قلعه ی گالپاها- فصل 30
مردم قلعة گالپاها و آبادیهایِ دامنة کوه میش، از دو دروازه وارد شهر سبزوار میشدند؛ از دروازه نیشابور و دراوزه سبریز و از همان راسته و مغازههای اطراف اغلب نسیه و وعدة سرخرمن خرید میکردند. برادر بزرگ ما به مغازههای سبریز بدهکار شده بود، تا چند سال فقط از دروازه نیشابور به شهر میرفت و جانب احتیاط را نگه میاشت.
کربلائی عبدالرسول دلاک سلوک فرزند ارشدش را نمیپسندید و هر بار کاسبی سراغ او را میگرفت، از کوره به در میرفت و دندان بردندان میسائید. آن روز، برادر بزرگ بعد از کالشور و گندخانه، آن جائی که راه دو شقه میشد، بیبهانه و بیهیچ حرف و سخنی، از ما جدا شده بود و پدرم بدجوری بر افروخته بود:
«مردکه، همة مردم بدهکارن، آخه چرا از طلبکارها فرار میکنی؟ بزدل، بد بخت، آخه تا آخر عمر که نمیتونی رو پنهون کنی؟»
برادر بزرگ همراه ما نبود، پدرم درحقیقت به دَر میگفت تا دیوار میشنید. من از مدتها پیش با زبان گزنده، کنائی و تلویحی او آشنا بودم؛ منظورش را میفهمیدم؛ نیاز به توضیح و تفسیر نداشتم و بابا نیز، به این امر گویا واقف بود و بااینهمه، در پایان هر سخنی، یاد آوری میکرد:
«العاقل تکفیهالاشاره»
«گفتی اسمت رو توی کدوم دبیرستان نوشتی؟»
«دبیرستان ابن یمین، شمالِ شهر، نزدیک آب قصبه.»
دورة ابتدائی بهپایان رسیده بود، فصل تازهای آغاز شده بود و من باید دور از خانواده، خواهر و پدر و مادرم، در شهر به دبیرستان میرفتم. کربلائی عبدالرسول دلاک گویا این بار بالِ همّت به کمر زده بود و تصمیم گرفته بود، تا به هر طریقی که شده، هزینة تحصیل آخرین فرزند نرینهاش را تهیّه وتأمین کند. من پساز سالها هنوز نگاه نگران، صورت رنگ پریده، تهریش تنک، دماغ تیغ کشیده، لرزش انگشتهای استخوانی، سراسیمگی و اضطراب او را فراموش نکردهام. پدرم آن روز یک جفت پاپوش ارزانقیمت خریده بود که گویا با چرم پوست گاو درست شده بودند و در گرما و سرما چربی پس میدادند؛ گردو خاک خیابان روی چرم دباغی نشده میچسبید و آن را کدر میکرد و از سکّه میانداخت. من در محوطة دبیرستان، زیر سایة دیوار، کنار شاگردهای کلاس هفتم، متوجة نامرغوبی پاپوشها و غبار غلیظی که بر آنها نشسته بود، شدم؛ دماغام سوخت و شادمانیام فروکش کرد. هرچند همولایتیها کفش و کلاهی بهتر و تمیزتر از من نداشتند. در هر حال سر و لباس ما از دور فریاد میکشید که از تبار پا برهنهها و یک لاقباها بودیم. بیدلیل نبود که من تا مدّتها از شاگردها فاصله میگرفتم و تنها در گوشهای به فکر فرو میرفتم. اگر روزی، دبیری مرا به پای تخته سیاه فرا میخواند، بند قلبام پاره میشد و تا زیر نگاه شاگردها میرفتم و درسام را جواب میدادم و بر میگشتم، جانام به لبام میرسید. من که در قلعة گالپاها، درکوچه، مدرسه و تعزیه، مانند ماهی توی آب میلغزیدم، در شهر ناگهان یکّه خوردم، به لاکام خزیدم و تویِ کلاس به ندرت لب از لب بر میداشتم و در شهر، سر به زیر قدم میزدم: «خر دهاتی!!»
صفتِ «خر دهاتی» را من در شهر، از زبان ارقههای دبیرستان ابن یمین شنیدم و فهمیدم که «دهاتی بودن» فحش بود؛ و خردهاتی ناسزائی دو آتشه. باری، نقاش آنارشیست سبزوار را نیز در آنجا شناختم؛ نقاشی که برای شاگردها منظرههای زیبائی میکشید، در پایان کار، آن را امضاء و از وسط پاره میکرد و دو نیمه را به دست متقاضی میداد.
نقاش آنارشیست- من بعدها فهمیدم که آنارشیست بود- باری، این نقاش روز اوّل، جلو دَرِ دبیرستان سر راهام سبز شد، کتاب فارسیام را از دستام چنگ زد، عکس شاه، شهبانو و اشرف پهلوی را با خشم جرداد، ریزریز کرد و به هوا پاشید و سرزنشام کرد:
«خجالت نمیکشی؟»
در آن سالها، شاه تبدیل به «شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران» شده بود و نقاش بیپروا عکس او و خانواده اش را پیش چشم شاگردها جر داده بود و من وحشتزده، گیج و مبهوت ایستاده بودم و نمیدانستم از چه چیزی باید خجالت میکشیدم؟ چرا؟ من که عکس خاندان جلیل سلطنت را به کتاب فارسی نچسبانده بودم و روزها به آنها حتا نگاه نمیکردم.
«بیا، بیا بشین یه استکان چای بخوریم»
پدرم جلو قهوه خانه، پشت میزی نشست و سیگاری گیراند:
«آپارتمان نوساز یارو خالی افتاده، چند صباحی با بچّهها همخونه میشی تا ببینم از کار خدا چی در میاد.»
