رمان گدار، جلد سوم/ چاپ دوم- نشر مهری
فصل «اژدهای کور»
هلالِ نزارِ ماه و وزش مداوم باد منجيل و خروش هفت نارون؛ باغ متروک با بادها هم آواز شده بود، اشيا و اشجار جان گرفته بودند و از هر شيئی صدائی در می آمد. خار و خاشاک در باد می چرخيدند و شاخ و برگ درخت ها سرمست و صوفيانه پيچ و تاب می خوردند و به آهنگ و آواز باد می رقصيدند. قوام دست روی شانه ام گذاشته بود و ماهيچه های گردنم را به نرمی و مهربانی مالش می داد: «اخوی، اخوی»
در لحن و نوازش های برادرانة او سرزنشی ملايم نهفته بود. کدخدای سابق تمامی ماجرای جوال گندم و چشمبندی شعبده باز ولايت بادها را برايش نقل کرده بود و او از نامزدی من و دلارا خبر داشت. قوام از اين گله مند بود که راز زندگی دوست چند ساله اش را از زبان دشمن شنيده بود. که در تمام آن سال های دوستی و آشنائی رازهايم را از او پنهان کرده بودم: «اخوی!!» تا از گزند بادها در امان بمانم در پناه ريشة درخت نشستم وقوام ريگی به هوای جام شيشة پنجره انداخت و يکدم بعد، پيرمرد در انباری را به روی ما باز کرد.
– اخوی، گفتگو آئين درويشی نبود …
عمويحيی دم در انباری ايستاد و با ترديد گفت:
– تو بايد پيش زادة شاطر باشی، بله؟
پيرمرد منتظر جوابم نماند، به ته انباری رفت و من و قوام از پلّه ها بالا پيچيديم. توی پاگرد، قوام سر بيخ گوشم گذاشت و آهسته و به پچ پچه گفت:
– اخوی، گمونم نسيان پيرمرد گاهگيره؟
عمويحيی با کيسة کهنة متقالی برگشت و پرسيد:
– اسم دختر تو هم گويا ميناست؟ بله؟
کيسه را مانند طفل شيرخواره ای روی زانويم گذاشت:
– گُل مينا، برام تخم گُل مينا آورد تا توی باغچه بکارم.
فلک يا خديجه؟ چه کسی تخم گل مينا برايش آورده بود؟ چرا به دخترم مينا اشاره کرده بود؟
– خدابيامرز زن کم نظيری بود، کم نظير!
خدابيامرز؟! تا رفتم دهن باز کنم، قوام به ميان حرفم دويد:
– باغچه رو ديدی اخوی؟ تازگی پيرمرد افتاده به گُل کاری.
گلوی کيسه را باز کردم: چند تا دستمال ابريشمی يزدی، مجری منبّت، دفترچة کاهی يادداشت های صابر، کتاب کهنة شاندور پتوفی، شاعر انقلابی مجار، عکس سياه و سفيدی از صابر، همه و همه، يادگار صابر نقره فام بود که خديجه تا دم آخر با خودش نگه داشته بود. در ميان آن يادگاری ها، پاکت در بسته ای يافتم که فلک با خودکار قرمز پشت نويسی کرده بود: « برسد به دست پيش زادة شاطر.» در پاکت را با احتياط باز کردم و نگاهم به وصيّت نامة صابر افتاد. صابر طرحی از زنی رشيد و حامله زده بود که بر بام بلند تپّه، دست روی شکمش گذاشته بود و به دوردست ها نگاه می کرد. زن تا کمر برهنه بود و گيسوی بلندش را به نسيم سپرده بود و لبخند مرموزی به لب داشت. چند قطره خون، گوشة طرح کهنه را لک انداخته بود و فلک با خودکار قرمز در گوشة کاغذ نوشته بود: « اين نقاّشی را در جيب جليقة خديجه پيدا کردم.» وصيّت نامه را تا زدم و آهسته پرسيدم:
– کی شهيد شده عمو؟ خديجه يا فلک؟
عمويحيی برگشت ومدتّی خيره خيره نگاهم کرد. پلک های سرخ و متوّرمش از نم اشک برق می زد و لب هايش می لرزيد:
– من احمق سی سال اسلحه ساختم، سی سال.
پيرمرد بغض کرد و به جای او قوام ساربان زبان گرفت:
– زن و بچة مردم رو به رگبار بستن اخوی … زن، بچه، پير و جوان. دست خالی، ملتفتی؟ دست خالی رو به روی رگبار مسلسل، دوتا پاره آجر، دوتا قلوه سنگ دم دست نبود. جمال، مردم با ناخن سيمان جدول خيابون رو می کندن، با چنگ و ناخن. مسلسل و دست خالی! تظاهرات آرام بود، مردم نشسته بودن روی زمين، ملتفتی؟ غافلگير شديم و ناگهان رگبار مسلسل. جمال، خون، خون توی جوی کنار خيابون راه افتاده بود، خون. با آبپاش آتش نشانی خون ها رو می شستن، خون … من، من از پناه خرپشته نگاه می کردم، جمال، کشتار کردن، توی ميدان ژاله کشتار کردن!
پيرمرد زير لب انگار ورد می خواند:
– يک عمر، يک عمر اسلحه ساختم …
پرسيدم : «خديجه داداش؟» قوام سراسيمه از نگاهم گريخت و از پلّه ها پائين رفت. پيرمرد رو برگرداند و زير لب گفت:
– زن حامله، اسلحه … زن حامله … حامله …
پيرمرد دستی به دل داری و تسليت به پشتم کوبيد و سر به زير و خاموش ماند. هزاران هزار راز در آن خاموشی عميق نهفته بود.
– عمو، فلک اين کيسه رو آورد؟ آره؟
پيرمرد به هيچ پرسشی جواب نمی داد.
دنيای عمويحيی رخنه ناپذير بود. عجبا که آن پيرمرد کم حرف و پريشان حواس تکليفش را بادقّت ساعت سازها انجام می داد و بيش از آن يک قدم بر نمی داشت. نم پس نمی داد، بيفايده بود. او را واگذار کردم و در جستجوی قوام راه افتادم. خواب از سرم کوچ کرده بود و قامت غرقه به خون خديجه مدام در منظرم می چرخيد و طفلی در رَحِم او جيغ می کشيد و خون بالا می آورد، خون!! زير ديوار باغ متروک قدم می زدم و در اين خيال بودم تا شاخه گلی بر مزار مادر و فرزند بگذارم و دخترم مينا را از کومه های خشتمال های قرچک به کنار دريا ببرم، تن در آب های تلخ خزر بشويم و خاطرة نيرنگ ها و پلشتی ها را به امواج دريا بسپارم و برگردم. به کجا؟ به قرچک؟ در جادّة خلوت خاکی قدم می زدم و هنوز نمی دانستم از کجا شروع کنم؟ نزديک ترين منزل، مولوی، ميدان سيد اسماعيل و دکان سهيل سمسار بود. ترياک! اسم سهيل و ترياک در ذهنم با هم گره خورده بود، پيش ترها قول داده بودم برايش چند مثقال ترياک تحفه ببرم: « تو احمقی جمال!» می بينی؟ جمال انگار آدم ديگری بود که با نيرنگ به جلدم فرو رفته بود و مدام مورد شماتت قرار می گرفت: « ابله، احمق!» در آن روزگار اين کلمه را بارها با صدای بلند تکرار می کردم و بعدها که آن اشتباهات فاحش را مرتکب شدم، سرم را از خشم به ديوار می کوبيدم: «احمق!»
– با کی حرف می زدی اخوی؟
نشستم پشت فرمان سمند و موتور را روشن کردم. قوام بنا به عادت چيزی توی جيب هايش می جست.
– تا من بر می گردم، گه گاهی سری به قصرقجر بزن.
- اخوی نشانی خونة شاعر رو که بلدی؟ ها؟ تکش، نبش چهار راه، يادته؟ شب های شعر کانون يادته؟ يکی دوبار باهم رفتيم.
– من از خير شعر و شاعری گذشتم.
برادر بزرگ من به سادگی رضايت نمی داد.
– به هرحال ضرری نداره اخوی، ملتفتی؟ ها؟خط دنيا رو بايد دور کشيد. شاعر برگشته پيش ليلاخانم، اطاقک خالی افتاده.
– تا ببينم، اوّل بايد برم قرچک.
– اخوی، به ولايت بر نمی گردی تا خودم خبرت کنم. فهميدی؟
تا به قرچک برسم، خورشيد از کاکل غبار و دود گرفتة کوره ها طلوع کرد، خليل خشتمال به پيشوازم آمد و ياد دائی نعمتِ معراج دوباره زنده شد: روزگاری به معراج وعده داده بودم که سرگذشت دائی را بنويسم؛ ننوشتم. بهانه آوردم که تا کوره ها و زندگی کوره پزها را از نزديک نمی ديدم، نمی توانستم بنويسم. گيرم زمانی هم که در کنار آن ها زندگی می کردم و در اتاق نيمه کارة خليل می خوابيدم، ننوشتم. اين بار قيام مردم بهانه شده بود و من تصميم گرفته بودم مشاهدات و تأثّرات روزانه ام را با دقت يادداشت کنم: نوشته های بريده، بريده، پراکنده و نيمه کاره! نه، طرز زندگی و کار من هرگز با نوشتن خوانائی نداشت. هر چند من اين امر را نمی پذيرفتم و سماجت می کردم. مورچة تيمور لنگ! می بينی؟ من تا آخر مسيرم را نيافتم و هربار به سوئی متمايل می شدم؛ مانند برگ خشکی بر سر آب ها می رفتم و در هر چرخشی، به مسير تازه ای می افتادم: ادبيّات، اقتصاد سياسی، جامعه شناسی، تاريخ، مردم شناسی، تاريخ هنر، تحقيق و بعد سياست. تا اين حقيقت ساده را درک کنم که آدمی «تشکيلاتی و سياسی!» نيستم، عمری برمن گذشت و به اعدام محکوم شدم: « تن رها کن تا نخواهی پيرهن!»
باری، يادگار آن دوران آشفتة سياسی، نوشته های شتابزده، مقاله های خام و سطحی، تحليل های سياسی «صد من سی شاهی!» بود که بعدها در هوای مرطوب کاريز کهنة ولايت بادها کپک زدند.
– مينا، بيا ببين، بيا، بابات اومده.
عذرا از اطاق بيرون دويد: «آقا جمال؟!» مينا، دخترکم مينا به سويم بال گشود و آن لبخندة شيرين آشنا بند دلم را به شادی لرزاند. مينا از شوق ديدار، در آغوش خاله اش پر و بال می زد. او را توی هوا گرفتم، دخترک دست هايش را دور گردنم حلقه کرد: «بابا!» صورتش را محکم به صورتم چسباند: «بابا!» خاله عذرا به ديوار تکيه داد و با بال چارقدچشم هايش را پوشاند و به هق هق افتاد:
– خديجه، آی خواهرکم خديجه!
دخترهای قد و نيم قد عذرا ترس خورده و شرم زده از اطاق بيرون آمدند و به دامن مادر آويختند و همه باهم گريه سر دادند.
– خديجه، کجائی خواهرم؟ گفتی که جمال مياد، بيا خواهرکم، بيا جمال اومده، بيا، بيا که جمال اومده.
کاش، کاش مينا از اين شيون و زاری برکنار می ماند. نشد، نتوانستم. عذرا ناخن به صورتش می کشيد، مرثيه می خواند و به های های بلند گريه می کرد و زن های کوره پز انگار با ناله های جگرخراش او يکی يکی از زمين باير سبز می شدند و دم می گرفتند: «شهيد، شهيد تشنه لب!» عذرا چند بار صيحه زد و بی هوش شد و زن های همسايه با کاهگل خيس و گلاب او را به هوش آوردند. خليل به فکر پذيرائی افتاد و روی اجاق گوشة حياط چای بار گذاشت. حياط خانة خليل هنوز در و ديوار نداشت و کوره پزها از هر سو می آمدند و دم به دم بر شمار عزاداران افزوده می شد. ناچار به مراسم و مناسک گردن گذاشتم، مينا را بغل گرفتم و دم در اتاق عزادار ايستادم: صاحب عزا! خانة خليل خشتمال يک اتاق بيشتر نداشت که طاق آن را گويا به تازگی زده بود. کاهگل سقف و ديوار ها خشک نشده بود و بوی خوشی از جِرز ديوارها تراوش می کرد. بوی آب و خاک و کاه! خليل، سقف راهرو و اتاق مجاور را با تيرک و توفال پوشانده بود و به جای در و پنجره و پرده، نايلون کهنه و کدر آويخته بود. زن ها و بچّه ها به اتاق نيمه تمام توفالی رفتند و مردها در اتاق کاهگلی نشستند. کوره پزها همچنان از چهارسو می آمدند و در صحنِ حياطِ بی در و ديوارِ خليل خشتمال سر پا می ايستادند و سيگار و يا چپق می کشيدند. نه، کتری سياه خليل کفاف آن همه را نمی داد، از مسجد محل سماور آوردند، قند و چای و سيگار و استکان و نعلبکی و سينی خود به خود فراهم شد و چند نفر بی تکلّف و بی تعارف، کمر به خدمت بستند تا مجلس عزای شهيد را هرچه آبرومندانه تر بر گزار کنند. همساية ديوار به ديوار خليل آخوند خبر کرد و روحانی قرچک با حمّال برقی آمد و در حق شهيد سنگ تمام گذاشت. طلبة جوان که گويا به تازگی از قم برای تهييج و بسيج امّت مسلمان قدم رنجه کرده بود، از صندلی لهستانی بالا رفت و بی مقدّمه، مدتّی در بارة شخصيّت و مبارزات سيّد جمال الدّين اسد آبادی، افکار و آرمان های او داد سخن داد و با اشاره به قتل ناصرالدين شاه، گريزی به اوضاع و احوال سياسی و جنايت های اخير مسؤل مملکت زد تا به شهدای ميدان ژاله رسيد و نتيجه گرفت که: « خون بر شمشير پيروز است!» آخوند جوان به هيجان آمده بود، تاريخ و افسانه و خرافه را در هم می آميخت، عرش را به فرش می آورد، آسمان را به زمين می دوخت و از ته حلق نعره می کشيد و هر بار که به بيراهه می افتاد، نگاهی به من می انداخت و ادامه می داد. طلبة جوان انگار به صرافت دريافته بود که سيد جمال الدّين اسدآبادی را می شناختم و هذيان گونه های آشفتة او را باور نمی کردم. حماقت! نه، کوره پزهای پابرهنة قرچک که به دنبال حقيقت تاريخی نبودند؟ آن ها که هرگز نامی از اسد آبادی نشنيده بودند. کوره پزها به نجات و ناجی فکر می کردند. سخنان روحانی قم حجّت بود: آخرالزمان و رستاخيز نزديک شده بود و همة نشانه ها بر ظهور قريب الوقوع امام غايب گواهی می داد: «يا امام زمان بشتاب!»
