دريا چون پير نهنگي تنبل زير خيمة سربي افق به پشت افتاده بود و گهگاه لخت و بي حس بر ماسههاي نمدار ساحل ميغلتيد و كف به لب ميآورد و باز آرام ميگرفت و راحت و بي دغدغه تن به آفتاب داغ نيمروز ميسپرد. تا به كرانههاي هموار دريا برسي، همه جا بيابان بود و بوتههاي خشك گز و خار و خلور و زمين بي بار و بر و افسرده و هواي گرم و دم كرده و سنگين كه مثل بخار نفس گاو به همه چيز ميچسبيد. در پهنة بيابان فرو مرده، اينجا و آنجا، گاه قامت خميدة نخلي خموده در انحناي ماهوري به چشم ميخورد كه در سراب ميلرزيد و يا كاروان شتري كه خيلي دور و خيلي كند راه ميسپرد و نواي درايش يكنواخت و گنگ و ملال آور ميپيچيد و رخوت و خواب ميآورد.
– بيابون برهوت كه اينهمه تماشا نداره.
صداي خوابزدة جبرئيل در غبار و خاك پيچيد و خفه شد و دوج قراضه به راه خاكي مال رو راست شد. به بيراهه زده بود و دور و نزديك از كنار كپرهايي، كه مانند خارپشت هاي گرما زدهيي ميان ماسه هاي نرم وخار و خاشاك كپ كرده بودند، ميگذشت. دور و بر كپرها، گله به گله، بزو بزغاله هايي ول بودند كه از گرما سر به زير شكم هم فرو برده بودند و دل دل ميزدند. دوج از رفتن واماند. ماچه خري كه پشت كپر ساقه هاي خشكيده را ميجويد سر از آخُر برداشت و گوش هايش را به سوي غريبهها تيز كرد و غبار راه، نرم و سبك در هوا تنك شد و مردي سياه سوخته و نعلين به پا، كه قطيفهيي به كمر زده بود، پيش آمد و با چشمهاي نيمه كورش يكي يكي وراندازشان كرد و نگاهش روي زن كنار راننده ماند. راننده با لهجة بومي راه را سراغ گرفت و مرد با انگشت به پشت كلوت ها اشاره كرد و تف انداخت. ماچه خر دلواپس و بي حال به صاحبش نگاه ميكرد و مگس هاي سمج را با دمش از زير شكم و كپل و پاهايش ميتاراند و سم به زمين ميكوفت. دوج لكنتة باري از جا كنده شد و مرد عرب را با كپر و خر و گلهاش به جاگذاشت و همه در غباري كه برخاسته بود از چشم افتادند. دوج از ميان بوته ها مثل مار ميمخميد و ميرفت و بيابان گويي تمامي نداشت و آفتاب بيامان ميتابيد و دريا در آن دورها زير ململ دودي رنگ شرجي چنان بيخيال خفته بود كه انگار خستگي طوفان شبانه را از تن به در ميكرد:
– بيابون برهوت كه اين همه تماشا نداره.
پيرمرد ريش تنك و خاك آلودش را ميخاراند و از ميان پلكهاي نيمه باز و سرخ و پف آلودش نگاه ميكرد و بيخودي كلهاش را ميجنباند. تراب انگار او را نميديد و يا حرف هايش را نميشنيد. جاي ديگري بود و جبرئيل به سوي او خم شده بود:
– پوف … پس كي به اين بندر ميرسيم ! بندر. بندر.
صدايش در نالة مداوم دوج گم ميشد و هر بار بلندتر داد ميكشيد و هي با سرآستين عرق وخاك پيشاني اش را ميگرفت:
– بندر،بندر، سرزمين موعود.
دوج ، نيم نفس، خود را از دستكنده هاي راه بيرون ميكشيد و از سينه كش تپه بالا ميرفت. مدير كه نگاه پيرمرد را متوجه خود ديد، كف دست هايش را به هم ماليد و نگاهي خسته و دلخور به او انداخت و روي جعبه هاي خرما جا به جا شد و گفت:
– چه عرض كنم والا!
حرف كه ميزد زير چشم هاي ريزش ميپريد. ذله بود انگار. به بدنة دوج يله داد و لب هاي باريك و قيطانياش را برهم چسباند و اخم هايش را گره كرد و براي اينكه چانه به چانة جبرئيل نگذارد رويش را از او برگرداند.