در آن آپارتمان نوساز که گچ دیوارهایش هنوز خشک نشده بود، بجز چند دانشآموز دبیرستان، امنیهای مجرّد و غریبه نیز زندگی میکرد. امنیّه اهلِ ماهانِ کرمان بود؛ هر زمان به مشکلی بر میخورد و کلمهها و اصطلاحاتِ استشهاد محلی را نمیفهمید، از من میپرسید. بچّهها، مانند والدینشان از مأمور میترسیدند و از امنیّه چشم میزدند؛ گیرم منکه زیر دست کدخدا، درحضور امنیّهها و شاکیها عریضه و استشهاد محلی نوشته بودم و آنها را بارها از نزدیک دیده بودم و زبان و خم و چم مأمورها را میشناختم؛ از معاشرت با همسایه ترس و واهمهای نداشتم و هراز گاهی به اتاق مجاور میرفتم و به ماجراهائی که امنیّه در روستاها از سرگذرانده بود، گوش میدادم. امنیّه در شهر غریب، تنها و دلتنگ ولایت بود و شبها تا دیر وقت به رادیو و به آواز خوانندههای محلی گوش میداد و ما در اتاق مجاور، به اصطلاح «استراق سمع» میکردیم. امنیّة سیه چردة نازک اندام، گویا در آبادیهای بالا دل به زنی بیوه داده بود و با گوشه و کنایه، در بارة زیبائی و ملاحت زنهای آن دیار و این که خاک خراسان، مثل خاک ری، دامنگیر بود، حرف میزد. امنیة دلباخته، یک بار مرا به شام دعوت کرد و از «کَمَه» و «کَمَه جوش» پرسید. از شما چه پنهان، من دراین مورد دانش همه جانبه و گستردهای داشتم؛ چرا که سالها، تابستانها «کمه جوش» و «آوجیج» و«آب دوغ» خورده بودم و «کمه» را بهخوبی میشناختم. مادرم هر هفته، عصر جمعه، به اندازة پنج شبانه روز، نان کاک و یک کیسه کمه توی ساروق میبست و کربلائی عبدالرسول دلاک، اگر پول نقد میداشت، که به ندرت این اتّفاق میافتاد، دو تومن بَر خرجی میداد و مرا به خداوند باریتعالی میسپرد. باری، در آن آپارتمان نوساز، در طول هفته، شام، ناهار و صبحانه نان و کمه بود و بس. پول توجیبی نیز گاهی تا چند روز مرادش بر نمیآمد و اغلب تا آخر هفته چشم به راه بابا میماندم.
«یادت باشه پسرم، تا پولِ استکان رو نداشتی، به قهوه خونه نرو، ممکنه دستت بخوره و استکان بشکنه، ملتفتی؟ فکر نکن یک قرون داری
و یه استکان چای میخوری و میری پیکارت.»
سن و سال کربلائی عبدالرسول بالا رفته بود؛ دلنازک شده بود و اگر چه به زبان نمیآورد، ولی من احساس میکردم بیشتر از قدیم نگران سرنوشت و آیندهام بود؛ بیشتراز قدیم به این در و آن در میزد تا دو تومن پول توجیبی هفتگیام را به تعبیر خودش، از زیر سنگ پیدا میکرد. پدرم بیش ازاندازه فرسوده شده بود، دندانهایش پوسیده بود؛ نیمی از آنها را خودش با انبر کشیده بود و یک دست دندان مصنوعی به دندانساز تجربی سفارش داده بود؛ با اینهمه، انگار هنوز به خود نیامده بود و متوجة این واقعیّت تلخ نشده بود. شاید اگر من داوریِ دندانساز را پیش او نمیبردم، شاید باز هم بهخود نمیآمد. روزی که از دندانساز خیابان بیهق سراغ پدرم را گرفته بودم، بیتفاوت گفته بود:
«آها، اون پیرمرد؟ یه ساعت پیش اینجا بود، رفت»
منکه هنوز هیچ خاطرهای از پیری نداشتم، بیتوجّه، آنچه در دندانسازی گذشته بود، به اختصار بازگو کردم؛ پدرم ناگهان یکّه خورد:
«چی؟ دندانساز گفت پیرمرد؟ ها؟ گفت پیرمرد؟»
پیری به بیخ گوش کربلائی عبدالرسول دلاک رسیده بود، گیرم او گرفتار بود و بس که شتابزده، به اینسو و آنسو میدوید تا چرخ زندگیاش را می چرخاند، صدای پایِ این پیری زود رس را انگار نشنیده بود.
«من یه چرخی توی شهر میزنم، بر میگردم، میام، میام.»
دلاک قلعة گالپاها، در روزگار تنگدستی هرگز نمیگفت: «ندارم»، نه، هرگز مرا نا امید و مأیوس نمیکرد، بلکه هر بار میگفت:
«باشه، حالا برو، من یه چرخی میزنم، میام، بر میگردم.»
کسی نمیدانست چندبار توی شهر چرخ میزد و چکار میکرد تا سرانجام دو تومن به چنگ میآورد و دم غروب به من میداد:
«انگار این مردکة لب لتّه دیروز با مادرت حرف زده»
از چشم کربلائی عبدالرسول دلاک، دائیِ ما «لب لتّه»، «پَخمِه» و یا «بیبتّه» بود و من تا آخر نفهمیدم چرا همیشه با ترشروئی و با تحقیر از او یاد میکرد؛ چرا در آنهمه سال دائی یکبار به میهمانی به خانة ما نیامده بود و سر سفرة کدخدا ننشسته بود و چرا شوهر خواهرش را یکبار به شام و یا ناهار دعوت نکرده بود و چرا با ما رفت و آمد نمیکرد؟… چرا؟
هر چه بود کدورت آنها ریشه در گذشتهها داشت؛ تا آنجا که من در جریان بودم، هیچکدام قدم به آشتی جلو نگذاشتند و آن فضای سرد، دلگیری و دلچرکی تا آخر ادامه یافت. با این وجود، دائی به بچّههای خواهرش مهر میورزید و من از اینهمه بر کنار مانده بودم و بعدها، بیشتر
از فرزنداناش به دائی نزدیک و با او دوست شدم و این رفاقت تا آنجا پیش رفت که به خلوت و بزم مختصر آنها راه یافتم. بماند، جلو نیفتم.