روحانی جوان قم بی وقفه حرف می زد و من از آن همه شتاب تغيير و تحولات سياسی مملکت حيران مانده بودم. آن مردمی که تا چند ماه پيش تر حتّی به پچ پچه در بارة حکومت حرف نمی زدند، به خيابان ها ريخته بودند و در برابر ارتش مسلح شعار آزادی زندانيان سياسی را می دادند. می بينی؟ من که سال ها در ميان لايه های پائينی جامعه زندگی کرده بودم و به گمان خودم با آن ها جوش خورده بودم، از جوشش های نهانی و پنهانی اين قشرهای تهيدست غافل مانده بودم و ناگزير تجسّم و تصّور روياروئی آن ها با حکومت، برايم دشوار بود. باری، حضور ميليونی اقشار مختلف مردم در صحنة سياسی، جنبش دانشجوئی، مبارزة مسلحانه و اعتراضات گه گداری قلمی روشن فکرها را تحت شعاع قرار داده بود. بله، سياست به کوچه و خيابان آمده بود و روشنفکرهای شيفتة آزادی و مردمگرا، ابتدا، در حاشية خيابان و کم کم همراه مردم راه افتاده بودند و شعارها را زير لب تکرار می کردند.
من نيز با شک و ترديد همراه شده بودم و تا مدّت ها گمان می کردم که مضمون حرکت های مردم سياسی و مترقّی است و به اشکال آن اهميّت نمی دادم. تا مدّت ها پا به پای مردم کوچه و بازار می رفتم. دلنگرانی ها و دلچرکی ها بعدها به سراغم آمدند. روزی که طلبة جوان قم جايگاه و مرتبت همسرم را تا کنار شهدای کربلا بالا می برد، نگفتم که ايمان خديجه چندان محکم نبود و به خاطر آخرت نجنگيده بود. دخترهاجر تا به «بهشت موعودش» برسد، خطر ها کرده بود و بعد از آن که عشق او را بالای تپّه های چيتگر به رگبار بسته بودند، وارد ميدان مبارزه شده بود و در کنار فلک جنگيده بود. شايد اگر طلبة جوان آن دفترچة کهنة کاهی را خوانده بود و از سرگذشت دخترهاجر خبر می داشت، آن همه بر اَجر اُخروی شهيد تأکيد نمی کرد.
– شهدای ما به لقاءالله پيوستند و ارواح آن ها قرين رحمت …
– آقا جمال خسته نشدی؟ طفلی مثل کنه به شما چسبيده.
طلبة جوان قم از بالای صندلی پائين نمی آمد. مينا در آغوشم به خواب رفته بود و من چهرة برافروختة خديجه را در پشه بند سفيد می ديدم و قهقهة خنده اش را از راه دور می شنيدم: « بخواب كفترچاهي مادر، بخواب. جائي بهتر از رو قلب جمال پيدا نميكني. مطمئن باش، جات امن و امانه.» تمام آن روز دخترک گردنم را دو دستی چسبيد، سر بر شانه ام گذاشت و مانند فرشته ها راحت خوابيد. موعظة روحانی قم مردم را برانگيخت و مجلس عزای شهيد به راهپيمائی در کنار خندق های خشتمال ها و ساية بلند کوره ها منجر شد: طلبة جوان قم با شور نوحه می خواند و کوره پزها سينه می زدند و دسته آرام آرام رو به آبادی می رفت. حرکت اشباح در آفتاب! آفتاب داغ تموزی، هرم لرزان هوا و تَفبادی که از سمت غرب می وزيد و گرد و خاک و غبار سرخی که از جای پای جمعيّت بر می خاست، در هرم هوا می لرزيد و بر عرق لزج سر و صورت می نشست. جوی و جويبار و نهرها و اينک سيل! سيل جمعيّت راه افتاده بود و بنا به قانون ازلی و ابدی طبيعت، جوی و جويبارها به هم می پيوستند و می رفتند تا همة سدها را بشکنند و از سر راه بردارند. آری، در شور و هيجان مردم، نوحه به شعار تبديل شد: «بگو مرگ بر شاه!» اين شعارِ امریِ کوتاه، مانند فرمان آتش، مکرّر می شد. نه، دوران شعار «جاويد شاه!» به سر آمده بود. چند کاميون نظامی ازسراب لرزان و غبار سرخ بيرون آمدند و دهانة خيابان خاکی را بستند. سروان نيروی زمينی، کوتاه قد و عصبی، روی رکاب جيپ ايستاد و با بلندگوی دستی به افرادش فرمان داد. سربازها از کاميون ها بيرون پريدند و آمادة شليک، صف بستند. فرمان بعدی: « دست فنگ!»
انفجار واژه ها! واژه ها خشم و نفرت ديرينه ای بود که مانند گلولة سربی در گلوی جمعيّت منفجر می شد. صف اوّل سربازها زانو زد، پاره آجری از ميان مردم به سوی نظامی ها پرتاب شد، پاره آجر دوم و سوّم و بعد، ابابيل انگار از آسمان سنگ فرو می ريختند: «بگو مرگ برشاه!» به سختی از ميان ازدحام و تراکم جمعيّت راه باز کردم و از مهلکه کنار کشيدم؛ تا به حاشية خيابان برسم، رگباری در آسمان بالای سرم ترکيد و دخترک از هراس به موهايم چنگ انداخت و به لرزه افتاد: «مامان!» مينا در جستجوی مادرش به هر سو گردن می کشيد و گريان او را صدا می زد: «مامان!» غريو هولناکی از جمعّيت برخاست، دريای طوفانی به هم بر آمد، موج بر داشت و امواج هول من و مينا را به ساحل انداخت: «مامان!» شانه به شانة مردم وحشتزده می دويدم و عرق می ريختم. بازوهايم از سنيگينی مينا کرخت شده بود و نفسم ياری نمی کرد. نفسم بی باقی بريد، واماندم. در خَمِ کوچه به ديوار تکيه دادم و به تماشای آن گلّة رميده ايستادم: فرار، آدم اوّل انگار فرار می کند و بعد می ترسد. هراس در ذات فرار نهفته است، هراس ساری است و به سرعت جريان برق در اعصاب جمع منتقل می شود: هراس جمعی! بعدها اين واکنش سريع جمعی را در خيابان های پايتخت بارها و بارها تجربه کردم، گيرم آن روز، برای نخستين بار از نزديک می ديدم که هراس چگونه در خيابان خاکی قرچک خيز بر می داشت. رگبار گلوله ها هنوز زير تاق آسمان طنين می انداخت، تتمة جمعيّت پراکنده می شد و من کم کم به خودم می آمدم: «مامان!»
خديجه نبود و من مرگ او را آن روز باور کردم. دنبة سرم را به ديوار آجری تکيه دادم و چشم هايم را بستم: رگبار مسلسل توی کاسة سرم طنين انداخت، خديجه از جا کنده شد، در گردباد چرخيد و پيش پايم به خاک افتاد و خون از گوشة لبش جوشيد: «مينا!» جنازه ها پشته پشته در لجّة خون می غلتيدند، تيزپاها و جوانترها از مهلکه می گريختند، کشته ها و زخمی ها لگد مال می شدند، زوزة رگبار مسلسل، هرای ترس و نعرة درد در هم می آميخت. بوی دود و باروت و هُرم اسفالت هوای داغ تموزی را می انباشت. فرار، از هر سو می گريخنتد، ميدان به مروز خلوت می شد و حالا صف فشردة نظامی ها بود که به کشتار مردم زانو به زمين زده بود و خرناسة زره پوش ها، کشته ها، زخمی ها کفش ها، کلاه ها، عينک ها و چادر نمازها که جامانده بود و خشم و نفرتی که بيخ گلوها به چرک نشسته بود: « آی مينا!» دخترک به موهايم چنگ انداخت و زيرگوشم جيغ کشيد: «مامان!» مينا مادرش را صدا می زد و من سر و موی او را به دلداری می بوسيدم و پا برهنه روی خاک و شن داغِ پياده رو يورتمه می رفتم: «مامان!» مرگ خديجه را من آن روز، زير آفتاب سوزان قرچک و انفجار گلوله ها باور کردم و بعدها به مرور فهميدم که مينا در هرکجا و هر زمانی که از خواب می پريد، بهانة مادرش را می گرفت و مدّت ها گريه می کرد. می بينی؟ خديجه از ميان ما رفت و من نتوانستم آن آرامش و آسايش قديم را برای مينا فراهم کنم. دخترکی که نزديک تپّه سياه و با زوزة شغال ها به دنيا آمده بود، به رغم ميل من با زوزة مسلسل ها و شعار و شيون وعزا بزرگ می شد. من و دخترم مينا به گرداب افتاده بوديم و با هم می چرخيديم: همسر شهيد و دختر شهيد! می بينی؟ شهدای شهر باعث افتخار اهالی و معيار ايثار و فداکاری بودند و مردم به خانوادة شهدا و بازماندگان آن ها حرمت خاصّی می گذاشتند.
– شنيدی؟ امروز تبريز چهار تا شهيد داده.
– گفتی تهران چند تا شهيد داده؟
در تظاهرات آن روز قرچک کسی به شهادت نرسيد. افسوس؟ همراه مينا و خليل خشتمال رفتم و پای منبر مسجد نشستم. مردم از همسر شهيد انتظار داشتند. بله، حضور دخترشهيد در جمع واجب بود. سرتاسر آن شب، دخترک دست زير چانه اش گذاشت و به مردمی که برای لب تشنة حسين شهيد اشک می ريختند، خيره خيره نگاه کرد. زن ها و دخترها با کنجکاوی از پشت پردة مسجد سرک می کشيدند:
– دخترک چقدر نازه، مثل عروسک می مونه.
– ربابه، باباش، باباش، چشم و ابروی باباش رو ديدی؟
طلبة پرشور و انقلابی قم را تا آخر شب از ژاندارمری آزاد نکردند و حاجی گرجی به من تکليف کرد تا گوشة کار را بگيرم و او را در انجام امر خير تنها نگذارم. مينا را بغل کردم و از جا برخاستم. گيرم کسی به سخنرانی من گوش نمی داد. من دربارة عدالت اجتماعی، آزادی و برابری حرف می زدم و خشتمال ها به حال دخترشهيد گريه می کردند. پا منبری برخاست و صدايش را توی سرش انداخت:
– برای شادی روح شهدا صلوات بلند ختم کن!
صدای صابر نقره فام از سلول قناس قصر فيروزه می آمد و موهای تنم از ترس سر بر می داشت: « می بينی جناب نويسندة دست دوّم؟ ها؟ وقتی دنبال مردم راه بيفتی به پای منبر مسجد می رسی!»
گرچه به اَجر اُخروی مجاهدين دين و جايگاه شهدا در آن دنيا هيچ اشاره ای نکرده بودم ولی حاجی آقا گرجی دستم را با صميميّت فشرد و فردای آن شب، صاحب شرکت مسافربری قرچک، مينی بوسی در اختيار روحانی جوان و خانوادة شهيد گذاشت و رانندة عنق شرکت ما را تا بهشت زهرا برد. روز چهلم شهدای ميدان ژاله و هفتم شهدای شيراز و سوم شهدای قم و تبريز همزمان شده بود. عزا در عزا! درآن ايّام، عزاداری «شکلی!» از اعتراض و مبارزة سياسی بود. گيرم همين اشکال کهنه سرنوشت محتوای انقلاب را هم رقم زد. در واقع اسلام و احکام شريعت اسلامی مانند لحافی چهل تکّه روی اهداف اجتماعی و مترّقی انقلاب افتاد و آن را به مرور خفه کرد.
– غم آخرت باشه، آقاجمال.
