زیباترین شعر حسن حسام، سر پر شور و زندگی شورانگیز اوست!
اینجا برقص اثر تازهی «حسن حسام» شامل سه دفتر شعر است که به گمان من، براساس جوهر، محتوا و فضای شعرها نامگذاری شدهاند: دفتر اوّل: زخمهها، دفتر دوم: شعرهای خیابانی، دفتر سوم: آن سوی پرچین. نام کتاب: «اینجا برقص» نیز بنا به ادعایِ شاعر، ملهم از سخن مشهور کارل مارکس در کتاب هیژدهم برومراست که با مایهای از عرفان، به زبان شعر بیان شده و در آغاز این کتاب آمدهاست:
پیر ما گفت:
ای یار
گل همینجاست
اینجا برقص
حلاج وار
حتا
در پایِ دار
من سالها پیش، در وجیزهای به نام «نگاه سیّاره»* به زندگی، کار و آثار حسن حسام پرداختهام و در بارة شعر او به تفصیل نوشتهام. در این مختصر قصد ندارم آن گفتهها را مکرّر کنم و به نقد تک تک شعرهای این دفترها بنشینم، نه، این مهم را به اهل فن و صاحبظران وامیگذارم. به نظر من، حسن حسام، این رهرو سمج و خستگی ناپذیر راه آزادی، در شعر و در زندگی، هماناست که بود و خواهد بود و باز هم به باور من، زیباترین شعر حسن حسام، سر پر شور و زندگی شورانگیز اوست؛ انسانی آرمانخواه، انساندوست، مبارز و مقاوم و سرسخت که خستگی و شکست را نمیپذیرد و در روزگاری که ایمان فلک رفته به باد، هنوز که هنوز است، سر بر سنگ و سفال میکوبد تا شاید از این ظلمت دهشتناک و سرمای استخوانسوز، راهی به روشنائی بگشاید و نگذارد امید در دلهایِ افسرده بمیرد.
غریق شوکت عشقیم و پرده دار دلیم
شرار و شاعر و شوریدهایم و شبسوزان
بزن به طبل سفر ای رفیق راهِ سحر
که عطرِ باغ بهاری شود، زمین خندان
( پاره ای از غزل آوای شب شکن)
اینهمه جوهر و سرشت شعر حساماست که با زندگی سیاسی و اجتماعی و با آرزوها و آرمانهای متعالی و انسانی او عجین شده و تفکیک ناپذیراست. بیتردید به همین دلیل، حسن حسام در اکثر این شعرها، از آنچه اهل هنر از شعر مراد میکنند، به اصطلاح از «شعر ناب» فاصله میگیرد و یا به زبان دیگر ابهام و ایهام هنری به ناگزیر قربانی صراحت کلام او میشود. اکثر این شعرها به مناسبت سروده شده اند و به هنگام بیان صریح وقایع، فجایع، رنجها، دردها و مصیبتها بهناچار عریان و برهنه به میدان آمدهاند تا شاید شاعر زودتر به مراد و مقصودش برسد. من شک ندارم که شاعر پس عمری تجربه به این امر آگاه است و بی سبب نیست که برای دفتر دوم عنوان «شعرهایِ خیابانی» را انتخاب کردهاست. اگر چه شعرهای دو دفتر دیگر چنین صریح، رک، بیپرده و برهنه نیستند، ولی از این خصلت نیز بینصیب نماندهاند. من در اینجا به درج چند نمونه از شعرها کفایت میکنم و بند یقهام را میبندم. به قول مردم خراسان:
«انگشتِ نمک، خروارِ نمک»
در سر زمین زندانی
هر صبحگاه
پیش از طلوع طالع خورشید
با قرق معابر
در مسیر چوبههای دار
و جنازه های باد کرده
سپاهیان رنگارنگ
در سکوتی سنگین
رژه می روند
پای کوبان
مؤذنان
بر گلدسته ها اذان می گویند
و در مساجد بیداد
قاریان
به صوتی هراسناک
آیات الهی را تحریر می کنند
■
امام جماعت
به هیئت قدیسان
ایستاده در محراب
و در شعر سرخ باد که به اسماعیل بخشی و همه همدستان بی شمارش تقدیم شده، چنین میسراید:
پرچمها
مشتها
و حنجرههای زخمی
نان
کار
آزادی
ادارة شورائی
افق را بنگر
سرخباد میوزد
دریا توفانی ست
اسماعیل
بادبان را بکشیم
بادبان را بکشیم
دریانوردان
بی شمارند…
همراهان و همرزمان حسن حسام شاعر بهتر از هر کسی میدانند که این انسان سرسخت، هنوز در همان سنگر چهل و چند سال پیش، با همان آرمانها و آرزوها، چشم به راه انقلاب نشسته است و این صدای آشنا از حنجرة همان جوان سی و چند ساله بیرون میآید و فریاد میشود:
به این پاره از شعر شبنامه توجه کنید:
در سحر
بگریز از قیامت آتش
آتشفشان خشم است این
گل داده در خیابانها
این حاصل شکفتهی بیداد است
کز انفجار صاعقه وارش
میتوفد
و پای کوبان
می پیچد
رقصان
رقصان
بر مدار دلکش آزادی
با شادی
بر مدارِ نان
و آبادی
در کوچه
و خیابان
در ایران
حسن حسام اگرچه نزدیک به نیمی از عمر هفتاد و چند سالهاش را در تبعید گذرانده، ولی یکدم از آن دیار و از آن مردم دور و غافل نبوده است و این غمخواری، همدلی و همراهی با مردم میهناش در اشعارش نمود و تجلی یافته است:
در سوگ
هر روز
با قاقار کلاغان
و حرص لاشخواران
به جایِ تک تکشان
اعدام میشوم
و پرسه میزنم
به چون کرمی شبتاب
میان غنچههایِ ریختهیِ باغ
و برگهای سوخته از داغ
حسن حسام از زمانی که شعر «ماه مه» را درسال 1379 سروده و حتا پیش از آن، توجهاش معطوف به مبارزة کارگران بوده و شعر او از افت و خیز مبارزه آنها، تأثیر پذیرفتهاست. در دفتر شعرهای خیابانی چند شعر به رهبران جنبش کارگری ایران از جمله محمود صالحی، رضا شهابی و «همه پرمتههای در زنجیر» تقدیم شدهاست. این شعرها بیشتر ستایش و تمجید از استقامت و پایداری کارگران پیشرو و مبارز است و دراین میان بیان و توضیح و آن مسائلیاست که عیاناست و حاجت به بیان نیست:
تاریخ رنج و کار
و قتلگاه مردم هشیار…
حسن حسام پیش از این که شاعر و هنرمند باشد، یک شخصّیت سیاسی و یا به اصطلاح امروزیها یک نفر «کنشگر و یا فعاّل سیاسی» است و در نتیجه فکر و ذکر و خیالاش مدام درگیر مسائل و معضلات مردم آن سرزمین است؛ سایة آنها را قدم به قدم راه میبَرَد و در جریان رویدادهای ریز و درشت آن دیار قرار دارد. حسام، به گواهی اشعارش، به رغم زندگی در تبعید و دوری فیزیکی از مردم و میهن، در آن دیار حضور روحی و روانی مداوم و مستمر دارد. بی سبب نیست که اشعارش، اگر چه نه همة آنها، ولی بیشتر آنها متأثر از هوا و فضائی است که شاعر در آن به سر می بَرَد و نفس میکشد. به باور من، این «فضایِ سیاسی»، مانند گردبادی درشاعر پیچیده و سرنوشت شعر و زندگی او را رقم زدهاست. من تردید ندارم که شاعر، هراز گاهی بر بام گردباد مینشیند، دنیا و مافیها را با چشمِ دل نظاره و مشاهده میکند و بیشک شعرهائی میسراید. اگر غیر از می بود، شاعر نبود؛ منتها باز هم به باور من، این «فضای سیاسی» مانع از حضور آن شعرها در دفتر اشعار شاعر میشوند. شاید به این دلیل و یا این توهم که مبادا سوء تفاهم ایجاد کند و به مذاق بسیاری خوش نیاید. با این وجود گاهی دریچهای کوچک به دنیای درون او باز میشود:
دیری ست
آه …
آز اسمان یائسه
باران
بر خاک تشنه نمیبارد
خشکیده و خموش است
رودی که میگذشت
با آبشار زنجرههایش
از جنگلی جوان
*
دیری ست
آه …
آز اسمان یائسه
باران
بر این دیار
نمیبارد
زان جنگل جوان شکوفان
سبز و لوند و رقصان
این شوره زار به جا مانده ست!
شاعر ما، گاهی، مانند هر انسان تبعیدی دیگری، پس از سالها و سالها دوری و مبارزه، پس از سالها و سالها تلاش و جان کندن در برابر آئینه میایستد و از آن مردی که در آئینه پیر شده می پرسد:
من کجائی ام
من کجائیام
ناخدایِ من
در میان شطّی از سراب
تشنه لب
چاه میکَنَم
چاه میکَنَم
در دو سویِ من
دو شعله زار بیکران
یک سره غریق هُرم آتشم
و تشنه لب
چاه میکَنَم
چاه میکَنَم
چاه میکَنَم.
من سالها از نزدیک شاهد روزگار حسن حسام بودهام، از مقاومت و استقامت و پشتکار و سماجت او در شگفت و حیران ماندهام، من بارها به عریزی گفته ام، اگر سنگ خارا به جای حسن بود، زیر اینهمه فشار کار و کار وکار میترکید و هزار تکّه میشد، در شعر بالا، من اگر جای او بودم به جای چاه میکَنَم، مینوشتم: «جان میکَنَم، جان میکَنَم». گیرم او از ته چاه می سراید:
بیهوده در تقلائی
کابوس بد سرشت
گُرگَم من
ای پلشت
گرگم
نه سگ
که رام شوم
گرگ سرکشم
کابوس را
به چنگ و دندان
صد پاره میکنم
چندی پیش، رندی به طنز و طعنه میگفت حسن حسام «دون کیشوت کمونیست» است و در این گوشة دنیا با آسیابهای بادی میجنگد. در جواب او گفتم: ایکاش در روزگار و زمانة ما، در این دنیایِ بی آرمان و یخزده که روز به روز تبدیل به سنگ میشود، هزاران هزار «دن کیشوت» مثل حسن حسام وجود میداشت. یا به قول آن شاعر بزرگ: «ایکاش این اژدها هزار سر میداشت!» به گمان من، میشود با افکار و عقاید حسن حسام، با طرز تلقی و انتظار او از شعر، با مرام و مسلک سیاسی و با شیوه و روشهای او در سیاست مخالف بود، ولی، ولی اگر کسی منصف باشد، نمیتواند ارزشهای والای انسانی او را در شعر و در زندگی نادیده بگیرد.
در افق
آن جا
در آن گُمای افق
لای هزار ابر مزاحم
رنگین کمان رؤیا میتابد
روشن،
مانند دانهی باران
بر برگ نسترن
دنیای شعر حسن حسام، گلزاری رنگارنگ و خیالانگیز نیست، با اینهمه، در دامنة دشت و صحرای خشن و ناهموار آن، در شکاف صخرهها، گاهی شقایق سرخ زیبائی به چشم میخورد و مهمتر از همه، در این دنیا، هوا همیشه تازه است و امید مثل نسیمی جانبخش از کوهپایهها میوزد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* «نگاه سیّاره» نام مقالهای است که چند سال پیش در بارة زندگی، کار و آثار حسن حسام نوشته ام, اگر مایل باشید می توانید دراین سایت آن را بخوانید
www.dowlatabadi.net
حسین دولت آبادی
حومة پاریس 8 آوریل 2019