«خان دائی شما مثل آب زیر کاهه، هست و نیست!… انگار تازگی تو شغالآباد یه خونة کلنگی خریده»
دائی بر خلاف پدرم، در حاشیة قلعة گالپاها، دور از مردم، منزوی و برکنار از دعواهای اربابها و درگیریها زندگی میکرد؛ گیرم او نیز، مثل شوهر خواهرش از آن کوره ده بیزار بود و از مدتها پیش بهفکر افتاده بود تا تصدیق پایة یک میگرفت، کامیونی میخرید و به تعبیر خودش « از آن خراب شده!!» به شهر نقل مکان میکرد.
«هرچه دورتر از این مردم باشی، بهتره.»
دائی پس از کوشش بسیار و سه سال دوندگی، صاحب گواهینامة پایه یک شده بود و با آن کامیون لکنتهاش در روستاهای اطراف سبزوار بارکشی میکرد؛ دائیما، آن مرد فکور، مثل کربلائی عبدالرسول شتابزده و سراسیمه نبود، بلکه با نقشه، کند و آهسته قدم بر میداشت و با احتیاط گام به گام و نرم نرم جلو میرفت. تا آنجا که به یاد دارم، دائی یک زانو و خاموش روی تشکچه مینشست، بهرختخوابپیچ یله میداد، قلیان تنباکو میکشید؛ نگاهاش به راه میرفت، در بحر تفکر غرقه میشد و برای آینده و کوچ از قلعه نقشه میکشید. دائی درخانه حضور نداشت، نه، غایب بود، زن دائی هربار به او یادآوری میکرد: «چای سرد شد، بخور» و یا «تخم مرغها سفت شد». دائی چایِ ولرم مینوشید، تخم مرغ کلوخی آبپز میخورد،
ولی چشم از دور دستها و از فضای خالی بر نمیداشت. فکر و فکر متفکر!
باری، دائی در راستای همین طرح و برنامه گویا خانهای گلنکی و نقلی در حاشیة شهر خریده بود تا شاید با یک تیر دو نشان میزد.
«جا قحطی بود رفته تو شغالآباد خونه خریده»
نام قصبة حاشیة شهر سبزوار ترکآباد بود که رندان سینه چاک، تازه به دوران رسیدهها و نوکیسههای شهر، به طعنه شغالآباد مینامیدند. عملهها، کلفتها، نوکرها، دستفروشها، باربرها، دزدها، قاچاقچیها و در یک کلام مردم فقیر و بیبضاعت، مانند همه جای ایران و همه جایِ دنیا، بهحاشیة شهر رانده شده بودند. این مردم، مانند مردم فقیر همه جای دنیا مثل خرگوش زاد و ولد میکردند، یک دوجین بچّه پس میانداختند و به خاک و خل کوچه و به میان زبالهها میفرستادند. جیغ و داد این بچّههای قد و نیمقد یقه کنده و پا برهنه که توی هم میلولیدند، داد و فریاد لاتها و بیکارههائی که هر روز در گوشهای به بهانهای با هم گلاویز و دست به یقه میشدند؛ زنهائی که گاهیاز بالای بام با صدایِ بلند دشنام میدادند، دعواهای همسایههائی که روزها از پشت دیوار خانهها به گوش میرسید و اغلب به کوچه راه مییافت، به گیس کشیدن، جامه دریدن، ناسزا و فحش رکیک دادن منجر میشد؛ اینهمه سمفونی گوشخراشی بهوجود میآورد که به آواز شغالها در شبی پر ستاره بیشباهت نبود: شغال آباد.
«بابا، شغال آباد کجاست؟»
«شغالآباد، کنار شهره، بعد از کانون، نزدیک باغ رضوان…»
کانون مرکز مردم نگونبخت بود. شهردار، پریشانحواسهای بیسر پرست، گداها، معلولین، متعادهایِ آواره، مطرودها، فاحشههای پیر و بیمار از کار افتاده، جزامیها و بیخانمانهای شهر را در جائی به نام «کانون» نگه داری میکرد و از انظار دور نگه میداشت. من روزها گاهی، با ترسی ناشناخته، از نزدیک آن دَرِ دولنگة کهنه، زهوار در رفته، تیرهرنگ و عبوس میگذشتم؛ نگاهام را بیاختیار میدزدم، راهام را کج میکردم و به سرعت رو به باغ رضوان میرفتم. انگار هیولائی پشت آن در دو لنگه خوابیده بود که مرا میترساند و میرماند. انگار وحشت داشتم از این که اندوه، درد و رنج مردمی که پشت آن دیوارهایِ بلند دود زدة آجری، تویِ پلشتی، فقر و نکبت میلولیدند، از درز تختههای پوسیدة آن در عبوس به بیرون نشت میکرد و مثل دود چرک و چربی به چشمهای من فرو میرفت.
