من پیش از ورود به دبیرستان و آشنائی با مقدمات مبحث «تکامل» و پیدایش موجودات زنده و زندگی بر روی کرة زمین، تحت تأثیر مادرم و پیروی از او که زنی سادهدل، خوشقلب، مردمدوست و به تعبیر مسلمانها «مؤمنه» ای به تمام عیار بود، نماز میخواندم، روزه میگرفتم و در مراسم روضهخوانی و شبیه خوانی به پدرم کمک میکردم و در ایام محرم مانند همة پسر بچههای آبادی در حسینیة سینه میزدم؛ حتا چند سالی وارد گروه شبیه خوانهای «آماتور» آبادی شده بودم و با آنها تعزیه میخواندم. در آن سالها چندین مجلسِ تعزیه را با خط خوش و با امضای بیداری پاکنویس کردم؛ چند بار در نقش قاسم تازه داماد، طفلان مسلم، صغرا و … نیز ظاهر شدم. باری، پدرم اگر چه مسلمان بود، به کربلا رفته بود، کربلائی شده بود و هر از گاهی حتا نماز میخواند، (سیگاری بود، هرگز روزه نمیگرفت) ولی مانند مادرم ساده لوح و خوشباور و «رضایم به رضایت» نبود و اگر حدیثی یا روایتی به عقلاش جور در نمیآمد، شک میکرد و نمیپذیرفت؛ حتا اگر بنا به مصلحت و از ترس رسوائی میپذیرفت، «دستورات الهی!!» را به گوش نمیگرفت و از شما چه پنهان میانة چندان خوشی با «الله» و با اربابها نداشت؛ هربار جور و ستم، ظلم و شقاوت از حد میگذشت، به قول خودش، از «ته پیرهن به در میرفت»، عاصی میشد، به اربابها فحش چار واداری میداد و رو به آسمان، باریتعالی را مانند پسر خالهاش سرزنش و شماتت میکرد و به قول مادرم کفر میگفت: «… اگه هستی و اون بالا نشستی، اگه میبینی و کاری نمیکنی، خیلی خیلی بی غیرتی!» و از آنجا که خدا هیچکاری نمیکرد و باری از دوش مردمی که او میشناخت بر نمیداشت، در وجود او گاهی به شک میافتاد: «مادر محمود، هیچکسی اون بالاها نیست». پدرم سالها بهاربابها خدمت کرده بود و خلق و خوی، رفتار و کردار آنها را بهخوبی میشناخت و اغلب با انزجار از آنها یاد میکرد. با اینهمه پیش از جلای وطن و ترک یار و دیار، با تتمه و باقیماندة بیرمق اربابها کام ناکام کنار میآمد و اگر در دهة محرم، فهرست گردانِ تعزیه ناخوش میشد، و یا اگر شمر آتشی مزاج قهر میکرد، جای آنها را میگرفت تا تعزیة دهة محرم تعطیل نمیشد؛ گیرم در پستویِ خانه، همه را، بازیگر و تماشاچیها را دست میانداخت، مسخره میکرد، میخندید و ما را میخنداند. از جمله ماجراهای خنده دار شبیه خوانیِ «حاج مدابرام» ارباب عنین آبادی بود. این ارباب اغلب اوقات بیخ دیوار بلند خانهاش سر لک مینشست؛ با اهالی حشر و نشر نداشت و فقط در دهة محرم به حسینیه میآمد. در آن روزگار هیچ کسی بجز پدرم نفهمیده بود که حاج مد ابرام، آرزو داشت که روزی از روزها روی سکوی صاف و بلند حسینیّه که شبیه صحنة تأتر بود، مانند قمر بنیهاشمِ تعزیه، با صدای خوش و زنگدار بحرطویل بخواند. حالا پدرم از کجا به آرزوی ارباب پی برده بود و نقش زینالعابدین بیمار را به او داده بود، خدا عالم بود. باری، روز عاشورا من قاسم تازه داماد بودم و باید با زینالعابیدین بیمار جلو خیمهها وداع میکردم و به میدان جنگ میرفتم؛ گیرم هر زمان نوبت به ارباب میرسید، جوابام را نمیداد، خاموش به من خیره میشد، لب میزد و من پس از انتظاری که یک قرن به دراز میکشید، ناچار میشدم و بیت بعدی را میخواندم و تماشاچیها زیر جلی میخندیدند. آن روز، پدرم، فهرست گردان بود و با زیرکی، سر و ته مجلس تغزیة را هم آورد و همه به اتاق تاریک سرایدار حسینیّه، به پشت صحنه رفتیم. ارباب که به آرزویش رسیده بود، از پدرم پرسید: «ها؟ کربلائی چطور بود؟ خوب خواندم؟» همه از صدایِ ارباب، صدائی که به گوش هیچ کسی نرسیده بود، (گویا ارباب توی سرش آواز خوانده بود) تعریف و تمجید کردند و پدرم پوزخند زد و گفت: «محشر بود!». شب که به خانه برگشتیم و پدرم ادای شبیه خوانی حاج مد ابرام را در آورد و مادرم از خنده رود بر شد، پی بردم چرا و به چه دلیلی از ارباب عنین انتقام گرفته بود و او را انگشتنما و مضحکة اهالی کرده بود: ماجرا از این قرا ر بود: قمر بنیهاشم تعزیه و مؤالف خوان گروه ما، آن مرد خوش قد و بالا، خوش سیما و خوش صدا، رعیّت حاج مد ابرام بود. بنا بهروایت پدرم آن سال، صبح اول عید، بنا به رسم روزگار، لباس نو پوشیده و به دستبوس حاج مد ابرام رفته بود. ارباب نگاهی به قد و بالای او انداخته و گفته بود: برو پهن آغل گاوها را بیرون بریز. قمر بنیهاشم گروه ما، با لباس نو عید، پهن خیس، لوش و لجن آغل را باکیسه به دوش کشیده و توی باغچه خالی کرده بود و نزدیک ظهر، کفشها، پیراهن سفید و ارخالیق نو او، لجن مال شده بود. پدرم میگفت: مردکة عنین، نظر تنگ، حسرت به دل و حسود، حتا یک ارخالیق نو را به تن رعیّتاش ندید، تا لجن مالش نکرد. خیالش آسوده نشد. من آن شب فهمیدم که ارباب سالها با حسرت به قد و بالایِ قمر بنی هاشم تعزیه نگاه کرده بود، سالها با او توی سرش بحر طویل را به آواز خوش و زنگدار خوانده بود؛ سالها در آرزوی «قمر بنیهاشم شدن و روی صحنه ظاهر شدن» سوخته بود و سرانجام از حسادت لوش و لجن و پهن بار قمر بنی هاشم گروه ما کرده بود: «نکبت عنین!»