… بیست و سه سال از زمانی که من برای ساختن خانهام زمین را به آسمان میدوختم و روزی شانزده تا هیژده ساعت کار میکردم میگذرد. در آن روزگار هراسی از آینده نداشتم، سوار بر گردۀ زندگی بودم بود و از هیچ، امکان و همه چیز میساختم، می ساختم و از سازندگی لذّت می بردم و خستگی را نمی شناختم. هر چه بود و نبود شور و عشق و امید و زندگی بود که با جوانیام می شکفت و در باغچههای خانهام گل می داد. آن سال ها بی رحمانه گذشتند و من به این سر دنیا پرتاب شدم. جانم را در آن سر زمین جا گذاشتم و بیش از بیست سال در ولایت بیگانه، چندان از جسمم کار کشیدم که پیری زودرس به سراغم آمد. نمیدانم کی آمد و مانند سگ ولگردی در برابرم خسبید و با چشم های ناسور به من خیره شد. گرفتار کار و روزمرّگی بودم و نفهمیدم کیاین سال ها گذشتند و عمرم کی از کفم رفت و فرسودگی برایم ماند، فرسودگی!
بیست سال تمام مانند تراکتور، بی روح و بی هیچ شور و شوقی کار کردم تا بچّه هایم سینه از خاک برداشتند و هر کدام به سوئی رفتند. رفته اند و حالا من مانده ام با همسرم، من مانده ام با سوویتی گربۀ آناهیتا وگل های شمعدانی لب بالکن که غروب های دلگیر و تنهائیام را با آنها قسمت میکنم. در همۀ این سال ها مانند ریگ کف رودخانه چندان غلتیده ام و غلتیدهام که از یاد بردهام به کدام صخره، بهکدام منظومهای تعلق داشتهام. گاهی در راه شیری اتومبیل ها گم میشوم و احساس می کنم از مدار خارج شده ام و تا یکدم دیگر مانند ستارۀ دنباله داری آتش می گیرم و بر پهنۀ آسمانی که نمیشناسم، میسوزم. تنهاتر از خدا مدام چرخ میزنم و چرخ میزنم و هیچ میل و رغبتی به دیدارکسی ندارم. کسی برایم نمانده، کسی باقی نمانده. هر چه هست و نیست، خودبینی، خود خواهی، حقارت، بخل، تنگ نظری، ابتذال، تکرار و گذشته ای است که از بسِ تکرار نخ نما شده است. کسانی که سال ها در حاشیۀ جامعۀ بیگانه آویزان بوده اند، از زندگی واقعی دور بودهاند، مدام خودشان را مکرّر میکنند. من از تکرار بیزارم. من از خود فریبی و هیاهوی بسیار برای هیچ بیزارم. من از خودنمائی بیزارم. من از آنچه در اطرافم می گذرد و ذرّه ای صداقت در آن نیست بیزارم. من تنهاتر از خدا گرد زمین می چرخم و می چرخم و شب جنازهام را تا خانه میکشانم و تتمۀ وجودم را را روی صندلی می اندازم و پشت این دستگاه شگفت انگیر می نشینم و به خودم پناه می برم. خستگی هایم را نادیده می گیرم، سماجت میکنم، لج میکنم و پشت میزم مینشینم. هر شب پشت میزم مینشینم و گاهی فقط یک سطر می نویسم. یک سطر! ولی مینویسم تا گردن به این چیزیکه گویا نامش سرنوشت است، نگذارم. برای خودم می نویسم، دنبال نام و نشان نیستم، نام ها در این دیار بوی کپک زدگی میدهند، بسکه نام هایشان را بر بالای هر بام خرابه ای فریاد کرده اند، خناق گرفته اند. بسکه نگران مطرح کردن نام و نشانشان بودهاند به … شباهت پیدا کرده اند. من از نام و نشان بیزارم. من این «خود» را سالها است که در درونم کشته ام و تا «… نگیرم» خودم را پنهان میکنم و پا به خیمهشب بازیهای آنها نمیگذارم. تنبه این روابط گندیده، دریوزگی، رفیق بازی و حقارت نمیدهم. من از تمام فضایل هنرمند تنها غرورش را به ارث برده ام. تا به امروز با غرور و شرافت زندگی کرده ام و بی شک چند سالۀ آخر عمرم را نیز چنین خواهم کرد. بی شمار آدمهائی را می شناسم که طبق کالایشان را بر تخت سر میگذارند و کاسب کارانه، در هر بازاری می فروشند. بی شمار آدمهائی را میشناسم که حق ورود به میهن شان را با خفّت گدائی کرده اند و میکنند، ولی من هرگز حقم را از کسی به زاری و دریوزگی نگرفته ام و نمیگیرم حتا اگر سال های پیریام را بر پشت «سیّاره» ام ( تاکسی) بگذرانم و خودم تابوتم را به پایان این راه پر سنگلاخ ببرم، تن به خواری و خفّت نمیدهم و قدم به آن دخمۀ دیو ( سفارت) نمی گذارم. آری، آن خانۀ کذائی در برابر همۀ این سالهائی که از دست داده ام ارزشی ندارد. من تا به این جا برسم هستی ام را مایه گذاشته ام. نمیتوانم فراموش کنم، عشق را دراین دیار پر پرواز نیست، تو نویسندهای و بهتر از هرکسی میدانی که با نفرت زیستن هلاک مداوم است. اگر واژۀ هلاک را در جدول ابجد معنا کنی، به این سردنیا می رسی و مرا میان چرخ و دنده های عروس شهرهای دنیا می بینی. من هر روز، همۀ ثقل شهر پاریس را بر گرده هایم حمل می کنم و به زاری و نالۀ کمرم و زانوهایم گوش نمیدهم. زانو نمیزنم، زیر سنگینی بار به داستانی فکر میکنم که نیمه تمام مانده و شب باید دنباله اش را بنویسم. داستانی که از پیش میدانم خواننده ای نخواهد داشت و در بقالی های ایرانی شهر پاریس و سایر شهرهای اروپائی، میان پاکتهای نخود و لوبیا و بسته های گز اصفهان و سوهان قم و نوار ضبط و کاست ویدئو گم خواهد شد. در این سر دنیا همه نوشتههای «خود» شان را مدام مرور می کنند، همۀ راهها به «خود» آنها ختم میشود. جهان را بی«خود» آنها اعتباری نیست. منظومهها و کهکشانها به دور«خود» آنها می چرخند؟ میبینی عزیز برادر، با چنین یقینی بیست سالی میشود که سر قیچیهای وقتم را صرف نوشتن کرده ام و هنوز هم می کنم. می نویسم تا گم نشوم. همین.
سال ۲۰۰۸ میلادی حومۀ پاریس