– بنازم قدرت پروردگار را، اون طرف كوه از سرما رو پا بند نميشديم اين طرف كوه از گرما. پووووف، شما توجه كرديد آقا چه سرمايي گزندهيي بود؟ بنده كه كلافه شدم.
تراب بي خيال به پيرمرد نگاه ميكرد ولي او را نميديد. يادش رفته بود چه ميخواسته به او بگويد. كلمات از ذهنش ميگريختند و زبانش لخت و سنگين به سقف دهانش چسبيده بود و او را بجا نميآورد. گاهي چهره ناشور پيرمرد مانند پوزة بوزينة پلشتي پيش چشمش ميلرزيد و كج و معوج ميشد و ريشش ميجنبيد و باز از ميان ميرفت. گوشة لب هاي جبرئيل كف كرده بود و چند لاخ موي سفيد و تنكش در تف باد بازي ميكردو لب هايش مدام به هم ميخورد، ولي انگار كلامي از آن بيرون نميآمد و يا تراب نميشنيد و به ذهن نميسپرد. سرش سنگين شده بود و گوشهايش از هوهوي باد و دوج قراضه صدا ميكرد. حلق و دهش خشك بود. برزخ بود و حوصلة وراجي نداشت.
– شما برا گردش مياي بندر؟
صداي بم و دو رگة كرامت را از راه دور ميشنيد و به يادش نميآمد كه كي اين خيال، خيال رفتن به بندر، به مخش خزيده بود. حال غريبي داشت. چشم هايش از گردو خاك راه و بي خوابي ها ميسوخت.
– خير آقا، ميرم دنبال كار.
همه چيز را از ياد برده بود و شايد اگر براي كار نبود هرگز رو به.
بندر سرازير نميشد و شب و روز پياده و سواره راه نميآمد و مثل باد، كوه ها و شهرها و بيابان ها را پشت سر نميگذاشت . چون اگر دستش جايي بند شده بود، ميتوانست همان جا، در شهر بزرگ بماند و مثل قديم روزگار را بگذراند
– شما انگار از چيزي ناراحتين؟
– خستهام، بابا.
– بله، از رنگ و روتون پيداس،گفتي اسمت چيه؟ تراب؟ بله تراب از اسماء باريتعالاس. اسم بنده هم جبرئيله،جبرئيل… حالا ديگه از اينجور اسما پيدا نميشه.
سرش را جلوتر برد و آهست و خودماني پرسيد:
– بيخوابي داشتي؟
تراب سرش را پايين آورد و پيرمرد موذيانه لبخند زد:
– از چشماتون پيداس. ميدوني فرزندم فقط بيخوابي مردرو از پا در مياره، فقط بيخوابي. راستي شما حكايت جووني رو كه كفشاش از پوست آدميزاد بود شنيدي؟
نگاهي به همراهان انداخت و چون رغبتي به شنيدن حرف هايش نشان ندادند رو كرد به تراب و گفت:
– ميگن بدبخت فلك زده يك عمر با اون كفشها پرسه زد و نتونس پاره شون كنه. تا كه يك روز پيرديري به اش گفت «شبا راه برو و نذار كفشات استراحت كنن» چون كه پوست آدميزاد احتياج به استراحت و خواب داره. وقتي كه چند شب نخوابه زوارش درميره… همين جورم شد و بعد از مدتي پوست تركيد و مردك به مراد دلش رسيد. حالام پسرم ، فقط بي خوابي پوست آدميزاده رو ميتركونه و بس…
تراب زير لب ميخنديد و ازگوشة چشم تماشايش ميكرد. انگار بار اوّلي بود كه او را ميديد. باورش نميشد كه تا اين حد زهوار در رفته باشد. جثهاش به قدر يك بزغالة گر بود و با آن كت گل وگشاد بيروتي، مانند هراسة سرجاليز شده بود. پوزة لاغر و دراز، چشم هاي كوچك و آب زنجو*، پلك هاي سرخ و بي مژه كه به چشم موش ميمانست، دماغ قلمي و درازش كه در انتها كج شده بود و به سويي اشاره ميكرد. همه و همه او را خجول مينمود. خيلي زود پكر ميشد و دست هايش را که مثل دست بزمجه لخت بود و از شرم و يا ترس ميلرزيد و نميتوانست نگاه كسي را تحمل كند. براي رهايي از نگاه هاي سمج و تلخ تراب، رو به كرامت كرد و پرسيد:
– ببخشيد آقاي …؟
– كرامت.
