قلعة گالپاها
فصل «17»
من چپ دست بودم؛ علیحُر، یکبار سر سفره بهمن سیلی زده بود و چکنی با ترکة نمدار انار کف دستام را کبود کرده بود، گیرم سیلی برادر و تنبیه معلم افاقهای نبخشیده بود؛ «چپ دست» باقیمانده بودم و از این گذشته، با پایِ چپام تُپُق میزدم. من هر سال، در فصل گرما، پا برهنه به سر جالیز و دشت و بیابان میرفتم و یا تویِ کوچههای خاکی و گودالها با بچّهها بازی میکردم؛ سرگرم میشدم و تپق زدن را از یاد میبردم.
گیرم ناخنِ انگشتِ همسایة شستام پس از مدتی لق میشد و به مرور میافتاد. به همین دلیل در بهار و تابستان این انگشت بیچاره زخمی و عمامه پیچی شده بود و من لنگ لنگان راه میرفتم تا ناخنام دو باره سبز میشد. در آن سالها چندین بار ناخنِ انگشتِ پایِ چپام افتاد، ولی عادت تپق زدن از سرم نیفتاد. از شما چه پنهان، سرانجام ناخنام دست از لجاجت و خیره سری برداشت؛ از رو رفت، کوتاه آمد؛ دیگر سر از گوشت به در نیاورد و انگشتام تا آخر سر برهنه و بیناخن ماند. با این وجود تا زمانیکه پابرهنه بودم، همچنان تپق میزدم و تپق و تپق میزدم. پدرم از آغاز پی به این عیب و ایراد مادرزادی برده بود، هر بار که سکندری میخوردم، با خشم دندان بردندان میسائید و اگر سوار رخش لنگ بود، بر میگشت، از گوشة چشم نگاهی غضبآلود به من میانداخت و لیچاری میپراند:
«نکبت، مگه چلاقی؟ مگه پات به اختیارت نیست؟»
هیچ چیزی از چشم کربلائی عبدالروسول دلاک پنهان نمیماند و
انگار توی خواب حتا از پشت پلکهایِ بستهاش ما را میدید و همه چیز را زیر نظر میگرفت. پدرم منّزه طلب، مشکل پسند و سختگیر بود؛ سستی و شلختگی را بر نمیتابید و از این که من بیاختیار تپق میزدم و از این که عاجز بودم و بر آن ناهنجاری چیره نمیشدم، بر میآشفت و از کوره به در میرفت: «نکبت!!» همراهی و کار کردن با آن مرد تند خو، عصبی و زود خشم عذاب الیم بود؛ روزهائی که به ناچار با پدرم به سر جالیزِ پشت آو میرفتم، مدام پا پس میکشیدم و در پناه رخش لنگ قدم بر میداشتم تا از تیررس نگاه اریب و از گزند زبان او در امان میماندم. با اینهمه هر کجا که پنهان میشدم، مرا از دور میدید و تا روزی به شب میرسید، یکی دو بار «نکبت» را میگزید:
«نکبت، اون لتّه رو جوری دور انگشتت بپیچ که هردم باز نشه و نیفته. مثل مادرت خوبشه، خوبشه نکن.»