«باغ رضوان رو که دیدی، نزدیک دروازه نشابور…»
باغِ رضوانی که من در آن روزها دیده بودم و میشناختم، دیوار و دروازه نداشت، از چمن سبز، باغچههای تزئینی و گلکاری هیچ اثری نبود، بلکه در چند ردیف، درختهائی کاشته بودند که گویا هنوز سن و سالی از آنها نگذشته بود و شبها چراغهای کمسوئی آن باغ بیچیز و درندشت را به سختی روشن میکرد. با اینهمه شاگردهایِ دبیرستانها، در آخر بهار و هنگام امتحانات نهائی، شبها به آنجا میرفتند و زیر نور مهتابیها درس میخواندند. گیرم دورانِ تحصیلِ من در ترکآباد سبزوار به درازا نکشید و در آن یک ساله، برخلاف سایر شاگردها، شبها به باغ رضوان نمیرفتم و روزها، گاهی گذرم به آنجا میافتاد؛ با اینوجود، باغ رضوان طنین خوش آهنگی داشت و درخاطرم مانده بود؛ سالها بعد، هربار از این گوشة دنیا به منزل دائی تلفن میزدم تا احوالی از او میپرسیدم، زن دائی میگفت:
«دائی رفته به باغ رضوان قدم بزنه.»
بار آخر که تلفنی سراغ او را گرفتم، زن دائی گفت:
«دائی برفت حسین جان…»
«دائی رفته به باغ رضوان، کی بر میگرده؟»
« نه حسین جان، نه، دائی برفت! برفت!»
بغضام در آپارتمان خالی و خاموش ترکید و نتوانستم خودم را
مهار کنم، ؛ زن دائی میشنید و از آن سردنیا مدام تکرار میکرد:
« مگری حسین جان، مگری، مگری…»
بماند. جلونیفتم، هنوز فرسنگها تا آن روز مانده است. برگردم.
اگر از خیابان شنی کنار باغ رضوان میگذشتی به بستر خشک و گود افتادة رودخانه میرسیدی؛ در آنسوی مسیل، روی تپّه و بلندیها، خانههای خشتی بیقواره و کوچههای کج و معوجی ساخته شده بود که به ترکها نسبت میدادند و نام ترکآباد گویا به همین مناسبت بود؛ هر چند من تا روز آخر هیچ ترکی در آن ناحیه دیدم.
«مادرت دیروز میگفت: یاور با ملکة آفاقش از قلعة سیّدها رفتن، رفتن به ترکآباد، هر چند کاری ازش بر نمیاد، ولی، خب…»
عمو یاور چند سال پیش، در سبزوار با دختری به نام آمنه ازدواج کرده بود؛ زن عمو یاور مورد پسند و باب طبع کربلائی عبدالرسول دلاک نبود و گاهی به طعنه و تمسخر او را «ملکة آفاق!!» مینامید؛ زخم زبان میزد و لهجهاش را تقلید میکرد: «دِگَه دِگَه!» آمنة سبزواری لاغر، یکلا، گدا صورت و کچل بود و از زیبائی بهرهای نبرده بود؛ در عوض، هنرمند و رقاص ماهری بود؛ هیچ زنی در آن ولایت مانند او دف نمیزد و به ظرافت و مهارت او نمیرقصید. در روزهای عید، در جشن و عروسی، آمنه مجلس زنها و دخترها را با آوازخوانی و هنرنمائی گرم میکرد و بین آنها طرفدار و هواداران زیادی داشت. آمنه پاکیزه روزگار، سازگار و قانع بود و با دار و ندار عمو یاور میساخت؛ به آن مرد زحمتکش، خوشقلب، مهربان و ناقص، علاقه داشت؛ همدم، غمخوار و غمگسار او بود و مانند طفلی از او نگهداری و مواظبت میکرد. این زن و شوهر انگار از ازل برای هم ساخته شده بودند و بهرغم تنگدستی در آرامش، صلح و صفا، بی سر و صدا زندگی میکردند. عمو یاور بر خلاف شمر ذوالجوشن، خوشخلق، بردبار و مردمدار بود و من در آنسالی که درخانة کلنگی دائی با آنها همسایه شده بودم، هرگز جیغ و داد و صدای این زن و شوهر را نشنیدم، دلخوری، دلگیری و قهر و نازی از آنها ندیدم. نه، عمو یاور هرگز از روزگار و مردم روزگار نمینالید:
«چه سرمائی عمو جان، اوووف، سنگ از سرما میترکه»
عمویاور غروبها پیاده از شهر به ترکآباد برمیگشت و سوز سرما در آن بیابانِ برهنة بایر و مسیل برفپوش صورت او را کبود میکرد:
«هی، عمو، این روزها آدم نبایداز زیر کرسی بره بیرون»
«ای خدا از زبونت بشنوه پسر حاجی جان، کاش میشد.»
دائی اتاق آفتابگیر و گچکاری شدة دم در حیاط را به پسر حاجی، به آن جوانک تُپُلی اجاره داده بود؛ تکیه کلام تُپُلی «ما دولتمندها» بود. هر جملة تپلی با «ما دولتمندها» آغاز میشد: «ما دولتمندها زمستونا مثل شما شلغم نمیخوریم.»؛ ابوی تپلی، مرد «دولتمندی» که من او را ندیده بودم و نمیشناختم، آن اتاق را دربست در اختیار پسرش گذاشته بود تا دور از غوغا و سر و صدایِ زنگولههایِ پایِ تابوت، در خلوت و تنهائی درس میخواند. تپلی دو بار درامتحانات نهائی ششم دبیرستان رد شده بود؛ ابوی سر کیسه را شل کرده بود تا شاید از سد سکندر میگذشت و دیپلماش را میگرفت. آن جوانک از خود راضی و کودن، مثل آشِ سرد شده و بینمک بود؛ از بالا به ما نگاه میکرد و با تکرار مکرّر آن دو واژه زردابام را به هم میزد. با اینهمه عمو یاور توهین و تحقیر رایگان او را با لبخند بر میتابید و انگار همه چیز را به حساب حماقت و بلاهت او میگذاشت.
