من سرخوشی، سرزندگی؛ شادخواری پدرم را به ارث نبرده بودم، بلکه مانند مادرم به غم و غصه، غمخواری ودلسوزی گرایش پیدا کرده بودم. از آنجا که در ایام جرهگی با تعزیه آشنا شده بودم، بی شک ملودرام برمن اثر گذاشته بود. شاید به همین سبب رفتار و کردار وگفتار امانالله به مذاقام خوش آمده بود و مرا جلب و مجذوب کرده بود. دوست من به رغم تهیدستی و گرفتاری مالی هرگز از روزگار شکوه و شکایت نمیکرد؛ به ندرت خنده از لباش دور میشد، همیشه با روی باز به دیدار دوستان میرفت؛ هربار به بهانهای به قهقهه میخندید و حضور او فضا را عوض میکرد. من در مصاحبت امانالله دغدغهها و بدهکاریها، اعداد و ارقام ملال آور و چک و سفتههای برگشت خورده را مدتی از یاد میبردم؛ به ماجراهای مکرّر عاشقانۀ او گوش می دادم و میخندیدم. هرچند دوستی با امانالله مانند گذر از دریاچۀ یخزده در بهار بود، باید با احتیاط قدم بر میداشتی و آهسته جلو میرفتی تا مبادا یخ ترک بر میداشت و به غرقاب می افتادی و گرفتار میشدی.
«حالا که سواری خریدی، یه شب بریم شکار»
پیکان کهنۀ دست دوم را با شریکام، کیانپور، خریده بودم و آن را در روزهایِ هفته به نوبت سوار میشدیم. آن سواری قراضه در سرما روشن نمیشد؛ شبهائی که پیکان دست من بود، باید صبح زود، کنار خیابان تکش زیر موتور منتقل آتش میگذاشتم تا گرم میشد و جواب میداد.
«کازانوا، اگه شکار این ابو طیاره رو از دور ببینه رَم میکنه.»
« شکار که قرار نیست زیر ابو طیاره بخوابه. بریم، تو کاری به اینکارها نداشته باش. همه چی رو بذار به عهدۀ من.»
«ببین، دست منو تو حتا نذاری، خودت می دونی که من اینکاره نیستم.»
«بیا بریم، بیا، بیا توی این پیکان قراضه یخ می زنی»
من پیش از ازدواج چند بار با امانالله به «قلعه» رفته بودم، هرچند رغبت نمیکردم و با هیچ زنی نمیخوابیدم. همراهی با او از سر کنجکاوی، سرگرمی، شوخی و تفریح بود. آن شب نیز به نیت خانمبازی با امان به آن خانۀ مشکوک نرفته بودم، بلکه او را در مراسم شکار قدم به قدم همراهی میکردم و با سرخوشی سر به سرش میگذاشتم و میخندیدم. گیرم وقتی به دنبال امان و زن چادری وارد آن اتاق محقر شدم و چشمام به کرسی وسط اتاق و بچهها افتاد، جا خوردم و سرم را پائین انداختم؛ زن دست امان را گرفت، لبخندی زد، عرض اتاق را پیمود و او را بهاتاق مجاور برد. من بیخ دیوار معذب ایستادم، مدتی بلاتکلیف و شرمنده پا به پا مالیدم؛ از گوشۀ چشم به پیرزن و بچهها نگاه کردم و از این که سرزده به حریم آنها پا گذاشته بودم و هیچ دلیلی برای حضورم درآنجا نداشتم؛ شرمنده و کلافه بودم، به دنبال راهی میگشتم تا شاید هر چه زودتر از مخمصه نجات مییافتم. بچهها ساکت و آرام دور کرسی نشسته بودند و لابد این صحنه را بارها دیده و میدانستندچرا مادرشان هرشب مرد غریبهای را به آنجا میآورد و او را به پستو میبرد و آه و ناله میکرد. دَرِ پستوئیکه آن زن شبها با مردها خوابید به اتاق دم دستی باز میشد و مشتریها بناچار از وسط اتاق و جلو بچهها میگذشتند و به پستو می رفتند.