– بله، كرامت خان. شما هم از مركز تشريف ميارين؟
كرامت با تكبر و خيلي محكم گفت:
– منظور؟
– هيچي، منظوري نداشتم، همين جوري، خير، منظوري نداشتم، ميبخشيد.
ابروهاي سياه و پرپشت كرامت گره خورد و رو برگرداند و پيرمرد از سر دستپاچگي توي دستمال مچاله شدهيي فين كرد و كنار كشيد و در آن گوشه كز كرد. مثل ديروز كه كنار جادة خاكي كز كرده بود و راننده محض رضاي خدا سوارش كرد كه بلاي جانشان شد و يك ريز حرف زد و يكدم زبان به كام نگرفت. پايش كه به ركاب رسيد، رفت بالاي منبر تا كه همه لنگ انداختند و ذله شدند و عاصي. ولي حرف هاي او انگار تمامي نداشت. مانند پرندهيي بود كه تازه از قفس گريخته باشد. از ديدن هر چيز به وجد ميآمد و بچگانه ميخنديد و بلند بلند حرف ميزد. گمان ميكرد همه مثل او شيفته و مشتاقند . بي خبر از آنكه حتي سايهاش را روي زمين سبز نمي ديدند و از دستش جان به لب شده بودند. آن ها نه همديگر را ميشناختند و نه شوقي به اين آشنايي داشتند. هر كدام از دياري ميآمدند و به جايي ميرفتند، تنها در اين ميان جبرئيل بود كه ميخواست سراز كار همه در بياورد.
– فرموديد اصلا تهراني هستيد؟
كرامت جوري نگاهش كرد كه يعني چرا خفه نميشوي و ما را به حال مرگمان نميگذاري، ولي پيرمرد به سادگي لبخند ميزد و منتظر جواب بود.
– خير ررر. شيرازي ام.
– به به ، شيراز ، شهر گل و بلبل، شهر شعر و موسيقي، شهر حافظ و سعدي. چه هوايي ،چه آبي، چه نعمتي . بنده، جايتان سبز، چهل سال پيش يكبار خدمت شاه چراغ مشرف شدم ، نه ، از حق نگذريم شهر بسيار قشنگيه. خيلي جالبه، شما ساكن خود شيراز هستيد؟
مرد چاق كه گير افتاده بود بي حوصله جواب داد.
– خير، يكي دو ساله تو بندرم، البته نه خود بندر،توي جزيره، جزيرة قشم.
– لابد مديري، معلمي، چيزي ،بله؟
– با يه شركت كار ميكنم.
– به به، عاليه ، لابد شركت ساختموني، بله؟
كرامت سرش را پايين آورد و زبان پيرمرد بازشد:
– … واقعاً عاليه، آخه ميگن در اين سال ها مرتب تو بندر ساختمون ميسازن، ياد اون سال ها به خير، يادش به خير… بنده چهل سال بيشتر كه به بندر اومده بودم وضع مردم خيلي خراب بود، همة بندر چارتا لونة گلي و ني يي بود و والسلام. كي ماشين پيدا ميشد،كي جاده ها اسفالت بود . كي مردم نون گيرشون مياومد. بيچاره ها آب نداشتن بخورن . با اينكه نان مني يك قرون بود، بيشتري ها سر بي شام به بالش ميذاشتن، ولي حالا كو؟ شنفتم بندر خيلي آباد شده . ترقي كرده، حالا دنيا بهشته. بهشت.
و به مدير نگاه كرد و نفس كشيد. آقاي مدير با نخوت گفته هاي او را تائيد كرد:
– بله پدر، واقعاً اوضاع و احوال عوض شده، اين مطلبيه كه همه بايد بهاش توجه كنند. حتي اونايي كه عينك دودي به چشم زدن…
– از گوشة چشم به تراب نگاه كرد و دنبالة حرفش را گرفت:
… شايد بعضي ها به خاطر نداشته باشن، ولي تو همين تهران خودمون، همين تهراني كه امرزه عروس شهرهاي دنياس، تا چند سال قبل حتي درشكه هم گير نمياومد. ولي حالا ماشاله بسكه سواري و ماشين و كاميون فراوون شده. ترافيك عجيبي بوجود آمده، مشكل روز شده، مشكل حاد روز.