«ما دولتمندها از برف و سرما باکی نداریم، ما …»
«خدا بیشتر به شما دولتمندها بده پسرم، خوشا به حال شما…»
شب برف سنگینی باریده بود؛ شیر آب کنار باغچه یخ زده بود و
عمو یاور مثل هربار که این اتفاق میافتاد، با کتری، آب جوش روی لوله میریخت و منتظر میماند تا یخ در گلویِ شیر ذوب میشد.
«باید دور لوله گونی بپیچیم، ممکنه از سرما بترکه و کار دست ما بده. آمنه، شنیدی؟ کجا رفتی؟ یه تیکه گونی وردار بیار.»
«بیا تو اتاق، سرما میخوری؛ یه کتری دو کتری آب جوش کفاف نمیده، من ریختم؛ فایده نداره، لوله زیرِ زمین یخ زده.»
خانة دائی در مدخل ترکآباد و سرکوچه واقع شده بود؛ از کوچه تا کفِ خاکیِ حیاط خانه، چندپلّه میخورد. اتاقِ گچکاریِ تپلی حدود یک مترکرسی داشت و پنجرهاش رو به قبله، رو به آفتاب بود. اتاق عمو یاور، دیوار به دیوار اتاق بچّههای دائی بود؛ در دو لنگة اتاق آنها به حیاط گوده افتاده باز میشد و مثل اتاق مجاور پنجره نداشت. من به تازگی با بچّههای دائی هم اتاق شده بودم و روزها به ندرت عمو یاور را میدیدم، عمو صبح زود از خانه میرفت و غروب آفتاب بر میگشت. روزگار آنها بی سرو صدا پشت در بسته میگذشت و بهتصادف همکلام میشدیم:
«عمو جان، ببین لیمو چه جوری قوری رو تمیز کرده، لابد همین کا رو با معدة آدم میکنه و درست و حسابی شستشو میده.»
زنعمو گُلِ گاو زبان با لیمو عمانی درست کرده بود؛ اسید لیمو جرم سیاه جدارة قوری را برده بود و چشمهای عمویاور از این کشف طبی میدرخشید و از حیرت لب میگزید:
«جل الخالق، میبینی عمو؟»
در آنمدت، عمو یاور و زن عمو حتا یک بار قدم به اتاق بچّههایِ دائی نگذاشتند و من نیز اتاق آنها را از نزدیک ندیدم. زن و شوهر صبحها از دخمة نیمه تاریک بیرون میآمدند، زیر شیرآب دست و رو میشستند، یک دبّه آب به اتاق میبردند؛ در را میبستند و پرده را میانداختند. عمو و زن عمو نماز نمیخواندند وگویا روزه نمیگرفتند؛ من هرگز ندیده بودم که مانند دائی زیر شیر آب وضو بگیرند و یا روی خاک پاک تیمّم کنند. دائی اگر چه رانندة کامیون بود، عمرش روی جاّدهها و در بیابانها میگذشت، ولی هیچ شباهتی به «قوم بنیهندل» نداشت و با آن جماعت بُرنمیخورد. زن باز و عرقخور و مرد بیرون و بی بند و بار نبود؛ بلکه تا مجالی و فرصتی دست میداد، به قلعة گالپاها میرفت و یا به شهر و به شغالآباد میآمد و سری بهمحصلین، به فرزندان نرینهاش میزد. دائی به افسانههای آخوندها، روز محشر، دادرسی الهی، جهنم و بهشت و برزخ مشکوک بود؛ هرگز پایِ منبر ملاها نمینشست و به تماشایِ تعزیه نمیرفت، گیرم محض احتیاط به کربلا و زیارت عتبات عالیات رفته بود، روزه میگرفت و نماز میخواند:
«ضرری نداره، اگه روز قیامت، حساب و کتابی در کار بود، به خدا بدهکار نیستم، فریضه رو به جا آوردم، اگه نبود، چیزی از دست ندادم.»
دائی اگر چه گاهی در عدل خداوندی به شک میافتاد، ولی مانند شوهرخواهرش جرأت انکار نداشت و به خدا و پیامبر دشنام نمیداد. ایمانِ مادرم ساروجی بود و برخلاف او هرگز تردید نمیکرد. مادرم در سالِ آخر به فکر افتاده بود تا ملاباجی و روضه خوان قلعة گالپاها میشد؛ با این آرزو روز و شب، هر زمان که فرصتی مییافت، مصیبت نامه میخواند؛ درخلوت اشک میریخت و نوحهها و شعرها را بهخاطر میسپرد. چشمهای مادرم بسکه در ماتم شهدا گریه کرده بود، سرخ و پلکهایش متورم شده بود. چشمهایش روز به روز تنگ و تنگتر و ضعیف تر میشد و روزهای آخر با ذرّه بین میخواند. دلاّک قلعه از کنار مادرم میگذشت، با افسوس سر میجنباند ولی حرفی به او نمیزد. من که به تازگی از خدا رو برگردانده؛ مهر و تسبیح و سجادهام را بوسیده، کنار گذاشته و منکرِ الله شده بودم، دیواری کوتاه تر از دیوار مادرم ندیدم تا آن عصیان و سرپیچی از آسمان را آشکار کرده و به رخ بکشم. هر چند در آن شورش دلسوزی به حال مادرم نیز بیتأثیر نبود؛ غرض، کتابهایِ مفاتیحالجنان، جوهری، مصیبتنامهها نوحهها، مجلسهایِ تعزیه و قرآن را تویِ گودال خانه، روی زبالهها تلنبار کردم، نفت ریختم و آتش زدم. مادرم پشت پنجرة اتاق به تماشا ایستاده بود؛ محزون و خاموش، به پهنای صورتاش اشک میریخت و از آنجا که بچّههایش را بیشتر از خدا، قرآن و ائمة اطهار دوست داشت، لب از لب بر نمیداشت. اگر اشتباه نکنم، نزد شمر ذوالجوشن نیز لب تر نکرد. نه، هیچ کسی نفهمید. دائی نیز از عصیان خواهر زادهاش و کتابسوزی او بیخبر بود؛ هر چند بنا به تجربه و با توجّه به قلنبه گوئی و حاضرجوابی من، دست به عصا راه میرفت و احتیاط میکرد. چرا؟ چون یکبار در بحث و گفتگو باخته بود و جلو خواهر و شوهر خواهرش بور شده بود. این تجربة تلخ به دو سال پیش بر میگشت: به روزی که دائی به خانة کدخدا آمده بود، توی هشتی، زیر تاب چلچلهها، پا به راه، سرلک و معذّب نشسته بود و به خواهر زادهاش که من باشم، طعنه میزد:
«کلاه سرت رفته آقا جان، بله، کلاه سرت گذاشتن»
آن روز، من از بازار سرپوشیدة سبزوار نعلِ کفش خریده بودم، از پوزخند و طعنة دائی رنجیدم و لحن کلام او به مذاقام خوش نیامد:
«دائی، میدونی تا حالا چندبار کلاه سرت رفته تا امروز فهمیدی که کلاه سر من گذاشتن.»
