Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

بریدۀ یک نامه

Posted on 29 اکتبر 202429 اکتبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

‏… بیست و سه سال از زمانی ‌که من برای ساختن خانه‌ام زمین را به آسمان می‌دوختم و روزی شانزده تا ‏هیژده ساعت کار می‌کردم می‌گذرد. در آن روزگار هراسی از آینده نداشتم، سوار بر گردۀ زندگی بودم بود و از هیچ، ‏امکان و همه چیز می‌ساختم، می ساختم و از سازندگی لذّت می بردم و خستگی را نمی شناختم. هر چه بود و نبود ‏شور و عشق و امید و زندگی بود که با جوانی‌ام می شکفت و در باغچه‌های خانه‌ام گل می داد. آن سال ها بی رحمانه ‏گذشتند و من به این سر دنیا پرتاب شدم. جانم را در آن سر زمین جا گذاشتم و بیش از بیست سال در ولایت ‏بیگانه، چندان از جسمم کار کشیدم که پیری زودرس به سراغم آمد. نمی‌دانم کی آمد و مانند سگ ولگردی در برابرم ‏خسبید و با چشم های ناسور به من خیره شد. گرفتار کار و روزمرّگی بودم و نفهمیدم کی‌این سال ها گذشتند و عمرم ‏کی از کفم رفت و فرسودگی برایم ماند، فرسودگی!‏