دوج لكنته به دست اندازي افتاد و حرف او را بريد. مديرگره كراواتش را شل كرد و زير لب نق زد:
– اين ابوطياره هم ما را كشت.
و با وسواس و دلخوري گرد و خاك روي شانه هايش را تكاند و آه كشيد:
– الغرض كه واويلاي عجيبيه اين ترافيك تهران.
جبرئيل چشم هايش را تنگ كرد و پرسيد:
– ببخشيد. مگه شما تهراني هستيد؟
– نه پدرجان. بنده در مركز آموزش ميديدم.
– آموزش ؟!
– بله، با اينكه حرفة بنده آموزگاريه، به خاطر سوابق و خدماتم ازم خواستن يه پست مهم رو اشغال كنم، واسة همين منو فرستادن مركز دوره ببينم. خوب گرچه پست جديد با كارم زياد جور در نمياد، ولي چاره ندارم. چاره چيه؟ خود فرماندار دستور فرمودن. صداقتش، پيشنهاد خودم بود كه تو جريزه پست و تلگراف داير بشه، لازم بود. قراره بزودي ساختمونشو بسازن… ميدوني بابا، محل خدمت من خيلي دور افتاده و پرته، ولي بالاخره جزو اين آب و خاكه. گوشهيي از وطن عزيزماست. وظيفة ملي واخلاقي ما حكم ميكنه كه در آبادي و ترقيش بكوشيم…
تأثير كلامش را در چشم يك يك همراهان سراغ گرفت تا به تراب رسيد و ساية ريشخندي در نگاه او ديد و پكر شد و بادام زير چشمش شروع كرد به پريدن. انگار به صدق گفته هايش شك داشت و يا به ياد شرمندگي ديگري افتاده بود . اين بار كرامت او را نجات داد و آهسته از تراب پرسيد:
– كسي رو تو بندر ميشناسي؟
– هيچ كس.
– پس تو هم غريبي؟
– غريب، غريب.
– تازه مثل مني. ولي من يكي دو ساله كه اين طرفام. تموم سوراخ و سنبه هاي بندر رو بلدم. يه جايي دارم كه پرنده هم پر نميزنه،پرت و خلوت…
سرش را بيخ گوش تراب برد، دهنش بوي گند ميداد:
– اگه اهلش باشي اين زنيكه رو با خودمون ميبريم، خيلي بهات نيگا ميكنه. همه ش تو نخته. ها ملتفتي؟ به خل بودنش كاري نداريم. ها؟ توچه خيالي؟ لابد ديوونهس. ما به ايناش كاري نداريم ، ساق و سم تميزي داره.
لب هاي كرامت انگار خيلي كلفت تر و آبدارتر شده بود، مثل اينكه خودش مكيده بودشان. تراب پوزخندي زد و آهسته گفت:
– به قيافهت نمياد اهل اين فرقه باشي.
– معلومه كه نيستم، ولي ازين نميشه گذشت،حيفه.
– حيف؟!
– خوب آره، انگار تو اين عوالم نيستي كاكو؟ چته، چرت ميزني؟ ميگم شيش دونگ حواس زنكه پيش توئه. حاليت نيس.؟
– اون كه تا به اينجا نطق نزده، مثه مادر مرده هاس.
– خوب برو تو نخش. خيلي دبشه، معركه س، چشماش آدمو حالي به حالي ميكنه، لباش، سرو سينهش و…
حرف كه ميزد، صداش از شوق رسيدن به زن ميلرزيد و آب دهانش به صورت تراب ميپريد. رنگش پريده بود چشمهايش مثل چشم قوچ نري در بهار برق ميزد.
