فیسبوک، شباهتی نزدیک به فروشگاههای بزرگ یا بهقول فرانسویها به (هیپر مارشه) یا «بازار مکاره» یِ خودمان دارد، قدم به اینجور بازرها و فروشگاهها که میگذاری درهمان دو دقیقة اول سرگیجه میگیری، اگر بهیک شیشه مربا نیاز داشته باشی، میباید نیمساعتی در آن شهرک رنگا رنگ و انباشته از هزاران هزار قلم جنس متنوع بچرخی و تازه وقتی راهرو و بخش مربوطه را پیدا میکنی، در برابر حدود ده تا بیست نوع مربا که در قفسهها چیده شدهاند حیران و انگشت به دهان میمانی و بناچار از خداوندگار خانه میپرسی: « بانو، بفرما، کدامیک را انتخاب کنم».
در دنیای رسانههای عمومی مجازی، از جمله فیسبوک و تلگرام، وایستاپ خبرنگاری و خبرسانی به قول غربیها دمکراتیزه و یا به تعبیری عمومی و همگانی شده و اضافه برخبرگزاریهای رسمی، اشخاص نیز بیننده را در جریان اخبار دنیا و مافیها، حتا، خصوصیترین حوادث زندگی خودشان و دیگران میگذارند، در حقیقت خواننده، یا شنونده را با اخبار بمباران میکنند. اخباری که اغلب فاجعه بارند و از بس تکرار و تکرار، عادی شدهاند و اغلب بجز افسردگی و دلچرکی هیچ تأثیری ندارند. فجایع هولانگیز بسکه هر روز، هر ماه و هر سال تکرار شدهاند، شناعت و قباحت آنها ریخته، احساس همدردی و دلسوزی در آدمها آسیب دیده و همه چیز به مرور طبیعی و عادی شدهاست: «دنیا همین است که هست!» به باور من، با رشد تکنولوژی، رسالت خبرسانی و آوار شدن خروار خروار اطلاعات، به ضد خودش بدل شدهاست و بر خلاف انتظار، اغلب در افراد واکنش منفی و انزجار ایجاد میکند. از این مهمتر «حقیقت» در این میانه گم و لوث میشود. از این مهمتر بی شماری انگار به آن معتاد شدهاند و در نتیجه کتابخانهها اگر چه هنوز کاملاً متروک نماندهاند، ولی مردم کمتر کتاب و حتا روزنامه میخوانند. مردم، به ویژه جوانها او نوجوانها نگار وقت اضافی -شان را با فیسبوک، انستاگرام، تلگرام…گرامهای دیگر میگذرانند و در این دنیای مجازی نیز تن بهخواندن مطالب جدی و طولانی نمیدهند و مانند پروانهها از گلی به گلی میپرند. از این گذشته، کسی را هم که مشغول کار است راحت نمیگذارند، مدام پیام و مطلب ارسال میکنند و گوشی تلفن همراه که محض احتیاط دور از دسترس گذاشته ام، از توی سالن، با زنگی و دنگی مختصر و مفید، این خبر را اعلام میکند: «یک ویدئو ارسال شد!» از شما چه پنهان، این امکان حیرتآور و شگفتانگیز روزگارما اغلب باعث ملال و کسالت و به اصطلاح گاهی شیطان اینجانب میشود و از کار اصلی باز می مانم، با وجود این، تا به امروز هنوز نتوانستهام از خیر آن بگذرم. اگر چه دیری است در این گرداب افتاده ام، ولی کج دار و مریز رفتار میکنم تا غرق نشوم: در هر حال دنیای ما دچار بیماری «سرعت» شده و با شتاب به این سو میرود. آدمیزاد دو راه بیشتر پیش رو ندارد، یا پا در رکاب کند و با آن همراه شود یا در گوشۀ انزوا به تماشای دیگران بنشیند. باری، من تا به امروز تلاش کرده ام تا این همراهی با هشیاری و آگاهانه باشد و معتاد نشوم، هر چند تکرار هرچیزی به مرور به اعتیاد منجر میشود.