«خوبشه» تکیه کلام مادرم بود و درهمه جا و همة موارد به کار میبرد. مثلاً اگر استکانها را بهحیاط نمی برد و نمیشست و آنها را فقط تویِکاسة زیر سماور آب میکشید، با لبخند میگفت: «خوبشه». اگر دل و دماغ نداشت، توی عزا و یا عروسی لباس نو و مرتب نمیپوشید، میگفت: «ای، خوبشه». اگر سنجاق قفلی دم دستاش نبود و بالهایِ چارقدش را دور گردناش میپیچید، میگفت: «خوبشه». اگر چادر مشکی نداشت و با چادر نیمدار گلدار و گالش کهنه به شهر میرفت: میگفت: «ای، خوبشه» این اصطلاح که ورد زبان مادرم بود نشان میداد که بر خلاف شوهرش در امر پاکیزگی، دقّت، نظم و ترتیب وسواس نداشت، زیاد سخت نمیگرفت و به ظاهر اهمیتی نمیداد. در نظر پدرم، اینهمه به سهل انگاری، بیتوجهی و بیمبالاتی تعبیر میشد و بر او و برما نمیبخشید. کربلائی عبدالرسول دلاک از نوجوانی با مالک و ارباب جماعت و آدمهای دور و بَر آنها حشر و نشر و رفت و آمد کرده بود و از آنجا که شعور، هوش سرشار و حافظة بی نظیری داشت، چیزهائی در آنمدّت به تجربه و فراست آموخته بود که از یک نفر رعیّت و روستائی بعید بود. مادرم دردنیای دیگری بزرگ شده بود، دختری یتیم و آفتاب و مهتاب ندیده که به مردی شتردار شوهر کرده بود و در نوجوانی بیوه شده بود. آن زن ساده دل و خوشباور، هیچ سنخیتی با مردی نداشت که به قول خودش هَتَک و پَتَک دنیا را پاره کرده بود. با این وجود همه چیز دنیا انگار آموختنی و اکتسابی نبود و با آموزش و تجربه به دست نمیآمد؛ انگار برخی از خصلتهای آدمیزاد مادرزادی و سرشتی بود و یا آمادگی، زمینة پذیرش و کسب این خصلتها در ذات و سرشت برخی از انسانها بیشتر بود و در بعضی از موجودات کمتر. کربلائی عبدالرسول از آن قماش مردمی بود که انگار از شکم مادرش پاکیزه روزگار، تمیز، منظم، منظبط و دقیق به دنیا آمده بود و یا این خصلتها ذاتی و سرشتی او شده بود؛ کربلائی در هر شرایطی و در هر وضعیّتی که بود، به هنگام ناخوشی و در حال احتضار، همان بود که بود؛ یک سر سوزن تغییر نمیکرد و چیزی را از یاد نمیبرد. پدرم متوقع بود که فرزندانش پا جایِ پایِ او میگذاشتند و لابد از مدتها پیش فهمیده بود که من مانند او حضور ذهن و تیغ زبان نداشتم؛ مثل او هشیار، سریعالانتقال، حاضر جواب و قلنبهگو نبودم و از میراث ماندگارِ «خوبشه، خوبشه»یِ مادرم بهرة کافی برده بودم. من حتا مثل مادرم و دائی سلیمان، هنگامی که غایب بودم و فکر و خیالام به راه میرفت، اریب نگاه میکردم، مانند مادرم کوتاه قد و کوتاه گردن بودم و بر عکس برادرم محمود که به پدرم رفته بود و قد و قواره، شکل و شمایلاش با او مو نمیزد، ریخت و قیافهام هیچ شباهتی بهکربلائی عبدالرسول دلاک نداشت. اگر اشتباه نکنم، رفتار، کردار و این شواهد ظاهری در قضاوتها و
داوری پدرم اثر گذاشته بود و گاهی در بارة من به غلط میافتاد:
«وقتی چیزی رو توی جیبتات و یا جائی میذاری، بهجیبتات و یا به اونجا بسپار، مثل مادرت نگو خوبشه، خوبشه»
