چراغهایِ پايه بلند زنبوري را عصر بلند آورده بودند و بيخ ديوار، رو به روي در سلّول انفرادي گذاشته بودند و من سر تا سر شب از دريچة كوچك به آن ها خيره ماندهبودم. زمان ذرّه ذرّه در نگاهم مي سوخت و دم به دم به پايان راه نزديك تر مي شدم. سر انجام به منزل آخر رسيده بودم و مي رفتم تا درسحرگاه چوبة دارم را ببوسم.
تا به منزل آخر برسم و درآن گوشة سلّول انفرادي چشم در چشم مرگ بدوزم، عمری برمن گذشت. بيست وهفت سال! در سالگرد تولّدم به ديدار جيران آتشی رفتم، كفش هاي كتاني ام را در گورستان ارامنه، بر مزار الهة زيبای مصری پوشيدم و هرگز آن ها را از پايم درنياوردم. با همان كتانيهاي كهنه و طپانچهام ميخوابيدم. با همان كتانيهاي كهنه تير خوردم و با همانها بهدادگاه نظامی رفتم و در رديف اوّل نشستم و حكم اعدام گرفتم. اعدام! خون سماورساز به كتاني هايم شتك زده بود. كتاني ها و لكّه هاي اخرائي و چركمرد خون تنها يادگاري بود كه از سماورساز باقي مانده بود، يادگاري كه مرا بهياد مينا و «گل مينا!» می انداخت. مدّتها پيش گل مينا در دست سماورساز منفجر شده بود، مدّتها پيش جنازة مثله شدة او را روي پشت بام رها كردهبودم ولي خيال سماورساز يك دم رهايم نمي كرد. همه جا پا به پايم می آمد. خيال سماورساز تا دمِ مرگ با من بود. جيران هم بود. هر از گاهي، مثل دختر دريائي سر از آب برکه بيرون مي آورد و صداي شيرين و كودكانه اش توي سرم مي پيچيد: «بيا!» خديجه، دختر هاجركلانترهم بودومثل هميشه درتاريكي مرا مي پائيد. چشم دخترك از كاروانسراي سفيدابي تا پاي چوبة اعدام دنبال من بود. هركدام از آن ها به شكل و هيبت خاصی ظاهر می شدند. جيران دختردريائي بود و خديجه، زني حامله و پا به ماه كه دستي زير شكمش گرفته بود و به زحمت راه مي رفت. جمال ميرزا روي رمان خرمگس خم شده بود و كشف رمز مي كرد. معراج مثل ديو تنوره مي كشيد و رو به معاون فرمانده خيز بر ميداشت. شاطر كنار منقل زانو زده بود و نگاهش به راه رفته بود. فلك روي بالكن كاروانسراي سفيدابي به گلهاي شمعداني آب ميداد. شب مهتابي و دختري كه به گل ها خيره نگاه مي كرد. شب بارانی و زنی زابلی که با تفنگ شکاری می دويد: «سوختم شيران، سوختم!» شب بی پايان و جنازه ها! دخترکی از دوردستهای دور صدا می زد: «بابا!» مينا بود يا فلک؟ فلک در خاکريز راهآهن ايستاده بود و کلاهباد میکرد و من بر بام آهنیماشين دودی می دويدم، واگن به واگن می پريدم، باد زير گوش هايم می پيچيد و صدای معراج را به سختی می شنيدم: « هی، صابر افتاد، افتاد.» قطار ترمز کرد، سايش چرخ ها روی ريل، جرقه های آتش و دود و انفجار خون. جنازه! پسر بچّه ای زير چرخ های لکوموتيو ماليده می شد و از درد زوزه می کشيد، معراج روی شکم خوابيده بود و با دست به من علامت می داد:
« صابر بيا، بيا حسن درشکه له شد…»
کجائی صابر؟ ماشين دودی و معراج؟ زخمه ای بر تارهای اعصابم خورد ومرا به منزلآخر بر گرداند. بر گشتم. آن صدای آشنا هنوز از کوچه های کودکیام می آمد و توی راهرو زندان می پيچيد: « من ارشد زندانم سرکار، برای اعدامی … » گيج و خوابزده از جا جستم، روی پنجةپاهايم بلند شدم و از دريچه سرک کشيدم. معراج؟! سردارسرخ پوست؟ برادر شيریام سينیبزرگميوه را زمين گذاشت، عقب عقب رفت و به ديوار راهرو خشکش زد. معراج مانند تنديس غول آسای چوبی قبايل آفريقائی به ديوار چسبيده بود، به من خيره شده بود و فقط لب هايش می جنبيدند:
– خدايا جانم را بگير!
– سياه پوشيدی سردار؟
دو قطره اشک، مثل دو شبنم زلال از چشم های وحشتزده و مبهوت معراج جوشيدند و بر گونه هايش لغزيدند. «سردار؟!» معراج صدايم را نمیشنيد، معراج دردنيای خودش سرگردان بود و لب هايش هنوز می لرزيدند:
– خدايا جانم را بگير!
– معراج، معراج، مواظب خواهرت باش!