– چي ميگي؟ ها؟
آدمها حرف می زنند ولی اغلب چیز دندانگیری در بارة زندگی و گذشتة خودشان نمیگویند، تراب کویر از دادگاه نظامی فرارکرده بود، عذر جبرئیل سخنور را از بنگاه مسافربری خواسته بودند، بهرام گلچین، خاتون، دختر میکائیل بنّا را طلاق داده و او را در محضری با آخوند محضردار تنها گذاشته بود. خاتون مدّتی در تهران صیغة محضردار بود و بعد … بعد چی؟ کرامتالله تازه عروسی کرده بود، زن جوانش را در شیراز به مادرش سپرده بود به بندر می رفت. همسر آقای مدیر مدرسة جزیرة سُرّی حامله بود و … همه در بارة همه چیز حرف میزدند به جز آنچه که فکر و خیال آنها را به خود مشغولکرده بود. شاید اگر اتوبوس تهران- بندر تصادف نمیکرد، این آدمها که هر کدام از دیاری می آمدند هرگز سوار دوج کهنة آمریکائی نمی شدند و این آشنائی …
– حالا تا بندر.
بندركم كم از ميان شرجي و بخار آب رخ مينمود: از دور، دكل كشتي هاي غريبه و خودي، لنج هاي كوچك و بزرگ و بوم هايي كه در خور لنگرانداخته بودند، خانه هاي گنبدي گلي،كپرهاي پراكندة ميان نخلها، پيدا و ناپيدا، ميان شرجي غوط ميخوردند. هوا دم كرده و نمدار بود و سر و تن، تر و چسبناك ميشد. همه عبوس و خاموش به دريا كه تا بيكرانهها قد كشيده بود و به ساحل سياه و هموار و غمناك، بيابان خاموش و شرجي و هواي سنگين و خفه و آفتاب نمدار و گرم و سمج خيره نگاه ميكردند و بوي غريب غربت را و حزن و دلگيري شان را ميشد از لب فرو بستنشان حس كرد.
دوج لكنته همچنان راه را ميبريد و از ميان ساختمان هاي تازه ساز كه تك و توكي در حومة بندر و ميان نخل هاي پراكنده قد علم كرده بودند و از كنار كپرها ميگذشت و هردم به كنارة دريا نزديك تر ميشد. دريا خواب آلود و خمار مينمود و گسترة بي انتهاي آب زير شرة آفتاب ميدرخشيد و آن دور دورها ديگر ديده نميشد. انگار كه به آسمان چسبيده بود. از بندر همهمة گنگي ميآمد. راهي نمانده بود . ساختمانها كم كم به هم وصل ميشدند و در حاشيه خيابان كنار هم رديف ميشدند و از آدمها و رفت و آمدشان ميشد فهيمد كه به بندر رسيده بودند.
دوج باري حاشيه دريا را دور زد و در ميدان خلوتي ايستاد و خرناس كر كنندة موتور كه در جا كار ميكرد خاموشي را برهم زد. شاگرد شوفر سياه، تر و فرز پايين پريد و با صداي خشن داري گفت:
– رسيديم رفقا. يالا بابا بپر پايين. اينم بندري كه مشتاق زيارتش بودي. مواظب باش او يكي پاي ديگهتم نشكنه چشماتو درويش كن يارو.
مدير زودتر از همه پايين جست و بي هيچ حرفي دويد طرف تاكسي. كرامت بعد از آنكه بار و بنديلش را كنار پياده رو جا به جا كرد برگشت و دست تراب را گرفت و به زن اشاره كرد:
– بريم؟
تراب سرش را بالا انداخت و لبخند زد:
– تو برو.
– هر جور ميلته، يا حق.
– حق بهمرات.
كرامت چمدان هايش را برداشت و به آنسوي ميدان رفت و زير نخل بلندي كه سايهاش را برسر زن انداخته بود پهلو به پهلو ايستاد. ليچ عرق بود و صورت پت و پهن پُر گوشتش گُر گرفته بود. دستمالي از جيب درآورد و عرق پيشاني و گردنش را خشك كرد و نم نمك به زن نزديك تر شد. تا بتواند حرف هايش را آهسته زير گوش او نجوا كند. نميدانست از كجا شروع كند. چيزي به خاطرش نميرسيد. خودش را باخته بود و دستپاچه شده بود و بيخودي پا به پا ميشد. كافي بود سرنخ دستش بيايد. باقي كارها خود به خود جور ميشد و حرف، حرف ميآورد و سرانجام به جايي ميرسيد. ولي زن گويي در خيال او نبود . در خيال هيچكس نبود، نگاهش در هوا گم شده بود.
