین پاورچین تا نزدیک میز تحریر جلو رفت و به کنجکاوی گردن کشید. آه، چشمهایش از حیرت وادرید. روی صفخۀ کامپیوتر باحروف درشت نوشته شده بود: عزیزم، نگران نباش، من روزها مینویسم و فقط صبح زود که از خواب بیدار می شوم و به انتظار آفتاب و روشنائی مدتی به تاریکی خیره میمانم و غروبها که پشت پنجره به تماشایِ غروب خورشید میایستم، به خودکشی فکر میکنم، بله عزیزم، نگران نباش، فقط صبحها و غروبها…آه، گذراز این غروبهای غمبار دشوار است دشوار… شبها در تنهائی دمی به خمره می زنم و تا آخر شب می نویسم و می نویسم… در نامۀ قبلی به اختصار اشاره کردم مدتیاست که خیال خودکشی بهسرم زدهاست، ولی نگران نباش عزیزم، من فقط صبح زود و دم غروب به خودکشی فکر میکنم، صبحها و غروبها!… گذرازاین غروب های غمبار دشوار است عزیزم، دشوار….از تو چه پنهان تپانچهام را با خودم به اینحا آوردهام، آن را دم دست، زیر بالشام گذاشتهام، با وجود این دیروز محض احتیاط از گمرک، دو لول تریاک ماهان خریدم، هر چند هنوز تصمیم نگرفته ام و انتخاب نکردهام، بنظر تو خود کشی با تریاک بهتر است با تپانچه؟ کدامیک…
… نامه نیمه تمام مانده بود، زن سیاهپوست وحشت زده برگشت، عقب عقب رفت و رو به تخت دوید و بالش را به کناری پرت کرد. آه، اثری از تپانچه و تریاک نبود،
«دنبال چی می گردی خانم؟ دنبال تپانچه؟ اینجاست!»
خدمتکار یکه خورد؛ سر برداشت و دست دم دهاناش گذاشت: آه خدایا رحم کن! نویسنده نیمه برهنه از حمام بیرون آمده بود و به دیوار یله داده بود، او را شناختم، شباهتی نزدیکی بهپیری من داشت. من دراتاق هتل چکار میکردم؟ رفته بودم تا خودم را بکشم؟ خدمتکار عقب عقب می رفت و من لولۀ تپانچه را روی شقیقهام گذاشته بودم و با بی تفاوتی، به مرگ لبخند میزدم، زن سیاهپوست، دستهایش بالا برد و مثل سیاهگوش جیع کشید؛ گلولهای در هوا ترکید و زیر طاق طنین انداخت، زن سیاهپوست بال بال زد، از پنجره به بیرون جست و من لیچ عرق از خواب پریدم:
«اینوقت شب توی آشپرخونه چکارداری؟»
«بخواب، بخواب، نگران نباش، میخوام یه قرص مسکن بخورم، شقیقه هام داره از درد می ترکه. بخواب، نگران نباش…»
کورمال کورمال به اتاق برگشتم، کامپیوترم روشن مانده بود و بالای صفحه با حروف درشت نوشته بودم:
ترس از تکرار…ترس از تکرار
راستی چرا؟ چرا از تکرار میترسیدم؟