چشم های سبز و خواب آلود سرباز نگهبان در قاب کوچک دريچه ظاهر شد و به مهربانی گفت:
– کسی حق نداره با محکوم …
معراج در پشت چشم هاي سبز گم شد.
نگهبان دريچه را بست و من به کنج سلول بر گشتم. معراج رفته بود و من هنوز در کوچه های خاکی کودکی ام پرسه می زدم و در نهر گل آلود جادة ری غوطه می خوردم و بر سر آب ها می رفتم. معراج رفته بود و من به ياد نمی آوردم که چه هنگام سينی بزرگ ميوه را به سلولم آورده بودند و کی آن سيب سرخ از بالای خرمن ميوهها لغزيده بود و تا پيش پايم سرخورده بود؟ کف سيمانی اطاقک پر از ته سيگار نيم سوخته بود و من، زانوهايم را بغل گرفته بودم و به تماشا نشسته بودم. اطاقکی برهنه وخرمن ميوه های پائيزی، ساروج سرد و خوشه های شاداب انگور، سيمان سربی و گونه های سرخ سيب ها، سيگارهای نيم سوخته و نقش های آشفتة کف سلول. می بينی؟ سرتاسر شب، رؤياها وکابوس هايم را با کونه های سيگار نقش زده بودم و درميان نقش های آشفته، سر گشته می چرخيدم، میچرخيدم و آن تصاوير آشنا و غبار گرفته خود به خود می آمدند، لحظه ای پيش رويم درنگ می کردند و باز محو می شدند، محو! صداهائی توی گوشم می پيچيد، خيره خيره به ديوار نگاه می کردم و دو باره رها می شدم. هيچ چيزی سامان درستی نداشت. گاهی توی نهر گل آلود جاّدة ری غوطه می خوردم و ناگاه به خودم میآمدم و از آن کوچة بن بست سر در می آوردم. چرا؟ کی به آن کوچة تاريک بن بست رسيده بودم؟ بن بست؟ خديجه با غرايز زنانه اش دريافته بود که به بن بست رسيده ام. به آخر راه رسيده بودم ولی هنوز باورنمی کردم. نمی پذيرفتم. موهای دخترهاجر را می بوسيدم و می گفتم: « نترس، بر میگردم دختر.» خديجه کاسة آب را رویقزّاقیهای راهپلّه میريخت و می دانست که هرگز بر نمی گردم. راه برگشتی وجود نداشت. به دام افتاده بودم، همين که به آن کوچة بنبست پيچيدم، احساس کردم بهدام افتادهام. بیاختياربرگشتم ودرپناه تيرچراغ برق به ديوارآجری چسبيدم. پنجرة اطاق طبقة دوم روشن شد، توری های سفيد لرزيدند و چهرة مسخ شدة او را يک نظر ديدم: «جلال؟» پرده کنار رفت، جام پنجره فروريخت ومن شبح مردی را ديدم که دو زخم درشت وحشت و نکبت در حدقة کبود چشم هايش به چرک نشسته بود. نه، اشتباه نمی کردم، جلال بود. دست هايش از پشت به صندلی بسته شده بود و زبانش به خيانت نمی چرخيد. سرش را به آرامی خم کرد، پرده فرو افتاد، رگباری شليک شد، مردی که درآهنی را به رويم گشوده بود به خاک افتاد، گردة پايم آتش گرفت، کپسول سيانور از دهانم بيرون پريد و همه چيز به آخر رسيد. بنبست! دهانة کوچه را بسته بودند، سواری پليس خرناسه می کشيد و رو به من می آمد. تيری به چراغ های سواری انداختم، به شانه غلتيدم و پنجرة اطاق طبقة دوم را نشانهگرفتم. رویشانهوشکم میغلتيدم و کورکورانه شليکمی کردم. خرناسة ماشين سواری دم به دم نزديکتر میشد و من به فکر گلولة آخر نبودم، اين فکر بعدها زير شکنجه به سراغم آمد و بارها افسوس خوردم که چرا گلولة آخر را برای خودم نگهنداشتم. چرا همة تيرهای خشاب سلاحم را به روی جلال شليک کردم.
– کسرا از بيروت برگشت؟ ها؟ خوش آمدی …
آی سماورساز، ما توی تور شنا می کرديم.
– مگه نمی بينی؟ مقاومت فايده ای نداره، بگو!
اين واژه ها از گلوی جلال، از گلوی زخمی مرد مفلوکی که در آن گوشه افتاده بود بيرون می آمد، اين واژه ها را انگار با داغ و درفش بر حافظة او حک کرده بودند که با پريشان حواسی می گفت: « بگو، فايدهای نداره.»جسم وجان جلال بهيغما رفتهبود و اين واژه ها گوئی هيچمعنا ومفهومی برايش نداشتند. هيچ! جلالیکهمنمی شناختم غايب بود و انگار روح آدمی ديگر در جسم و جانش حلول کرده بود و به رغم اراده اش حرف می زد. جلال تباه شده بود و لابد سال ها بعد از مرگ من، به چوب های زير بغلش تکيه می داد و به هر عابری که از جلو خانه اش می گذشت، می گفت: « بگو، بگو فايده ای نداره.» لابد دو باره خم می شد و بيخ ديوار بالا می آورد.
– بگو کسرا، ديگه هيچ کسی زنده نمونده، همه رو از بيخ درو کردن. بگو، بگو، فايده ای نداره.
زنده دستگير شده بودم، لاشهام را از زيرطاير ماشين بيرون کشده بودند و به زير زمين کميته برده بودند و من ذرّه ذرّه به ياد می آوردم چه حادثه ای رخ داده بود. خواری و خفّت و درد و درد! دنده هايم زير چرخ ماشين آسيب ديده بود و درد توی قفسة سينهام می پيچيد، پاي چپم گلوله خورده بود و خون، خون گرم و لزج از زخم پايم می جوشيد، قطره قطره بر سمنت چرک زيرزمين می چکيد و کم کم از حال می رفتم. روی تخت شکنجه نيمه جان افتاده بودم، دست هايم را قپّانی دستبند زده بودند و بازجوی خبرة ساواک روی سرم خم شده بود و ته مانده های حقيقت را با منقاش از لا به لای زخم هايم بيرون می کشيد:
– مگه تو با جلال تو خانة تيمی نبودی؟ مگه سر قرار دستگير نشدی؟ با کی قرار داشتی؟ کی اون شماره رو به تو داد؟
– سماورساز …
– سماورساز چه صيغه اييه جاکش؟ اين اسم رو از ميون لنگ مادرت در آوردی؟ مگه اون مادر قحبه اسم و رسم نداره؟
سوزن گرامافون کهنه ای انگار روی صفحة خشدار گير کرده بود و آن جمله ی تکراری مدام مکّرر می شد.
– بگو کسرا، بگو فايده ای نداره!
تا کی دوام می آوردم؟ بازجوی ساواک عرق می ريخت و با شلاّق سيمی به زخم گردة پايم می کوبيد. درد، درد! مخمآتش گرفت، درد توی کاسة سرم منفجر شد و از پا در آمدم، افتادم، لخت و بی حس توی تابوتآهنی افتاده بودم و بهسختی نفس می کشيدم. کابوس و هذيان! تب و تنور و تشنگی! همه جا تاريک و سياه بود، سياه مثل گور، داغ مثل تنور! انگار جنازهام را توی تابوت داغ فلّزی گذاشته بودند و شبانه به گورستان می بردند. آب! تابوتم بر سر شانه ها تکان تکان می خورد، دارکوبی مدام بر زخم پايم منقار می کوبيد و گوشت تنم را ذرّه ذرّه می کند «آب!!» صدای آب میآمد، نهر آب کف به لب آورده بود و بر صخره ها می غلتيد و می خروشيد و من در طلب آب، مشت به ديواره فلّزی تابوتم می کوبيدم: آب! از گرما گر گرفته بودم، عطش داشتم، توی تب می سوختم و له له می زدم: «آب!» دستی از تاريکی بيرون آمد، چنگ به گردنم انداخت و سرم را توی نهر آب فرو برد: « بخور!!» خفگی! نفسم بريد، سرم را آنقدر توی آب نگه داشت تا چشم هايم از حدقه بيرون پريد وآب نهر سراسر خون شد. برفاب زمستانی خون شد. بالا آوردم، خونابه بالا آوردم و جانم را لخته لخته قی کردم.
– می خوای بری نبش قبر کني؟
– مگه نشنيدی؟
– داره هذيون می گه!
هذيان؟ به هوش آمده بودم و با چشم باز خواب می ديدم. شب تاريک و گورستان و شيون جغد و اشباحی که مثل کفتارهای گرسنه دور قبر گل عنبر می چرخيدند. گورکن ها. آی مادر، آب!
– چمدان خاليه، دکتر!
دکتر خم شد، گورسنگ مرمری را روی پای چپم گذاشت، دستمالی توی دهانم چپاند و مثل جغد زير گوشم جيغ کشيد:
– کی؟ کی انبارک رو خالی کرده؟ کجاست؟ حرف بزن تا توی گور چالت نکردم. بگو کجاست؟
تا کی دوام می آوردم؟ ها؟ می توانستم تا فردا مقاومت کنم؟ سنگينیگورسنگ زبانم را باز نمی کرد؟ فردا، فردا خديجه از بالاخانة گاوداری می رفت و من فردا تمام حقيقت را به آن ها می گفتم، همه چيز را بی کم و کسر می گفتم و خلاص می شدم.
– دروازه دولاب، کوچة شيوا …
– شماره، شمارة چند؟
– آب، مادر آب!
– بگو شمارة چند ديوّث؟
– منزل آخر، رو به روی درخت توت!
کجا بودم؟ درخت توت و مهتاب! زمزمة جوی آب و زنی که کف دستش را کاسه کرده بود و به بچّه آب می داد. نسيم خنک و صدای خوش آب. روی سبره های کنار جوی دمر افتاده بودم، دست و پا می زدم ولی لبم به آب نمی رسيد.
– آب، آب!
– داره از هوش می ره، يه جرعه آب به اش بده، نمی خوام سقط بشه. هنوز باهاش کار دارم.
بارانگرفت. باران میباريد ومن ازسرما میلرزيدم. زمهرير، سرما، سرما! بدنم ناگهان يخ زد. بند بندم می لرزيد، دندان هايم تيک تيک به هم می خورد. تاريکی، ماه از آسمان رفته بود و من در تاريکی با کفتارها تنها مانده بودم. کفتارها سرتاسر شب دور لاشه ام پرسه می زدند و خفّاش ها بالای سرم پرواز می کردند و جيغ می کشيدند. تابوتی کنارم دمر افتاده بود و من نمی توانستم از جايم تکانه بخورم و به تابوت برگردم. کفتاری پوزه اش را جلو آورده بود و زخم پايم را می ليسيد و من دست هايم را پيدا نمی کردم تا مشتی به پوزه اش بکوبم. نعره میزدم، از خوف نعره می زدم ولی هيچ صدائی از گلويم بيرون نمی آمد.
– برو کنار خانم، داره به هوش مياد.
تا کی بی هوش بودم؟ تا کی دوام آورده بودم؟ نمی دانم.
– سرکار فدوی، تشريف بيارين اين جا، به هوش اومد!
کجا بودم؟ بيمارستان؟ خفّاش درشتی روی صندلی چرخدار بيمارستان کز کردهبود. خفّاش؟ زمانیبه درازا کشيد تا سرکار فدوی را به جا آوردم. سراپا سفيد و باند پيچی شده، موميائی، مشرفبه موت! چشم های نخودی سرکار استوار ته حدقه گم شده بود و من در نظر اوّل فقط گوش های او را ديدم و به ياد خفّاش افتادم. آفتاب از پشت بر سرکار فدوی می تابيد و گوش هايش مانند بال های خفّاش دم به دم بزرگتر می شدند و در شره آفتاب رنگ می گرفتند. سرکار فدوی با آن سر کوچک، موهای زبر، پيشانی کوتاه، صورت کشيده و لاغر و آن گوش های درشت شبيه خفّاش شده بود. کسی چه می دانست؟ شايد سرکار فدوی با گوشهايش بال بال میزد و شب ها در تاريکی ويرانه ها پرواز می کرد.
– آها؟ چطوری شاگرد لوله کش؟
صدای سرکار فدوی از ته گور بالا می آمد.
– لوله کش؟ گفتم اسمش چيه؟
جنابدکتر بالای سرمايستادهبود ومن صورتش رانمی ديدم. گيرم صدايش را می شناختم.
– کسرا، اون مردکه صداش می زد کسرا.
– کسرا، سماورساز، دلخوش، اين اسم ها قلابی ست سرکار!
– ولی من با آقای دلخوش قرار داد بستم. توی بنگاه قرار داد بستيم. دلخوش اهل اين کارها نبود، شاعر مسلک بود. همة همسايه ها اونو می شناختن و دوستش داشتن. جوان مؤدّب و سر به راهی بود. آزارش به کسی نمی رسيد.
بازجو دست روی لبة صندلی چرخدار گذاشت و خم شد::
– آقای دلخوش کجا تشريف بردن سرکار؟ اون جوان مؤدّب و سر به راه از کجا سماورساز رو می شناخت؟ مگه نگفتی که دلخوش اونو به تو معرّفی کرده؟
– من بعد از غيبت دلخوش مشکوک شدم و به وظايفم عمل کردم قربان. می بينی؟ من تاوان دادم، من … من …
– کافيه سرکار فدوی، کافيه، حالا برو استراحت کن. پرستار.
خانمپرستار صندلی چرخدار سرکار فدوی را از اطاق بيرون برد. دکتر چنگ به موهايم انداخت و سرم را بالا کشيد:
– عمر چريک چند ساعته، نقره فام؟
آفتاب از پنجره می تابيد و به من آرامش می داد. آفتاب ولرم پائيزی و خشم کور بازجو به من آرامش می داد. دوام آورده بودم، تا کی؟ نمیدانم، به هرحالبازجو ازکوچة شيوا وگورستان مسگرآباد دست خالی برگشته بود.
– نگران نباش، اون جنده ها رو پيدا می کنم. گوشت با منه؟
پاشنة سرم را به ميله های تخت کوبيد و بيخ گوشم غريد:
– اون جنده ها رو پيدا می کنم.
– جندهها هيچ وقت سلاح ور نمی دارن، جناب دکتر. جنده ها و آدمفروش ها تو دست و بال شما می پلکن.
بازجو روی پاشنة پا چرخيد، مشتی به چانه ام خورد، برق از چشمم پريد و سرم به دوّار افتاد.
– پيش از دادگاه جنازه های اونا رو برات سوقات ميارم.
دادگاه؟ از دادگاه نظامی فقط خميازه های تهوّع آور وکيل تسخيری به يادم مانده بود و سرهنگ کوتاه قد و تند مزاجی که با مشت روی ميز بلند مقام دادستانی می کوبيد و از تيمسار رياست دادگاه تقاضا می کرد تا هر چه زودتر دهانم را با سرب داغ ببندند.
– اشّد مجازات!
راستی چرا چهرههای اعضایدادگاه را فراموش کرده بودم؟ چرا هر بارآن زن بور و بلند بالای فرنگی رو به رويم قد علم می کرد و مانند سياهگوش جيغ کشيد: whyچرا؟ زن فرنگی چکاره بود و چرا از سر راهم کنار نمی رفت؟ خواهر يا همسر مستشار آمريکائی؟ شوهرش هنوز زنده بود؟ به خاطر من از ينگه دنيا آمده بود؟ آيا به همين دليل محاکمهام جلو نيفتاده بود؟ زن فرنگی درسالن دادگاه کنار همسر افسر شهربانی نشسته بود، چشم های سرمه کشيده و زيبای بيوة افسر شهربانی مدام در اشک می غلتيد و رو به من می چرخيد: « قاتل، آدمکش، تو سزاوار مرگی!» بيوةجوان وزيبای افسرشهربانی، توی دادگاه نظامی، خطاب به من می گفت: «قاتل، جانی!» از چشم آن بيوة سياهپوش ودادگاه نظامی من شرور وآدمکش بودم و انگار هيچ تفاوتی با اصغر قاتل و امثالهم نداشتم. قاتل! زمينه را طوری چيده بودند که اين معنا خود به خود القا می شد. قاتل حرفه ای! موهايم را از ته تراشيدهبودند ومانند جانیها،با همانلباسهاي چرکو چروکيده و کتانیهایخونی بهدادگاه بردهبودند، مثلجانوری وحشی، خطرناک و کثيف به دادگاه برده بودند تا خوارم کنند. چکار بايد می کردم؟ تهاجم؟ تسليم يا ديوانگی؟ فصل ديوانگیام به آخر رسيده بود. بايد آن زنجير خفّت ديوانگی را پاره میکردم، نبايد به بازی مضحکآنها تن می دادم و در تار و پود قوانينی گرفتار می شدم که دشمن نوشته بود. انکار! بايد چنان رفتار می کردم که گوئی به اندازة پشگلی برايم اهميّت و ارزش و اعتبار ندارند. انکار! انکار و نفی مطلق موجوديّت آنها! بايد ابهت وعظمت پوشالی آن ها را از بيخ منکر می شدم. انکار وبی اعتنائی جوابتحقير وتوهين آن ها بود، بی اعتنائی به سرنوشت و آينده و رأی دادگاه! به هر حال رفتار و گفتار من هيچ تأثيری در رأی دادگاه نداشت. هر چند وکيل تسخيری مدام چانه می جنباند و از پيشگاه تيمسار، رياست محترم دادگاهتقاضای عفو و بخشش می کرد. وکيل تسخيری يا آب دهن مرده؟ از جا برخاستم و سخنرانی مهّوع وکيل تسخيری را قطع کردم. آن اراجيفی که سرهنگ دوّم باز نشستة ارتش به هم می بافت هيچ ربطی به پروندة من نداشت. من هرگز از هيچ خدائی تقاضای عفو و بخشش نکرده بودم و نمی کردم. نادم و پشيمان نبودم، رو به منشی دادگاه بر گشتم و گفتم: جناب منشی دست نگهدار، جناب منشی هذيان های بيمار گونة اين آب دهن مرده را به پای من ننويسيد. کرنش های زبونانة وکيل تسخيری را از پرونده ام حذف کنيد. اين، اين سرهنگ ترياکی وکيل من نيست، من وکيلی در اين دادگاه ندارم.
عجز و لابههای وکيل تسخيری نه تنها از مرگ نجاتم نمی داد، بلکه بيشترخوار و ذليلم می کرد. من در آن دم به مرگ و زندگی فکر نمی کردم، در آن لحظات به فکر نجات غرورم بودم که زير چکمه ها لگد مال می شد. تا غرورم را ارضا و احيا کنم و به ديوانگی گردن نگذارم، تمامموارد کيفرخواستدادگاه نظامیراپذيرفتم: جيپ مستشار آمريکائی و پا اندازش را آگاهانه به درّه انداخته بودم، از ديوانه خانه گريخته بودم و در نهايت تندرستی و عقل سالم سلاح برداشته بودم، عليه نظام جنگيده بودم و تاوان اعمالم را با فراغ خاطر می پرداختم. قاتل؟ جانی؟ من هيچ کسی را غافلگير و ترور نکرده بودم. در جنگی اعلام شده هيچ گاه هيچ سربازی را به خاطر کشتن دشمن قاتل و جانی نمی نامند. استدلال دادستان دادگاه نظامی را رد کردم و در فرصتی مناسب برگشتم و به بيوة افسر شهربانی گفتم: « من شوهر شما را نکشتم خانم، من جانی و آدمکش نيستم. من با نظام می جنگيدم و او سرباز سپاه نظامبود و درجنگ با ما کشته شد. شوهر شما مسلح بود خانم. شوهر شما دست خالی و بی دفاع کشته نشد. اگر تيرش خطا نرفته بود، من به جای او کشته می شدم. همين!»
– اجاره نمی دم، من به اين خائن اجازه نمی دم …
خائن؟ خيانت؟ خيانت بهشاه و ميهن؟ دادستان مشت روی ميزمی کوبيد و از رياست دادگاه تقاضا می کرد تا هر چه زودتر دهانم را با سرب داغ ببندند: «اعدام!»
دردادگاه نظامی بهاعدام محکومشدم. بهزنداننظامی برگشتم و چهل و پنج روز در انتظار مرگ نشستم و گذشته ام را بارها و بارها مرور کردم تا سرانجام چراغ های زنبوری را آوردند و رو به روی در سلول انفرادی روشن کردند.
– ملاقاتی داری.
ملاقات؟ همراه نگهبان تا طبقة دوّم بالا رفتم و روی نيمکت نسشتم. پنج دقيقه ملاقات حضوری!
– وقت نداريم بابا، بگو بيرون چه خبر؟
– رفتنی شدی صابر؟
– بابا، از فلک و دخترهاجر چه خبر؟
شاطر به ديوار تکيه داد و با دستمال صورتش را پوشاند:
– چه آرزو ها که نداشتم … چه آرزوها …
– بابا، من اگه اعدامی بودم تا حالا … می بينی؟ چهل و پنج روز از صدور حکم گذشته ولی، شايد …
پيرمرددستمال ابريشمی را ازجلو چشمهايش برنمی داشت و سرش را نا اميدانه می جنباند:
– روز دادگاه برات لباس تميز آورده بودم، اجازه ندادن …
– من قاتل نيستم بابا، اونا عمداً منو با لباس چرک و ژوليده به دادگاه بردن، مثل ولگردهای بی سر و پا بردن تا منو تحقير کنن.
– بيچارهدکتر، اونواز دم دردادرسی بردن، بردن تيمارستان، اجازه ندادن تو دادگاه شرکت کنه …
– اين قدرآه وناله نکن بابا، خواهش می کنم. بابا سرت روبا افتخار بالا بگير، به من نگاه کن، گفتم که من قاتل نيستم.
– ديدی چکار کردی صابر؟
– من با شرافت زندگی کردم بابا، من هيچ کار خلافی نکردم که شرمندة کسی باشم.
– جگرم طاول زده و می سوزه پسرم، جگرم. تو، تو پدر نشدی تا بفهمی صابر.
دژبانیکه دم در اطاق ايستاده بود، نگاهی به ساعتش انداخت و به ما اشاره کرد. دست پدرم را توی دستم گرفتم:
– بگو چه خبری از خديجه داری؟
آب بينی اش را توی دستمال فين کرد و گفت:
– خديجه؟ خديجه عروس شد.
– چی؟ عروس شد؟ بابا، بگو به کی شوهر کرد؟
دوباره صورتش را با دستمال پوشاند، بغض کرد و صدايش در گلو شکست:
– ديگه چه فايده ای داره؟ ديگه به حال تو چه فرقی می کنه؟
– تا دير نشده بگو بابا. بگو، از چی می ترسی؟
– جمال، گويا جمال اونو عقد کرده وخودش از پايتخت رفته.
– جمال؟ مگه جمال تو زندون نيست؟
– نمیدونم، من هيچی نمیدونم، عمو مهتی می گفت،می گفت خديجهحامله بوده، می گفت جمال مردانگی کرده و آبروی دخترهاجر رو خريده …
دژبان دست روی شانة شاطر گذاشت و گفت:
– بريم عمو، وقت ملاقات تموم شد.
شاطر از جا بر خاست و بقچه اش بر داشت:
– برات لباس تميز آوردم، قبول نکردن …
نگاهی با حواسپرتی به دور برش انداخت، رو به من برگشت، شانه هايم را بغل گرفت و سرش را روی سينه ام گذاشت:
– پيغامی برای کسی نداری پسرم؟
پس از سال ها پدرم را درآغوش گرفتم، او را به سختی در حلقة بازوهايم فشردم و پيشانی اش را بارها بوسيدم:
– از قول من به پسر نبی دبّاغ بگو، به پيشزادهت بگو که اسم دختر خديجه رو بذاره مينا.
– مينا؟ چشم، مينا…
پيشزادة شاطر، جمال ميرزا، جمال جورکش!
چراغ های پايه بلند زنبوری بيخ ديوار، رو به روی در سلول می سوختند و من هنوز از پشت دريچه به چراغ ها نگاه می کردم و پدرم را میديدم که آرامآرام دور میشد.دور! شاطر پا به پای دژبان ارتش می رفت و در هر قدم به تماشای پسرش سر بر می گرداند. اندوه، اندوه در نگاه پدرم موج می زد و ازگوشةچشم هايش سر ريز می کرد: « مينا؟» پدرم هرگز به راز مينا پی نمی برد. جمال آبروی دخترهاجر را خريده بود و اين راز سال ها پنهان می ماند. جمال لابد سال ها صبر می کرد تا شاطر از دار دنيا می رفت، دخترم بزرگ می شد، به سن عقل می رسيد وحقيقت را به دخترم می گفت. لابد سال ها بعد دست مينا را می گرفت و او را به گورستان می برد و قصّه ام برايش نقل می کرد. مينا به قصّة عموجمال گوش می داد و در کنار مادرش توی قبرهای کهنه می چرخيد و سنگ نوشته ها را می خواند: « جوان ناکام، صابر نقره فام، تاريخ فوت … مامان بيا، بيا پيدا کردم. بيا بابام اين جاست.» آخوندی از پناه مقبره ای بيرون می آمد و رو به آنها می رفت: « دختر خانم، برای شادی روح مرحوم ابوی قرآن …»
– قاضی عسکر، قاضی عسکر!
همهمهایتوی زندان پيچيد وپرده فروافتاد. تمام شد. سيگارم را زير پا له کردم و از جا بر خاستم: « آمدند.»
مأمور مرگم سُم به زمين می کوبيد و از ته راهرو میآمد. صدای منظم چکمههای نظامی دم به دم نزديک تر می شد، ضرباهنگ منظم چکمه های نظامی تخته بند تن زندان را می لرزاند و قلبم مانند جوجه گنجشکی هراسان در صندوقة سينهام پرپر می زد. صدای گلميخ چکمة مأمور جوخة اعدام زير طاق بلند زندان نظامی طنين می انداخت و دارکوبی انگار بر پيشانيم منقار می کوبيد.
– فرموديد صابر نقره فام؟
در آهنی سلول بر لولای زنگار گرفته چرخيد و مأمور مرگم درآستانة درايستاد. نور تند چراغهای زنبوری از پشت بر اومی تابيد و من چيزی به جز طرح تاريک هيکل درشت او را نمی ديدم. لبة بلند کلاه نظامی روی چشم هايش سايه انداخته بود و مأمور، مثل آدم های کوربه من نگاه میکرد:
– پوف ف ف چه دودی؟
دودسيگار را مانند مگس سمجی از دم دماغش کنار زد، به سختی خم شد، سيب سرخی از سينی برداشت، روی انگشت هايش چرخاند و از سلول بيرون رفت. تا به خودم آمدم، فرماندة جوخة آتش روی پاشنة چکمه چرخيد و از سلول بيرون رفت و مرا با قاضیعسکر تنها گذاشت. قاضی عسکر يا قاری قرآن؟ من او را يکدم پيش در گورستان، بالای قبر صابرنقره فام ديده بودم.
– زود ختمش کن حاج آقا.
آخوند ميانه سالی بال عبايش را با دو انگشت گرفته بود و دم در پا به پا می کرد:
– اعدام آدم ديوانه خلاف شرع است، مع الوصف اگر پيش از مراسم حرف و سخنی داريد که …
آخوند ميانه سال روستائی لهجه داشت و شبيه شوهر سابق خديجه، شبيه سيّد اولاد پيغمبر بود.
– تشريف ببرين بيرون، برين جای ديگه قرآن ختم کنين. بيرون، تشريف ببرين بيرون!
– معذالک وصيّت نامه تان را بنويسيد!
– گفتم تشريف ببرين بيرون!
قاضی عسکر به سرفه افتاد، کلامش نيمه تمام ماند، کلافه از دود سيگار دست دم بينی و دهانش گرفت و به راهرو برگشت. قاضی عسکر در سلّولم را باز گذاشته بود و توی راهرو راه افتاده بود. هربار که از برابر چراغ های زنبوری می گذشت ساية عبا و عمّامه اش روی سرم می افتاد و زخم کهنة پای چپم تير می کشيد. قاضی عسکر کاغذ و قلمی به دستم داده بود تا وصيّت نامه ام را بنويسم. وصيّت نامه؟ من که ثروتی دراين دنيا نداشتم تا به ميراث خوارانم واگذار می کردم؟ ساعتم را به معراج زمخشری بخشيده بودم، رنج هايم را به شاطر و خاطره هايم را به دخترهاجر.
– وصيّت نامه نوشتی؟ آماده ای؟
وصيت نامه ننوشتم. از واژة وصيّت بيزاربودم، وصيّت بوی کافور، بوی مردار و مرده شويخانه می داد و مثل بوی دهان مأمور مرگ چندش آور بود. فرماندة جوخة اعدام روی سرم خم شده بود و بخار تند الکل و کالباس سيردار توی دماغم می پيچيد: « نقاشی کردی؟» به جای وصيّت نامه طرحی خام و شتابزده کشيده بودم، طرحی محو و ناتمام از زنی بلند بالا وحامله که بر بام تپّه ای ايستاده بود، دست روی شکمش گذاشته بود و به دوردست ها نگاه می کرد. زن تا کمر برهنه بود و گيسوی بلندش را به نسيم سپرده بود و لبخند مرموذی به لب داشت.
– وصيّت نامه را سياحت می کنی حاج آقا؟
– استغفرالله، بر شيطان حرامزاده لعنت!
