مادرم تا زنده بود میگفت: «پسرم، ناخن دست از غم بلند میشه، ناخن پا از شادی» از شما چه پنهان، این روزها در هزار توی گذشتهها به دنبال «شادی ها» میگردم و در جستجوی لحظههای خوش، اینجا و آنجا فانوسام را بالا میگیرم؛ گیرم بیفایده. چون هر بار «غمها» با بیرق سیاه سر راهام سبز میشوند و مرا به سوی سردابهای تاریک و یخزده میبرند. انگار شادی مانند الکل فرّار است و بر خلاف غم و اندوه مدت زیادی در خاطر آدمی نمیماند. نه، شادیها مانند غمها، شبها به سراغ آدمی نمیآیند، به زیر بالش نمیخزند و او را بیخواب نمیکنند.
غم و اندوه! بیجهت نیست که به ما میگویند: «شرقی غمگین!». غم در همة عمر مانند دود در هوایِ زندگی ما میچرخد و میچرخد و خنیاگران ما، اندوه شکستهای تاریخی پیاپی را با صدای خوش مویه میکنند. باری، سالها پیش، در شهر زوریخ، مردی موسیقدان و موسیقی شناس میگفت: «موسیقی ایرانی غم انگیزترین موسیقی دنیاست». این مرد هنردوست که با زنی ایرانی ازدواج کرده بود، قفسههای اتاقی را به صفحههای سی و سه دور موسیقی دنیا اختصاص داده بود. باری از او پرسیدم «بنظر شما، موسیقی ایران، از موسقی هندی هم غمانگیزتره؟» گفت: «بله، غمانگیزتره!». در آن ایام اگر چه چند سالی میشد که بناچار جلای وطن کرده بودم، ولی هنوز زخمام تازه بود؛ هنوز از فضا و هوای ایران و عزاداری و روضه خوانی مدام بیرون نیامده بودم و این داوری چندان به مذاقام خوش نیامد. چرا؟ چون با این موسیقی بزرگ شده بودم، به این نواهای حزنانگیز و غم افزا خو گرفته و طی سالها عادت کرده بودم و حتا بهنوعی تعصب داشتم. با این وجود بچههای ما در اروپا سینه از خاک برداشته بودند؛ به موسیقی سنتی ایرانی علاقهای نشان نمیدادند و هربار نواری از «استاد شجریان» و یا امثال ایشان در ضبط صوت میگذاشتم، اعتراض میکردند و در نتیجه ما در خانه از «این موهبت» محروم شده بودیم. این بود تا به توصیة پسرم ضبط صوتی خریدم و روی تاکسیام سوار کردم. در آن روزگار من هنوز روزهای یک شنبه (روز تعطیل) به سر کار میرفتم و صبح خیلی زود از خانه بیرون میزدم. یک روز از این روزها که هوای ابری، بارانی و دلگیر بود و سقف خاکستری آسمان تا روی تاق تاکسیام پائین آمده بود، نوار «استاد» را توی ضبط صوت گذاشتم و رو به پاریس سرازیر شدم. باری، مردم هنوز از خواب بیدار نشده بودند؛ خیابان خلوت و خاموش بود؛ پرنده پر نمیزد؛ باران نم نم می بارید و استاد از بند جگر مینالید و حسرت تاریخی ما تحریر می کرد وبه زاری چهچهه میزد. آه، چه مصیبتی! غم دنیا روی دلام بار شد، نفسام به تنگنا افتاد، شیشة سمت راست ماشین را پائین کشیدم، نوار را از ضبط صوت در آوردم و به پیاده رو انداختم و آن روز صبح، برای همیشه، با استاد و امثال او خداحافظی کردم.
“بر کدام جنازه زار می زند این ساز؟
بر کدام مرده ی پنهان می گرید،
این ساز بی زمان؟
در کدام غار بر کدام تاریخ می موید،
این سیم و زه، این پنجه ی نادان؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع بلند نسیم
زاری بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است.
بر برکه ی لاجوردین ماهی و باد
چه می کند این مدیحه گوی تباهی؟
مطرب گور خانه به شهر اندر چه می کند،
زیر دریچه های بی گناهی؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد!”
احمد شاملو