سهيل سمسار زير بازويم را گرفت و به گوشه ای کشيد:
– حاجيه خانم می خواد مينا رو ببينه.
هاجرکلانتر کنار حاجی آقا سفيدابی و کدخدای سابق ايستاده بود و دورادور ما را می پائيد. نگاه ما يکدم تلاقی کرد و بعد از مدّت ها نفرت و کينة کور او را از نزديک احساس کردم. کينة هاجرکلانتر زخم کهنه ای بود که هرگز بهبود نمی يافت. حاجی سفيدابی هربار نمک به زخم مادرمعراج می پاشيد و کدخدای سابق ولايت بادها باخوش خدمتی برای خرمن آتش آن ها هيمه می آورد. رجب مُشتی باغ دکتر را برای دوست گرمابه و گلستان حاجی آقا سفيدابی به مفت معامله کرده بود و به مرور زمان از اردوگاه «اشقيا» فاصله می گرفت و به خرگاه «اوليا» نزديک می شد. حاجی از همپياله های دوران شباب رجب مُشتی بود و همو اين راه را برايش می کوبيد و هموار می کرد. گيرم کدخدای سابق به هر اردوگاهی که تعلّق خاطر می داشت، با من دشمنی می ورزيد و برايم چاه و چاله می کند. کدخدای سابق ولايت، کمونيسم و کفر و بی ناموسی را با هم قافيه می بست و در خدمت ولينعمت جديد از هيچ توطئه، دسيسه و افترائی دريغ نمی کرد. رجب مُشتی، به ريزه خواری بر سفرة «ابنای زمانه!» عادت کرده بود و تا تکّه استخوانی از شکار نصيبش می شد، دست به هر شقاوتی می زد. می بينی؟ دلارا خانم را هم کدخدای سابق به بهشت زهرا آورده بود. رذالت! تا آن زن بلند قد و چادرمشکی، از ميان انبوه زن های سياهپوش بيرون آمد و قصد ما کرد، همهمه برخاست: «دلارا؟!» برگشتم، کدخدای سابق سر در گوش حاجی سفيدابی فرو برده بود و پچ پچ می کرد. دلارا قدم جلو گذاشت، بال چادرش را به دندان گرفت و دست هايش را مادرانه به سوی مينا دراز کرد: «بيا دخترم، بيا، بيا گُلپرم !» دخترک گردنم را دو دستی چسبيد و از دلارا رو برگرداند. دخترنظرآقا برای گرفتن مينا سماجت می کرد و هاجرکلانتر کم کم کف به لب می آورد: « زنکة بی حيا!» خواهر بزرگة معراج مادرش را به کناری کشيد. هرچند هاجرکلانتر آرام نمی گرفت و صدايش را مدام بالا و بالاتر می برد:
– ديدی؟ مردکه طاقت نياورد تا چلّة دخترم بر طرف بشه.
– هاجر، گفتی چند ماهه حامله بود؟
تا از همهمه و پچ پچه و نگاه کنجکاو زن ها فرار کنم، رو به مردمی که نزديک غسّالخانة گورستان تظاهرات می کردند، راه افتادم. دلارا پا به پايم می آمد و آهسته و خودمانی زيرگوشم می گفت:
– آقاجونم تهيّه ديده جمال، مهمون ها رو ببريم شهريار.
– آخه کی به تو گفت بيای بهشت زهرا؟
– جمال، جمال صبر کن، آقاجونم سفارش کرد …
توجّه جماعت دم به دم بيشتر به ما جلب می شد، زن ها با سر و چشم اشاره می کردند و دلارا دست از سرم بر نمی داشت.
– حالا چرا دنبال من راه افتادی؟ ها؟ مگه نمی بينی؟
صدای ملتمس دلارا در ميان شيون و غوغای تظاهر کننده ها محو شد. جماعتی جنازة غرقه به خون جوانکی را بر سر دست بلند کرده بودند، دور ساختمان غسّالخانه می دويدند و موزون و هم آهنگ شعار می دادند: « اين گل پَر پَر ماست!» پارة دوم شعار را، زن و مرد و بچّه، با هم تکرار می کردند: «خمينی رهبر ماست!»
پژواک شعارها مانند صلای عام همه را به سوی غسّالخانه فرا می خواند. مردم مرده ها را واگذار می کردند، غم های فردی و کهنه را در اين خروش همگانی ازياد می بردند، آرام آرام از دوردست های گورستان می آمدند و مانند خوابگردها از لا به لای قبرها می گذشتند و به جماعت خشمگين و پرخروش تظاهرکننده ها می پيوستند. شهدا به تمامی مردم ما تعلّق داشتند و عزای شهدا، عزای تمامی مردم بود:
« برادر عزيزم، شهادتت مبارک! »
شهدا مدام از دروازة بهشت زهرا عبور می کردند. خون شهدا هرگز خشک نمی شد؛ سوّم، هفتم، چهلم و … عزای مداوم، عزای مداوم فلات! در مساجد به عزای شهدا می نشستند و بر سر منابر در ستايش شهادت و تحقير مذّلت موعظه ها می کردند. در شهرها، شهرستان ها به بهانة عزای شهدا تظاهرات و راهپيمائی می کردند. هر روز و هر هفته شماری به خاک می افتادند و اين چرخش ادامه می يافت و رنگ سياه کم کم بيشتر ازهر رنگی به چشم می خورد. سياهی، زن های چادرسياه! حضور زن ها و دخترهای چادرسياه در تظاهرات پديدة تازه ای بود که به مرور توجّه ام را جلب می کرد. گيرم چندان شيفتة حضور توده در صحنة سياسی بودم که سمت و سوی تاريک آن را نمی ديدم و هرگز از خودم نمی پرسيدم اين همه زن چادری از کجا سبز شدند؟ چرا و چگونه آن شعار کليدی « استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی!» بر سر زبان ها افتاد؟ کی و توسّط چه کسانی ارائه شد؟ از کدام مسجد بيرون آمد؟ آن شعار با صراحت تمام خواستار حکومت تازه ای بود. من آن شعار را نخستين بار در ناحية دروازه دولت شنيدم و جناب خمينی را باکلاشنيکف روسی روی پلاکاردی ديدم که « هل من مبارز» می طلبيد. آية قرآن پلاکارد خبر از خشم خدا می داد. مينا را بيخ ديوار گذاشتم و مدتّی به تماشای آخوند مسلّح ايستادم: جمهوری اسلامی؟! تلنگری به تارهای اعصابم خورد، هر چند نحسی آن را احساس نکردم. نه، تحقّق چنين حکومتی از بيخ بعيد به نظر می رسيد. از اين گذشته، کسی هنوز به نوع حکومت آيندة نمی انديشيد. شايد، شايد انديشيده بودند ولی وزنه ای نداشتند. هنوز حزبی نبود، تشکيلاتی نبود، شخصيّت نامدار و معتبر سياسی نبود وآن اژدهای هزار سر تا هنگام آزادی زندانيان سياسی هنوز سرگيجه داشت. آن شعار درست در زمان گيجی اژدها زاده شد. می بينی؟ روزی که بيش از يک ميليون زن و مرد و بچّه از ميدان فوزيه تا ميدان شهياد، روی اسفالت خيابان به انتظار طالقانی نشسته بودند تا بيايد و قطعنامة تظاهرات را بخواند، من از خستگی و خشم زانو به زانو می شدم. طالقانی کسالت داشت و به جای او سنجابی را آوردند. دو نفر زير بازوهای او را گرفته بودند و انگار به پای چوبة دار می بردند: «عثمان سبزوار!» نه جانم، سر آن اژدهای گيج را بعدها با دقت و وسواس وصل کردند. روزهائی که من و مينا با کنجکاوی همة شهرها و روستاها را پرسه می زديم، آن اژدها هنوز گيج بود و سر و چشم نداشت: «اژدهای کور!» من آن اژدها را برای مينا نقاشی کردم. روزگار من و مينا اغلب در کوچه و خيابان های پايتخت و يا بر پشت سمند بادپا می گذشت. دخترک را با خودم به همه جا می کشاندم. به مجلس ختم و عزا، به تظاهرت و راهپيمائی، به مسافرکشی و به سخنرانی، ميتيگ و دانشگاه، به محفل فرهنگی، هنری شاعر که به مرور رنگ سياسی می گرفت و روز به روز بيشتر متشّنج می شد. اختلاف نظرهای سياسی اغلب به مشاجرة تند لفظی و توهين و ناسزا و افترا می کشيد و مينا از وحشت به گريه می افتاد: « بريم، بريم بابا!» روز آخر، روزی که محفل شاعر از هم پاشيد، مينا را با خودم به سرسرا بردم و دم در اطاق، سرپا گوش ايستادم. بحث داغی بين شاعر قوام و نويسندة محبوب من در گرفته بود و شيشه های پنجره از نعره های آن ها می لرزيد. نويسندة لاغر و عصبی مزاج مخالف « مردمزدگی!» بود و بر خلاف جريان تند آب شنا می کرد:
– مگه تودة مردم امامزاده ست که من به زيارتش برم؟
– آقا، آقا، تو بيشتر از هر نويسنده ای به نام اين مردم ستمديده و از قِبِل اين مردم نون خوردی.
مويرگ های گونه های نويسنده يکسر سرخ شده بودند:
– آی، آی، جهل مرّکب! مثل هميشه خلط مبحث می کنی.
– آقا، تو محافظه کاری، مدام بهانه می تراشی تا اين محافظه کاری رو توجيه کنی؟
– چرا نمی فهمی؟ من دشمن مردم نيستم، من مخالف سرسخت عامی گری در هنر و در سياست هستم.
– نه، تو از حضور ميليونی مردم عادی و عامی در خيابان ها می ترسی. قدرت نمائی تودة مردم تو رو به وحشت انداخته.
نويسندة تند مزاج به قصد رفتن از جا پريد؛ سرا پا می لرزيد:
– من از اين جانوری که در حال رشد و تکوينه می ترسم. هيچ چيزی خطرناک تر از عامی گری در سياست نيست. رهبر محبوب شما مظهر عامی گری و عوامفريبی است. چرا متوجّه نيستی؟ به جای انديشة سياسی حماسه های مذهبی نشسته. در اين حرکت عظيم اجتماعی و سياسی، متأسفانه جای انديشة سياسی، حزب سياسی و رهبر سياسی خالييه. می فهمی شاعر؟ من از اين فاجعة در شُرُف تکوين می ترسم.
– فاجعه؟ فاجعه؟! به نظر جنابعالی انقلاب فاجعه ست؟
– انقلاب؟ گفتم که من درک متفاوتی از انقلاب دارم.
– طفره نرو، تو داری به مردم ما پشت می کنی.
– در عالم سياست، واژة تودة مردم مبهم و غلط اندازه جناب شاعر، تودة مردم برای هيتلر هم هورا می کشيدند، يا حق، ما رفتيم.
– حرکت عظيم مردم ما چه ربطی به فاشيزم داره، آقا؟
– ما رفتيم، باش، باش تا صبح دولتت بدمد.
تا پاگرد راهرو همراه نويسنده رفتم و گفتم:
– حق بود می ماندی و از اين نظرّيه دفاع می کردی.
نويسندة محبوب من هنوز می لرزيد؛ سيگاری گيراند، تکيه به ديوار راهرو داد و اين واژه ها را مثل تف بيرون انداخت:
– بخل، حقارت، حسادت، اَه، اَه، خرده بورژواهای تنگ نظر!
نه، نويسندة محبوب من آن فرهيخته ای نبود که انتظار داشتم.
– اين مبحث توده و تفويض و تمرکز قدرتی که شما …
نويسنده چندبار با سر انگشت به پيشانی اش کوبيد:
– انديشه، انديشه، ما انديشمند نداريم، ما انديشه های ديگران رو تفسير می کنيم. ما حتی مفسّران شايسته ای هم نيستيم. ما بندزنيم. آره، روشنفکری که دنبال روحانيّت راه بيفته … من، من ريدم …
– چرا فرار می کنی جناب نويسنده؟ ها؟
نويسندة عصبی انگار ناگهان به ياد چيزی افتاد، ايستاد، رو به بالا کرد و با لحن ملايم و دوستانه ای گفت:
– کاروان، اين جا، جای تو نيست. دود سيگار و مزخرفات ما مينا رو مسموم می کنه. برو جانم، برو، دلواپس فنّ و تکنيک در هنر نباش. برو ببار، اگه آسمان بباره، آب راه خودشو پيدا می کنه.