مادرم پول و جواهراتاش را دور از دسترس میگذاشت و بعد از مدتی جایِ انگشتری، گوشواره و حتا اسکناسی را که برای روز مبادا پنهان کرده بود، از یاد میبرد؛ لاجرم همیشه گمکردهای داشت و پدرم به حال و روز او نیشخند میزد و سر میجنباند. من به یادنداشتم که پدرم چیزی را گم کرده باشد؛ آن مرد منظم و پاکیزه روزگار انگشتری عقیق، ناخنگیر، ساعت جیبی قدیمیاش را تا شب آخر، تا دم مرگ نگه داشته بود؛ بعدها از برادرم محمود شنیدم که پدرم پیش از مرگ، انگشتریاش را از انگشت در آورده بود و با ساعت زنجیردار، ناخنگیر و جلیقهاش زیر بالش گذاشته بود و نیمه شب، بیآه و ناله، به آرامی مرده بود. بماند، جلو نیفتم:
«قضا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد…»
من این شعر را چند بار اینجا و آن جا از زبان پدرم شنیده بودم و در آن سن و سال به منظور فلسفیِ شاعر پی نبرده بودم؛ با اینهمه کنایة ضمنی و تلویحی آن را کم و بیش میفهمیدم؛ شاید به همین دلیل در آن روز داغ تموزی که در پیِ رخشِ لنگ تپق میزدم، احساس کردم پدرم در نقشِ تعیین کننده و توانائی ناخدایی که او بود، به شک افتاده بود و از این که نتوانسته بود و نمیتوانست همه چیز را در اختیار بگیرد و به میل و ارادة خودش اداره کند و پیش ببرد، کسل و دمغ شده بود. کشتیِ شکستة ناخدا در آن روزگار هر بار به گرداب میافتاد؛ مدام کژ و مژ میشد و او را به وحشت میانداخت. کربلائی عبدالرسول مانند هر انسانی در توفانها سرگیجه میگرفت و زیر فشارهایِ جانبی، جبر زندگی و سرنوشت را باور میکرد و با دلزدگی میپذیرفت که آدمی همهجا اختیاری از خود نداشت. با اینهمه هرگز سپر نمیانداخت و تسلیم نمیشد. تا آنجا که به یاد دارم پدرم هربار در گردابها و غرقابها به وجود قدرتی مرموز و نامرئی که در خدا تجلی و تجسم یافته بود، ایمان میآورد و مانند شاعر مورد علاقهاش قضا و قدری و «جبری» میشد. گیرم وقتی فشار از حّد توانِ و تحملاش میگذشت، از کوره به در میرفت و مثل عقرب کاشان به همه نیش میزد. در آن روزها حتا به خدا و زن و فرزندان خدا نیز رحم نمیکرد و کس و کار پروردگارش را میجنباند.
«جاکش مگه کوری؟ رحمان و رحیم، نمیبینی؟ آخه تاکی؟ آخه زن هزار کیره هر چیزی حد و حسابی داره، آخه تاکی؟ تا کی؟…»
خدایِ کربلائی عبدالرسول در مرزهایِ باور و تردید ایستاده بود و هیچ شباهتی و سنخیّتی با خدایِ فاطمة زهرا نداشت. مادرم روزی پنج بار در برابر خدایش زانو میزد، به زبان عربها که معنایش را نمیفهمید، او را ستایش میکرد و به زبان فارسی، با ترس و لرز از او یاری میطلبید. گیرم گوش خداوند باریتعالی کَر بود، فحشهایِ چارواداری و ناسزاهای پدرم را نمیشنید و به دعاها و ثناها و به التماس و زاری مادرم اهمیّتی نمیداد. با اینهمه مادرم هرگز، هرگز در عدالت خداوند شک نمیکرد:
«کسی چه میدونه، شاید مصلحتش در این بوده!»
خدا، آن قادر متعال، در جائی ناپیدا و دوراز دسترس نشسته بود و از آن بالا همة مصائب را میدید و خم به ابرو نمیآورد؛ ملا ابوالقاسم بالایِ منبر در توجیه بیتفاوتی خداوندگار عالم و آدم میگفت:
«صلاح مملکت خویش خسروان دانند!»
گیرم دراین دنیا هیچکسی جرأت نداشت بهخسروان و به مملکت داریِ خسروان ایراد بگیرد و نق بزند. خداوند عالم و آدم بیعیب و نقص بود؛ در قلمرو باریتعالی همه چیز طبیعی، منصافانه و عادلانه بود و خلقالله به رأی پروردگار گردن گذاشته، تسلیم شده بودند. اسلام معنائی جز این نداشت: تسلیم در برابر آنچه که از زمین و آسمان بر انسان نازل میشد:
«خدایا، رضایم به رضایت!!»
شاید به همین دلیل در قلعة گالپاها اتفاق تازهای نمیافتاد؛ هیچ چیزی تغییر نمیکرد؛ زمان و زمانه مانند کاروانی ناپیدا در دور دستها، از دلِ شب تاریک میگذشت و صدایِ گُپگُپ درای شتر از راه دور به گوش میرسید: نشانة گذر زمان! آهنگ زندگیِ مردمِ آن دیار مانند گذر کاروان کند، یکنواخت و ملالآور بود و من مانند بچّههایِ قرنها پیش، پا برهنه بهصحرا میرفتم، وجین، درو، جالیزبانی، پنبهچینی و خرمنکوبی میکردم؛ برّه و بزغالهها را بهبیابان میبردم و تا غروب آفتاب به دنبال آن موجودات گریز پا و بازیگوش میدویدم و گاهی در دامنة تپّه ماهوری روی ماسههای نرم و گرم میلمیدم و بههواپیمای کوچکی خیره میشدم که در آن بالاها، از آسمانِ آبی حاشیة کویر میگذشت و خیالام را با خود میبرد:
راستی چه جوری پرواز میکرد؟ ازکجا میآمد؟ به کجا میرفت؟
فکر خلبانی و پرواز با هواپیما شاید درآن روزها توی ذهنام نطفه بسته بود، آرام آرام در سکوت و بیخبری بالیده بود و سالها بعد مرا به سوی مرکز آموزشهایِ نیروی هوائی و خلبانی هدایت کرده بود. هر چند در دورانِ بحرانِ بلوغ به گرداب افتادم و در چرخشی سرگیجه آور مسیر زندگیام عوض شد و به خلبانی نرسیدم. بماند. برگردم به قلعة گالپاها.
«چرا معطلی و پا به پا میکنی، برو، اگه به درو نگرفتنت، منگال و داسکالهت رو که نمیستانن، ها؟ برو…»
گفتهاند که: در مَثَل مناقشه نیست. من آن روز صبح به درو گندم و جو نمیرفتم و «منگال» و «دستکاله» بر نداشته بودم. فصل وجین بود و به علفتراش احتیاجی داشتم؛ منگال و داسکاله، دو ابزار درویدن، در زبانِ فارسیِ رسمی داس نامیده میشدند. در آن دیار، این مَثَل معروف در بارة کسانی صدق میکرد که مانند من خجالتی و مأخوذ بهحیا بودند؛ اعتماد به نفس نداشتند و به سختی از سالارها تقاضایِ کار میکردند. از شما چه پنهان، سالارِ ارباب صولت دوبار مرا بهکار نگرفته بود و من عصبی، شرمنده و سر به زیر از دشت به قلعه برگشته بودم. در آن روزگار، در فصل وجین سالار و یا دهقانِ ارباب، صبح زود سرزمین، بالایِ زاله میایستاد؛ کارگرها، زن و فرزندانِ گالپاها، گروهی و یا تک تک، به صحرا میرفتند و سالارها از میانِ آنها چند نفر را انتخاب میکردند. اگر سالار، رعیّتِ ارباب صولت بود و با کربلائی عبدالرسول نظر مساعدی نمیداشت و یا اگر پدرم سالار و یا دهقانِ صولت و یا هقانِ دولت و یا هر خرده مالکی را در جائی گزیده بود، بهانه میآورد، تلافی میکرد و مرا با خفت و خواری بر میگرداند.
«برگرد برّهم، برگرد؛ دیر بیدار شدی، دیر رسیدی، فردا به مادرت بگو زودتر از خواب بیدارت کنه.»
وجینگرها اغلب زن، دختر و بچّه بودند و اگراشتباه نکنم سالارها به زنها و مردها روزی پانزده قرآن مزد میدادند و به بچّهها روزی هشت قران تا یک تومن. شاید اگر مادرم مانند زنهایِ رعیّت به صحرا میرفت و یا پدرم رعیّت و کشاورز میبود، ما نیز مانند دیگران ابزار و آلات کشاورزی میداشتیم و من ناچار نمیشدم هربار جلو خانة مردم از شرم غولنج کنم و علفتراش قراضه و لکنتة همسایهای را به عاریه بگیرم.