بیست سال تمام مانند تراکتور، بی روح و بی هیچ شور و شوقی کار کردم تا بچّه هایم سینه از خاک ‏برداشتند و هر کدام به سوئی رفتند. رفته اند و حالا من مانده ام با همسرم، من مانده ام با سوویتی گربۀ آناهیتا ‏و‌گل های شمعدانی لب بالکن که غروب های دلگیر و تنهائی‌ام را با آنها قسمت می‌کنم. در همۀ این سال ها مانند ریگ کف ‏رودخانه چندان غلتیده ام و غلتیده‌ام که از یاد برده‌ام به کدام صخره، به‌کدام منظومه‌ای تعلق داشته‌ام. گاهی در راه ‏شیری اتومبیل ها گم می‌شوم و احساس می کنم از مدار خارج شده ام و تا یکدم دیگر مانند ستارۀ دنباله داری آتش ‏می گیرم و بر پهنۀ آسمانی که نمی‌شناسم، می‌سوزم. تنهاتر از خدا مدام چرخ می‌زنم و چرخ می‌زنم و هیچ میل و ‏رغبتی به دیدار‌کسی ندارم. کسی برایم نمانده، کسی باقی نمانده. هر چه هست و نیست، خودبینی، خود خواهی، ‏حقارت، بخل، تنگ نظری، ابتذال، تکرار و گذشته ای است که از بسِ تکرار نخ نما شده است. کسانی که سال ها در ‏حاشیۀ جامعۀ بیگانه آویزان بوده اند، از زندگی واقعی دور بوده‌اند، مدام خودشان را مکرّر می‌کنند. من از تکرار بیزارم. ‏من از خود فریبی و هیاهوی بسیار برای هیچ بیزارم. من از خودنمائی بیزارم. من از آنچه در اطرافم می گذرد و ذرّه ‏ای صداقت در آن نیست بیزارم. من تنهاتر از خدا گرد زمین می چرخم و می چرخم و شب جنازه‌ام را تا خانه ‏می‌کشانم و تتمۀ وجودم را را روی صندلی می اندازم و پشت این دستگاه شگفت انگیر می نشینم و به خودم پناه می ‏برم. خستگی هایم را نادیده می گیرم، سماجت می‌کنم، لج می‌کنم و پشت میزم می‌نشینم. هر شب پشت میزم ‏می‌نشینم و گاهی فقط یک سطر می نویسم. یک سطر! ولی می‌نویسم تا گردن به این چیزی‌که‌ گویا نامش سرنوشت ‏است، نگذارم. برای خودم می نویسم، دنبال نام و نشان نیستم، نام ها در این دیار بوی کپک زدگی می‌دهند، بس‌که ‏نام هایشان را بر بالای هر بام خرابه ای فریاد کرده اند، خناق گرفته اند. بسکه نگران مطرح کردن نام و نشانشان ‏بوده‌اند به … شباهت پیدا کرده اند. من از نام و نشان بیزارم. من این «خود» را سالها است که در درونم کشته ‏ام و تا «… نگیرم» خودم را پنهان می‌کنم و پا به خیمه‌شب بازیهای آنها نمی‌گذارم. تن‌به این روابط گندیده، ‏دریوزگی، رفیق بازی و حقارت نمی‌دهم. من از تمام فضایل هنرمند تنها غرورش را به ارث برده ام. تا به امروز با غرور ‏و شرافت زندگی کرده ام و بی شک چند سالۀ آخر عمرم را نیز چنین خواهم کرد. بی شمار آدمهائی را می شناسم ‏که طبق کالایشان را بر تخت سر می‌گذارند و کاسب کارانه، در هر بازاری می فروشند. بی شمار آدمهائی را می‌شناسم ‏که حق ورود به میهن شان را با خفّت گدائی کرده اند و می‌کنند، ولی من هرگز حقم را از کسی به زاری و دریوزگی ‏نگرفته ام و نمی‌گیرم حتا اگر سال های پیری‌ام را بر پشت «سیّاره» ام ( تاکسی) بگذرانم و خودم تابوتم را به پایان این راه پر ‏سنگلاخ ببرم، تن به خواری و خفّت نمی‌دهم و قدم به آن دخمۀ دیو ( سفارت) نمی گذارم. آری، آن خانۀ کذائی در برابر همۀ ‏این سالهائی که از دست داده ام ارزشی ندارد. من تا به این جا برسم هستی ام را مایه گذاشته ام. نمی‌توانم فراموش ‏کنم، عشق را دراین دیار پر پرواز نیست، تو نویسنده‌ای و بهتر از هرکسی می‌دانی که با نفرت زیستن هلاک مداوم ‏است. اگر واژۀ هلاک را در جدول ابجد معنا کنی، به این سردنیا می رسی و مرا میان چرخ و دنده های عروس ‏شهرهای دنیا می بینی. من هر روز، همۀ ثقل شهر پاریس را بر گرده هایم حمل می کنم و به زاری و نالۀ کمرم و ‏زانوهایم گوش نمی‌دهم. زانو نمی‌زنم، زیر سنگینی بار به داستانی فکر می‌کنم که نیمه تمام مانده و شب باید دنباله ‏اش را بنویسم. داستانی که از پیش می‌دانم خواننده ای نخواهد داشت و در بقالی های ایرانی شهر پاریس و سایر ‏شهرهای اروپائی، میان پاکتهای نخود و لوبیا و بسته های گز اصفهان و سوهان قم و نوار ضبط و کاست ویدئو گم ‏خواهد شد. در این سر دنیا همه نوشته‌های «خود» شان را مدام مرور می کنند، همۀ راهها به «خود» آنها ختم ‏می‌شود. جهان را بی«خود» آنها اعتباری نیست. منظومه‌ها و کهکشانها به دور«خود» آنها می چرخند؟ می‌بینی عزیز ‏برادر، با چنین یقینی بیست سالی می‌شود که سر قیچی‌های وقتم را صرف نوشتن کرده ام و هنوز هم می کنم. می ‏نویسم تا گم نشوم. همین.‏

سال ۲۰۰۸ میلادی حومۀ پاریس‏

دسته‌ بندی نشده

راهبری نوشته

Previous Post: نان و نمک
Next Post: مردی که به مقصد نرسید

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • گفتگوی نیلوفر دهنی با حسین دولت آبادی
  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme