تداعی
دیروز هوا آفتابی، گرم و تابستانی بود، از این رو، نزدیک غروب که سایة درختها و درختچهها بلندتر شده بود و هر از گاهی نسیمی می وزید، مثل هر روز از پشت میزم برخاستم و کنار به کنار همسفرم راه افتادم. پیاده روی بهانهای است تا روزها مدتی در راههایِ شناخته شده و مسیرهای آشنا قدم بزنم و در راه، بار دلتنگی، افسردگی و این ملال سمج را کمی سبک کنم و دوباره به خانه برگردم. گیرم بیفایده.
باری، بنا به ادعایِ دنا، نوة دختری ما، که بارها مرا در راه دیده بود، من انگار به جائی و به کسی نگاه نمیکردم، یا نگاه می کردم، ولی نمیدیدم. گویا دنا چند بار از کنارم گذشته بود و من متوجة حضور او نشده بودم.
«بابا بزرگ، دیروز دوباره مرا ندیدی.»
حق با دناست، من این روزها، مانند سالی که تازه جلایِ وطن کرده بودم و زخمام هنوز تازه بود، با هر تلنگری، هر نشانهای هر حرف و سخنی، هر صدائی، تماشای منظرهای، یا هر صحنهای به گذشتهها پرتاب میشوم و تا برگردم، زمانی به درازا میکشد. تداعی در تداعی، تداعی ها تا بی نهایت ادامه دارد و من گاهی از مسیری میگذرم بی آنکه در آنجا حضور داشته باشم یاچیزی را دیده باشم. از شما چه پنهان این اتفاق مدام مکرر میشود؛ خیال سرکشام رکاب نمیدهد؛ به هرکجا و که مایل است و به هر سو که هوس می کند، چهار نهل می تازد و مرا با خود می برد.
« ها؟ ساکتی، به چی فکر می کنی؟»
بی شک مدتی غایب بودم که این پرسش پیش آمده بود؟ راستی به کجا رفته بودم؟ کجا؟ به یاد آوردم که یکدم پیش، با هم از کنار بزمی گذشته بودیم، چند نفر روی چمن سبز، زیر آفتاب، دور سفره نشسته بودند، مینوشیدند، میگفتند و میخندیدند، نگاهی گذرا به بزم دوستانة آنها انداختم و گذشتم. نه، باید اعتراف کنم که با حسرت از کنار بزم آن گذشتم و به یاد آوردم که سالها پیش، در آن دیار، من و دوستانام نیز، هر از گاهی زیر هفت نارون، کنار بطری آب حیات جمع میشدیم و با دلخوشی و سرخوشی آواز میخواندیم و از هر دری میگفتیم و به قهقهه، شاد و از ته دل میخندیدیم و زندگی میکردیم. آه، زندگی، زندگی… ایکاش توسن خیالام در همانجا متوقف میشد و زمزمة گوشنواز جوی آب که از زیر تخت ما می گذشت و آواز زنجرهها نمی برید، و ایکاش مهتاب تا ابد میتابید. افسوس… تداعی در تداعی… تداعیها را سر ایستادن نبود و سر ایستادن نیست، نه، دوستانام یکی یکی از نظرم گذشتند: محسن بدهکاری بالا آورده بود، کمرش زیر بار قرض، چک و سفتههای برگشت خورده شکسته بود و درجوانی سکته کرده بود. عبدالله به پیری نرسیده بود، بچه هایش یتیم شده بودند. در آن سرزمین نفرین شده انگار کمتر کسی به پیری میرسد. مسعود، از ایران و از آنهمه گرفتاری گریخته بود، بناچار بهائی شده بود تا در یکی از کشورهایِ اسکاندیناوی پناهندگی بگیرد. سالها بعد از همسرش شنیدم که در آن سرزمین یخ زده دچار دپرسیون شدید شده بود و پا از خانه بیرون نمیگذاشت. اکبر خانه کوچ مهاجرت کرده بود، پس از بیست و پنج سال او را در فرودگاه اورلی دیده بودم، یکه خورده بودم و غم دنیا به دلم ریخته بود. دوست من که زمانی به زیبائی یوسف مصری بود و دخترها و زنها به تماشایش از خانه ها و از پشت پردهها بیرون می آمدند، دوست من که زمانی تجسم زیبائی، مهربانی وگذشت بود، شکسته، پیر، فرتوت و زشت شده بود، همة دندانهایش ریخته بود و مانند پیرمردی شیرهای و مافنگی تو دماغی حرف می زد، دوست عزیز من معتاد شده بود….
« کجائی؟ به چی فکر می کنی؟»
راستی به چی فکر می کردم، شاید به این که آیا عمرم کفاف خواهد داد تا به شهریار برسم و آن روزگار را بنویسم. نمیدانم. بی شک در این همه سال همه چیز از میان رفته است و من حتا اگر روزی، روزگاری به آن دیار برگردم، اثری از گذشتهها و از دوستانام نخواهم یافت، نمیدانم، شاید این حسرت مدد کند تا آن دنیا را دو باره بیافرینم و سرگذشت دوستان ام را بنویسم، شاید …