– ببخشيد خواهر…
نشنيد انگار، به سوي صداي نخراشيدة كرامت برگشت، نگاه كرد، ولي نديد. در چشم اوهمه چيز نا آشنا،گنگ و غريبه بود، نگاهش در جايي نميماند. پرپر ميزد و ميگذشت از اين جا به آنجا ، از روي نخل هاي سرافكنده به دريايي كه مرده بود و انگار به مرداب ميمانست. به مردهاي سوختة پا برهنه وزن هايي كه پوزه شان را با چرم سياه بسته بودند، به آسمان كور و به دندان هاي درشت و زرد كرامت و لب هايش كه مدام به هم ميخورد.
– فريبا، فريبا خانم…
صداي اين مرد او را ميترساند و برسينهاش سنگيني ميكرد. گويي آنهمه شرجي پلشت و گرما از دهان گشاد او بيرون ميزد وخلقش را تنگ ميكرد. يك دم، چشمش سياهي رفت و حس كرد كه مانند نعشي نيمه جان به باتلاق افتاده است و هردم فرو ميرود و نفسش ميگيرد. سرش واگشت، چرخيد، زانوهايش خم شد و پيش از آنكه بيفتد، دست به تنة نخل بلندي كه سايهاش برسر او ميريخت، گرفت و لق خورد و به راه افتاد. آهسته به راه افتاد و باز رها شد، مانند برگ خشكيدهيي كه در باد رها شود. ميرفت، سرگشته. گيج و منگ در كلاف سر درگم خيالاتش ميپيچيد و ميرفت و حرف هاي بي سر و ته كرامت را ميشنيد و نمي شنيد، ميشنيد و نمي فهميد. برايش فرقي نداشت، اهميت نميداد، ذله بود، بيزار بود، دلش ميخواست جاي خلوتي بيابد و يك دم بنشيند، كاسة آب خنكي و يك مشت آب زلال كه گرد و غبار و كسالت راه را از چهرهاش بشويد و نفس تازه كند. اما كرامت به زن مجال نميداد، بر سر او آوار شده بود، سر بيخ گوشش برده بود و هردم او را به سويي ميراند.
– اقلاً واستا با هم بريم.
زن بر نگشت و نايستاد. با خود گفت بگذار اينقدر ور بزند تا دهن گشادش كف كند. بگذار مثل سگ له له بزند و خودش را ذله كند. بگذاري همة دنيا كن فيكون شود. ديگر براي او توفيري نداشت، آدم ها، خرچنگ ها، سگ ها و…
اينجا، آنجا، بندر،كويت، ولايت، ده، خيابان و بيابان، خانه،كوچه ول شده بود. خود را ول كرده بود. بيزار بود از همه چيز. از بوي گند تنهاي ناشور. از سرما وگرما و زمين و آسمان و آدمها. فحشها، نيشگونها، خندهها و عربدههاي نيمه شبانه. گريه ها و بدمستيهاي شبهاي دراز و بي سحر. بي شرميها و لودگيهاي مردهايي كه عينهو بختك بودند. گريهها، خندهها و همه همه چيز در هم و قاطي ميشدند. و مانند توماري سياه از ذهن خسته و بيمارش ميگذشتند و آزارش ميدادند. كاش تنها بود. كاش عق ميزد و بالا ميآورد، تف كرد و واماند.
– ميگم امشبه رو با ما بد بگذرون فريبا، رفتي؟ فريبا خانم …
به كوچه پيچيد و كرامت از پي اش رفت، سايه به بيخ ديوارها چسبيده بود و آنقدر بود كه آفتاب چشم هايش را نزند. تف بادي از رو به رو می وزید و عرق سر و گردنش را خنك كرد و نفسش راست شد. به ته كوچه نگاه كرد: قيقاج ميرفت و خلوت بود. صداي پاي خودش را در خاموشي كوچه ميشنيد و ميدانست كه رفتنش بيهوده است، به جايي نميرسيد،جايي را نداشت، همه جا و همه درها بسته بود و كوچه ساكت بود و راهي به آخرش نمانده بود. بن بست بود. ايستاد. بناچار ايستاد و به ديوار يله داد. ديوارها انگار به طاق آسمان رسيده بودند. به آسمان نگاه كرد: برش لاجوردي آن را از ميان كشيدگي قامت ديوارهايي كه به هم آمده بودند ديد و چشم هايش را بست. دنبة سرش را به كاهگل داغ تكيه داد و مژه هايش را برهم فشرد. داغ شده بود و گونه هايش مثل آدم هاي تبدار ميسوخت و برافروخته بود. لب هايش خود به خود مي لرزيد و بين ابروهايش دم به دم ميپريد و ميديد كه نميتواند جلو غلتيدن اشكهايش را بگيرد. خاموش ميگريست و در خاموشي قدم هاي سنگين و لق كرامت را ميشنيد. انگار پا روي قلبش ميگذاشت. او را نميديد ولي همه لختي تنش را، همه داغي كپل ها و شكمش را و نفسش را كه بوي گند ميداد، حس ميكرد و ميديد كه نميتواند زير لاشة او دم بزند. چقدر كند ميآمد. مثل بوقلمون چاقي تاتي تاتي راه ميآمد و هن هن كنان هيكلش را زير بار چمدانها ميكشيد و چشمهايش برق ميزد. صورتش مثل گوشت برهيي كه روي آتش گرفته باشند سرخ بود و عرق از هفت بندش ميريخت و زير لب ميخنديد. كم كم به پاي رواقي كه زن نشسته بود ميرسيد. حالا ديگر لخ لخ كفش هايش هم كه گوشت تن زن را ميريخت و موي تنش را سيخ كرده بود، بريده بود، و زن جرأت نداشت چشم واكند، لب تركند و يا پلكهايش را از هم بردارد:
– غريبي خواهر؟
زن به آسمان نگاه كرد، صاف و شفاف بود و هيچ چيز جنب نميخورد. كوچه مثل قبرستان خاموش بود و نفيري از جايي نميآمد.
– غريبي؟
از ميان اشك، لب هاي قلوهيي او را ديد و مهرة پشتش تيركشيد و سرش را به سنگيني پايين آورد. كرامت فكركرد كه ديگر همه چيز رو به راه شده است.
*
ميدان خالي شده بود. گهگاه رهگذري به آرامي از ساية ديواري ميگذشت و باز جبرئيل پير ميماند با چند نيمكت پوسيده و موريانه خورده و نخل هاي پژمرده و سكوت ملال آور و بعد از ظهر و آفتاب كه بي رمق و كسل كننده ميتابيد و خواب به چشم هاي او ميآورد. خسته بود، حس كرد همة استخوان ها و مفاصلش بند بند درد ميكند. انگار توي هاون كوبيده بودندش. كمر، سرين، پاها و گردن، بازوها وحتي پنجة دستش خشك شده بود و درد ميكرد. پاهايش ناي رفتن نداشت. تازه مگر كجا ميخواست برود؟ چه عجلهيي داشت؟ همان بهتر كه خستگي راه طولاني و ناهموار را روي نيمكت به دركند و سرفرصت راه بيفتد. كسي را كه توي بندر نداشت، كسي هم چشم به راهش نبود، از اين بابت خيالش آسوده بود. ميدانست كه اگر در باد دنيا هم نباشد،كسي را ككش نميگزد. خودش را قانع كرد و گالش هايش را در آورد، كت بيروتياش را تا زد و روي گالش ها گذشت و درازكشيد و چشم هايش را بست. بايد آدمي به سن او و به قدر اوخسته باشد كه چنين زود خوابش ببرد. چنان افتاد كه انگار در باد دنيا نبود.
*
تا دريا راهي نبود. اگر كپرهاي كنارة رودخانه را دور ميزد به اسكلة قديمي و متروك ميرسيد كه از آن جا ساحل دريا شروع ميشد و تا دور دست ها ادامه مييافت. ساحل از جذر زودگذر دريا هنوز نمناك بود و سياهي مي زد. تراب با پاهاي برهنه روي ماسه هاي نمدار و خنك ميدويد و از تماشاي دريايي كه زير نسيم عصر جان گرفته بود، كودكانه لذت ميبرد و زير لب زمزمه ميكرد. دريا او را به شور و شوق آورده بود، انگار به يكباره همه زنگ زدگي روحش را ميشست و به او رمقي تازه ميداد. تك و تنها، مثل ديوانه ها روي ماسه ها ميغلتيد، ميدويد و خود را با عروس دريايي هايي كه به خشكي افتاده بودند و روي ماسه ها آرام آرام جان ميدادند سرگرم ميكرد و كرم ها را با چوب از توي لوش و لجن بيرون ميكشيد و به مرغان دريايي كه در ساحل نشسته بودند، سنگ ميانداخت و سر به دنبالشان ميگذاشت و كم كم از بندر دور ميشد.