«چرا بهپشت زهارت نگاه میکنی؟ ها؟ از چی خجالت میکشی؟ برو، برو خونة علیرضا شکاری، یه علفتراش بگیر. برو، بگو بابام گفت.»
مردی که آن روز صبح به من علفتراش داد، همسایه نبود و چند کوچه دورتر از ما زندگی میکرد. علیرضا رعیّتِ ارباب دولت بود که بعدها در نزاغ خونین بین اربابها کشته شد و قاتلِ که از قضا همنام او بود، با بیوة جوان و زیبایش ازدواج کرد. این فاجعه چند سال بعد رخ داد و زمینة قتل ارباب صولت فراهم شد. علیرضا شکاری مانند علی حُر، در ولایت ما به دلیری، درایت، تیز هوشی و جنگاوری شهره بود و گالپاها داستانهای زیادی از شیوه و شگردها و از جنگ وگریزهای او در دعواها نقل میکردند. من از گالپاها شنیده بودم که شکاری آهوی بیابان را به دو میگرفت.
«تیمور، به این قبلة محمدی قسم اگه بخوام دروغ بگم، به خدا جیپ ارباب به گردِ شکاری نمیرسه.»
«قرآن به کمرت بزنه، اینقدر چاخان نگو»
به روایت گالپاها، یک بار رعیّتِ صولت کمین میکنند و او را تنها به دام میاندازند. شکاری با حیله صف دشمن را میشکند و رو به تپّهای ماسهای فرار میکند و مثل گوزن میدود و از تّپه بالا میرود. گویا مردانی که او را تعقیب کرده بودند، به فراخور زور و نفسی که داشتهاند، به مرور از یکدیگر عقب میمانند و با فاصله، از پی علیرضا شکاری میدوند و بهگرد او نمیرسند. وقتی همه خسته و ذلّه میشوند و به نفسنفس میافتند، شکاری بر میگردد و از بالای تپّه سرازیر میشود و در راه بازگشت، به هر کدام یک ضربت کاری میزند؛ درنگ نمیکند و بهسوی نفر بعدی میدود. شکاری ساقِ پایِ آنها را نشانه میگیرد و با هر ضربتِ چوبدستی حریفی را از پا میاندازد و مثل باد صرصر میگذرد. گالپاها که آن روز دورادور شاهد جنگ و گریز علیرضا بودند، به او لقب «شکاری» داده بودند.
«بابام گفت بگو بابام گفت»
شکاری خندید و به میان حرفام دوید:
«به بابات بگو علیرضا گفت مثل دفعة قبل یادت نره. باشه؟ غروب علفتراش رو بیار، فردا لازمش دارم.»
علیرضا شکاری مثل علی حر خوش خلق و مهربان بود و من او را و به اندازة برادرم دوست داشتم؛ شکاری و حُر مراد من بودند؛ با اینهمه از او خجالت میکشیدم و چشم از انگشت زخمیام بر نمیداشتم:
«غروب علفتراش رو میام»
شرم و حیایِ من سرشتی و مادرزادی بود؛ مثل خون در رگهایم میدوید، همیشه و همه جا با من بود و هرگز مرا رها نمیکرد. بعدها بارها به این ضعف اساسی فکر کردم و افسوس خوردم؛ شاید اگر اینهمه مأخوذ به حیا و خجالتی نمی بودم، سرنوشت دیگری میداشتم. من از روز اوّل، از آن زمانی که سر از تخم در آوردم، به کوچه رفتم و با مردم سر و کار پیدا کردم، متوجة این ضعف شدم. گیرم به رغم آگاهی کاری از پیش نمیبردم و اغلب اوقات در خلوت مشت به دیوار میکوبیدم و خود خوری میکردم.
«پسر کلب عبدالرسول، با این علفتراش میخوای وجین کنی؟»
سالار خم شد و چند بار با کف دست به کپلاش کوبید:
«بیا، بیا با این علفتراش بزن توی خیکم»
از میان وجینگرها، چند نفر به خودشیرینی خندیدند؛ نگاهام تار شد و گوشهایم به وز وز افتاد:
«برو جانم، برو خدا رزق و روزیتو جایِ دیگه حواله کنه.»