به بهانة بی تابی مينا رفتم و از خير محفل فرهنگی هنری گذشتم. تمام. تتمة تابستان و پائيز آن سال را توی اتاقک توفالی خليل خشتمال گذراندم و دست به قلم نبردم. بعد از برگزاری مراسم عزا، در و پنجرة مستعملی از بازار کهنه فروش ها خريدم و با کمک خليل خشتمال کار گذاشتم. ديوارها را گچ و خاک کردم و کف اتاق را يک لاية نازک سيمان ماليدم وخلاص! پنجرة اتاق من و مينا رو به کوره های آجرپزی باز می شد. هنگامی که کنار هم دراز می کشيديم، دود کاکل کوره ها را به راحتی می ديديم. دود کوره ها کلاف در کلاف می شد، هر دم به شکلی در می آمد و از بالای سر ساختمان خليل می گذشت . درقاب پنجره، همة اشياء و همة صداها تبديل به قصّه و بازی می شدند. زندگی ما بازی بود، جنگ بازی، شهيدبازی، خاکبازی، آببازی … دختر بچّه های خليل و عذرا برای شنيدن قصّه هايم سر و دست می شکستند. سمند بادپای رباط در اين قصّه ها نقش به سزائی بازی می کرد. بچّه ها شيفتة ماشين سواری بودند. گاهی آن ها را تا ورامين و يا پايتخت می بردم. بچّه ها از ديدن هر چيز تازه ای به هيجان می آمدند و باهم جيغ می کشيدند. شادی آن ها به من و مينا هم سرايت می کرد. شادی، شادی! اين شادی ها بهای چندان سنگينی نداشت. می شد آن را با يک بسته پُفک و چند تا بستنی يخی آلاسکا کامل کرد. می شد پا فراتر گذاشت و بچّه ها را به کشف دريا و جنگل برد. خزر چندان از ما دور نبود. اگر از گردنة هراز بالا می رفتيم و مدتّی بر دامنة البرز می رانديم، به دريا می رسيديم. خليل و بچّه ها تا آن روز دريا را از نزديک نديده بودند: «دريا؟» بچّه ها از ديدار دريا حيرت کردند و ناگهان خاموش شدند. در آن سوی گنبذ گيتی، دنيای تازه ای بود که خانوادة خليل با بهت و سکوتی حزن انگيز کشف می کرد: «دنيای سبز!» دشت و دمن، همه جا سبز بود و در باور آن ها نمی گنجيد. دريا در نگاه آن ها هول انگيز بود و تا مدّت ها هيچ کسی از ترس به امواج کف آلود و بازيگوش دريا نزديک نمی شد:
– جلّ الخالق، بنازم به قدرت پروردگار!
خليل خشتمال تا مدّت ها از بهت و حيرت بيرون نيامد. دريا جلوه ای از جلوه های پروردگار بود که به زيبائی رخ می نمود و خليل را به خلسه ای عارفانه فرو می برد: «جلّ الخالق!» جان خليل خشتمال از تماشای عظمت و شکوه دريا و دنيای سبز به فغان آمده بود و من از خرسندی خاطر او لذّت می بردم و به خودم می باليدم که باعث زايش چنين لحظه های شاد و سرشاری شده بودم. از پيش به همه چيز فکر کرده بودم. ساحل پرت، دنج و خلوتی را انتخاب کرده بودم تا بتوانيم در آرامش «پيک نيک!» کنيم. عذرا يک قابلمة لبالب کباب شامی پخته بود و خليل، سر راه، نان تازه، يخ، هندوانه، خيار و گوجه فرنگی خريده بود و هيچ کم و کسری نداشتيم. تا ترس بچّه ها بريزد، مينا را کول گرفتم و به لب دريا بردم. يکدم بعد، غريو خندة شاد آن ها برخاست و با آب آشنا شدند. خليل هم پاچه های شلوارش را ورماليد و لنگ لنگان آمد و به ما پيوست. عذرا چند قدمی به ترديد برداشت و در نيمه راه روی کندة نمدار و پوسيدة درختی نشست:
– خليل، خليل زياد دور نرو. خليل …
– نگران نباش عذرا خانم، من مواظبم.
در نگاه زن خليل خشتمال، دريا انگار موجودی زنده بود که هربار با هزاران هزار کاکل سفيد و افشان، فش فش کنان به خشکی هجوم می آورد تا همه را يکجا ببلعد: « خليل!»
خليل هنوز مبهوت عظمت پروردگار بود: «جلّ الخالق!»
امواج کف آلود، با سرخوشی در پی هم می دويدند تا به کندة پوسيدة درخت می رسيدند و پاهای برهنة زن را ليس می زدند. نسيم تندی از دريا می وزيد و طبيعت او را به سوی خود فرا می خواند. عذرا بال های چادرنمازش را به دور کمرش گره زد وآرام آرام رو به دريا راه افتاد: «خليل!» لبخند محو و کمرنگی بر هراس او سايه انداخته بود و وسوسه کم کم پيروز می شد. زن با حجب و احتياط روی پنجة پا قدم بر می داشت و در آن حالت، مانند معشوقی بود که شبانه و دزدانه به ميعادگاه می رفت. راهم را کج کردم و زن را با دريا تنها گذاشتم. گيرم خوش داشتم يکدم می ماندم و می ديدم که عذرا چگونه با دريا کنار می آمد. يکی دوباری به کنجکاوی بر گشتم و دورادور او را نگاه کردم. عذرا، تا لب آب می رفت و ناگهان مانند بچّه ها جيغ می کشيد و از موج ها می گريخت. سرانجام سکندری خورد، به آب افتاد و موجی خندان بر پشت او سوار شد و از سرش گذشت: «خليل!» موج به دريا برگشت و زن خليل خشتمال را روی ماسه های خيس ساحل به جا گذاشت: اوج ترس و لذّت! عذرا، چهار دست و پا رو به کندة پوسيده می خزيد و از هيجان و لذّت هماغوشی با دريا فرياد می کشيد: « آی خدا!» لذّت، لذّت در آميختن و يگانه شدن با طبيعت کشف تازه ای بود که در نغمه های شاد و بريده، بريده و ترسخوردة عذرا تجلّی می يافت. کشف آن همه حّس خفته و لذّت های نهفته در زوايای تاريک روح و تن او را غافلگير کرده بود. ناله های شادی لذّت به ترديد از حنجرة عذرا خارج می شد، انگار شرمنده بود و فوران آن احساسات تند را با شرم مهار می کرد، روی کندة پوسيده گره می خورد و مانند خارپشت در خودش فرو می رفت: «آی خدا، خدا مرگم بده!» عذرا از کردار و رفتار «بچّگانهاش!» پشيمان بود و پيش خليل خشتمال ابراز ندامت می کرد: « آی، شدم گنجشک آب کشيده!» رو برگرداندم و به راهم ادامه دادم: زن، زندانی قرون تاريک تاريخ ما؟ می دانستم، به يقين می دانستم که پوست نمدار او آفتاب و آب و نسيم ملايم دريا را فرياد می کشيد ولی خيال برهنه شدن يکدم از سرش نمی گذشت. از وسوسه های شيطانی فرار می کرد. گناه! شانه هاي استخوانی عذرا زير بار احساس گناه خم بر داشته بود. چرا؟ چون يکدم، يکدم تن را از بند رها کرده بود؟ چون در آب غلتيده بود و از هماغوشی با دريا لذّت برده بود؟ بی ترديد اگر خديجه به جای خواهرش می بود، خندان به بيشه زار می دويد، در پناه نيزار برهنه می شد، لباس هايش را می چلاند و دوباره می پوشيد و رو به نسيم ملايم و دلپذير دريا و زير آفتاب می ايستاد و تن به نوازش طبيعت مهربان می سپرد و در خيال شب های خوش و زيبای تابستان رها می شد. خديجه همه جا خطر می کرد. چرا؟ چون خون کولی ها در رگ هايش می دويد؟ راستی آن همه جرأت، جسارت و بی پروائی او ريشه در چه چيزی داشت و از کجا می آمد؟ ذاتی او بود؟ ذات آدمی کجا و چگونه شکل می گرفت؟ خواهرهای معراج در شترخوان حاجی، پای دار قالی، با هم بزرگ شده بودند؛ چرا، چرا خديجه هيچ سنخيّتی با آن ها نداشت؟ خديجه تا زنده بود، از هيچ خدائی نمی ترسيد و مانند ماّده پلنگی بر بلندی ها می زيست. عقل و منطق خديجه بر اعتقادات و ايمانش می چربيد و از تجربه های تازه نمی هراسيد، حريص زندگی بود و طعم هرچيزی را با ولع می چشيد. عذرا در برابر او به خارپشت می مانست، عذرا هميشه هراسان گناه و قهر خداوند بود و با احساس کمترين لغزشی، زير پوستين خاردارش پنهان می شد: «خدا مرگم بده!» می بينی؟ دور از خليل و عذرا، بر ماسه های نرم و نمدار ساحل قدم می زدم و غش غش خندة خديجه را از بيشه زار می شنيدم: « کجا بريم جمال؟ آرامش قبل از طوفان يعنی چه؟» اشک گوشة چشم هايم را با پشت دست خشک کردم و رو به نيزار برگشتم. دخترهاجر نبود ولی قهقهة خندة او هنور به گوشم می رسيد: « هر چه که تو بخواهی جمال، باشه، هرچه که تو بگی، زن و شوهری به کنار، ما با هم دوستيم. آره، دوستی قشنگ تره!» در عزای دوستم تنها بر لب دريا نشسته بودم و به طفلی می انديشيدم که در شکم او به شهادت رسيده بود. طفلی که هرگز رنگ اين دنيا را نديد ولی خيالش تا آخر رهايم نکرد. می بينی؟ بعدها که درآينه ها گم می شدم، به ياد آن موجودی می افتادم که پارة تن من بود؛ فرزندی که اگر زنده می ماند، شايد لنگر زورق شکستة من می شد تا با هر نرمه بادی به گرداب نيفتم و سرگيجه نگيرم.
– آقا جمال، چرا تنها نشستی آقا جمال؟
ساية عذرا روی ماسه ها می لغزيد و رو به من می آمد:
– خورشيد داره غروب می کنه آقا جمال.
لباس های عذرا در آفتاب و هوای آزاد به بَرَش خشک شده بود.
– مينا خسته شده آقا جمال، داره بهانه می گيره.
عذرا دورادور ايستاده بود و جلوتر نمی آمد. شرم يا واهمه!؟ ترس عذراخانم هنوز نريخته بود؛ واهمه می کرد و با من تنها نمی ماند. برای او، پيشزادة شاطر يک معّمای تمام عيار بود. کافری که رفتارش هيچ شباهتی به کفّار نداشت. خليل خشتمال با مهربانی از اين مرحله گذشته بود و پذيرفته بود ولی عذرا هنوز از آن آدم آدمخواری که هاجر طی سال ها ساخته بود، چشم می زد. در تمام مدّتی که مهمان آن ها بودم، ناشيانه و دورادور مرا می پائيد تا شايد نشانه های کفر را کشف کند. گيرم مهماننوازی عذرا همه چيز را در سايه قرار می داد و مهرش به مينا سبب می شد که هربار چند قدمی به نزديکی بردارد. نه، هنوز زياد به من نزديک نمی شد. تا آن جا جلو می آمد که به دين و ايمانش آسيبی نرسد. ياد داشت ها و روزنامه هايم را هم گاهی زير و رو می کرد و کتاب های مصّوری را که برای دختر بچّه ها می خريدم در خلوت ورق می زد. عذرا سواد نداشت و اغلب با کنجکاوی از زير زبان دختر بچّه ها حرف بيرون می کشيد و وقتی عشق و علاقة آن ها را می ديد، انگشت به دهان می ماند: « خليل، ننه م هميشه می گفت جمال مهرة مار داره!» خليل مدارا می کرد: « عيسی به دين خود، موسی به دين خود» اگر در خانة آن ها ماندگار می شدم، کراهت و دلچرکی عذرا به مرور زمان از ميان می رفت. نماندم، قوام برايم نامه فرستاده بود و با طنز نوشته بود که: « اخوی، برای قصرقجر سرايداری دست و پا کردم. خالوی سميرا چشم به راه خان نشسته و چپق دود می کند. خطر گذشته اخوی، حالا «ما» خطرناک شديم. نترس، بيا، سفارش کردم دلارا شب ها بالای سرت نياد. ارباب ولايت ما سکتة ناقص کرده. يک لنگ حکومت رفته هوا. ديگه چی می خوای؟ بلند شو بيا، بيا اخوی، جای تو خالی است.» در نامة آخرش نوشته بود: « اخوی، سميرا به ديدار خالو آمده بود، او را در قصر قجر نگهداشتم تا تخته قالی را تمام کند. سميرا با دل و جان پذيرفت. گلناز افغانی دستی زير بال دخترک می گيرد و شب ها همانجا می خوابد. بله، گلناز به دست بوسی آقای حکيم آمده. دل گلناز برای آقای حکيم و مينا جان تنگ شده. ديگه چی می خوای؟ ها؟ همة کارها رو به راه کردم، منتظرم اخوی، بيا. تا دلاراخانم را نفرستادم سراغت، بيا.» سندباد چاهخو حق داشت، قوام ما در امور خصوصی دوستانش دخالت می کرد. قوام نامه و پيغام فرستاده بود و من سرانجام قصد کرده بودم به قصرقجر برگردم. سفر کنار دريا را تدارک ديده بودم تا با خاطرة خوشی با خانواده خداحافظی کنم. عذرا خانم گويا از تصميم من به تازگی آگاه شده بود و به همين خاطر تنها به سراغم آمده بود و تا سرنخی پيدا کند، پا به پا می ماليد.
– طفلی هنوز بهانة مادرشو می گيره!
خورشيد به نرمی در دريا می نشست و روز خوش خانوادة ما غروب می کرد: « مينا، مينا!»
برخاستم و رو به بيتوته گاه راه افتادم. تا آن روز با عذرا در خلوت حرف نزده بودم، فرصت مناسبی بود؛ پوشيده پرسيدم:
– عذرا خانم، تو از وضع خواهرت خبر داشتی؟
عذرا پا سست کرد تا برسم؛ رو به رويم ايستاد و مدتّی با پنجة پا روی ماسه های نمدار نقش و نگار کشيد و سرانجام به سختی سرش را بلند کرد و گفت:
– خير، رنگِ رُخِ خواهرم نشان نمی داد.
– بار آخر خديجه همراه فلک اومده بود پيش شما؟
– خير، خير، تنها، تنها. ما خديجه رو يکی دوبار بيشتر نديديم. نه، گمونم دخترشاطر هم خبر نداشته که خواهرم بار داره. خديجه تا دم مرگ رازش رو به هيچ کسی بروز نداده …
– دخترشاطر خبر خديجه رو به قرچک آورد؟
– آره، خواهرم توی بغل دخترشاطر تموم می کنه … همونجا، دم آخر می گه، می گه که بچّه لگد به گُرده ش می زنه.
انفجار گلوله و هراس کودک در بطن مادر. در آن دوردست های دور، در عمق تيره و تاريک خيالم، طفلی در خونابه می غلتيد و خون بالا می آورد. تا غوغای درونم را از عذرا پنهان کنم، رو به دريا برگشتم، خورشيد شنجرفی تا گلو گاه در آب فرو رفته بود، پاره ابرهای پراکنده در آتش می سوختند و امواج سرخوش دريا هودج خورشيد را بدرقه می کردند و صدای همسر خليل خشتمال انگار از زير آب می آمد:
– خيال داری از خانة ما بری آقاجمال؟
مدّتی در سکوت کنار به کنار هم قدم زديم تا عذرا دوباره لب واکرد و از امواج دريا پرسيد:
– می خوای مينا رو ببری پيش زن شهرياری؟
عذرا درست حدس زده بود. اگر به ولايت بادها بر می گشتم، دلاراخانم پيله می کرد و آستانة در خانه ام را گود می انداخت.
– آقا جمال، ببين، خان داداشم با هزار مکافات مينا رو از مادرم گرفت و به ما سپرد. من از مادرم می ترسم. اگه بو ببره بچّه رو دادی دست نامادری، آتش به پا می کنه. مادرم اين روزها يک پاش شهرياره يک پاش تهران. من، من به خاطر آبروی شما …
در دنيای آشفتة عذرا باد می وزيد و ريشه های نگرانی او کم کم ازخاک بيرون می افتاد. نه، زن خليل بی دليل تنها به سراغم نيامده بود.
– عذرا خانم، من با اون زن شهرياری ازدواج نکردم.
نگاه بيمزدة زن خليل خشتمال مدام از نگاهم می گريخت:
– والاّ چی بگم؟ کسی سر از کار اين دنيا در نمی آره. زنکه تا حالا چند بار اومده قرچک دنبال شوهرش؛ دنبال شما.
– حق بود زودتر به من خبر می دادی، عذراخانم.
– ببخشين جمال آقا … من، من می دونم که خليل همه چی رو به شما گفته، اگه، به اين خاطر می خوای از خانة ما …
– خليل هيچ حرفی به من نزده عذراخانم.
– شما بايد ببخشين جمال آقا، مادرم منو تير کرد.
– مگه هاجرکلانتر با دامادهاش قهر نيست؟
– آقاجمال، شما مثل عموی بچّه های من هستين، شما در حق بچّه هام … نه، من، من نباس اون حرف ها رو به دخترشاطر می زدم. گفتم فلک، رفتی چندين و چند سال تحصيل کردی تا بيای کوره پزخونه؟ گفتم توی خاک و خول و دود دنبال چی می گردی دختر؟ گفتم خواهرم پا جا پای تو گذاشت و به اين سرنوشت گرفتار شد. بلا نسبت شما، خَر شدم جمال آقا. گفتم مگه اين مملکت مرد نداره که زن ها تفنگ ور می دارن؟ گفتم اگه خواهرم با سيّد اولاد پيغمبر خوب تا کرده بود، اگه با شوهر اوّلش ساخته بود، هيچ وقت شهيد نمی شد. بله، شما بايد ببخشين، آخه جگرم سوخته بود، از کوره در رفته بودم، دخترک سزاوار نبود. نه، نه، فلک گناهی نداشت. تقصير هاجر بود. می دونی آقاجمال؟ مادرم هنوز که هنوزه دلش از دخترشاطر پاک نشده. مادرم از فلک توقّع داشت. گيرم توقّع بی جا. دل فلک يه جای ديگه گرو بود. مگه نه آقاجمال؟ از قديم و نديم گفتن عشق به زور و مهر به چومبه نمی شه.
– گذشته ها گذشته عذراخانم، بگذريم.
عذرا خانم سرش را به انکار جنباند و گفت:
– خير جمال آقا، من گربه کور و نمک نشناس نيستم. عصبانی بودم، اشتباه کردم، گفتم که شما با زن شهرياری ازدواج کردين.
– اشتباه از بلخ و باميان بر می گرده، عذرا خانم.
– ببخشين جمال آقا، عقلمو گم کرده بودم. می خواستم، آره، می خواستم دل فلک رو بسوزونم. دخترک، دخترک فقط لبخند زد.
عشق را نمی توانی پوشيده و پنهان نگهداری، عشق مانند آب نرم نرمک از جدارة کوزة گلی نَشد می کند و زن ها انگار زودتر از هر کسی پی به راز آدم می برند. می بينی؟ خديجه به اين امر پی برد و بی خبر از قصرقجر رفت. سارا «ملکة سبا»يم را ديده بود و از غصّه تن به مرگ داد و در آن اتاق تاريک و دلگير گاوداری مثل شعلة شمع آرام آرام فرو مرد. دلارا خانم «ملکة سبا» را نمی شناخت ولی احساس کرده بود که دل به دختری دريائی بسته ام و غير از او هيچ زنی را دوست ندارم. دختری که خيالش همه جا با من بود، دختری که در عمق ضميرم جاخوش کرده بود و مانند عطر ياس با گِل وجودم درآميخته بود. بله، عذراخانم نيز، راز و رمز عشق ما را کشف کرده بود:
– خير، چشم فلک هنوز دنبال شماست، آقاجمال.
– نه خانم، چشم و دل فلک دنبال کوره پزهاست.
– فکر و ذکر شما دونفر يکی ست. مگه شما، شما با کوره پزها اُخت و اياق نشدين؟ ها؟ کاش، کاش اقلاً ما لايق بوديم!
– نگران نباش، مينا رو به دست نامادری نمی دم.
عذراخانم پی به نيتّم برده بود: از قرچک می رفتم تا شايد فلک را در پايتخت پيدا کنم. در آن روزها، زندانيان سياسی را دسته دسته آزاد می کردند و من اميّدوار بودم که او را جلو زندان ها ببينم. هر روز شاخه گلی می خريدم، مينا را قلمدوش می کردم و همراه قوام ساربان به ميدان قصر می رفتم و در گوشه ای به تماشا می ايستادم. مهندس، به ياد مهندس افتاده بودم، راستی دوستان شرکت ماکان که روزگاری پنهانی با هم جلسه می کرديم کجا بودند؟ شايد تصادفی به مهندس بر می خوردم. چند سال از روزگاری که در زيرزمين مردک سرکه ساز زندگی می کردم، گذشته بود؟ مهندس و يارانش جان به سلامت به در برده بودند؟ مرا می شناختند؟ لابد وقتی شاخه گلم را می ديدند، سراغ سماورساز را می گرفتند، سراغ صابر؟ آن شاخه گل را هر روز برای فلک می خريدم يا مهندس؟ اين جا و آن جا با دوربين روسی کهنه ام عکس می گرفتم و چشم هايم همه جا درجستجوی فلک چار چار می زد و هربار، با ديدن کمترين شباهتی بند دلم پاره می شد. خيال فلک يکدم رهايم نمی کرد، خيال فلک مدام مانند پرندة خوش نقش و نگاری بر فراز سرم در پرواز بود. مرغ مينايم را به سميرا و گلناز سپرده بودم و سبکبار، تهران دود زده، سياه و دود آلود را زير پا می گذاشتم. دلارا چندبار برايم پيغام فرستاده بود و من هنوز به عيادت شعبده باز پير نرفته بودم. در باغ دکتر برايم چاقو دسته می کردند. هاجرکلانتر برای تصاحب دوبارة دخترم مينا نقشه می کشيد. کدخدای سابق يک پايش باغ کلاه بلند خان بود و يک پايش باغ دکتر و به قول اياز زيبا منظر، کدخدا هم از آخُر می خورد و هم از توبره! دشمنانم در تاريکی بزخو کرده بودند و منتظر فرصت مناسب بودند. ارباب قديمی ولايت بادها به بهانة بيماری در سايه نشسته بود و سايه نداشت. شعبده باز هم منتظر بود. مدّت ها بود که مدام جا عوض می کردم و هر شب در منزل آشنائی می خوابيدم. وارد گود شده بودم. قطعنامه های تظاهرات و راهپيمائی های ولايت بادها را اغلب من می نوشتم و گه گاهی برای جمعيّت سخن رانی مختصری می کردم. سندباد خبرهائی شنيده بود و نگران بود:
– همه جا حرف شماست، ما می ترسيم، آقا.
قوام ساربان به شوخی می گفت:
– سندباد، اين روزها همه سخن رانی می کنن. اسم اخوی ما از مدّت ها پيش سر زبونا افتاده. صحبت ديروز و امروز نيست.
سندباد چاهخو که گويا خبرهائی از باغ دکتر داشت می گفت:
– مملکت به هم ريخته، قوام. کسی به کسی نيست.
– نترس سندباد، نيش حکومت رو کشيده ن.
– خيال می کنی قوام. حسن جگرکی قداره بند بيکار ننشسته. تو از کجا مطمئنی؟ نصف شب يکی از راه می رسه و دشنه ای وسط کتف آقا فرو می کنه. بله، سّد راه آقاجمال نشو. آقا جمال غريب اين ولايته. مملکت ناآرامه، اگه اتّفاقی بيفته خون آشنای ما پامال می شه.
می بينی؟ پيش از آن که شبانه کاردی به ميان کتفم فرو کنند و جنازه ام را به کاريز کهنه بيندارند، دوباره از ولايت بادها گريختم. رفتم و مدّتی در اطاقک شاعر قوام لنگر انداختم. دفترچة يادداشت هايم را با خودم بردم تا شايد در تنهائی سامانی به نوشته های پراکنده ام بدهم. نشد، نتوانستم: « دايم بهانه می تراشی جمال!»
پنجره های اطاق شاعر از دوسو به چهار راه بزرگی باز می شد که هنوزچراغ قرمز نداشت و ناچار بوق ممتد وگوشخراش ماشين ها و ليچارگوئی مداوم راننده ها يکدم نمی بريد و شبی بی تصادف سحر نمی شد. می بينی؟ خيال کن اطاقکی بر طاق کاميونی لکنته ساخته ای و از بازار مسگرها و سنگتراش ها عبور می کنی. کاميون لکنته ای که خرناسة مداوم آن يکدم خاموش نمی شد و شب ها سوهان بر اعصابم می کشيد و تا ديروقت خواب به چشم هايم نمی آمد. تا رفتم به هجوم صداها خو بگيرم، قوام ساربان از راه رسيد و نويسندگی تعطيل شد. اوضاع سياسی مملکت چنان آشفته بود که بيم کودتا می رفت و قوام اغلب شب ها در پايتخت می ماند .
– از قصرقجر چه خبر داداش، مينا دلتنگی نمی کنه؟
– شاطر سلام رسوند و گفت مواظب خودت باش.
– تازگی کسی سراغ من نيومده؟ خبری از ملکة سبا نشد؟
– چرا، شنيدم دلاراخانم در به در دنبالت می گرده.
قوام کم کم جای «برادر بزرگم» را می گرفت و گاهی بدون خبر و بدون مشورت کارهائی انجام می داد که صد تا چوب مزد داشت. هر چند اغلب دستم را توی حنا می گذاشت ولی هرگز در خوش قلبی و حسن نيّت او شک نمی کردم. غرض برادر بزرگم، دلاراخانم و مينا را عصر روز اوّل حکومت نظامی از ولايت بادها به منزل شاعر آورد و دست هايش را شادمانه به هم کوبيد:
– بيداری اخوی، بيا، برات مهمان آوردم.
تا نگاهم به دلارا افتاد، دلشوره گرفتم.
– سگرمه هات رو باز کن، طاقت بيار، هرکاری علّتی داره.
دلارا با شرمندگی زير لب سلامی کرد و مينا را زمين گذاشت:
– جمال، زنکة کولی سميرا و خاله صنوبر رو عاجز کرده بود. قصد داشت با زور مينا رو از اون بيچاره بگيره … من …
برگشتم تا حکمت حضور دلارا را بپرسم، قوام مجالم نداد:
– يک شب که هزار شب نمی شه اخوی. ما بين راه فهميديم که حکومت نظامی اعلام شده. از راديو شنيديم، به هر حال امشب مجبوريم بمونيم، منع عبور و مرور مطلق.
– داداش، آخه توی اين اوضاع و احوال …
زير بازويم را دوستانه گرفت و به سرسرا برد و آهسته گفت:
– اخوی تُرش نکن، شرمنده م. نتونستم، نشد، زن بيچاره به پام افتاد و التماس و زاری کرد. چته؟ ها؟ تو که اين همه بدعُنُق نبودی؟ جمال گوش کن ..
حس گنگ و ناشناخته ای مرا به خاموشی وا می داشت. احساس می کردم کاسة سرم کم کم از صداها خالی می شد و ارتباطم با هستی به هم می خورد. گيج شده بودم. در آن سوی پنجره ها و ديوارها، حادثة غريبی اتّفاق می افتاد که تا مدّتی از فهم و درک آن عاجز بودم. شهر ما آرام آرام در باتلاق سکوت فرو می رفت. صداي قوام در آن فضای خالی پژواک شگفت انگيزی داشت:
- امروز گذرم تصادفی افتاد طرف قصرقجر، آره، من که قصد نداشتم دلاراخانم رو بيارم. خاله صنوبر چند روز پيش سفارش کرده بود. رفتم ببينم هاجرکلانتر چی از جون سميرا می خواد. چرا به مينا پيله کرده؟ ملتفتی؟ در واقع اگه دلاراخانم بچّه رو با خودش نبرده بود، من می رفتم پی کارم. طفلی سميرا از ترس داشت قبض روح می شد و من ناچار رفتم سراغ دلارا تا بچّه رو ازش بگيرم. نشد. نه، زن بيچاره خون گريه می کرد. منو قسم داد، می فهمی؟ اخم هاتو باز کن، دنيا که به آخر نرسيده. فردا کلة سحر دختر ارباب رو با خودم می برم ولايت. نترس، آب از آب تکون نمی خوره، نترس، به گوش کسی نمی رسه. چی شده اخوی؟ بگو، بگو چرا ماتت برده؟
– می بينی؟ ها؟ شهر انگار مرد!
سکوت هول انگيز همه چيز را بلعيد و هستی از غوغای حيات تهی شد و حالا هيچ موجودی در کائنات نمی جنبيد. سکوت و جهان تهی! ناگهان احساس کردم که تک تک ياخته های وجودم مانند پارچة بيد زده ای در سکوت و خلاء از هم می پاشند. لحظه ای تعادلم را از کف دادم و خودم را گم کردم. کجا بودم؟ به راستی شهر مرده بود؟
– بابا، خاله، بيا، خاله …
برگشتم، مينا دماغش را با پشت دست می ماليد. او را بغل زدم و به پشت پنجره دويدم. شب افتاده بود، خيابان و چهار راه خالی بود و پرنده پر نمی زد. سکوت. نرمه بادی برخاست و خيزش برگ خشکی در حاشية خيابان بر ديوارة سربی سکوت خش انداخت. آن خاموشی چنان زلال، پهناور و عميق و هول انگيز بود که خش خش آن برگ خشک بيشتر از صدای رگبار مسلسل هراس و وحشت می آفريد. وحشتزده به هم نگاه می کرديم و ايستاده انتظار می کشيديم. انتظار! هيچ کسی حرفی نمی زد. همه سرا پا گوش بوديم. کودتا؟! قوام ساربان مانند اسبی که وقوع زلزله را احساس کرده باشد، به صداهای اعماق زمين گوش خوابانده بود و چشم هايش در حدقه می چرخيدند. ابتدا با لرزش ملايم ديوارها و شيشه های پنجره آغاز شد و بعد خرناسة خفة آن ديو ديوانه ای که منتظرش بوديم برخاست و کم کم اوج گرفت و زمين و زمان را به لرزه انداخت. از گوشة پرده سرک کشيدم، ستون ارتش از زير پنجرة اطاق شاعر قوام رجه می رفت: توپ و تانک و زرهپوش و قطار بی شمار کاميون های نظامی که سربازان و درجه داران مسلّح را حمل می کردند. سربازها، روی نيمکت های چوبی، در چهار رديف، رو به روی هم نشسته بودند و تفنگ ها را وسط پاهايشان گذاشته بودند. به کجا می رفتند؟ به جنگ دشمن؟ به جنگ مردم؟ چرخ و دندة تانک ها با صدای چندش آوری قيژ قيژ می ناليدند و اسفالت خيابان را می کندند. فرماندهی، تا کمر از دهانة تانکی بيرون آمده بود، سيخ ايستاده بود و با اطوار هنر پيشه های فيلم های جنگی دستکش هايش را می پوشيد. فرمانده می دانست که هزاران هزار چشم از پشت پنجره های تاريک و از گوشة پرده ها به او دوخته شده بود. فرمانده از غرور و اعتماد به نفس کافی برخوردار بود و شبانه می رفت تا عظمت، ابهت و قدرت ارتش را در شهر به نمايش بگذارد و کار را با آن «جماعتی!» که مملکت را به آشوب کشيده بودند، يکسره کند. کودتا؟ اين پرسش مدام توی سرم می چرخيد. به گمانم اين بار ارتش به نيّت قتل عام از پادگان های بالای تپّه های اطراف پايتخت به شهر سرازير شده بود.
– داداش، کجا رفتی؟ هی، مواظب باش.
کسی در دور دست های دور به زاری ناليد: « الله واکبر!» قوام در دولنگة خانة شاعر را به هم کوبيد و توی سرسرا از ته حلق فرياد کشيد: « الله و اکبر!» تکبير در خانة مجاور تکرار شد و صداها موج بر داشت و حالا همة مردم شهر انگار بر بام شده بودند و تکبير می گفتند. مردم از پناه سنگرهای خيابانی به سنگرهای پشت بام گريخته بودند و با هم شعار می دادند. مينا را به دلارا سپردم و پشت خم، پشت خم به راهرو دويدم. چراغ سرسرا روشن بود و قوام از پلّه ها بالا می رفت: « داداش!» گلوله ای بالای سرم ترکيد و پردة گوشم انگار پاره شد. کر شدم. زانو زدم و دست دراز کردم تا او را بگيرم و وادارم بنشيند، دير شده بود، گلولة بعدی به هدف خورد، گردة قوام ساربان را دريد، او را از جا کند و به ديوار کوبيد: «آخ، اخوی، آخ !» نالة قوام در رگبار مسلسل و ريزش مداوم و گوشخراش شيشه ها گم شد. گمانم چندين و چند مسلسل با هم شليک می کردند. تمام پنجره های کنار خيابان و سنگر های پشت بام ها را به رگبار بسته بودند و زن ها و بچّه ها در خانة مجاور جيغ می کشيدند و صدای تکبير يکدم نمی بريد. دلارا کنار قوام نشسته بود و فرياد می زد:
– کمک، همسايه ها کمک!
دلارا کی به راهرو آمده بود؟ چرا مينا را با خودش آورده بود؟ چرا پوست سرم اين همه می سوخت؟ گلوله خورده بودم؟ ها؟ گرمای خون را بر گوشة ابرويم احساس کردم و از ترس دست به سرم نبردم. بی شک خراشی سطحی و ساده بود. خون از لای انگشت های قوام می جوشيد و من بايد هرچه زودتر کاری می کردم و جلو خون ريزی را می گرفتم. دلارا دم به دم صدايش را بالاتر می برد و کمک می طلبيد. مينا سر بر شانة دلارا گذاشته بود و دم نمی زد: « ملافه دلارا!» دَرِ خانة مجاور باز شد و همزمان، چند نفر سراسيمه از پلّه ها پائين آمدند و قوام زخمی ما را دست به دست بردند. به کجا می بردند؟ درمانگاه؟
– اخوی، نمرديم و گلوله هم خورديم!
لبخندی گوشة سبيل قوام را لرزاند: «نترس!» نيم خيز شدم تا همراه او بروم، دلارا مچ دستم را محکم گرفت و گفت:
– جمال، جمال، اگه تو بری بچّه زهره ترک می شه.
زانو به زمين زد، سر بيخ گوشم گذاشت و آهسته گفت:
– ببين، طفلی زير کرسی خراب کرد.
مينا از زبان افتاده بود. او را بغل گرفتم و به سينه ام چسباندم.
– نترس دخترم، نترس، بابا اين جاست، نترس!
صدای رگبار گلوله بريده بود، روی بام خانه ها هنوز تکبير می گفتند و دنبالة قشون از زير پنجرة شاعر می گذشت
– خدا به ات رحم کرده جمال، اگه يه ذره پائين تر …
پنجه به موهايم فرو برد، سرم را بالا گرفت و خون پيشانی ام را با بال چارقدش پاک کرد:
– جا قحطی بود جمال؟ آخه چرا …آخه من که از تو توقعّی …
– بريم، حالا وقت گله گزاری نيست، دلارا.
به اطاق شاعر برگشتيم. بوی باروت همه جا را انباشته بود. جام شيشة بزرگ پنجره شکسته بود و تک تيرها، سقف گچی اطاق را خراش داده بودند و خاک وگچ و کاهگل و لاشة مثله شدة فشنگ ها، بر ترمة روی کرسی ريخته بود. آويزة بلوری سقف اطاق هنوز می لرزيد و سايه ها جا به جا می شدند. لاشة فشنگ ها را جمع کردم و توی جيب جليقه ام ريختم: «يادگاری!» دلارا نگاهی پرسا به من انداخت و کسب تکليف کرد: سرما! باد سرد و گزنده ای از پنجره ها تو می آمد و بايد با ملافه و يا نايلون جلو سرما را می گرفتيم. خاک و خرده شيشه ها را جارو می زديم. پيراهن و شلوار مينا و تشکچة خيس پلة کرسی را خشک می کرديم و چند ساعتی می خوابيديم. برادربزرگ؟ قوام؟ بايد تا سحر منتظر می مانديم و پس از پايان منع عبور و مرور سراغ او را در درمانگاه و يا بيمارستان می گرفتيم: «بجنبيم!» دلارا بال چادرش را به کمرش بست و جارو و خاک انداز را برداشت. دخترشعبده باز پير ولايت بادها مطيع و گوش به فرمان بود. دلارا کارهائی انجام می داد که به خواب هم نديده بود. گيرم از مهارت چشمگيری برخوردار نبود و اغلب خرابی به بار می آورد. دختر ارباب قديمی ولايت بادها، مانند پيروان اهل تصّوف طّی طريق می کرد و خودخواهی، غرور و نخوتش را در اين راه به خس و خار بيابان می سپرد. قناعت، صبر و بردباری! دلارا به ذلّت رضا داده بود، به کم قانع شده بود و توقّع زيادی از من نداشت. هرگز حرفی از عقد و عروسی نمی زد و به همين کفايت می کرد که نزديک من بماند و هر از گاهی، در فرصتی مناسب، سر بر شانه ام بگذارد و يا در نهايت، دستم را بگيرد و نک انگشت هايم را به لب هايش بچسباند. می بينی؟ شبی که پشت کرسی شاعر با هم سحر کرديم، پا فراتر از اين نگذاشت. تا نيمه شب در پلّه کرسی تنها خوابيد و وقتی با خرناسة آشنای کاميون ها از خواب پريدم، تکانی خورد، دستش را به نرمی کنار کشيد و من، تا دوباره وسوسه نشوم، از جا برخاستم.
– بچّه هول کرده جمال، سر راه ببريم پيش به طبيب.
– اوّل بريم سراغ قوام. خيلی براش نگرانم …
قوام ساربان تا پايان حکومت نظامی در بيمارستان خوابيد و درماندگی قشون را نديد. ارتش شاه آچمز شده بود و توپ های چيفتن انگليسی در کوچه های تنگ و توی خيابان های باريک تهران با کوکتل مولوتف جوانک پانزده ساله ای از کار می افتادند. می بينی؟ برای رام و آرام کردن مردم، می بايد همة شهر را می کوبيدند؛ همة شهرها را. گيرم اگر شهر ومردم شهر را از آسمان بمباران می کردند، قيام مردم خاموش نمی شد. مشاورهای شاه دير به اين امر پی بردند و زمانی به ياد عناصر مغضوب ملی و دموکراسی افتادند که موش های کشتی از هراس غرق شدن کشتی جيغ می کشيدند و می گريختند. خان آتش نشان زودتر از همه به آمريکا گريخت و کليد باغ ده بالا را به کدخدای سابق سپرد. اکبر کاشکی، ارباب تازة شاطر هم رو پنهان کرد و ارباب سابق ولايت بادها خانه نشين شد. طالب شهميرزادی، مدير بنگاه اتومبيل سرگرد طلائی به قصد شکار بزکوهی به دامنه های سلسله جبال البرز رفت ولی سرگرد طلائی تا روز آخر به خاندان پهلوی وفا دار ماند و بهای آن را بالای بام بيت امام پرداخت. بعدها، بعد از اعدام سرگرد متوجّه شدم که «طلائی!» شهرت و اسم دوّم او بود. گويا اين لقب را در کميتة مشترک به جناب داده بودند. چرا؟ نمی دانم. من داستان جناب سرگرد را به خاطر قتل جيران آتشی دنبال می کردم و هنوز از بلاهائی که در غسّالخانه به سر معراج ما آورده بود، خبر نداشتم. باری، آن کشتی طوفان زده بر کاکل امواج می چرخيد و هيچ اميدی به آرامش آن «جزيرة آرامش!» نبود. شاه از مهلکه گريخت و فرار اعليحضرت بزرگ ارتشتاران با آزادی قوام ساربان مقارن شد. روزی که قوام را از بيمارستان به ولايت بادها می بردم، در ميدان توپخانه، مردم زنجير به گردن مجسمة شاه انداخته بودند و او را با جرّثقيل از بالای اسب ترکمنی پائين می کشيدند: «سقوطِ سوارِ سنگی!» چراغ تمام اتومبيل ها روشن بود و همزمان بوق می زدند و باهم هلهله و شادی می کردند: « شاه دَر رفت!» جوان ها درگوشه و کنار پايتخت که به حالت تعطيل در آمده بود، هزيمت شاه را با رقص و سرود و آواز جشن گرفته بودند و در سر چهار راه ها و پشت چراغ قرمزها، به برف پاک کن اتوميبل ها روبان رنگی ودستمال کاغذی گره می زدند و هزاران هزار دست افراشته و مکانيکی، در هوا می رقصيدند: « برادر، برادر، برف پاک کن يادت نره، کارش بنداز!» به شوخی گفتم: «برادر، سمند بادپا اهل تجّمل نيست، فيوزش پريده!» برادر انگار از من به دل گرفت و گردن برف پاک کن سمندم را پيچاند: « مزّه ننداز، بزن به چاک!» در نگاه مشکوک و مظنون «برادر!» دوباره آن نفرت و انزجار مأنوس را احساس کردم و مهره های پشتم از ترس لرزيدند. چرا؟ جوانک چرک و ريشو به چشمم آشنا می آمد، او را کی و کجا ديده بودم؟ کجا؟ انگار همة آن ها به هم شباهت داشتند و شهر در تصّرف آن ها بود، در تصّرف لومپن پرولتاريای شهری که تحّکم و امر و نهی می کرد. آتش می زد، می شکست و مجسّمه ها را از سکوها به زير می کشيد. بله، اين گروه، هتّاک و مهاجم بود و نگران حجاب و عفّت ناموس خواهرهای مسلمان. کلمة برادر و خواهر را گمانم همان روزها بر سر زبان ها انداختند و باب روز کردند، ترس تازة من نيز همان روزها در گوشة دلم خانه کرد. ترسی که هنوز از مرحلة احساس فراتر نرفته بود و هنوز به ادراک در نمی آمد: دل چرکی، دل شوره و اضطرابی مبهم از چيزی ناشناخته. شايد درست تر اين می بود که می نوشتم: ناشناخته برای پيش زادة شاطر! در دفترچة يادداشتم به همين نکته اشاره کرده بودم. من که روزها و روزها در کنار آن ها و همراه آن ها در کوچه و خيابان های شهر دويده بودم، عطش سيری ناپذير تخريب و ويرانی را در وجود اين جماعت کشف کرده بودم. تخريب در تمام حوزه ها و زمينه ها! : « شاه رفت!» قوام را مانند تازه دامادی توی خيابان های پايتخت می چرخاندم و بوق می زدم. قوام مدام مفش را بالا می کشيد و بر خلاف عادتش خاموش بود. پرسيدم: «برگرديم داداش؟» گفت: « خدايا، انگار با چشم باز خواب می بينم!»
سرشب برگشتيم، خاله صنوبر همساية ديوار به ديوار قوام روی سکوی خانه، در انتظار ما ليف حمام می بافت. خاله صنوبر، از ايّام قديم دستی زير بال قوام زن مرده می گرفت و خانة دنگال او را تميز می کرد، به برّه های پرواری عليق می داد و اگر مهمانی بی خبر وارد قوام می شد، غذائی می پخت. خاله صنوبر محرم دلاراخانم بود و دختر ارباب قديمی زحمت های او را بی اجر نمی گذاشت. با اشارة دلارا، خاله صنوبر دلتنگی و تنهائی قوام را بهانه کرد و زمينه را چنان چيد تا برادربزرگم تتمة دوران نقاهتش را در قصرقجر بگذراند. دلارا عذر مددکار درمانگاه را خواست و مراقبت و پرستاری او را تنهائی به عهده گرفت. دلارا که گويا قديم ها دورة کمک های اوّليه را ديده بود، به قول قوام روی سر کچل او استاد شد . در چشم مردم، دلارا صيغة من بود و روزگار دختر ارباب قديمی در بلاتکليفی می گذشت و تا راهی به دلم پيدا کند، در همة زمينه ها کوتاه می آمد و امتياز می داد:
– جمال، آخه من که به کراية قصرقجر احتياج ندارم.
بستة اسکناس را لب طاقچه گذاشتم.
– ببخش به فقير فقرا، بنداز توی ضريح امامزاده …
– تو، تو هنوز از من دلخوری؟ من که تقصيری نداشتم؟ من می خواستم ثواب کنم، کباب شدم.
قوام از بستر بيماری برخاسته بود و هر از گاهی چند قدمی بيخ ديوار راه می رفت. سندباد، اياز و مختار و عماد آتشکار و گنجو غروب ها به عيادت او می آمدند و تا دير وقت شب کنار منقل عماد با هم بحث می کردند. سندباد چاهخو دندان جر می داد که چرا خمينی به کشور شوروی نمی رفت و به ياری روس ها به ايران نمی آمد. عماد آتشکار که از گشادی جيب آخوندها و درازی طمع اين جماعت نگران بود، طرفدار نخست وزير جديد و دمکرات شاه، شاهپور بختيار شده بود و با لذّت تمام اين مطايبه را تکرار می کرد: « بختيار، بختيار، منقل و وافور رو بيار.» قوام که در خيال لوله کشی گاز و تقسيم پول نفت بود، عدل علی و سيوسياليسم را به هم پيوند می زد و سر لک می نشست و با صدای بلند روزنامه می خواند و سرمقاله ها را تفسير می کرد. سميرا بی اعتنا به وقايع مهّم تاريخی تا غروب قالی می بافت و من از صدای شانة قاليبافی به حضور او پی می بردم. سميرا انگار شرمندة چيزی بود و از روزی که به قصرقجر برگشته بودم، از نگاهم می گريخت. چرا؟ پی گير نمی شدم. دلاراخانم به بهانة پانسمان زخم پهلوی قوام ساربان و کسالت و افسردگی مينا، هر روز به قصرقجر می آمد و تا آخر شب پا به پا می ماليد تا شايد به ماندن تعارفش کنم. دلارا خانم در ميان هياهوی آن همه جوان شيفته و پاکباخته ای که در قصرقجر جمع می شدند و مدام پرسش های تازه ای مطرح می کردند، گم می شد و از سرناچاری به مينا توّسل می جست:
– جمال، بچّه توی اين واويلا سرسام می گيره، داد، فرياد، دود چپق، دود سيگار … ببين، خالو شب ها توی کارگاه کاهدود راه می اندازه. دود واسة بچّه سمّه جمال، ضرر داره.
– دوباره شروع نکن دلارا، چندبار تکرار کنم؟
– آخه بچّه ناخوش احواله، به يه جای ساکت و آروم احتياج داره. اقلاً اجازه بده مينا رو شب ها ببرم پيش خودم.
– مينا، مينا، چرا همه به مينا پيله می کنن؟
– عصبانی نشو جمال، من، من که ازت نخواستم بيای منزل ما زندگی کنی؟ آقاجونم گفت اگه … آقاجونم خيال می کنه که ما هنوز …
مينا اغلب شب ها دچار کابوس می شد و با ناله و خيس عرق از خواب می پريد و مادرش را از من می خواست: « مامان، مامان!» کام نا کام رضايت داده بودم و مينا شب ها درکارگاه قاليبافی می ماند و با گلناز زير کرسی می خوابيد. خاله سميرا جای مادر مينا را پر کرده بود. دخترک روی نيمکت، پشت دار قالی می نشست و با نخ های رنگی و عروسک های لتّه ای بازی می کرد. خالوی سميرا برايش از چوب سفيد مجسمة بز و بزغاله می تراشيد وبا گل رُس سوت سوتک و اسباب بازی درست می کرد. گلناز، روزهای گرم و آفتابی او را به حياط می برد و بازی می داد. قصرقجر روز به روز شلوغ تر می شد و وجود خالوی سميرا در آن بهل بشو و بحث های تند سياسی چندان محسوس نبود. خالو هر از گاهی بی خبر ناپديد می شد و تا می رفتم فراموشش کنم، صدای سرفه هاي خشک او را در گوشة حياط می شنيدم و می ديدم که زير دار بست درخت مو چندک زده بود و چپق می کشيد. عماد آتشکار به خالوی سميرا لقب «خواجة خضر!» داده بود و گاهی که نشئه و سر دماغ بود، يک ماش شيره به خالو می داد و يا به يک بست ترياک ماهان مهمانش می کرد. مينا به سميرا و خالوی سميرا دل بسته بود و دلارا به فکر افتاده بود که زير پای آن ها را جارو کند.
– جمال، مگه اين تخته قالی چقدر واسة تو عايدی داره؟
قوام ساربان به هواخوری بيرون رفته بود و دلارا خانم مرا توی راهرو قصرقجر، پشت درکارگاه به حرف گرفته بود:
– ها؟ عمرمن تموم می شه، اين تخته قالی تموم نمی شه.
– مگه به کارگاه احتياج داری؟ می خوای به کسی اجاره بدی؟
– جمال، من به فکر اطاق مينام، يه اطاق نقلی واسة مينا.
خالوی سميرا از زمين سبز شد و رو به دلارا گفت:
– خانم، بزرگی کن و اين يک لقمه نان رو از گلوی ما نَبُر.
. خالو بيخ ديوار سر لک نشست و سميرا با دلگيری گفت:
– آقا، من تا شب عيد اين تخته قالی را از دار ميارم پائين و با اجازة شما بر می گردم پستکان.
صدای قوام ساربان و قوم او توی کوچه برخاست و با اشارة من حرف سميرا نيمه کاره ماند: « هيس!» سندباد و اياز و مختار که مانند اغلب مردم ولايت بادها به پيشواز خمينی رفته بودند، با شور و هيجان و همزمان حرف می زدند. دلارا رفت تا به اعتراض حرفی بزند، مانع شدم، رو به سميرا و خالو اتمام حجّت کردم:
– سميرا، من خونه و کارگاه و مينا رو به تو سپردم. درسته؟ ها؟ درسته؟ تا من نمردم هيچ خدائی حق نداره شما رو جواب کنه. خالو، ديگه نبينم شب ها توی کارگاه چپق بکشی، فهميدی؟
– روی چشم خان، خدا به شما عزّت بده خان.
به ايوان رفتم، سندباد بی تاب بود و به کسی مجال نمی نداد:
– آقا، جای سوزن انداختن نبود. سر راه، از ميدون شهياد تا فوزيّه مالامال جمعيّت بود. مليون، مليون آدم پشت بام ها، روی بالکن خانه ها، روی دار و درخت ها منتظر امام شعار می دادن …
من به خاطر بيماری مينا به پيشواز خمينی نرفته بودم.
– سندباد، تو حضرت آيت الله رو از نزديک ديدی؟
– حيف آقا، صد حيف. اگه اولاد نرينه داشتم می فرستادم آن قدر درس بخوانه تا رجال و نخست وزير بشه.
– سندباد، مگه خانم گاندی نرينه ست؟
– شما هميشه مزاح می کنين آقا، کاش، کاش با ما آمده بودی. تماشائی بود. تماشائی. آقا، به پيرقسم اگه امام با گوشة ابرو اشاره کنه، مردم کوه البرز رو جا به جا می کنن.
– سندباد، حضرت امام کجا رفت؟ دانشگاه؟
سندباد چاهخو سر لک نشست تا با دل صبر حکايت کند:
– خير آقا، يه راست رفت بهشت زهرا، سرخاک شهدا. محشر کبرا بود آقا، جوون ها پابرهنه دنبال مرکب امام می دويدن. تماشائی.
عماد آتشکار از تاريکی بيرون آمد وبازوی اياز را چسبيد:
– اياز، ها؟ رفتی پول نفت رو از حضرت امام گرفتی؟
– عماد، به مولا قسم هوش از سر آدم می رفت، قيامت، قيامت، روز محشر، باور نمی کنی؟ از زمين و آسمان آدم می جوشيد.
– بگو ببينم چند نخود خرج خمينی کردی؟ انگار خماری؟
دلارا مثل سايه از کنار مردها گذشت و عماد آهسته گفت:
– جمال، مگه طرف هنوز از تو مراد می طلبه؟
نشنيده گرفتم و از سندباد پرسيدم:
– بگو ببينم، کی به جا به جائی کوه البرز فکر کردی؟
– حيف آقا، اگه سواد داشتم به آيت الله خمينی نامه می نوشتم، می نوشتم حضرت آقا، منتظر امام غايب نشو، حالا که ظهور کردی و مليون مليون نفر هوادار داری، مملکت ما رو پر از عدل و داد کن.
سندباد چاهخو منطق ساده و سالمی داشت و برخلاف عماد آتشکار و بيرام سبيل گنجو، هنوز به ايجاد عدالت در اين دنيا اميّد وار بود. بعدها که جلای وطن کردم و گذارم به آنکارا افتاد، بعدها که در آينة زنگار گرفته گم می شدم، بارها او را به ياد می آوردم. در دنيائی که با خودم به آن سوی مرز برده بودم، اين آدم ها مدام با من پرسه می زدند. اين آدم ها را هرگز فراموش نکردم. هنوز به ياد دارم که شب ورود امام، قوام تلخ شده بود، سگرمه هايش را در هم کشيده بود و دم نمی زد. قوام تازگی ها فدوی امام شده بود و خيلی زود از من به دل می گرفت و می رنجيد. بردباری و مدارای قديم ها را نداشت، تا لب به شوخی و يا انتقاد آيت الله خمينی باز کردم، بر می آشفت:
– من به هيچ کسی اجازه نمی دم به امام توهين کنه.