«هی، چرا ماتت برده، برو بشین زیر کرسی!»
ازنگاه سنگین پیرزن و بچِهها فرار کردم، سرم را پائین انداختم و به پستو رفتم. پستو نیمه تاریک بود، زنِ در نور سرخ بیرمق آباژور دلبری میکرد. ادا در میآورد و نک پستانهایش را به دماغ امان میمالید و میخندید. بیشک صدای خنده و آه و نالۀ آنها به گوش بچهها و پیرزن میرسید و پرسا به هم نگاه میکردند. من که انتطار دیدن اتاق محقر، کرسی، پستو و بچهها را نداشتم، من که مانند گوسفندبهدنبال امانالله رفته بودم، از خودم خجالت میکشیدم و نگاه ام را میدزدیدم. زنِ متوجه شد، رو به من چرخید، چند قدم جلوتر آمد، مانند هنرپیشههای زن قیافه گرفت:
«هی منو باخ، از هیکل من خوشت نمیاد؟»
لابد حرکتی از من سر زد و چیزی ریرلب گفتم که امان به حال زارم پی برد و گفت:
«شبنم، برو در گاراژ رو بارکن، بذار این نکبت گورشو گم کنه.»
در آهنی پستو یا گاراژ به کوچه باز میشد و من مجبور نشدم دو باره سنگینی نگاه آن پیرزن و بچهها را تحمل کنم. مادر پیرش شاهد ماجرا بود و به آنچه که در پستو میگذشت اشراف داشت. من اگر چه بیش از چند دقیقه در آنجا نمانده بودم و همه چیز را گذرا و از ورای پردۀ مه دیده بودم، ولی آن پیرزن درمانده و نگاه معصوم بچهها تا مدتها از منظرم کنار نمیرفتند. چشمهایم را بسته بودم و به بچهها، به جوجه گنجشکهائی فکر میکردم که در کاسخانۀ آلوده، با مادری بزرگ میشدند که با تن فروشی زندگیشان را اداره میکرد و مادر بزرگی که در پلۀ کرسی این خواری و خفت را در سکوت برخودش هموار میکرد. ایکاش توی پیکان می ماندم و به آن خانه نمی رفتم. ایکاش.
«چه مرگت شد؟ چته؟ چرا یهو دمغ شدی؟»
«امان، آخه چطور میتونی با وجود اون بچهها و پیرزن؟»
« چقدر دلنازک شدی. من به شبنم کمک میکنم، شوهرش زده به چاک محبت، کارفرما جوابش کرده، مادرش ناخوشه، کرایۀ حونهش عقب افتاده، به نظر جنابعالی زن بیچاره چکار کنه؟ بله؟ چه جوری شکم مادر و بچههاشو سیر کنه؟»
«کازانوا، مگه تو این شبنم خانم رو میشناسی؟»
«من تک پرونهای اینناحیه رو میشناسم، میدونم کجا منتظر مشتری قدم میزنن. خدمت همه شون رسیدم، تا امشب شده چهار صد و هشتاد و چهار تا. هر وقت به پانصد تا رسیدم، ازدواج می کنم، مگه یادت رفته چی گفتم؟»
امانالله مشروبحور نبود و لب به ودکا نمی زد، اگر اصرار می کردم، یک لیوان آب جو شمس سفارش میداد و تا آخر شب فقط حرف می زد و از شکار آهو میگفت و من مستانه میخندیدم، آن شب، آخر شب کافه چی تتمۀ بطری عرق سگی را توی کاغذ پیچید، روی میزگذاشت و با انگشت عقربههای ساعت را نشان داد. باری، به یاد ندارم کی و چطور به خانه برگشتم و امان الله را کجا پیاده کردم، فردای آن شب، با سر درد شدید بیدار شدم، مثل هر روز پردۀ اتاق را کنار زدم، از پنچره به خیابان نگاه کردم؛ پیکان قراضه نبود؛ آن را دمدمای سحر دزدیده بودند.