دستة علفتراش علیرضا شکاری لق شده بود؛ سالار بهانه تراشید و جلو چلچراغ، زنِ برادرم و سایر وجینگرهائی که به تماشا ایستاده بودند، مسخرهام کرد و بهزبانِ مردمِ آن دیار رویم را به آتش داد. این اصطلاح بجا و بیانگرِ احوالِ من بود: گونههایم از شرم به گزگز افتاده بود و میسوخت و بهجر هوهویِ باد که توی سرم میپیچید، چیزی نمیشنیدم و صداها را تا مدتی از هم تمیز و تشخیص نمیدادم.
«واخ، واخ، پسر کبرا، تو اگه ارباب بودی چکار میکردی؟»
«چه خبرته دختر خاله، چرا دادار، دادار میکنی»
چلچراغ برای سالار خط و نشان کشید و به دنبال من دوید:
«آهاییی حسین، بیا، بیا، کجا میری، بیا، برگرد.»
صدایِ آشنایِ چلچراغ به من قوت قلب داد و پاسست کردم. صدا، صداهائی که هرگز خاموش نمیشدند، حتا پس از مرگ!
آن روز صبح که آرام آرام از حاشیة جویِ آب رو به قلعه میرفتم،
خبر نداشتم که سالها بعد، در این گوشة دنیا چلچراغ را بهیاد میآوردم و صدایِ آشنایِ اورا از راه دور میشنیدم که رو بهمن میدوید تا مچ دستام را میگرفت، کشانکشان با خودش میبرد و توی خوید، کنار ملا ابوالقاسم مینشاند. شاید اگر آن روز ملا و چلچراغ به وجین نیامده بودند، اگر سالار مرا نرنجانده بود؛ مانند سایر روزهائی که بهوجین زیره و پنبه رفته بودم، از لوح خاطرم پاک میشد. من اگر پس از سالها و سالها هنوز هوای خنک و دلپذیر صحبگاهی، زمزمة جویِ آب و آواز خوش پرندگان را به یاد دارم، اگر لبّادة سفید، ریش جوگندمی، نگاه اریب و خسخس سینة ملاابوالقاسم را فراموش نکردهام، اگر سبزینة دشت و انحنای ملایم تپههای ماسهای دور دست، مانند تابلوئی در گوشة ذهن و حافظهام باقی مانده به این دلیل روشاست که آن روز، سالار زخم زبان زد و مرا برگرداند و چلچراغ، آن زن دلیر و بینظیر در برابر پسر کبرا ایستاد و در دفاع از من سینه سپر کرد:
«خدا خر رو شناخت که بهش شاخ نداد»
«دختر خاله، تو انگار امروز بیخ شاخت میخاره»
«برو پسر کبرا، برو، برو، بذار دهنم بسته بمونه»
ملا ابوالقاسم با کداخد منشی پا جلو گذاشت و به سالازر گفت:
«سالار سر صبحی خونتو کثیف نکن، بر شیطون حرومزاده لعنت، همشیره صلوات بفرست، صلوات بفرستین، بر محمد و آل محمد صلوات.»
وجینگرها با هم صلوات ختم کردند؛ سالار شانه بالا انداخت؛ رو به جوی آب راه افتاد و زیر لب به گلایه گفت:
«اگه زن بیباعث نبودی میگفتم یه من ماست چقدر کره داره»
«برو، برو، حقّا که با نونِ سرتنوری بزرگ شدی»
ملاابوالقاسم پادرمیانی کرد، وجینگرها بهسر کار برگشتند و غائله ختم شد. آن روزِ بهیاد ماندنی، چلچراغ و مرضیّه کنار هم وجین میکردند و قهقهة خندة آنها تا ظهر یکدم نمیبرید و دم به دم از خوید مجاور به گوش میرسید؛ ملا ابوالقاسم برشیطان لعنت میفرستاد، سر میجنباند؛ نفس عمیقی میکشید و هراز گاهی زیر لب به زمزمه میگفت:
«امان و الامان از دستِ زن جماعت».