سندباد سر بيخ گوشم گذاشت و آهسته گفت:
– آقا مواظب باش، طرفدارهای امام شوخی بردار نيستن.
– من که به کسی توهين نکردم؟ قوام رنجيدی؟
قوام از بازمانده های رده های پائين حزب توده بود که بعد از شکست حزب سال ها تنها مانده بود و در اين مدّت باپشتکار وبه ابتکار شخصی و شيوه های خودش ادامه داده بود. در همة آن سال هائی که قوام ساربان را می شناختم، تا دم آخر، در هر حال و هر وضعيّتی که بود، هرجا فريادی و يا صدائی به اعتراض بلند می شد، قوام حاضر بود. قوام وجدان بيدار ولايت بادها بود، شعلة کوچک شمعی که در تاريکی سوسو می زد و هرگز خاموش نمی شد و در برابر ظلم و زور بی تفاوت نمی ماند و دايم در پیِ کارِ کسی می دويد. وجود قوام در آن برهوت برايم غنيمت بود. درآن دوران خفقان و اختناق، آدم های سياسی، از هر تيره و تباری که بودند، برايم جايگاهی ويژه داشتند. دوستی من و قوام به خاطر خصلت های بارز انسانی او ريشه گرفته بود. قوام به مرور زمان محفلی با گارگرهای مهاجر همدانی و آفتاب نشين های ولايت بادها سازمان داده بود که هر از گاهی به بهانه های گوناگون دور هم جمع می شدند ودر بارة وضع بحرانی مملکت و آيندة کارگرها و دهقان ها و مشکلات عديدة مردم ولايت حرف می زد و برای آن ها روزنامه می خواند و اخبار سياسی روز را تفسير و تحليل می کرد. رفقای محفل قوام انگشت نما بودند. مانند سندباد و مختار و اياز و… از اين قماش، هفت هشت نفری گرد او جمع شده بودند که دور اطاق يک زانو می نشستند، کاهدود غليظی راه می انداختند و به حرف های قوام ساربان گوش می دادند. قوام با سماجت، سختگيری وانضباط يک حزبی کهنه کار بر همة امور زندگانی گروه نظارت می کرد. بعدها که از سرکنجکاوی به محفل ساربان راه يافتم، سندباد زير گوشم گفت: « به قوام بگو که من بچّه هامو خودم تربيت می کنم. به قوام بگو هر کوری توی کار خودش اوستاس!» قوام ساربان بهلول ولايت بادها بود که پليس رفتار او را چندان جدی نمی گرفت و اهل حشمت و دولت او را از گوشة چشم و با لبخند تمسخرآميزی نگاه می کردند. رفتار و کردار قوام با عقل ابنای زمانه جور در نمی آمد. قوام ما مانند امام سوّم شيعيان، از ميان دو انگشت کج و معوج دنيای زيبا و رشک برانگيزی را به آفتاب نشين ها نشان می داد که با دست قدرتمند کارگر ودهقان ساخته شده بود: « کار، کار، همه چيز در اين دنيا حاصل کار کارگر و دهقان است، کار!» قوام گاهی نويدها و وعده هائی می داد که در تصّور من نمی گنجيد باری، گونه های قوام ساربان را بوسيدم و او را تا دم در قصرقجر همراهی کردم. قوام رفت و تا اذهان هواداران و اعضای محفل او را مسموم نکنم، مکان جلسه ها و گردهم آئی را به خانة سندباد منقل کرد. آموزگاران و دبيران مسلمان نيز کناره گرفتند و من ماندم با سميرا و خالوی سميرا و مرغک مينا و خيال فلک!
«جمال، هی، جمال!»
در راهپيمائی ها نگاهم مدام در جستجوی فلک بود.
« جمال، هی جمال!»
صدا خيلی نزديک بود، خم شدم و از بالای پل هوائی چهار راه کالج نگاه کردم: «جمال!» صدای فلک را شناخته بودم ولی او را در ميان ازدحام جمعّيت پيدا نمی کردم. خروش عظيمی از جمعيّت برخاست و صدای فلک گم شد. گويا چند روز پيش تر چريک ها به کلانتری زير پل حمله کرده بودند و جای زخم گلوله ها هنوز روی ديوارها به چشم می خورد: «فلک! » تا کمر روی حفاظ آهنی پل خم شدم و داد کشيدم: « فلک، کجائی فلک!» هيچ جوابی نيامد: «فلک!» از نيمه راه برگشتم و بر خلاف مسير تظاهرات از پل هوائی سرازير شدم. راهم را به سختی باز می کردم و مدام فلک را صدا می زدم. گيرم بی ثمر. آن روز مسير تظاهرات را بارها و بارها چپ و راست پيمودم و فلک را نيافم. تا شب يک دم در يک جا آرام و قرار نمی گرفتم: « فلک کجا رفت؟ چه اتفّاقی برايش افتاد؟ ها؟ لابد با من کاری داشت» شب خواب به چشمم نيامد و تا دم دمای سحر چشم به راه فلک از اين پهلو به آن پهلو می غلتيدم و هزاران خيال تلخ توی سرم چرخ می زدند. نيش آفتاب از قصرقجر راه افتادم. مردم از چهار گوشة حومة تهران به سوی پايتخت سرازير شده بودند. با وانت بار، کاميون، مينی بوس، پياده، سواری و کرايه. عبور و مرور دشوار بود. تمام چهار راه ها و خيابان های اصلی را با کيسه های شن و ماسه و لاستيک کهنه سنگر بندی کرده بودند و من ناچار از حاشية شهر تا ميدان سرسبز نارمک رفتم و سمند بادپا را در جای امنی پارک کردم و پياده رو به ستاد نيروی هوائی راه افتادم. کلانتری نارمک خلع سلاح شده بود ودرگيری های خيابانی همه جا ادامه داشت و ستون های کلاف در کلاف دود و شعله های آتش به هوا می رفت و صدای رگبار گلوله يکدم قطع نمی شد. هلی کوپترها در آسمان پرواز می کردند و مردم را به رگبار می بستند. کوچه هائی که به جادة دماوند راه داشت غلغله بود. مردم مثل مور و ملخ ريخته بودند و سنگرهارا بالا می بردند و از برابر تانک ها به کوچه های مجاور می گريختند. تانک ها کورکورانه به ديوار ها و پنجره ها شليک می کردند و سنگرها را می مالاندند. جنگ کوچه به کوچه ادامه داشت، بطری های کوکتل مولوتف از پشت بام ها و پنجره ها و کوچه ها بر سر تانک ها می باريد. عرصه بر تانک ها تنگ شده بود: « پشّه چو پُر شد بزند پيل را» کم کم جوان های مسلّح قدم به ميدان می گذاشتند. جوانانی که شبانه ديوار پادگان را خراب کرده بودند و اسلحه به غنيمنت برده بودند. جوان های مسلّح از اين سنگر به آن سنگر می دويدند و صدای بلندگوی مساجد و يک دم نمی بريد، در مساجد به داو طلب ها اسلحه می دادند. زن ها و بچّه ها هنوز کيسة شن به خيابان می آوردند، پير زن ها نان و پنير و حلوا پخش می کردند. آب، نان و خون! مردم هرچه که مورد نياز انقلاب بود با دل و جان می دادند. ايثار، روحية گذشت و ايثار به اوج رسيده بود. آمبولانس ها، آژير می کشيدند و پرستارها از سنگر ها کشته و زخمی جمع می کردند. جنگ، جنگ تمام عيار مردم و ارتش. تانکی که ديوانه سر رو به سنگر ما می راند. شليک رگبار کلاشنکف ها و کوکتل مولوتف ها او را متّوقف نمی کرد. مجال فرار نداشتم، گير افتادم، تانک شليک می کرد و گلوله ها شکم کيسه ها را می دراند و شن و ماسه مانند ساچمة داغ پوست صورت و گردنم را می گزيد. چيزی بيخ گوشم منفجر شد و قلبم ازحرکت ايستاد! نارنجک؟ ها؟
انفجار هول انگيز بود و من تا مدّت ها از هراس جنب نمی خوردم. وقتی دوباره چشم هايم را باز کردم، از ورای گرد و غبار و دود و آتش جوانانی را ديدم که با های و هوی و شادی از سر و کول تانک بالا می رفتند و خدمة آن را به اسيری می گرفتند.
می بينی؟عصر بلند جنگ فرو کش کرد. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا؟ اخبار پشت سنگرها دهن به دهن می گشت: ساختمان راديو و تلويزيون به دست مردم افتاد، نخست وزير شاه از مملکت گريخت و ارتش به انقلاب پيوست. در خيابان دماوند و در پناه سنگر شنيدم که ارتش با انقلاب اعلام همبستگی کرده بود. «همبستگی؟!»
آخوندی بلندگو به دست، بر طاق مينی بوس ايستاده بود و از امّت مسلمان تقاضا می کرد تا به خانه هايشان برگردند و حکومت نظامی را رعايت کنند؟ کدام حکومت نظامی؟ باور کردنی نبود. نه، گوش کسی به آخوندک بالای مينی بوس و هيچ خدائی بدهکار نبود. تتمة جنگ و گريز هنوز ادامه داشت, از تانک چيفتن انگليسی هنوز دود بلند می شد. تک تيرهائی درهوا می ترکيد. پايتخت فتح شده بود و در گوشه و کنار، شمار اندکی سماجت و مقاومت می کردند. نفس های آخرنظام! هوا رو به تاريکی می رفت و من سرگشته توی کوچه ها پرسه می زدم. نه، من برای تماشای جنگ رفته بودم نه جنگيدن. راهم را به سوی خيابان توتونچی کج کردم و از بيخ ديوار پوسيدة پادگان عشرت آباد رو به ميدان قصر رفتم. چرا زندان قصر؟ به ياد معراج و ندامتگاه مرکزی افتاده بودم، به ياد صابرنقره فام و روزگاری که پشت آن ديوار گذرانده بوديم. آرام آرام قدم می زدم و اندوهی ملايم قلبم را می فشرد. در تمام آن روزها ياد صابر با من بود، دوستی که اگر زنده می ماند مسير زندگی ام بی شک عوض می شد. صابر در بالای تپّه های چيتگر به خاک افتاده بود و من سال ها کمبود او را احساس می کردم.
«ای ايران ای مرز پر گهر!»
سرود ملی؟ سال ها بود که سرود شاهنشاهی جای سرود ملّی را گرفته بود و حالا، سرکوچة ارامنه دوباره آن را می شنيدم. موهای تنم سر برداشت و چشم هايم از شوق پر شد. پشت پنجره پا سست کردم و سرک کشيدم. سرود به پايان رسيد و چهرة ترکمنی آخوندی عماّمه سفيد بر صفحة تلويزيون ظاهر شد: نحسی، نحوست!
نماندم، رو به ميدان قصر راه افتادم. در بزرگ زندان باز مانده بود و همهمة گنگ و مبهمی از دالان تاريک می آمد. جماعتی بالای سر جنازه ای پا به پا می ماليدند و پچ پچه می کردند: «معراج خرکش!» معراج، معراج کجا بود؟ او را می شناختند؟ شايد هم بندهای معراج بودند؟ چرا جلوتر نرفتم و از آن ها جويای حال معراج نشدم؟ چرا راهم را کج کردم و دم بالا نياوردم؟ ترسيدم ! تا به ولايت بادهابرسم، از فکر جنازة دالان تاريک زندان و معراج بيرون نرفتم. معراج ما قاتل بود يا مقتول؟ توی سرم غوغائی به پا بود. غوغا! نفهميدم کی به نارمک رسيدم و چگونه از حاشية شهر گذشتم. همه چيز در برابر چشمم از هم می پاشيد: ويرانی! از ميان اين ويرانی ها ديو بيرون می آمد يا فرشته؟ مملکت ما به دست چه کسانی می افتاد؟ فردا چه پيش می آمد؟ در جادة خلوت رباط می راندم و جائی را به روشنی نمی ديدم. نه، نفهميدم کی به چهار راه مهران شهر و کرج رسيدم. شهرک مانند گورستان ساکت بود و هيچ صدائی از جائی نمی آمد. چراغ های پمپ بنزين نبش جادّه خاموش بود و جيپ لکنتة ارباب قديمی کنار پمپ خالی ايستاده بود و نظر آقا وحشتزده به اطراف نگاه می کرد. هراس و درماندگی! من درماندگی هيچ موجود زنده ای را نمی توانستم تحمّل کنم. به سمندم فرمان دادم و جلو جيپ کهنه توّقف کردم. رنگ از رخ نظرآقا پريد. ارباب قديمی ولايت بادها از انقلاب می گريخت و به چند ليتر بنزين نياز داشت. در آن روزها بنزين کيميا بود. نظرآقا سر و دست می جنباند و به نحو رقّت انگيزی حرف می زد. چانة نظرآقا در اثر سکتة مغزی کج شده بود، کلمه ها در دهانش مچاله می شدند و مفهوم نبودند. از پنجره نگاه کردم، دلارا در گوشة صندلی گز کرده بود و از ترس می لرزيد و بی صدا اشک می ريخت.