پسر بزرگة خاله صغرا با پاکدلی و سادگی گفت:
«دائی، از قدیم گفتن: حرف حساب جواب نداره»
کربلائی عبدالرسول از گوشة چشم به من نگاه کرد و به رضایت و رندانه لبخند زد. رنگ از رخ دائی پرید؛ ساکت شد و دیگر هیچ صدائی از کسی در نیامد. من آن روز دائی را کنفت کردم؛ گیرم شادی این پیروزی دوام نیاورد، از این که دل او را شکسته بودم، پشیمان شدم، گیرم بیفایده! حق با شاعر بود: «تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز» بله، این عذاب وجدان تا سالها با من بود و هر از گاهی به دلام نیش میزد.
«دائی، خدا چه جوری از باطن و طینت میلیاردها آدم زندة روی کرة زمین خبر داره؟»
بعد از آن روز، هربار صحبتی پیش میآمد، دائی چند لحظه اریب به من نگاه میکرد و با تردید می پرسید و با تأمل جواب میداد:
«گفتی جمعیت کرة زمین چند میلیارد شده؟»
« فقط چین کمونیست هفتصد میلیون نفر جمعیّت داره.»
«اگه حقیقت داشته باشه که خدا دنیا و مافیها رو آفریده، لابد یه راهی پیدا میکنه و یه جوری از طینت و باطن آدمها خبردار میشه.»
با اینهمه تا روز آخر نماز و روزة دائی ترک نشد؛ آن مرد نجیب و خوش طینت درک، دریافت و تفسیر ویژهای از دین و ایمان داشت؛ «باطن آدم باید صاف باشه!» او سالها بر این نمط منزّه و پاکیزه زیسته بود و تا آنجا که من میدانستم، هرگز از «صراط مستقیم!» خارج نشده بود و در میان مردم به شرافت، نجابت و درستکاری شهره بود. با اینهمه دائی در انتقال حُسن سلوک به فرزنداناش موفق نبود؛ او بهجای تشویق و ترغیب، اغلب آنها را تحقیر و سرزنش میکرد:
«تو هیچ گهی نمیشی نکبت، برو بیرون دماغت رو خالی کن.»
پسردائی من که هنوز بهرمز عاشق شدن پی نبرده بود، مانند تولة کتک خوردهای از اتاق بیرون میرفت؛ فین میکرد، گیرم چند لحظه بعد، بینیاش دوباره پر میشد و با فش و فش چندشآوری، بالا میکشید. دائی اغلب با اشاره به طاقچة کتابهای خواهر زادهاش، به او سرکوفت زد:
«خجالت بکش، ببین چقدر مرتبه، از پسر عمّهت یاد بگیر.»
آن اتاق کاهگلی نیمه تاریک و دود زده، دو طاقچة گود و بیقواره داشت که ما دفتر وکتابها را روی آنها میچیدیم؛ طاقچة پسر دائی بازار مکاّره بود و به تعبیر دائی، شتر با بارش در آنجا گم میشد:
«با این شلختگی و بیبند و باری تو هیچ پوخی نمیشی!»
کامیونداری و بارکشی گرهی از کار فرو بستة دائی باز نکرده بود. کج خلقی او شاید به همین دلیل بود. هرچند دائی هیچگاه در بارة سختی و سستی کار، رونق و یا کسادی بازار به بچّهها حرفی نمیزد؛ گیرم وقتی خسته و خاکآلود از راه میرسید؛ وضو میگرفت، نمازمیخواند؛ خاموش مینشست و نگاهاش به راه می رفت، من از طرز نگاه، چهرة عبوس، موهای آشفتة خاکستری، ریش نتراشیدة او پی میبردم که روزگار بر وفق مرادش نبود و در آن دور دستها به دنبال راه چاره میگشت. لابد دو باره کامیون قراضه خراب شده بود و به تعبیر رانندهها، کوناش را زمین گذاشته بود:
«نه، نه، فایده نداره، نرود میخ آهنین بر سنگ»
دائی هربار به شغالآباد میآمد، سر راه یک تا نان گرم خراسانی و یک کاسه ماست شیرین با شیره میخرید؛ سر سفره یک زانو مینشست و در سکوت مطلق غذا میخورد و هنگام رفتن سفارش میکرد:
«آخر هفته برو به قلعه، مادرت چشم به راهه، اینجا رو مرتب کن، جارو بزن، داره مثل آشغالدونی میشه»
پسر دائی با نظافت، نظم و ترتیب میانه نداشت؛ حرفهای تلخ زبان گزنده، سرزنشها و سرکوفت زدنهایِ پدر انگار هیچ جای او را بهدرد نمیآورد؛ ثمری نمیبخشید، ککش نمیگزید و خم به ابرو نمیآورد. تکرار جملة « توهیچ پُخی نمیشی» به مرور زهر و تأثیرش را از دست داده بود؛ پسر دائی انگار بهتحقیر، توهین و سرزنش خو گرفته بود و پذیرفته بود که سزاوار و مسحق تحقیر بود و آیندة درخشانی درانتظارش نبود.
