Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

آلکاپون (1)

Posted on 3 مارس 20253 مارس 2025 By حسین دولت‌آبادی

… در این بازداشتگاه سربازها و درجه‌دارها با هم زندانی‌‌‌‌‌‌هستند، منتها سلوهایشان جداست. ولی با هم تماس و مراوده دارند و به‌همین خاطر هراز گاهی پای درد دل آن‌ها می‌نشینم. یکی از آقایان که تازه‌گی به زندان افتاده است، شکل طوطی است گیرم‌ نه به ‌زیبائی‌ وملاحت طوطی. بلکه سیاه سوخته‌است. چشم‌هایش مثل چشم وزغ بدون مژه است، دماغ‌اش مثل منقار طوطی، درازا و خمیده است. لاغر، باریک، قرتی و ژیگولو، موهای سرش تنک و پراکنده است. این ظاهر آقای تازه وارد است گیرم نهاد و سرشت و سرنوشت‌اش مسألۀ دیگری است. تاره وارد در این زندان صاحب دو اسم شده است، یا او را به دو تا اسم می نامند. یکی از این اسم‌ها را من روی او گذاشته‌ام و دیگری را گروهبان تریاکیِ آمریکا دیده. من به اواقب «آلکاپون» داده ام و گروهبان آمریکا دیده« تی قبیون» او را « آوازه خوان» صدا می زند. این دو اسم بی‌مناسبت و بی مسما نیست. مناسبت این اسامی را خواهم نوشت:
آلکاپون بچّۀ شمال و رشت است، البته خودش این را قبول ندارد و مدعی است که در چهار راه پهلوی تهران به دنیا آمده است، ولی مادرش رشتی‌است. آلکاپون هفت سال‌است که سرباز است ( دورۀ خدمت سربازی او، سرباز وظیفه، هفت سال به درازا کشیده است) از این هفت سال سربازی، بیش از چهار سال آن را زندانی بوده‌است. تمام زندان‌های تهران را دیده و می شناسد. بار اوّل بعد از هیجده ماه خدمت از پادگان فرار می‌کند و مدّتی در کاباره «باکارا» ارگ می نوازد. در این فاصله دو سه نفر رفیق «اهل!!» پیدا می کند، با هم ماشین می‌دزدند و بعد از بیست چهار ساعت آن را در جای خلوتی رها می‌کنند. در این میان با دختری رفیق می‌شود که از او «مینی ماینر» می‌خواهد. آلکاپون پول ندارد تا برای محبوبه‌اش مینی ماینر بخرد، تصمیم می گیرد با دوستان‌اش بانکی ‌را بزند. طرح دزدی را می‌ریزند و یکی از روزها، سر ظهر به یکی از شعبه‌های بانک صادرات حمله می‌برند. رئیس بانک را که تنها نشسته است با ضربه ای بیهوش می‌کنند و تمام موجودی بانک را که بیشتر از سی هزار تومان است در کیسه‌ای می ریزند و می‌برند. پلیس در آن روز نمی‌تواند آنها را دستگیر کند. پول دزدی را سه قسمت می‌کنند؛ آلکاپون سهم خودش را بر می‌دارد و کنار می‌رود. گیرم ماجرا به همین جا ختم نمی‌شود. دوستان اهل آلکاپون که به نوائی رسیده‌اند سر کیسه را شل کرده و دراین کافه و آن رستوران به ولخرجی می پردازند. مأموران آگاهی به آنها مشکوک شده‌اند شبی در کافه مولن روژ که مشغول عیاشی بوده از پس یقه‌اش می‌چسبند و دستبندش می‌زنند، وقتی می‌فهمند سرباز فراری است، او را به زندان دژبان می‌سپارند. بعد از تشکیل دادگاه به ‌هیجده ماه حبس محکوم می‌شود و او را به غزلحصار می‌فرستند. بعداز آزادی، دوباره فراری شده، یک چمدان جواهر می‌دزدد و به‌حمام نمره پناه می‌برد، ولی گیر می‌افتد، بعد از دستگیری، او را به زندان قلعه مرغی می‌فرستند، گیرم « آلکاپون» دیوار را سوراخ کرده از زندان فرار می کند. در سرقت‌های دیگری گیر می افتد و او را به زندان قصر می برند و من سرانجام او را در این زندان زیارت کردم. روز اول، مدّتی تنها در راهرو راه می رفت و بالأخره پتوئی گیر آورد و در آن گوشه خوابید. فردای آن شب، سر و صدائی در زندان پیچید و دیدم اطراف «آلکاپون» را گرفته اند و ایشان هم با آن صدای جوجه خروسی‌ آواز می‌خواند. رگ‌های گردنش ورم کرده بود، خون به صورت‌اش دویده مثل لبو سرخ شده بود و با تمام نیرویش زور می‌زد. به هر حال این موجود