اقدس به تنگنا افتاده و از شّر فراریها خلاصی ندارد. لنگة در را میبندد، مدتی دورخوش میچرخد و درمانده بیخ دیوار سرلک مینشیند. باد زوزه میکشد و خیال او را تا بیابان، تا گلّة خالو خداداد میبرد. چوپان گله را خوابانده، چوخائی به سرکشیده و در دامنة تپة ماسهای، نه چندان دور از ببری مچاله شده است؛ باد ماسهها را به روی چوخا می ریزد و انگار سر آن دارد تا خالوخداداد را زنده زنده بهخاک بسپارد. سگ گله به صدای باد گوش تیز کرده و هوا را بو میکشد؛ آسمان، ماه، ستارها و زمین در باد دیده نمیشوند؛ هر چه هست و نیست گرد و غبار و ماسههای بادیاست که در هوا میچرخند و میچرخند و خیال اقدس نیز با ماسهها میچرخد، سری به دهیار میزند و یکدم درنگ میکند. دهیار تنها، چشم به راه خاله حوریه نشسته است و با ورق فال میگیرد؛ خیال ولگرد اقدس از دهیار به کدخدا میرسد. کدخدا سایة دهیار را با تیر میزند و اگر بو ببرد که …