«حیف نونی که تو میخوری، حروم میکنی»
از حق نباید گذشت، رعایت پاکیزگی و تحصیل در شغالآباد و در آن وضعیّت و شرایطی که ما میزیستیم، ساده نبود؛ کربلائی عبدالرسول به شغالآباد، به خانة برادر زنش نمیآمد و به من سر نمیزد؛ دائی خانهای کلنگی به نام فرزنداناش و برایِ روز مبادا خریده بود؛ آنها را با دو دست لحاف و تشک مندرس، جاجیم نخ، نان خشک و کَمَه، چراغ پریموس، کیسة قند و قوطی چای و کتری بزرگ لعابی در آن اتاق تاریک و عبوس به امان خدا رها کرده بود و از آنها انتظار معجزه داشت:
«یه نگاهی به خودت بنداز، مثل گلخنی حموم شدی»
هوا یخبندان بود و پسردائی چراغ پریموس را به ناچار توی اتاق روشن میکرد و تا نفت پیالة چراغ به تمامی میسوخت و گلوگاه پریموس داغ میشد و تلمبه میخورد، دود چرب تا کمرکش دیوارها پائین میآمد و با گذر زمان، دودة چراغ پریموس مانند تارهای عنکبوت، از در و دیوار و سقف اتاق آویزان میشدند و این تارهای نازک و قندیلها مانند نرمه باران سیاه و چرب بر لباسهایِ مندرس ما که به میخ دیوار آویخته شده بودند، میباریدند. همه چیز عادی و طبیعی بود؛ شاید اگر در دبیرستان، از سرما به آفتاب پناه نمیبردم و کنار پسر رئیس بانک کشاورزی نمیایستادم تا آخر متوجه دودهها و کُت چرکمردم نمیشدم. پسر موبور، زیبا و بلند قد رئیس بانک هر روز با ماشین آقا جان به دبیرستان میآمد و تنها شاگردی بود که کت و شلوار گرانقیمت و شیک میپوشید؛ کراوات و پاپیون میزد. آن روز سرد، به تصادف شانه به شانة او، بیخ دیوار آجری، در آفتاب دیماه ایستادم و ناگهان با شرمندگی پیبردم که چراغ پریموس و خانة شغالآباد چه به روزگار کُتام آورده بودند. آن روز تصّور روشنی از خودم پیدا کردم و بی آن که کسی حرفی به زده باشد، تا مغز استخوانان تحقیر شدم.
«تو رو خدا این پریموس رو ببر بیرون…»
پسر دائی روزی سه بار و گاهی چهار بار روی چراغ پریموس آب جوش میآورد و توی کتری شکم گندة لعابی چای دَم میکرد. چای جایِ همة چیزهائی را که میباید میداشتیم و نداشتیم پر میکرد. پسر دائی به جایِ شیرینی، تنقلات و هر چیز خوشمزه و دست نیافتنی، چای قند پهلو مینوشید. هر روز، بعد از صبحانه، ناهار و شام و عصرها که از دبیرستان به خانه بر میگشتیم، کنارکتری لعابی، یک زانو مینشست، خلط بینیاش را دم به دم بالا میکشید؛ پی در پی و بیوقفه، آنقدر چایِ داغ میخورد تا پیشانیاش عرق میکرد و گونههایش مثل دانة انار سرخ میشد.
«چه حرفها، توی این برف و سرما مگه میشه.»
«ببین، عینهو چغوک دودی، چرک و چرب و چیلی شدیم.»
منکنار پسر رئیس بانک خودم را باز شناخته بودم و اینهمه را از چشم پسردائی و چراغ پریموس میدیدم. برادر بزرگ پسردائی گفتگوی ما را شنید و با لحن خاصی که بیشباهت به لحن زن دائی نبود، گفت:
«بفرما، آقا تازه از ما طلبکار هم شده.»
دائی هربار خسته و عصبی بود، خواهرزادهاش را بهرخ فرزنداناش میکشید و همسرش را میرنجاند. من از مدتها پیش احساس کرده بودم که زن دائی در این میانه مرا مقصر میدانست؛ دلچرک و دلخور بود و هراز گاهی به بهانهای و در جائی بروز میداد.
«تقصیر ماست… بله، تقصیر ماست!»
من و پسر دائی آخر هفته با هم به قلعه گالپاها بر میگشتیم؛ آن روز غروب، نزدیک داشها یک قران از دستاش افتاد و گم شد و از بچّهها عقب ماند؛ باری، پسر دائی هنوز نرسیده بود، زن دائی نگران شده بود؛ به کوچة ما آمده بود و سراغ او را میگرفت؛ ماجرایِ یک قرانی و داشها را و این که چرا معطل شده بود، بهاختصار شرح دادم. ولی از گریه و زاری پسر دائی حرفی نزدم، با اینهمه، زندائی بال چادرش را روی شانهاش انداخت، با قهر به من پشت کرد، راه افتاد و انگار به خودش میگفت:
«تقصر ماست، تقصر ماست!»
زنهای همسایه که سرکوچه، در تاریکی نشسته بودند و پرحرفی میکردند، زودتر از من به کنایة زن دائی پیبردند و پرسیدند:
«چی شده کلبوسین؟ تو مگه چکار کردی؟»
مادرم که صدای زن دائی را شنیده بود؛ از خانه بیرون آمد:
« آخه چرا با هم بر نگشتین، ها؟ چرا منتظرش نشدی؟»
«با هم بودیم، نزدیک داشها واستاد تا یک قرونیشو پیدا کنه.»