او كه بعد از سال ها خود را در سرزميني فراخ و بي كرانه ميديد دلش ميخواست هر چه بيشتر و بيشتر از شهر و آدم ها، از هياهو و شلوغي بندر دور شود. هواي آزاد، درياي و هم انگيز ، آسمان صاف، پرندههاي دريايي، همه و همه چيز به او جاني تازه ميدادند.
حالا از بندر تنها تيرك كشتي هايي كه در خور لنگر انداخته بودند ديده ميشد و از هياهوي بندري ها همهمة گنگي به گوش ميرسيد كه كم كم سكوت بيابان آن را در خود فرو ميبرد. شيب تپه را بالا رفت و با آسودگي نگاهي به افق تيره انداخت و سرازير شد. سايهاش پيش پايش، جلوتر از او، روي ماسه ها ميسريد و چشمش به دنبال سايه بود و خيالش در جايي دور، خيلي دور پرسه ميزد. ا حساس سبكي و آزادي ميكرد. انگار همة قيد و بندهاي زندگي، همه تار و پودي كه مثل عشقه به دورش كشيده شده بود، در باد رها شده بودند. راحت نفس ميكشيد. حس ميكرد ميتواند راحت نفس بكشد. حتي فرياد بكشد، آواز بخواند و بدود. ميديد كه هيچ چشمي به دنبالش نيست و قدمهايش را نميشمارد. نگراني ها، دلواپسي ها، اضطراب ها، همه مثل حبابي تركيده بود و او خود را مانند گذشته، مانند زماني كه در سينه كش ماهور گلة كوچكش را ول ميكرد و بي خيال به ماسههاي نرم و گرم ريگ يله ميداد رها و آسوده ميديد و از اين حال و احساس كيف ميكرد و دلش ميخواست تا ابد همچنان برود و زير لب زمزمه كند.
سايهاش روي ماسه ها نزديك پاي رهگذري كه به كوله بارش يله
داده بود، ايستاد. جوانك كه زير هُرم آفتاب سر و چشمش سنگين شده بود، بيحال ولي مؤدب، پاهايش را به زير شكم كشيده و زير لب سلام گفت. تراب پا سست كرد و يكدم ماند:
– سلام از ماست، برادر.
خواست پهلوي او كه در جايي به اين قشنگي خلوت كرده بود بنشيند و حرفي بزند، انگار هردو را يك چيز و يك خيال به آن جا، به ساحلي دور، كشانده بود. تراب او را چنان نگاه ميكرد كه گويي از پيش ميشناخت. به چشمش آشنا و خودي ميآمد. گمان كرد او را در جايي ديده است و يا که …
– جاي دنجيه!
– ها، بله
– خستگي در ميكني؟
لبهاي كبره بستة جوانك به لبخند بي حالي باز شد و سرش را جنباند. تراب از اين خنده همه چيز را دريافت و با همان لبخند گفت:
– بيكاري؟ اسمت چيه؟
– نوكر شما جمعه!
تراب به قدر يك پُك زدن به سيگار ماند و پا به پا شد و بعد به راه افتاد و دود سيگارش را به هوا فوت كرد. رهگذر- جمعه- به كوله بارش لم داد و پاهايش را از زير دلش رها كرد و با لختي دراز کشيد و به خورشيد كه كمكم سرازير مي شد نگاه كرد و پلكهايش را بست. آفتاب دم به دم رنگ ميباخت و از دريا نسيم خنكي بر ميخاست. غروب در راه بود و تراب از كنارة دريا رو به بندر راهش را كج كرد.
باد سردي از رو به رو ميآمد و تراب مانند تخته پارهيي برگردة امواج مردة دريا ميرفت و به زمزمة شب و دريا و بندرگوش ميداد.