«زن جماعت شیطانه ملا، حواس مردها رو پرت میکنه»
خنده، شادی و سرخوشی زنها و دخترهای وجینگر مثل نسیم دلپذیر بود، به همه سرایت میکرد و یکنواختی و ملال را از میان میبرد. کسی نمیدانست زنها در بارة چه چیزی و چه کسی پچهپچه میکردند و چرا قهقهه میزدند و از ته دل غشغش میخندیدند. به عقیدة علی قاینی که به تاتارها شباهت داشت، زنها و دخترها از «اشتو به بیخ» شبها قصه میگفتند؛ یا از دامادِ کور و بند تنبان عروس و یا از خاصیّت واجبی و مویِ پشتِ ذهار کبرا کچل. به نظر قاینی و ملا ابوالقاسم زنها ناقصالعقل بودند و پیغمبر خدا تکلیف آن سبکسرها را در قرآن مجید روشن کرده بود.
«راستی ملا، قصة کدو، کنیز، کیرخر و خاتون چی بود که دیشب روی منبر نقل میکردی؟ من به آخرش رسیدم»
سینة ملا ابوالقاسم به خسخس افتاد و آهسته با انگشت به خوید زنها اشاره کرد و آهسته گفت:
«مولوی این قصه رو توی مثنوی نقل کرده، منظورش مهار نفس
امّاره و مضرّات شهوترانی بوده، کسی که تسلیم هوا و هوس نفسانی بشه، کور میشه، خر و یوسف کنعان براش فرقی نمی کنه.»
«ملا، مَثَل کیر رو دیدی، کدو را ندیدی از همیجا اومده؟»
ملا به تنگنا افتاده بود و علی قاینی رضایت نمی داد:
«… ملا، لابد واسة همین مثنوی و هفتاد من کاغذ شده، آخه کیر و خایة خر ماشالا صد ماشالا بزرگ و سنگینه»
«حیا کن مرد، حرمت شعرا و بزرگان رو نگه دار»
«آخه بزرگانی که از اسباب و اثاثیّة الاغ داستان بسازن…»
شوخیهایِ علی قاینی بیمزه و گزنده بود و من از اینکه کنار او سر لک نشسته بودم و حرفهایش را خواه ناخواه میشنیدم، معذب بودم. در ذات و طبیعت علی قاینی، انگار چیزی از جنس زرنیخ و نشادر نهفته بود که تا لب از لب برمیداشت، در هوایِ اطراف پراکنده میشد و مخاطب را مسموم میکرد. من در آن روزها بهطور غریزی از علیقاینی منزجر بودم و علت آنرا نمیدانستم؛ من مثل سگ بو میکشیدم و بویِ بد را تشخیص میدادم. شامهام اشتباه نمیکرد. واژهها و اصطلاحات بو داشتند و من از بوی خوش و یا ناخوش واژهها، معنایِ آنها را حس میکردم. بعدها که بزرگتر شدم، به کلمة «بهیمی» و «سادیسم» بر خوردم و به یاد مردی افتادم که بیشعور و ابله بود و از آزار مردم و به ویژه بچّهها لذّت میبرد. این صفتها زیبندة علی قاینی بود و تا اندازهای در برگیرندة شخصیّت او. قاینی تا لب به سخن باز میکرد، زمستان و سرما از راه میرسید و همه چیز در نفسِ او یخ میبست. شاید به همین دلیل آن مرد در حافظة من منجمد شده بود و پس از عمری هنوز خطوط چهره و چشمهای نخودی و لبخند مشمئزکنندة او را از یاد نبرده بودم. مردی که به تاتارها بیشباهت نبود، اثری ماندگار بر روحِ من بودم گذاشته بود که مانند جایِ داغِ درفش
هرگز از خاطرم پاک و محو نمیشد:
«زن، هر سگ سیاهی که میاد اینجا، نگو دختر منو میگیری؟»
جلو نیفتم، هنوز چند سالی مانده تا برای وصول مواجبِ سالانة کدخدائی کربلائی عبدالرسول به خانة قاینی بروم. بماند، برگردم به صحرا.