طرح ناتمام زن حامله را از دست فرماندة جوخة اعدام گرفتم، تا زدم و توی جيب پيراهنم گذاشتم. دستبند! کنار چراغ های زنبوری درنگ کردم تا سرکار استوار دستنبدش را به مچ دست هايم انداخت: بريم! همراه مأمور جوخة اعدام راه افتادم، می لنگيدم و هر بار که از جلو در سلّولی انفرادی می گذشتم بی اراده بر می گشتم وبه دريچه نگاه می کردم. دريچه ها و چشم ها و نگاه های ناشناس! نگاه های مهربان و ناشناسی که در سکوت بدرقه ام می کردند: «بدرود!» از خم راهرو پيچيديم و به سرسرا رسيديم. قاضی عسکر تک سرفه ای کرد و پا پس کشيد. سرکار استوار به سمت نگاه او چرخيد و به تمسخر گفت:
– تو که هنوز اين جا دخيلی جناب ارشد؟
برگشتم و برای آخرين بار برادر شيری ام را پشت ميله ها ديدم. غولی در بند! معراج گوئی سرتاسر شب چشم به راهم مانده بود، گوئی سرتاسر شب سرپا ايستاده بود و پيشانیاش را آرام آرام به ميله ها کوبيده بود: تام تام! نگاه معراج به راه رفته بود، پيشانی اش را يک نواخت و مداوم به ميلههای دروازة بند عمومی زندان میکوبيد و زيرلب با خودش نجوا می کرد. نجوا يا سرود جنگ؟ انتقام؟ اين واژه ها از لا به لای دندان های کليد شدة معراج می جوشيدند و روی لب هايش حباب می بستند:
«تام، تام، می کشم!»
اين واژه ها زير دندانهای سردار له میشدند و هيچ کسی به جز صابرنقره فام معنای آن ها را نمی فهميد و پی به مراد و منظور او نمی برد. معراج سر برآهن می کوبيد و به خونخواهی برادرش شبانه با خودش عهد می بست:
«تام، تام، می کشم!»
خونخواهی! آهنگ ضربهها ونجوایمعراج همزمان با صدای آهن و لرزش دروازة بند اوج می گرفت، سرود سردار سرخ پوست ما کم کم اوج می گرفت وتا پای کاميون نظامی بدرقهام میکرد. در تاريکی روی نيمکت چوبی نشسته بودم، باران بر برزنت کاميون می باريد و سرود سردار هنوز از راه دور به گوشم می رسيد:
«تام، تام، می کشم!»
افراد جوخة اعدام در تاريکی خاموش نشسته بودند و من از بوی الکل و تنّفس نا منظم آن ها پی به وجودشان می بردم. اشباح هول! بوی تند الکل وبوی روغن اسلحه، بوی جوخة اعدام توی دماغم می پيچيد و پوست تنم مور مور می شد. تاريکی و خاموشی! راستی افراد جوخة اعدام به چه فکر می کردند؟ به جوانی که در برابر مرگ آرام نشسته بود؟ آرام؟ آرامش؟ رو به ميدان تيرمی رفتم ودنيايم را با خودم می بردم. در دنيای من زنی زير باران ايستاده بود و به کاميونی نگاه می کرد که از تپّه بالا می پيچيد. زنی که شبانه تا پای تپّه آمده بود و لابد در پناه آن پرچين شکسته کز کرده بود و از شکاف ديوار به تماشای مراسم نشسته بود. اين تصوير از کجا به ذهنم راه يافته بود؟ چرا در ساعت آخر بر کاغذ نقش زده بودم؟ چرا حضور آن زن حامله را در همان نزديکی ها احساس می کردم؟ چرا آن سحرگاه بارانی به چشمم اين همه آشنا می آمد؟ تپّه ای و تک درختی خشکيده و مردان مسلّحی که کنار کاميون قدم می زدند، مردی که گره طنابی را باز میکرد و به جوخة آتش علامت میداد، افسرجوانی که دست روی سلاح کمری اش گذاشته بود و زير باران قدم می زد. همه و همه چيز برايم آشنا بود و انگار اين صحنه را يک بار ديگر و در جائی ديگر ديده بودم. کجا؟ درخت؟ زير آن درخت خشکيده ايستاده بودم، نم نم باران بر گونه هايم می باريد و آرام آرام برادرم جمال ميرزا و افسانة آن درخت خشکيده و تنها را به ياد می آوردم. کی بود و کجا بود که برادرم برايم افسانه می خواند؟ افسانه! افسانة درخت خشکی که در نيمه شبی تاريک با ديوباد سخن می گفت و از جور زمانه میناليد، درخت پيری که پيکر فرتوتش از رگبار گلولههای جوخة اعدام پاره پاره شده بود، خون برشاخههاي خشکيدهاش شتک زده بود و آرزو داشت با ديوباد سفر کند و از آن ديار مرگ بگريزد. ديوباد سرتاسر شب می خروشيد و به ناله های درخت پير اعتنائی نمیکرد. دم دمای سحر زوزههای باد و شکوه های درختمی بريد، ديوباد غزلخوان و سرخوش می رفت و کاميونی خرناسه کشان از دامنة تپّه بالا میآمد. چراغ های کاميون خاموش می شد، چکمه پوش های نيمه مست پياده می شدند، جوخة اعدام صف می بست، جوانی را به درخت طناب پيچ می کردند و فرمان آتش قرائت می شد. جوانی که چشم بسته به درخت طناب پيچ شده بود، در آخرين دم، در ميان غرّش گلوله ها شيون زنی را می شنيد و چشم بر دنيا فرو می بست.