پسردائی هموزن یک قران در کنار داشها اشک ریخت.
«مادر محمود، هر چه بود، توپ زنِ برادرت پُر بود»
«لابد میخواد بگه تقصیر اوناست که به بچّهش جا و مکان دادن»
«چکار کنه همسایه؟ ناچاره این حرفها رو بشنوه و دم نزنه.»
«کاش همة مردم دنیا مثل مادر محمود با گذشت بودن.»
«حوریه تو خیال میکنی قورت دادن اینجور حرفها سادهست»
«نه، تا آدم دست زیر سنگ و مدیون مردم نباشه….»
مادر محمود حرفهای دو پهلویِ همسایهها را میشنید، بیتردید رنجیده بود، ولی با آنها هم آواز نمیشد:
«چرا منتظرش نشدی، مگه آسمون به زمین می اومد»
«هوا تاریک شده بود، پول پیدا نمیشد، لج کرد و نیومد»
مادرم مثل برادرش زود رنج بود و آمدهاست که فرزند حلالزاده به دائی می بَرَد. تا به یاد دارم زود رنج، حسّاس، لجباز و بهانهگیر بودم؛ از این بابت آسیبها دیده بودم و میدیدم و رنجها برده بودم و میبردم، ولی راه نجاتی نمییافتم تا از شر این خصلت خلاص میشدم. اگر چه بعدها، در بزرگسالی رنجشام را گاهی مانند داروی تلخی میبلعیدم و بروز نمیدادم، ولی در ایام کودکی و نوجوانی چنین کاری ممکن نبود، اگر آشنائی به من بیاعتنائی و بیحرمتی میکرد، اگر از عزیزی میرنجیدم، به تندی واکنش نشان میدادم. غرض، تا به حیاط نرسیدیم، مادرم حرفی نزد:
«مردم بیکارن، آتش میسوزونن، بیا، بیا، عیبی نداره.»
«عیبی نداره» تکیه کلام مادرم بود که بهجای «اهمیّتی نداره» به کار میبرد. پرده پوشی، چشمپوشی، نشنیده گرفتن گوشه و کنایة زندائی و دیگران، ناشی از محافظه کاری و ترس او از درگیری با قوم و خویشها و وحشت از آبرو ریزی بود.
«پسرم، یک شب که هزار شب نمیشد، عیبی نداره»
داستان از این قرار بود: یک شب، در غیاب دائی و زن دائی، برادر بزرگ پسر دائی، مرا به شام دعوت کرد، آخر شب، به من که میهماناش بودم، لحاف و تشک کهنهای داد تا میخوابیدم و خودش که میزبان بود، رختخواب پیچ نو و تمیز و مخصوص میهمانها را برداشت و خوابید. این رفتار پسردائی به من که هنوز دهساله نشده بودم، گران آمد؛ نتوانستم آن را هضم کنم، مدتی تویِ جا از این شانه به آن شانه غلتیدم و نیمه شب، بی سر و صدا از زیر لحاف بیرون خزیدم و در تاریکی به خانه بر گشتم. مادرم وقتی پی به ماجرا برد، گفت:
«عیبی نداره، پسرم، تو چقدر زودرنجی!».
منتها در زندگی همیشه بهاین سادگی نبود و در برابر واقعّیت تلخ سپر میانداختم؛ دندان روی جگر میگذاشتم و تحمل میکردم. آن شب، توی کوچه، زیر نگاه همسایهها، اگر چه تصور روشنی از وضعیّت و موقعیّت خودم در شغالآباد پیدا کردم و فهمیدم که به خاطر لطف و عنایت دائی، کرایة اتاق نمیدادم و با فرزندان او هم اتاق و همسفره شده بودم، ولی به رغم رنجش، کوتاه آمدم؛ جُل و پلاسام را از شغالآباد بر نداشتم و به قلعه گالپاها نبردم. نه، درک واقعیّت تغییری در سرنوشتام به وجود نیاورد. نه، هیچ کاری از من ساخته نبود. بهترین راه فراموشی بود؛ فراموشی! به مرور زمان عادت کردم تا با نا ملایمات بسازم:
«زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز!»
این بیت ورد زبان دلاک قلعه گالپاها بود. بابا در سال آخر، پیش از مهاجرت، کم حرف شده بود؛ اغلب، روی پلة هشتی سر لک مینشست، سیگار میکشید و به فکر فرو میرفت. مادرم درفراغ فرزنداناش دق آورده بود و هر شب، چند بار سر سفره، چشمهایش به یاد آنها پر اشک میشد. مادرم آخر هفته، شبهای جمعه، به خاطر پسرکش برنج میپخت و قابلمه را نزدیک آغل گوسفندها، کنار تنور بار میگذاشت تا عطر و بوی برنج و روغن به کوچه نمیرسید و بچّههایِ همسایهها هوس نمیکردند.
«بچّه هام اونجا پلو گیرشون میاد بخورن»
«مادر محمود، تو رو خدا این یه لقمه غذا رو به ما کوفت نکن.»
همسایهها به زمزمه میگفتند که مادر محمود غمباد گرفته بود.
«بیا پسر، بیا واسة برادرات نامه بنویس. بگو چند روزی مرخصی بگیرن و بیان ولایت، بیا بنویس که… آها، کاغذ و قلم بیار… بیا.»
تا برادرها از پایتخت به قلعة گالپاها به مرخصی آمدند، چشمهای مادرم به راه آنها سفید شد و یک پیمانه اشک ریخت.
مادرم، پشت پنجرهها، چشم به راه ما پیر شد!