چلچراغ و مرضیّه هنر پیشة مادر زاد، شیرین سخن و با نمک بودند و همه را از خنده روده بُر میکردند. باری، نزدیک ظهر زنها ناگهان با هم جیغ کشیدند، از جا پریدند و پا به فرار گذاشتند. چلچراغ دُمِ ماری را گرفته بود، دور سرش میچرخاند و دنبال آنها میدوید:
«مار بگیرش، هووووی، مار بگیرش… .هووووی!»
نمایش چلچراغ مدتی ادامه یافت، زنها پراکنده شدند و هر کدام از طرفی گریختند. ظهر شده بود و هنگام ناهار بود. سفرة نانِ خشک را باز کردم و دور از علی قاینی و سایر وجینگرها، لب جوی آب به تماشایِ آخرِ بازی نشستم. چلچراغ تا لب خندق به دنبال زنها دوید، در آنجا ایستاد، سَرِ مار را چند بار به سنگ کوبید، لاشة او را دور سرش چرخاند و چرخاند و مانند نیزه اندازها، به ته خندق پرتاب کرد و رو به ما برگشت. شاید اگر در آن روز دوربینی میداشتم و از چهرة برافروخته و چشمهای درخشان او عکسی میگرفتم، زیباترین زن وجینگر قلعة گالپاها را درتاریخ عکاسی به ثبت میرساندم و «زیبائی!!» را ماندگار میکردم. کتمان نمیکنم، من آن صحنه را سالها بعد، در این گوشة دنیا بهیاد آوردم و بارها حسرت خوردم. آری، بعدها که با دنیایِ اسرار آمیز کلمهها آشنا شدم، با حسرت پیبردم که حتا عطر آگینترین واژهها از بیان آنهمه زیبائی و طراوت عاجز بودند. گیرم در آنروزی که چلچراغ مشتی آب به صورتش پاشیده بود و از کنار جوی آب با سرخوشی میخرامید و میآمد، من به زیبائی فکر نمیکردم، بلکه مسحور شجاعت زنی شده بودم که سَرِ مار و سالار را به سنگ کوبیده بود و از پسرکی پشتیبانی و حمایت کرده بود که هنوز شرمندة علفتراش لکنتة عاریتی بود و لبِ جوی، نانِ خشکِ « آبزده» میخورد.
«بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین»
رو به صدا بر گشتم؛ ملا ابوالقاسم با آن پیراهن کرباسی سفید، گشاد و بلند و یقه آخوندی، مانند روح سرگشتهای قدم میزد و با اشاره به جویِ آب این بیت شعر را زمزمه میکرد. دندانهایِ پیشین ملا افتاده بود، تتمة دندانها پوسیده و سیاه شده بودند و هنگام حرف زدن، مثل مار بوآ سوت میکشید. ملا چنان با ابهت و به معنا سر میجنباند که انگار به همة اسرار هستی و نیستی و ازل و ابد پیبرده بود. در آن زمان من هنوز تعزیه نمیخواندم و با ملاابوالقاسم آشنا و همکار نشده بودم. این اتفاق چند سال بعد افتاد و او را بهتر شناختم. ملا ابوالقاسم در تعزیهها نقش امام حسین و یا موسایِکاظم را بازی میکرد و من بهنوبت گاهی، در نقش طفلان مسلم، گاهی قاسمِ تازه داماد، گاهی سکینه و رقّیه ظاهر میشدم و با ملا به روی صحنه و یا در واقع به روی سکوی حسینیّة قلعه میرفتم. اگر اشتباه نکنم، در آنجا بود که نخستین بار دندانهای سیاه و پوسیدة ملاابوالقاسم را از نزدیک دیدم و فهمیدم چرا وقتی شبیه و شعر میخواند، سوت میکشید:
«کاین اشارت ز جهانِ گذران ما را بس.»
ملا رو به خندق رفت و من لب جویِ آب به تماشایِ جهانِگذران نشستم و نانِ خشکِ آبزده ام را سق زدم.