تا آنجا که به یاد دارم، در جوانی خوش بین بودم؛ دوستان زیادی داشتم و زندگی اگرچه چندان ساده نبود، ولی مانند جویباری زمزمه کنان، به شادمانی و سرخوشی میگذشت. در میان سالی، به اجبار جلای وطن کردم و در تبعید به سنگلاخ افتادم، به مرور زمان واقع بین شدم و کام ناکام با دنیا و مافیها به سازش رسیدم و سالها با همه کنار آمدم، سالها و سالها گذشتند، پیر و فرسوده شدم؛ آن زندگی پربار و سرشار، شادیها و شادمانیها در جوانی جا ماندند و دوباره تکرار نشدند. گذشت، همه چیز مانند خواب آشفته و پریشانی درتبعید گذشت، اینک، به منزل آخر رسیدهام و سر پیری احساس میکنم تا «بد بینی» فاصلۀ چندانی ندارم. بله، بد بینی! راستی کی به اینجا رسیدم؟ چرا؟ چرا اینهمه تلخ و عنق شدهام؟ چرا تحمل هیچ کسی و هیچ چیزی را ندارم؟ چه بلائی به سرم آمده است؟ یا چه بلائی به سرم آورده اند؟ باری، تا جوابی پیدا کنم، به گذشتهها بر میگردم و با حسرت به راهی که به دشواری طی کردهام و به متزلهائی که پشت سر گذاشته ام، نگاه میکنم و با دلتنگی به یاد «دوستیها» و دوستانی میافتم که از دست دادهام، دوستانی که در ایران و خارج از ایران از دنیا رفتهاند یا پی کار خویشتن خویش رفتهاند. آری، رفته اند و فقط و فقط انگشت شماری باقی مانده اند که هرکدام در گوشه ای از این دنیا روزگار میگذرانند. باری، دیروز صبح در این فکرها بودم که به شهریار و آن خانۀ نیمه تمام رسیدم و صدای تراب تاجیک، همسایهام را شنیدم؛ تاجیک مثل من در زمان جنگ و جیره بندی آجر و آهن؛ با دست خالی خانه می ساخت و مثل من جیباش خالی شده بود و خانه اش نیمه تمام مانده بود و از برادرش شکوه میکرد:
«اگه دیگرون دستِ برادرشونو می گیرن، برادر من پای منو میگیره.»
از پای برادر تاجیک به یاد حکایت عبید زاکانی و چالۀ ایرانیها افتادم که پای هرکسی را که قصدبالا رفتن داشت، میگرفتند. غرض، وسوسه شدم و آن را در میان یادداشتهایم پیدا کردم ودر فیس بوک گذاشتم. بیشک اگر در جوانی و در دوران خوش خوش بینیام این حکایت را میخواندم، آن را زیاد جدی نمیگرفتم، به حساب طنز و شوخی میگذاشتم و در جائی نقل نمیکردم. گیرم من این حکایت را در کهنسالی دوباره خوانده بودم و با توجه به تجربههای تلخی که در این عمر دراز با روشنفکرها و اهل فرهنگ و هنر درتبعید داشتم، سخن عبید زاکانی یا (سخن هر کسی دیگری که به عبید نسبت داده است)، به دلام نشست و این بار آن را بر خلاف دوران جوانی، باور کردم. شاید به همین دلیل «رسالۀ دلگشا»ی عبید را پس از مدتها دیروز دوباره یک نفس خواندم و نگاهی گذرا به اخلاقالاشراف او نیز انداختم، هر چند حکایت «چالۀ ایرانیان» را در هیچکدام نیافتم. منظور، من به تجربه دریافتهام که رمان ها و حکایت ها در دورههای مختلف زندگیام؛ از جوانی تا بهپیری، معناهای متفاوتی داشتهاند یا من درک، دریافت، تعبیر، تفسیر و تأویل متفاوتی از آنها داشته ام. از شما چه پنهان، بارها آرزو کرده ام که ایکاش فرصتی و مجالی می بود و می توانستم آثاری را که در جوانی و میان سالی خوانده ام؛ دوباره بخوانم. ایکاش. هر چند آمده است که آرزو بر جوانان عیب نیست.