نوبر است و زندانیها به خاطر نداشتن سرگرمی و تنوع، تا تازه واردی از راه می‌رسد، دورش را می‌گیرند. مخصوصاً که « آلکاپون» ته صدائی دارد و آهنگ‌های هندی را خوب می‌خواند. روز و شب، هر وقت بچّه‌ها دور هم می‌نشستند، «آلکاپون» را هم صدا می‌کردند و ایشان هم با قابلمه اش می آمد و شروع می کرد به آواز خواندن. نه یکی، نه دو تا، تا آنجا که دیگر صدایش کیپ می‌گرفت و در نمی‌آمد. البته ایشان همکاری دارد که گه گاهی آوازی سر می‌دهد، هر چند هیچ‌ کسی به پای آلکاپون نمی رسد. آلکاپون آوازه خوان «حرفه ای» است و دیگران «آماتورند» و محض دلخوشی دیگران می‌خوانند. روزهای اوّل صدای‌آلکاپون قطع نمی شد و لا ینقطع می‌خواند و اگر خسته می‌شد اشعار مذهبی می‌خواند و بعد نوحه، اذان می‌گفت و تا رسید به‌جائی که دعای «ماه مبارک رمضان» می‌خواند. گیرم این روزها متأسفانه دیگر نمی‌تواند بخواند. طوطی ما لال شده‌است. چرا؟ چون اگر کمی به خودش فشار بیاورد بینی‌اش خونریزی می‌کند. پریشب به خاطر بلائی که خودش به سر خودش آورد بینی ‌نارنین‌اش به عمق یک سانتی متر برید. اما واقعه از چه قرار بود:
ظهر آن روز او را در دستشوئی جلو آینه دیدم که به دماغ بلند و بد ترکیب‌اش ور می‌رفت. یکی از بچّه ها آنجا بود و سر گفتگو را با او باز کرد. « آلکاپون» از بزرگی دماغ اش رنج می برد و شکوه می کرد و می گفت که قصد دارد بعد از آزادی دماغ اش را عمل کند. همبند او را دلداری می‌داد؛ دلیل می‌آورد تا متقاعد می‌شد و دست به چنین کاری نمی رد:
«تو صورتت لاغر و باریکه و اگه روزی ‌کمی چاق بشی این عیب خود به خود بر طرف می شه»
زیر لب خندیدم و دلم به حالش بد جوری سوخت. چون طفلی واقعاً چهرۀ مضحکی دارد، نه، زشت نیست، مضحک و خنده آور است. مدّتی ‌از این مکالمه گذشت، یکی از بچّه‌ها او را دیده بود که مثل هر روز جلو پنجره نشسته و آواز می خواند. بعد آهسته به او گفته بود:
« دلم می خواد با سر برم توی شیشه!»
سربازها او را آرام می‌کنند، تا شب دو سه بار چنین هوسی به سرش می‌زند و هربار او را از خر شیطان پائین می آورند. آلکاپون قصد کرده بود به بیمارستان برود و از آنجا فرار کند. ما در آن یکی سلول دور هم نشسته بودیم و سر بطری کنیاک را تازه باز کرده بودیم تا بساط را رو به راه کنیم که صدای شکستن شیشه و هیاهو و جیغ داد در زندان پیچید. من از جایم تکان نخوردم، چون حدس می‌زدم و می‌دانستم چه اتفاقی افتاده بود. « آلکاپون» کار خودش را کرده بود و با سر رفته بود تویِ شیشۀ پنجره. هیاهو و قیل و قال بالا گرفت، همه سراسیمه دویدند. آلکاپون شانس آورده بود که شیشه گردن و خرخره‌اش را نبریده بود. باری، پزشکیار که جوانی کرمانشاهی است دوید و دماغش‌را پانسمان کرد. لحظه‌ای بعد او را به بیمارستان بردند و نیمه شب با دماغی باندپیچی شده و دو برابر بزرگتر از دماغ پیشین و وحشتناک تر برگشت. حالا آلکاپون از ترس خونریزی کردن دماغش جرأت نمی‌کند آواز بخواند و این باعث دلتنگی بیشتر او شده است. ولی آنچه که او را امیدوار کرده حرفهای پرستار بیمارستان است. گویا پرستار از دماغ‌ نازنین او تعریفها کرده و گفته‌ بود:
«بینی شما اتفاقاً خیلی زیباست.»
این داستان‌ را خودش با آب و تاب تعریف می کرد و خوشحال بود و می‌گفت:
« دکتر سفارش کرد و گفت مبادا دماغت را عمل کنی!»
این بود سرگذشت آلکاپون به اختصار و گذرا …
ــــــــــــــــــــــــــــــ
(1)  نامه های زندان (قصر فیروزه اردیبهشت 1351)


نامه

راهبری نوشته

Previous Post: ناقوس‌ها برای که به صدا در می‌آیند
Next Post: انگشتِ نمک، خروارِ نمک 

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme